.
⁉️ شک میکنید؟!
عسکر غلام حضرت جواد علیه السلام میگوید: خدمت آن جناب رسیدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه، چقدر مولایم سبزه است در حالی که بدن شریفش درخشان و نورانی است.
به خدا قسم هنوز این سخن در دلم تمام نشده بود که دیدم بدن امام رنگش مانند شب تار سیاه شد و دوباره سفید شد از برف سفیدتر؛ سپس قرمز شد مثل خون؛ بعد سبز شد سبزتر از برگ درختان. در این موقع مانند صورت اولش و رنگ اولی به چهره اش بازگشت. از آنچه مشاهده کردم به سجده افتادم.
حضرت فرمود: عسکر! شک میکنید؟! شما را با خبر میکنیم و وقتی که ضعف و سستی اعتقاد به شما رو نماید، تقویتتان میکنیم. به خدا قسم، به حقیقت معرفت ما نرسیده است مگر کسی که خداوند بر او به محبت ما منت نهاده و او را به دوستی ما امتیاز بخشیده است.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۵۸
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 اخبار آسمانها
روزی مأمون از راهی عبور میکرد، به حضرت جواد علیه السّلام که در بین بچهها بود برخورد. همه فرار کردند جز آن جناب.
مأمون گفت: او را بیاورید. پرسید: چرا تو از میان تمام بچهها فرار نکردی؟ فرمود: نه گناهی کرده بودم که فرار کنم و نه راه تنگ بود که برایت وسیع کنم! از هر طرف مایلی برو.
پرسید: تو که هستی؟ فرمود: من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام هستم.
مأمون گفت: از علم و دانش چه بهره داری؟ فرمود: میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی.
مأمون جدا شد و به راه خود ادامه داد. روی دست او بازی شکاری بود که با آن شکار میکرد.
مقداری که گذشت، باز از روی دست او پرواز کرد و در طرف راست و چپ، هر چه نگاه کرد شکاری نیافت! برگشت و روی دست او نشست.
مأمون دو مرتبه او را فرستاد؛ باز دامنه افق را گرفت و آنقدر رفت که دیگر از نظر ناپدید شد. یک ساعت طول کشید، آنگاه برگشت در حالی که ماری صید کرده بود.
مأمون مار را در آشپز خانه گذاشت و به اطرافیان خود گفت: اجل این پسر امروز به دست من نزدیک شده.
سپس مأمون برگشت. حضرت جواد علیه السلام در بین همان کودکان بود. (مامون) به حضرت گفت: از اخبار آسمانها چه اطلاعی داری؟
فرمود: پدرم از آباء گرام خود از پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از جبرئیل از خدای بزرگ نقل کرد که بین آسمان و هوا دریایی متلاطم است که میان آن دریا مارهایی وجود دارد. شکم سبز رنگی دارند و پشت آنها سیاه و دارای خالهای سفید است. پادشاهان بازهای خود را میفرستند و آنها را صید میکنند و بدان وسیله میخواهند دانشمندان را آزمایش کنند.
مأمون گفت: خودت و پدرت و جدت و پروردگارت درست فرموده اند. امام جواد علیه السلام را سوار نمود بعد از آنام الفضل دختر خود را به ازدواجش در آورد.
📔 مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۸۸
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌿 درخت سدر
وقتی امام جواد علیه السلام به کوفه رفت، در خانه مسیب منزل کرد. در حیات خانه او میوههای درخت سدری بود که نارس بود!
حضرت کوزه آبی طلب کرد و زیر درخت وضو ساخت و برخاست و مغرب و عشاء را با مردم خواند و سجده شکر به جای آورد و سپس بیرون آمد.
وقتی به درخت رسید، مردم دیدند میوههای نیکویی در آورده و از این بابت تعجب نمودند.
از آن میوهها که میوههایی شیرین بود و هیچ هسته نداشت خوردند و با حضرت وداع کردند و حضرت به مدینه آمد.
شیخ مفید میگوید: من از میوههای این درخت خوردهام و هیچ هسته ای نداشت.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۳۹۰
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزات امام جواد (ع)
ابو سلمه گفت: خدمت حضرت جواد علیه السلام رسیدم. مدتی بود گوشهایم کر شده بود و چیزی را نمی شنیدم.
وقتی وارد شدم، از این ناراحتی من اطلاع داشت. مرا پیش خواند و دست بر گوش و سرم کشیده فرمود: بشنو و حفظ کن.
به خدا قسم، پس از دعای آن جناب دیگر صداهای خیلی آرام را هم میشنوم.
.
عمارة بن زید نقل کرده که حضرت محمّد بن علی امام جواد علیه السلام را دیدم که جلویش یک کاسه چینی بود.
فرمود: از دیدن این کاسه تعجب میکنی؟ عرض کردم: آری. دست خود را روی آن گذاشت،
چینی مثل آب ذوب شد، آن را جمع نموده در یک قدح ریخت و دوباره بر آن دست کشید و مثل اول کاسه چینی شد. فرمود: باید چنین قدرتی داشت.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۵۸
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 ابن الرضا علیه السلام
قاسم بن عبد الرحمن که زیدی مذهب بود میگوید: در ایامی که در بغداد بودم؛ روزی دیدم مردم ازدحامی کرده اند و میروند و میآیند و خود را به بلندیها میرسانند و میایستند.
گفتم: چه خبر است؟! گفتند: ابن الرضاست! ابن الرضا علیهما السلام است. تصمیم گرفتم که ایشان را ببینم.
ناگهان دیدم سوار بر قاطری است و میآید. گفتم: خدا لعنت کند معتقدین به امامت را که میگویند: خدا اطاعت چنین شخصی را بر ما واجب نموده!
در این موقع دیدم رو به جانب من نموده فرمود: قاسم بن عبد الرحمن! «أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِی ضَلالٍ وَ سُعُرٍ»، {و گفتند: «آیا تنها بشری از خودمان را پیروی کنیم؟ در این صورت، ما واقعاً در گمراهی و جنون خواهیم بود.} (قمر، ۲۴)
با خود گفتم: عجب ساحری است! به خدا باز متوجه من شده فرمود: «أَ أُلْقِیَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذَّابٌ أَشِرٌ»، {آیا از میان ما [وحی] بر او القا شده است؟ [نه،] بلکه او دروغگویی گستاخ است} (قمر، ۲۵)
از آنجا برگشتم و معتقد به امامت شدم و یقین کردم او حجت خدا و امام بر مردم است و ایمان آوردم.
📔 کشف الغمة: ج۳، ص۲۱۵
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 حجت خدا
محمّد بن ابی العلا میگوید: از یحیی بن اکثم، قاضی سامرا (بعد از اینکه او را آزمایش کردم و چندین مرتبه با او به بحث و گفتگو در باره علوم آل محمّد صلی الله علیه و آله پرداختم و نامهها رد و بدل کردیم) شنیدم که گفت:
روزی من مشغول طواف به دور قبر پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم بودم و حضرت محمّد بن علی جواد الائمه علیهم السلام را دیدم که مشغول طواف است، با او به بحث در مورد مسائلی که داشتم پرداختم. تمام آنها را جواب داد.
بعد گفتم: به خدا من یک سؤال دیگر دارم اما از پرسیدن آن خجالت میکشم. فرمود: من قبل از اینکه بپرسی برایت توضیح میدهم. میخواهی بپرسی امام کیست؟! گفتم: به خدا همین سؤال را داشتم!
فرمود: من هستم. گفتم: علامت آن چیست. در دست آن جناب عصایی بود، به زبان آمده گفت: این آقا سرور من و امام زمان و حجت خدا است.
📔 کافی: ج۱، ص۳۵۳
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام جواد (ع)
احمد بن زکریا صیدلانی از شخصی اهل سیستان که از بنی حنیفه به شمار میرفت نقل کرد: در ابتدای خلافت معتصم، من با حضرت جواد علیه السلام در آن سالی که به حج رفته بود، هم سفر بودم. سر سفره نشسته بودیم، گروهی از مأمورین سلطان هم بودند.
عرض کردم: آقا، فدایت شوم! فرماندار شهر ما ارادتمند خانواده شماست. من در دفتر مالیاتی او مقداری مقروضم، اگر صلاح بدانی نامه ای بنویسی که به من کمک کند.
فرمود: او را نمی شناسم. عرض کردم: همان طوری که توضیح دادم، او از ارادتمندان به شما خانواده است! نامه شما برای من سودمند است.
کاغذی به دست گرفته، چنین نوشت:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم. آورنده نامه به من گفت که دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان! آنقدر از این مأموریت برای تو بهره خواهد بود که به مردم نیکی کنی. نسبت به برادران خود نیکوکار باش. بدان که خدای عزیز از تو (در مورد) حتی یک ذره کوچک بازخواست خواهد کرد.
گفت: وارد سیستان که شدم، حسین بن عبد اللَّه نیشابوری که والی و فرماندار بود، قبلا از جریان نامه اطلاع حاصل کرده بود. دو فرسخ به استقبال من آمد.
نامه را به او دادم؛ بوسید و روی چشم گذاشت و گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: مالیاتی دارم که در دفتر تو مبلغ آن یادداشت شده! دستور داد آن را از بین ببرند و گفت: تا وقتی من فرماندار باشم، از تو مالیات نخواهم گرفت!
بعد پرسید: چه تعداد زن و فرزند داری؟ تعداد آنها را گفتم. مقداری که مخارج من و آنها را تأمین مینمود به اضافه مبالغ دیگری به من بخشید و تا وقتی او زنده بود از من خراج نگرفت و از لطف و عنایت و بخشش او بی بهره نبودم تا از دنیا رفت.
📔 کافی: ج۵، ص۱۱۱
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 ریزه نانها
محمّد بن ولید کرمانی میگوید: خدمت حضرت جواد علیه السّلام رفتم، دیدم عده زیادی جلوی درب پشتی منتظرند. کنار یکی از مسافرین نشستم تا اذان ظهر شد.
برای نماز حرکت کردیم، پس از انجام نماز ظهر احساس کردم از پشت سرم صدایی میآید. رو به عقب نموده دیدم حضرت جواد علیه السّلام است. از جای جستم و دست مبارکش را بوسیدم.
بعد امام علیه السّلام نشست و از حال و کیفیت آمدنم پرسید و پس از آن فرمود: تسلیم باش و سه مرتبه این سخن را تکرار کرد: «سلِّم!»
در هر سه مرتبه عرض کردم: تسلیم شدم و راضی و خشنودم. خداوند آن ناراحتی و تردیدی را که در دلم بود از بین برد. حالا اگر سعی هم بکنم که شک و تردیدی در دلم پیدا شود امکان پذیر نیست.
فردا صبح زود آمدم. قبل از دیگران آمده بودم و هیچ کس پشت سر من نبود. مایل بودم که راهی بیابم و خود را به امام علیه السّلام برسانم ولی احدی را نیافتم که از او جویا شوم!
گرمای زیاد و گرسنگی مرا ناراحت کرد به طوری که شروع به آشامیدن آب کردم تا حرارت هوا و حرارتی که از شدت علاقهام به ملاقات امام به وجود آمده تخفیف یابد.
در همین بین غلامی به طرف من آمد و سفره ای با غذاهای رنگارنگ در دست داشت. غلام دیگری آفتابه و لگن همراه آورده بود. گفتند: امام علیه السّلام دستور داده غذا میل کنی!
من شروع به غذا خوردن کردم. غذایم را که خوردم، مولا حضرت جواد علیه السلام تشریف آورد. از جای حرکت کردم. فرمود: بنشین و بخور.
باز شروع به خوردن کردم! نگاهی به غلام خود نموده و فرمود: با او غذا بخور تا گوارایش شود. بالاخره دست از خوردن کشیدم و سفره برداشته شد.
غلام شروع کرد به جمع کردن ریزه نانها و خوراکیهایی که روی زمین ریخته بود. فرمود نه، بگذار و جمع نکن. هر موقع که در بیابان غذا خوردید، آنهایی را که ریخته جمع نکنید اگر چه یک ران گوسفند باشد اما داخل خانه هر چه افتاده جمع کن.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۸۹
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 امام جواد علیه السلام
ایام حج بود. گروهی از فقیهان بغداد و دانشمندان سایر شهرها (حدود هشتاد نفر) جمع شدند و به جانب مکه رهسپار گردیدند.
ابتدا به مدینه رفتند تا حضرت جواد علیه السلام را از نزدیک مشاهده کنند. وقتی وارد مدینه شدند، به خانه حضرت صادق علیه السّلام رفتند.
چون خالی بود وارد خانه شده روی فرش بزرگی که گسترده بود نشستند. عبد اللَّه بن موسی وارد شد و در بالای مجلس نشست.
یک نفر فریاد زد: مردم! این پسر پیامبر است، هر کس سؤالی دارد بکند. چند سؤال کردند، ولی جواب نادرستی داد.
شیعیان حاضر بسیار اندوهگین و ناراحت شدند و فقهاء مضطرب گردیدند و از جای حرکت کردند تا خارج شوند و با خود میگفتند: اگر حضرت جواد علیه السلام میتوانست خود جواب این مسائل را بدهد، نباید از عبد اللَّه بن موسی چنین جوابهایی صادر شود.
در این هنگام دری از بالای مجلس گشوده شد و موفق وارد گردیده و گفت: اینک حضرت جواد علیه السلام تشریف میآورند. با وارد شدن آن جناب، همه از جای حرکت کرده به استقبالش رفتند و سلام کردند.
امام جواد علیه السلام وارد شد. دو جامه پوشیده بود و عمامه ای با دو گیسو داشت و در پای مبارکش نعلین بود. حضرت نشست و تمام مردم سکوت کردند.
همان سؤال کننده قبل از جای حرکت کرد و چند مسأله پرسید و جوابهای صحیح شنید. همه شاد شده شروع به ستایش نمودند و عرض کردند: عمویت عبد اللَّه چنین و چنان جواب داد.
فرمود: لا اله الا الله! عمو جان! بسیار کار خطرناکی است که روز قیامت در پیشگاه خداوند بایستی و به تو بگوید: چرا به بندگانم فتوایی که نمی دانستی دادی، در حالی که در میان امت داناتر از تو وجود داشت؟
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۷۴
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 دفع زلزله
علی بن مهزیار میگوید: نامه ای برای حضرت جواد علیه السلام نوشتم و از زلزلههای زیادی که در اهواز میآمد شکایت کردم و عرض کردم: اجازه میفرمایید من از این سرزمین خارج شوم؟
فرمود: از اهواز خارج مشو. روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را روزه بگیرید و روز جمعه غسل کنید و لباسهای تمیز بپوشید و در همان روز جمعه دسته جمعی بیرون بروید و از خدا بخواهید این بلا را رفع کند.
علی بن مهزیار گفت: همین کار را کردم، زلزله آرام شد.
📔 تهذیب الاحکام: ج۳، ص۲۹۴
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 بهترین عمل
علی بن مهزیار از موسی بن قاسم نقل کرد که گفت: به حضرت ابو جعفر ثانی (امام جواد) علیه السلام عرض کردم:
من تصمیم داشتم از طرف شما و پدرت طواف کنم ولی به من گفته شد: نباید از طرف امامان طواف شود! فرمود: هر چه برایت مقدور بود طواف کن. این کار جایز است.
پس از سه سال عرض کردم: من در مورد طواف از طرف شما و پدرتان اجازه خواستم، شما هم اجازه فرمودید. هر چه توانستم به نیابت شما طواف کردم و بعد در قلبم چیزی خطور کرد که به آن عمل کردم.
فرمود: چه چیزی خطور کرد؟ گفتم: یک روز از جانب پیامبر صلی الله علیه و اله طواف کردم؛ سه مرتبه فرمود: صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم.
روز دوم از جانب امیر المؤمنین علیه السلام، روز سوم از طرف امام حسن علیه السلام، روز چهارم از طرف امام حسین علیه السلام و روز پنجم از طرف علی بن الحسین علیهما السلام و روز ششم از طرف حضرت باقر علیه السلام،
روز هفتم از طرف جعفر بن محمّد علیهما السلام و روز هشتم از طرف پدربزرگت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام و روز نهم از طرف پدرت حضرت رضا علیه السلام و روز دهم از طرف شما. اینها پیشوایانی هستند که معتقد به ولایت آنهایم.
حضرت فرمود: در این صورت اعتقادی داری که خداوند جز چنین اعتقادی را از بندگان خود نمی پذیرد.
عرض کردم: گاهی از طرف مادرت فاطمه زهرا علیها السّلام طواف میکنم و گاهی نمی کنم.
فرمود: هر چه میتوانی از جانب آن جناب بیشتر طواف نما که این کار بهترین عملی است که انجام میدهی، ان شاء اللَّه.
📔 الکافی: ج۴، ص۳۱۴
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ جود و بخشش
بزنطی میگوید: نامه حضرت رضا علیه السّلام را به فرزندش حضرت جواد علیه السلام خواندم که نوشته بود:
شنیدهام وقتی میخواهی خارج شوی، غلامان از درب کوچک تو را بیرون میبرند. این کار به واسطه بخلی است که آنها دارند تا کسی از تو بهره ای نبرد!
تو را سوگند میدهم به حقی که بر تو دارم، مبادا بعد از این خارج یا داخل شوی مگر از درب بزرگ. هر وقت میخواهی سوار شوی، به همراه خود طلا و نقره داشته باش. هر کس تقاضایی کرد به او چیزی بده.
هر کدام از عموهایت تقاضای کمک کردند، مبادا کمتر از پنجاه دینار بدهی! بیشتر از این در اختیار خودت هست، خواستی بیشتر بده و هر کدام از عمه هایت تقاضا کردند، از بیست و پنج دینار کمتر مده و اگر بیشتر خواستی بده!
من آرزوی بلندی و رفعت تو را از جانب خدا دارم. ببخش و مبادا از این که خدای صاحب عرش تو را تنگدست کند، ترس داشته باشی.
📔 عیون اخبار الرضا (ع): ج۲، ص۸
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia