eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.3هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
69 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی می‌دادی امسال هم باید مثل سال‌های قبل عیدی ات را بدهی یادت نره عیدی ما. وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان می‌فهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد. *رفتار بسیار صمیمی حاجی در خانه ما به قدری صمیمی بود که انگار سال‌ها در این خانه رفت و آمد داشته. تا دختر‌ها از اتاق بیرون آمدند با شوقی زیبا گفت: به به دختر‌های من❗ بیایید ببینم شما را. مهرانه و ریحانه هم به سرعت دویدند سمت سردار انگار که یکی از اقوام آمده. خب دختر‌ها او را می‌شناختند و چند باری در مراسم‌های مختلف او را دیده بودند. یادشان هم نرفته بود اولین کسی که بعد از شهادت پدر دست روی سرشان کشیده بود همین حاج قاسم بود. من هم برخلاف زمان‌های دیگر که دختر‌ها مهمان را رها نمی‌کردند و می‌گفتم بیایید کنار خسته می‌شوند، اما این بار نگفتم از کنار سردار بروند با خودم گفتم: مگر چقدر توفیق دیدار ایشان پیدا می‌شود؟ *سردار گفت بیایید از ما عکس بگیرید حاج قاسم اشاره کرد به تبلت روی میز و پرسید: این برای کیست❓ گفتم: این برای ریحانه خانم است. گفت: پس با تبلت ریحانه خانم یک عکس از ما بگیرید. رفتم میوه بیاورم گفت: دخترم لطفا بیا همین چایی که آوردی کافیست. آمدم نشستم. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم: نه الحمدالله. مشکلاتی بود البته، اما دیدم ارزشی ندارد در این چند دقیقه این حرف‌ها را بگویم. به همراهش گفت: آقا هادی جعبه انگشتر را به من بده می‌خواهم به دخترانم هدیه بدهم. به هر کداممان یک انگشتر دادند و بچه‌ها خیلی ذوق کردند. بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. 💫سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. *به حاج قاسم گفتم عکس را بگذارید روی دیوار اتاقتان عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچه‌ها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف می‌کنی با ما عکس می‌اندازی ها. سردار گفته بود: کیف که می‌کنم هیچ دستتان را هم می‌بوسم.» قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچه‌ها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچه‌ها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. 💠حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله. وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم می‌ریخت. 💐نامه دختر شهید به پدرش در بهشت معمولا ما در خانه می‌زنیم شبکه نماآوا. در این شبکه آهنگ‌هایی پخش می‌شود و تصاویر ارسالی از مخاطبان منتشر می‌شود. صبح جمعه دیدم عکس سردار روی تلویزیون است و موسیقی حزن انگیزی پخش می‌شد. اول گفتم چه مخاطب با معرفتی تصویر سردار را فرستاده این مدت همه اش عکس منظره ارسال شده بود. ناگهان دیدم زیرنویس خبر فوری آمد که خبر شهادت سردار بود. انگار برق مرا گرفت دو دستی زدم توی سرم. باور نمی‌کردم دختر‌ها بیدار شدند و وقتی فهمیدند رفتند اتاقشان لباس مشکی پوشیدند و انگشتر‌ها را دست کردند. بعدا دیدم ریحانه برای پدرش نامه نوشته: «پدر امروز مهمان دارید. جمعتان جمع شده است. حاج قاسم آمده پیش شما.» 🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 @Dastan
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨بذر گل روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... ——— *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار*
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که: " به جای این سه روز که روزه داشتم اگر شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟" فیه مافیه، این حکایت بیانِ حال کسانیست که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند. خدا را دلی دوست داشته باش. @Dastan
Joze11.mp3
4.07M
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• 🕋 🕌 جزء یازدهم 🎵 تند خوانی قرآن (تحدیر) 📌 استاد معتز آقایی •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🕌رسول الله صلی‌الله علیه وآله: مَنْ نَصَرَ أَخَاهُ بِظَهْرِ اَلْغَيْبِ نَصَرَهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ . هر که یاری دهد برادر مؤمن خود را در غیبت او، خدای تعالی او را نصرت دهد در دنیا و آخرت. 📝 شـــرح : هر که یاری دهد برادر مؤمن خود را در غیبت او یعنی سخنی بد در حقّ وی نگوید و نگذارد که کسی در حقّ او بدی گوید یا بدی سگالد. یا شرّ ظالمی از وی بگرداند یا در سجده نماز او را دعا گوید، خدای تعالی او را نصرت دهد در دنیا و آخرت، و هیچ نصرتی به از آن نبود که نبوّت رسول علیه السّلام و امامت علی علیه السّلام بدلیل و حجّت اثبات گرداند 🔹نهج الفصاحة 2767. کنزالعمال ج۲. شرح فارسی شهاب الاخبار ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 خیلی هارو دیدیم که تو این اوضاع تلاش کردن تا کمکی کرده باشن حامد زمانی اما گروهی از دانشجوها ساخته که تو هر شرایطی آروم نمیشینن و کاری انجام میدن این کلیپی ام که می‌بینید قسمتی از کمکهاشونه که خودشون به تنهایی انجام دادن #کمک_مومنانه لطفاً لینک زیرا لمس کنید •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 📌" پادشاه و پیرزن" 📌نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند... چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت... شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!! چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است... مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.! در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید... دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت... صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست... رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد... تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! 📌پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند... "پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد" پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم... پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!! گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله!! جز چه؟ گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود... تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست... برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم... 📌پادشاه گفت : آری!! این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! 🌷"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."🌸🍏🌸 👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را که انجام می دهی برای رضای خدا انجام بده و نتیجه ی آن را در دنیا وقطعا در قیامت خواهی یافت.! 🌸🍏🌸🍏🌸 @Dastan
بوی گناه
3.68M
✅ بوی گناه ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 #حاج_اقا_مجتهدی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
خداوند متعال به حضرت موسی (ع) فرمود اي موسي ! من شش چيز را در شش جا قرار دادم؛ ولي مردم در جاي ديگر آنها را جست و جو می کنند و این درحالی است که هرگز آنها را در آنجا نخواهند يافت : 1- راحتي و آسایش مطلق را در '' آخرت'' قرار دادم، ولي مردم در '' دنيا '' به دنبال آن مي‌گردند! 2- عزت و شرف را در ''عبادت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در '' پست و مقام '' مي جويند! 3- بي‌نيازي را در ''قناعت'' قرار دادم، ولي مردم آن را در ''زيادي مال و ثروت'' جستجو مي‌كنند! 4- رسیدن به بزرگی و مقام را در ''فروتني'' قرار دادم، ولي مردم آن را در'' تكبّر و خود برتر بيني'' می جویند! 5- کسب علم را در ''گرسنگي و تلاش'' قرار دادم، ولي مردم با ''شکم سیر'' دنبال آن مي‌گردند! 6- اجابت دعا را در " لقمه حلال " قرار دادم، ولي مردم آن را در ''طلسم و جادو'' جست و جو می کنند! 📚مستدرك الوسائل ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 🌺 شکر نعمت روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! 📚 @Dastan 📚
❖ این متن خیلی خیلی زیباست🌼🍃 امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی.... یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری... باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت: خـــــــدا♥️ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•