eitaa logo
داستان شیعه
2هزار دنبال‌کننده
126 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia
مشاهده در ایتا
دانلود
۱. 💠 حمایت امام زمان (عج) از زوار عالم ربانی جناب آقای سید مهدی قزوینی ساکن در حله، نقل فرموده است: بیرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زیارت جناب ابی عبداللّه الحسین علیه السلام در شب نیمه آن پس چون رسیدیم به (شط هندیه) و عبور کردیم به جانب غربی آن، دیدم زواری که از حله و اطراف آن رفته بودند و زواری که از نجف اشرف و حوالی آن وارد شده بوند جمیعا محصورند در خانه‌های طائفه بنی طرف از عشایر هندیه، و راهی نیست برای ایشان به سوی کربلا زیرا که عشیره عنیزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددین را از عبور و مرور قطع کرده بودند و نمی گذاشتند احدی از کربلا بیرون آید و نه کسی به آنجا داخل شود مگر آنکه او را نهب و غارت می‌کردند، پس به نزد عربی فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را به جای آوردم و نشستم منتظر بودم که چون خواهد شد امر زوار و آسمان هم ابر داشت و باران کم کم می‌آمد، پس در این حال که نشسته بودیم دیدیم تمام زوار از خانه‌ها بیرون آمدند و متوجه شدند به سمت کربلا. پس به شخصی که با من بود گفتم برو سؤال کن که چه خبر است. پس بیرون رفت و برگشت و به من گفت که عشیره بنی طرف بیرون آمدند با اسلحه ناریه و متعهد شدند که زوار را به کربلا برسانند هر چند کار بکشد به محاربه با عنیزه. پس چون شنیدم این کلام را گفتم به آنان که با من بودند، این کلام اصلی ندارد زیرا که بنی طرف را قابلیتی نیست که مقابله کنند با عنیزه، و گمان می‌کنم که این کیدی است از ایشان به جهت بیرون کردن زوار از خانه خود زیرا که بر ایشان سنگین شده ماندن زوار در نزد ایشان چون باید مهمانداری بکنند، پس در این حال بودیم که زوار برگشتند به سوی خانه های آنها پس معلوم شد که حقیقت حال همان است که من گفتم، پس زوار داخل نشدند در خانه‌ها و در سایه خانه‌ها نشستند و آسمان را هم ابر گرفته، پس مرا به حالت ایشان رقتی سخت گرفت و انکسار عظیمی برایم حاصل شد، پس متوجه شدم به سوی خداوند تبارک و تعالی به دعا و توسل به پیغمبر و آل او صلی اللّه علیه و آله و سلم و طلب کردم از او اغاثه زوار را از آن بلا که به آن مبتلا شدند، پس در این حال بودیم دیدیم سواری را که می‌آید بر اسب نیکویی مانند آهو که مثل آن ندیده بودم و در دست او نیزه درازی است و او آستین‌ها را بالا زده و اسب را می‌دوانید، تا آنکه ایستاد در نزد خانه ای که من در آنجا بودم و آن خانه ای بود که اطراف آن را بالا زده بودند، پس سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم، آنگاه فرمود: یا فلانی (و اسم مرا برد) فرستاد مرا کسی که سلام می‌فرستد بر تو و او کنج محمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساکر عثمانیه اند، و می‌گویند که هر آینه زوار بیایند، ما طرد کردیم عنیزه را از راه و ما منتظر زواریم با عساکر خود در پشته سلیمانیه بر سر جاده. پس به او گفتم: تو با ما هستی تا پشته سلیمانیه؟ گفت: آری! پس ساعت را از بغل بیرون آوردم دیدم دو ساعت و نیم تقریبا به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر کردند، پس آن عرب بدوی که ما در منزلش بودیم به من چسبید و گفت: ای مولای من! نفس خود و این زوار را در خطر مینداز، امشب را نزد ما باشید تا امر مبین شود. پس به او گفتم: چاره ای نیست از سوار شدن به جهت ادراک زیارت مخصوصه پس چون زوار دیدند که ما سوار شدیم پیاده و سواره در عقب ما حرکت کردند، پس به راه افتادیم و آن سوار مذکور در جلو ما بود مانند شیر بیشه و ما در پشت سر او می‌رفتیم تا رسیدیم به پشته سلیمانیه، پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نیز او را متابعت کردیم آنگاه پایین رفت و ما رفتیم تا بالای پشته پس نظر کردیم از آن سوار اثری ندیدیم، گویا به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت و نه رئیس عسکری دیدیم و نه عسکری، پس گفتم به کسانی که با من بودند آیا شک دارید که او صاحب الا مر علیه السلام بوده؟ گفتند: نه واللّه! ⭕ این داستان ادامه دارد... 📔 منتهی الآمال: ج۲، ص۸۵۵ 🔰 @DastanShia
۲. 💠 حمایت امام زمان (ع) از زوار و من در آن وقتی که آن جناب در پیش روی ما می‌رفت تأمل زیادی کردم در او که گویا وقتی پیش از این او را دیده‌ام لکن به خاطرم نیامد که کی او را دیدم، پس چون از ما جدا شد متذکر شدم که او همان شخص بود که در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سلیمانیه، و اما عشیره عنیزه پس اثری ندیدم از ایشان در منزلهای ایشان و ندیدم احدی را که از ایشان سؤال کنیم جز آنکه غبار شدیدی دیدیم که بلند شده بود در وسط بیابان. پس وارد کربلا شدیم و به سرعت اسبان ما، ما را می‌بردند پس رسیدیم به دروازه شهر و عسکر را دیدیم در بالای قلعه ایستاده اند، پس به ما گفتند که از کجا می‌آمدید و چگونه رسیدید؟ آنگاه نظر کردند به سوی زوار پس گفتند سبحان اللّه! این صحرا پر شده از زوار، پس عنیزه به کجا رفتند؟! پس گفتم به ایشان بنشینید در بلد و معاش خود را بگیرید (وَ لِمَکَّةَ رَبُّ یَرْعاها) ؛ و از برای مکه پروردگاری هست که آن را حفظ و حراست کند. و این مضمون کلام عبدالمطلب است که چون به نزدیک ملک حبشه می‌رفت برای پس گرفتن شتران خود که عسکر او بردند ملک گفت: چرا خلاصی کعبه را از من نخواستی که من برگردانم؟ فرمود: من رب شتران خودم وَ لِمَکَّةَ الخ. آنگاه داخل بلد شدیم پس دیدیم کنج آنجا را که بر تختی نشسته نزدیک دروازه پس سلام کردم، پس در مقابل من برخاست. گفتم به او که تو را همین فخر بس که مذکور شدی در آن زبان، گفت: قصه چیست؟ پس برای او نقل کردم، پس گفت: ای آقای من! من از کجا دانستم که تو به زیارت آمدی تا قاصدی نزد تو بفرستم و من و عسکری پانزده روز است که در این بلد محصوریم از خوف عنیزه قدرت نداریم بیرون بیاییم. آنگاه پرسید که عنیزه به کجا رفتند؟ گفتم: نمی دانم جز آنکه غبار شدیدی در وسط بیابان دیدم که گویا غبار کوچ کردن آنها باشد، آنگاه ساعت را بیرون آوردم دیدم که یک ساعت و نیم به روز مانده و تمام سیر ما در یک ساعت واقع شده و بین منزلهای عشیره بنی طرف تا کربلا سه فرسخ است. پس شب را در کربلا به سر بردیم چون صبح شد سؤال کردیم از خبر عنیزه پس خبر داد بعضی از فلاحین که در بساتین کربلا بود که عنیزه در حالتی که در منزلها و خیمه‌های خود بودند، که ناگاه سواری ظاهر شد بر ایشان که بر اسب نیکوی فربهی سوار بود و بر دستش نیزه درازی بود پس به آواز بلند بر ایشان صیحه زد که: ای معاشر عنیزه! به تحقیق که مرگ حاضری در رسید، عساکر دولت عثمانیه رو به شما کرده اند با سواره‌ها و پیاده‌ها و اینک ایشان در عقب من می‌آیند پس کوچ کنید و گمان ندارم که از ایشان نجات یابید. پس خداوند خوف و مذلت را بر ایشان مسلط فرمود حتی آنکه شخصی بعضی از اسباب خود را می‌گذاشت به جهت تعجیل در حرکت، پس ساعتی نکشید که تمام ایشان کوچ کردند و رو به بیابان آوردند. پس به او گفتم: اوصاف آن سوار را برای من نقل کن، پس نقل کرد دیدم که همان سواری است که با ما بود بعینه. 📔 منتهی الآمال: ج۲، ص۸۵۵ 🔰 @DastanShia
١. 🌱 شیعیان بحرین جماعتی از ثقات ذکر کردند که مدّتی ولایت بحرین، تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان مردی از مسلمانان را والی بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلمان، آن ولایت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد، و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیری داشت که در نصب و عداوت از آن حاکم شدیدتر بود و پیوسته اظهار عداوت و دشمنی نسبت به اهل بحرین می‌نمود به سبب دوستی که اهل آن ولایت نسبت به اهل بیت رسالت علیهم السلام داشتند. آن وزیر لعین، پیوسته حیله‌ها و مکرها می‌کرد برای کشتن و ضرر رسانیدن اهل آن بلاد. در یکی از روزها وزیر خبیث داخل شد بر حاکم و اناری در دست داشت و به حاکم داد و حاکم چون نظر کرد، در انار دید که بر آن انار نوشته: لا إله إلّا اللَّه محمّد رسول اللَّه و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول اللَّه. حاکم نظر کرد، دید که آن نوشته از اصل انار است و صناعت خلق نمی‌ماند. پس از آن امر، متعجّب شد و به وزیر گفت: این علامتی است ظاهر و دلیلی است قوی بر ابطال مذهب رافضه. چه چیز است رأی تو در باب اهل بحرین؟ وزیر لعین گفت: اینها جماعتی‌اند متعصّب. انکار دلیل و براهین می‌نمایند و سزاوار است از برای تو که ایشان را حاضر نمایی و این انار را به ایشان بنمایی. پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند از برای تو است ثواب جزیل و اگر از برگشتن ابا نمایند و بر گمراهی خود باقی بمانند ایشان را مخیّر نما، میان یکی از سه چیز یا جزیه بدهند با ذلّت، یا جوابی از این دلیل بیاورند و حال آن که مفرّی ندارند، یا آن که مردان ایشان را بکشی و زنان و اولاد ایشان را اسیر نمایی و موالید ایشان را به غنیمت برداری. حاکم، رأی آن خبیث را تحسین نمود و به پی علما و افاضل و اخیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد و آن انار را به ایشان نمود و به ایشان خبر داد که اگر جواب شافی در این باب نیاورید، مردان شما را می‌کشم و زنان و فرزندان شما را اسیر می‌کنم و مال شما را به غارت بر می‌دارم یا آن که باید مانند کفّار با ذلت جزیه بدهید. چون ایشان این امور را شنیدند، متحیّر گردیدند و قادر بر جواب نبودند و روهای ایشان متغیّر گردید و بدن ایشان بلرزید. پس بزرگان ایشان گفتند: ای امیر! سه روز ما را مهلت ده، شاید جوابی بیاوریم که تو از آن راضی باشی و اگر نیاوردیم، بکن با ما آن چه که می‌خواهی. پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایشان با خوف و تحیّر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسی جمع شدند و رأی‌های خود را جولان دادند تا آن که رأی ایشان بر آن متّفق شدند که از صلحای بحرین و زهّاد ایشان، ده کس را اختیار نمایند. پس چنین کردند. آن گاه از میان ده کس، سه کس را اختیار کردند. پس یکی از آن سه نفر را گفتند: تو امشب بیرون رو به سوی صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه کن به امام زمان، حضرت صاحب الأمر - صلوات اللَّه علیه - که او امام زمان ماست و حجّت خداوند عالم است بر ما. شاید که به تو خبر دهد راه چاره بیرون رفتن از این بلیّه عظیمه را. آن مرد بیرون رفت و در تمام شب خدا را از روی خضوع عبادت کرد و گریه و تضرّع کرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الامر - صلوات اللَّه علیه - نمود تا صبح و چیزی ندید و به نزد ایشان آمد و ایشان را خبر داد. در شب دوم یکی دیگر را فرستادند. او نیز مثل رفیق اول، دعا و تضرّع نمود و چیزی ندید. پس قلق و جزع ایشان زیاده شد. پس سومی را حاضر کردند و او مرد پرهیزکار بود و اسم او محمّد بن عیسی بود و او در شب سوم با سر و پای برهنه به صحرا رفت و آن شبی بود بسیار تاریک و به دعا و گریه مشغول شد و متوسّل به حق تعالی گردید که آن بلیّه را از مؤمنان بردارد، و به حضرت صاحب الامر - صلوات اللَّه علیه - استغاثه نمود و چون آخر شب شد، شنید که مردی به او خطاب می‌نماید که: «ای محمّد بن عیسی! چرا تو را به این حال می‌بینم و چرا بیرون آمدی به سوی این بیابان؟ او گفت: ای مرد مرا بگذار که من از برای امر عظیمی بیرون آمده‌ام و آن را ذکر نمی‌کنم، مگر از برای امام خود و شکوه نمی‌کنم آن را، مگر به سوی کسی که قادر باشد بر کشف آن. فرمود: «ای محمّد بن عیسی! منم صاحب الأمر، ذکر کن آن حاجت خود را !» ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار، ج۵٢، ص١٧٨-١٨٠؛ النجم الثاقب، حکایت ۴٩ 🔰 @DastanShia
٢. 🌱 شیعیان بحرین فرمود: «ای محمّد بن عیسی! منم صاحب الأمر، ذکر کن آن حاجت خود را !» محمّد بن عیسی گفت: اگر تویی صاحب الأمر، قصّه مرا می‌دانی و احتیاج به گفتن من نداری. فرمود: «بلی، راست می‌گویی، بیرون آمده‌ای از برای بلیّه‌ای که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفی که حاکم بر شما کرده است.» محمّد بن عیسی گفت: چون این کلام معجز نظام را شنیدم، متوجّه آن جانب شدم که آن صدا می‌آمد و عرض کردم: بلی، ای مولای من! تو می‌دانی که چه چیز به ما رسیده است و تویی امام و ملاذ و پناه ما و قادری بر کشف آن بلا از ما. پس آن جناب فرمود: «ای محمّد بن عیسی! به درستی که وزیر - لعنه اللَّه - در خانه او درختی است از انار. وقتی که آن درخت بار گرفت او از گِل به شکل اناری ساخت و دو نصف کرد و در میان نصف هر یک از آنها، بعضی از آن کتابت را نوشت. انار هنوز کوچک بود بر روی درخت. آن انار را در میان آن قالب گل گذاشت و آن را بست. چون در میان آن قالب بزرگ شد، اثر نوشته در آن ماند و چنین شد. پس صباح چون به نزد حاکم روید، به او بگو که من جواب این بلیّه را با خود آورده‌ام و لکن ظاهر نمی‌کنم، مگر در خانه وزیر. وقتی که داخل خانه وزیر شوید، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه‌ای خواهی دید. پس به حاکم بگو که جواب نمی‌کنم، مگر در آن غرفه. زود است که وزیر ممانعت می‌کند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آن که به آن غرفه بالا روی و نگذار که وزیر تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو و تو اول داخل غرفه شو. در آن غرفه طاقچه‌ای خواهی دید که کیسه سفیدی در آن هست و آن کیسه را بگیر که در آن، قالب گلی است که آن ملعون آن حیله را در آن کرده است. پس در حضور حاکم آن انار را در آن قالب بگذار تا آن که حیله او معلوم گردد. ای محمّد بن عیسی! علامت دیگر آن است که به حاکم بگو که معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنید به غیر دود و خاکستر، چیز دیگر در آن نخواهید یافت، و بگو اگر راستی این سخن را می‌خواهید بدانید، به وزیر امر کنید که در حضور مردم، آن انار را بشکند و چون بشکند، آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد رسید. چون محمّد بن عیسی این سخنان اعجاز نشان را از امام عالی شأن و حجّت خداوند عالمیان شنید، بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب زمین را بوسید و با شادی و سرور به سوی اهل خود برگشت، و چون صبح شد، به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسی کرد آن چه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتی که آن جناب به آنها خبر داده بود. پس حاکم متوجّه محمّد بن عیسی گردید و گفت: این امور را کی به تو خبر داده بود؟ گفت: امام زمان ما و حجّت خدا بر ما. والی گفت: کیست امام شما؟ پس او از ائمّه علیهم السلام هر یک را بعد از دیگری خبر داد تا آن که به حضرت صاحب الأمر - صلوات اللَّه علیه - رسید. حاکم گفت: دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهی می‌دهم که نیست خدایی مگر خداوند یگانه و گواهی می‌دهم که محمّد بنده و رسول او است و گواهی می‌دهم که خلیفه بعد از آن حضرت، بلافصل حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام خلیفه است. پس به هر یک از امامان بعد از دیگری تا آخر ایشان علیهم السلام اقرار نمود و ایمان او نیکو شد و امر به قتل وزیر نمود و از اهل بحرین عذرخواهی کرد. این قصّه نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسی نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت می‌کنند. 📔 بحار الأنوار، ج۵٢، ص١٧٨-١٨٠؛ النجم الثاقب، حکایت ۴٩ 🔰 @DastanShia
. ⚔️ ضربت صفین نقل شده است از محی الدین اربلی که او گفت: من نزد پدر خود بودم و مردی با او بود، پس عمّامه از سر او افتاد و جای ضربتی در سر او بود و پدرم او را از آن ضربت سؤال کرد. گفت: این ضربت از صفّین است. پدرم گفت: جنگ صفین در زمان قدیم شد و تو در آن زمان نبودی. گفت: من سفر کردم به سوی مصر و مردی از قبیله غزه با من رفیق شد. در میان راه، روزی جنگ صفین را یاد کردم. آن رفیق من گفت: اگر من در روز صفین می‌بودم، شمشیر خود را از خون علی و اصحاب او سیراب می‌کردم. من گفتم: اگر من در آن روز می‌بودم، شمشیر خود را از خون معاویه و اصحاب او سیراب می‌کردم و اینک من و تو اصحاب علی و معاویه ایم. پس با یکدیگر جنگ عظیمی کردیم و جراحت بسیار با یکدیگر رسانیدیم تا آن که من از شدت ضربت‌ها افتادم و از حال رفتم. ناگاه مردی را دیدم که به سر نیزه مرا بیدار می‌کند و چون چشم گشودم آن مرد از مرکب فرود آمد و دست بر جراحت‌های من مالید؛ فوراً، عافیت یافتم. فرمود: در آن جا که هستی مکث نما! پس غایب شد و بعد از اندک زمان، برگشت و سر آن دشمن من، با او بود و مرکب او را نیز آورده بود. پس به من فرمود: این سر دشمن تو است و تو ما را یاری و نصرت کردی؛ ما تو را یاری کردیم و خداوند عالم یاری می‌کند هر که را که او را یاری کند. من گفتم: تو کیستی؟ گفت: من فلان بن فلان، یعنی حضرت صاحب الزمان علیه السلام. پس به من فرمود: هر که تو را از این ضربت سؤال کند، بگو که این ضربت صفّین است. 📔 بحار الأنوار: ج۵٢، ص٧۵ 🔰 @DastanShia
. ✨ شفای عطوه زیدی مذهب سیّد باقی بن عطوه علوی حسنی حکایت کرده است: که پدرم عطوه، زیدی مذهب بود. او را مرضی بود که اطبّا از علاجش عاجز بودند و او، از ما پسران که شیعه بودیم، آزرده بود و منکر مذهب امامیه بود. وی مکرّر می‌گفت: من تصدیق شما را نمی‌کنم و به مذهب شما داخل نمی‌شوم تا صاحب شما مهدی علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد. اتّفاقاً شبی در وقت نماز خواندن، ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که می‌گوید: بشتابید! چون به تندی به نزدش رفتیم، گفت: بدوید و صاحب خود را دریابید که همین لحظه، از پیش من بیرون رفت. ما هر چند دویدیم، کسی را ندیدیم و برگشته و پرسیدیم: چه بود؟ گفت: شخصی به نزد من آمد و گفت: «یاعطوه!» من گفتم: تو کیستی؟ گفت: «من، صاحب پسران تو، آمده‌ام که تو را شفا دهم.» و بعد از آن، دست دراز کرده و بر موضع درد من دست مالید. من چون بر خود نگاه کردم، اثری از آن بیماری ندیدم. گویند وی مدّت‌های مدید زنده بود و با قوّت و توانایی، زندگانی کرد. 📔 نجم الثاقب، حکایت نهم 🔰 @DastanShia
. ✨ مقام فقیه عادل نقل کرده‌اند از مرحوم شیخ محمد نهاوندی که شبی در عالم رؤیا می‌بیند مشهد مقدس رضوی علیه السّلام مشرف شده و داخل حرم گردیده سمت بالای سر، حضرت حجة بن الحسن عجل اللّه تعالی فرجه را می‌بیند، به خاطرش می‌گذرد که اجازه تصرف در سهم امام علیه السّلام را که از آقایان مراجع تقلید دارد، خوب است که از خود آن بزرگوار اذن بگیرد، پس خدمت آن حضرت رسیده پس از بوسیدن دست مبارک عرض می‌کند تا چه اندازه اذن می‌فرمایید در سهم حضرتت تصرف کنم؟ حضرت می‌فرماید: ماهی فلان مبلغ. پس از چند سال شیخ محمد مزبور به مشهد مقدس مشرف می‌شود و در همان اوقات مرحوم آیت اللّه حاج آقا حسین بروجردی هم مشرف شده بودند، روزی شیخ محمد، حرم مشرف می‌شود سمت بالای سر می‌آید می‌بیند همانجایی که حضرت حجت علیه السّلام نشسته بودند آقای بروجردی نشسته است، به خاطرش می‌گذرد که از اکثر آقایان مراجع اجازه تصرف در سهم امام گرفته، خوب است از آقای بروجردی هم اذن بگیرد، پس خدمت آن مرحوم رسیده و طلب اذن می‌کند ایشان هم می‌فرمایند ماهی فلان مبلغ (همان مبلغی که حضرت حجت علیه السّلام در خواب فرموده بودند). پس شیخ محمد تفصیل خواب چند سال پیش در نظرش می‌آید و می‌فهمد که تمامش واقع شده الا اینکه به جای حضرت حجت علیه السّلام آقای بروجردی است. از این داستان دانسته می‌شود که شیعیان در زمان غیبت امام علیه السّلام باید مقام فقیه عادل را بشناسند و او را نایب امام خود بدانند و از او قدردانی کنند و در دانستن وظایف شرعیه و احکام الهی به او مراجعه نمایند و حکم او را حکم امام بدانند. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١٧٨ 🔰 @DastanShia
. 💫 ملاقات با امام زمان (عج) علامه مجلسی (ره) از قول پدرش نقل می‌کند که می‌گفت: در زمان ما شخص صالح و مؤمنی به نام امیر اسحق استر آبادی (ره) بود که چهل بار پیاده به مکه رفته بود، و بین مردم مشهور شده بود که او طی الأرض دارد (یعنی چندین فرسخ را در یک لحظه طی می‌کرده). در یکی از سال‌ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به دیدارش رفتم. پس از احوالپرسی از وی پرسیدم: آیا شما طی الأرض دارید؟ در بین ما چنین شهرت یافته است؟ در جواب گفت: در یکی از سالها با کاروان حج به زیارت خانه خدا می‌رفتم به محلی رسیدیم، که آنجا با مکه هفت یا نه منزل (بیش از پنجاه فرسخ) راه بود. من به علتی از کاروان عقب مانده و کم کم به طور کلی از آن جدا شدم. و جاده اصلی را گم کرده حیران و سرگردان بودم. تشنگی چنان بر من غالب شد که از زندگی مأیوس گشتم. چند بار فریاد زدم: - یا أباصالح! یا أباصالح! ما را به جاده هدایت فرما! ناگاه شبحی از دور دیدم و به فکر فرو رفتم! پس از مدت کوتاهی آن شبح در کنارم حاضر شد. دیدم جوانی گندم گون و زیبا است که لباس تمیزی به تن کرده و سیمای بزرگان را دارد. بر شتری سوار بود و ظرف آبی همراه خود داشت. به او سلام کردم، جواب سلام مرا داد و پرسید: تشنه هستی؟ گفتم: آری! ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشیدم. سپس گفت: می‌خواهی به کاروان برسی؟ مرا بر پشت سر خود سوار شتر کرد و به جانب مکه حرکت کردیم. عادت من این بود که هر روز دعای حرز یمانی را می‌خواندم. مشغول خواندن آن دعا شدم. در بعضی از جمله‌ها آن شخص ایراد می‌گرفت و می‌گفت: چنین بخوان! چیزی نگذشت که از من پرسید: اینجا را می‌شناسی؟ نگاه کردم، دیدم در مکه هستم. امر کردند: پیاده شو! وقتی پیاده شدم، او بازگشت و از نظرم ناپدید شد. در این وقت فهمیدم که او حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه شریف) بوده است. از فراق او و از اینکه او را نشناختم متأسف شدم. بعد از گذشت هفت روز، کاروان ما به مکه رسید. افراد کاروان، چون از زنده ماندن من مأیوس شده بودند، یکباره مرا در مکه دیدند و از این رو، بین مردم مشهور شدم که من طی الأرض دارم. 📔 بحار الأنوار: ج۵٢، ص١٧۵ 🔰 @DastanShia
. 🕋 نصب حجرالأسود قطب راوندی از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده است که: چون قرامطه یعنی اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالأسود را به کوفه آورده در مسجد کوفه نصب کردند و در سال سیصد و سی و هفت که اوایل غیبت کبری بود خواستند که حجر را به کعبه برگردانند و در جای خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الأمر علیه السلام در آن سال اراده حج نمودم؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسی به غیر معصوم و امام زمان نصب نمی‌کند؛ چنانچه قبل از بعثت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم که سیلاب کعبه را خراب کرد، حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عبداللّه بن زیبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السلام آن را به جای خود گذاشت و قرار گرفت. لهذا در آن سال متوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم بیماری سختی مرا عارض شد که بر جان خود ترسیدم و نتوانستم به حج بروم، نایب خود گردانیدم مردی از شیعه را که او را ابن هشام می‌گفتند، و عریضه‌ای به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عریضه سؤال کرده بودم که مدت عمر من چند سال خواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن است که این رقعه را بدهی به دست کسی که حجر را به جای خود می‌گذارد و جوابش را بگیری و تو را از برای همین کار می‌فرستم. ابن هشام گفت که چون داخل مکه مشرفه شدم مبلغی به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کی حجر را به جای خود می‌گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جای خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من می‌نمودند و من نظر می‌کردم هرکه حجر را می‌گذاشت حرکت می‌کرد و می‌لرزید و قرار نمی گرفت، تا آنکه جوان خوشروی و خوشبوی و خوش موی گندم گونی پیدا شد و حجر را از دست ایشان گرفت و به جای خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد. پس خروش از مردم برآمد و صدا بلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را می‌شکافتم و از جانب راست و چپ دور می‌کردم و می‌دویدم، و مردم گمان کردند که من دیوانه شده‌ام و چشمم را از او بر نمی داشتم که مبادا از نظر من غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگی و اطمینان می‌رفت، و من هرچند می‌دویدم به او نمی رسیدم و چون به جایی رسید که به غیر از من و او کسی نبود ایستاد و به سوی من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود داری! رقعه را به دستش دادم، نگشود و فرمود: به او بگو بر تو خوفی نیست در این بیماری، و عافیت می‌یابی و اجل محتوم تو بعد از سی سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلامش را شنیدم خوف عظیمی بر من مستولی شد به حدی که حرکت نتوانستم کرد، چون این خبر به ابن قولویه رسید یقین او زیاده شد و در حیات بود تا سال سیصد و شصت و هفت از هجرت، در آن سال اندک ناخوش‌ احوالی به او رسید، وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور می‌کرد و مردم به او می‌گفتند: بدحالی بسیار نداری، این قدر تعجیل و اضطراب چرا می‌کنی؟ گفت: مولای من مرا وعده کرده است. پس در همان مرض به منازل رفیعه بهشت انتقال نمود. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص ۷۶۴ 🔰 @DastanShia
. ♦️ تکذیب ادعای جعفر کذاب محمّد بن یعقوب کلینی روایت کرده است از یکی از لشکریان خلیفه عباسی که گفت: من همراه نسیم غلام خلیفه بودم که به سرّ من رأی (سامرا) آمد و در خانه حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را (بعد از فوت آن حضرت) شکست، پس حضرت صاحب الأمر علیه السلام از خانه بیرون آمد و تبرزینی در دست داشت و به نسیم گفت: که چه می‌کنی در خانه من؟ نسیم بر خود بلرزید و گفت: جعفر کذاب می‌گفت که از پدرت فرزندی نمانده است، اگر خانه از توست ما بر می‌گردیم؛ پس از خانه بیرون آمدیم. علی بن قیس راوی حدیث گوید که یکی از خادمان خانه حضرت بیرون آمد، من از او پرسیدم از حکایتی که آن شخص نقل کرد، آیا راست است؟ گفت: کی تو را خبر داد؟ گفتم: یکی از لشکریان خلیفه، گفت: هیچ چیز در عالم مخفی نمی‌ماند. 📔 منتهی الآمال، ج۲، ص ۷۵۴ 🔰 @DastanShia
. 🌻 مردی از همدان در محضر امام زمان (عج) طایفه‌ای در همدان به بنی راشد معروف بودند و همه شیعه و دوازده امامی هستند. پیر مردی از آن‌ها که آثار صلاح و نیکی در سیمای او نمایان بود، گفت: علت شیعه بودن ما این است که جد ما (راشد) که طایفه ما به او منسوب است سالی به زیارت مکه می‌رفت، نقل می‌کرد: هنگام بازگشت از مکه چند منزلگاه را در بیابان پیموده بودم مایل شدم از شتر پایین آمده و قدری پیاده راه بروم، از شتر پیاده شدم و راه زیادی را پیمودم. خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم: اندکی می‌خوابم تا رفع خستگی شود وقتی که کاروان رسید بر می‌خیزم، خوابیدم ولی بیدار نشدم مگر آن وقتی که حرارت آفتاب را در بدنم احساس کردم. چون بر خواستم دیدم کاروان رفته است و کسی در آن بیابان نیست، به وحشت افتادم، نه راه را می‌شناختم و نه اثری از کاروان نمایان بود. به خدا توکل نمودم و گفتم: راه را می‌روم، هر کجا خدا خواست، ببرد. چندان نرفته بودم که ناگاه خود را در سرزمین سبز و خرمی دیدم که گویی تازه باران بر آن باریده است و خوش بوترین سرزمین‌ها بود. در وسط آن سرزمین قصری دیدم مانند برق شمشیر می‌درخشید. گفتم: ای کاش! می‌دانستم این قصر که همانند آن را تاکنون ندیده و نشنیده‌ام، چیست و از آن کیست؟ به طرف قصر حرکت کردم. وقتی به در قصر رسیدم، دیدم دو پیشخدمت سفید پوست ایستاده‌اند، سلام کردم و آن‌ها با بهترین وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشین! که خدا سعادت تو را خواسته است. در آنجا نشستم. یکی از آن‌ها وارد قصر شد، پس از اندک زمانی بیرون آمد و به من گفت: برخیز داخل شو! وارد قصر که شدم، دیدم قصری بسیار باشکوه و بی نظیر است، پیشخدمت رفت پرده‌ای را که بر در اتاق آویزان بود، کنار زد، دیدم جوانی در وسط اتاق نشسته و بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان است، به طوری که نزدیک بود نوکش به سر وی برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهی بود که در ظلمت شب بدرخشد. من سلام کردم و او با لطیف ترین و نیکوترین بیان، جواب داد. سپس فرمود: می دانی من کیستم؟ گفتم: نه، به خدا قسم! فرمود: من قائم آل محمد هستم، من همان کسی هستم در آخرالزمان با این شمشیر (اشاره کرد به همان شمشیر آویزان) قیام می‌کنم و سراسر زمین را پر از عدل و داد می‌کنم همان گونه که پر از جور و ستم شده. من بر زمین افتادم و صورت به خاک مالیدم. فرمود: چنین نکن! برخیز! تو فلانی از اهل شهر همدان هستی. گفتم: بلی ای سرورم! فرمود: میل داری نزد خانواده ات برگردی؟ گفتم: آری سرور من! میل دارم نزد آن‌ها برگردم و ماجرای این کرامتی را که خدا به من عنایت کرده به آن‌ها بازگو کنم و به آن ها مژده بدهم. در این وقت اشاره به پیشخدمت کرد و او هم دست مرا گرفت و کیسه پولی به من داد بیرون آمدیم، چند قدم برداشته بودیم، ناگاه چشمم به سایه‌ها و درخت‌ها و مناره مسجدی افتاد. پیشخدمت به من گفت: اینجا را می‌شناسی؟ گفتم: در نزدیکی شهر ما شهری بنام استاباد (اسد آباد) است اینجا شبیه آن شهر است. فرمود: این همان استاباد است، برو که به منزل می‌رسی! در این هنگام به هر سو نگاه کردم. دیگر آن بزرگوار را ندیدم، وارد استاباد شدم، کیسه را باز کردم، چهل یا پنجاه دینار در آن بود. از آنجا به همدان آمدم، خویشان خود را جمع کردم و آنچه را که به من رخ داده بود، برای آن‌ها نقل کردم، تا موقعی که دینارها را داشتیم همواره در آسایش و خیر و برکت زندگی می‌کردیم. 📔 بحار الأنوار، ج۵٢، ص۴١ 🔰 @DastanShia
. ✨ تشرّف در جزیره مرد صالحی از اهل بغداد که در سنه هزار و صد و سی و شش هجری در حیات بوده است، نقل کرده: روانه سفری بودیم و در آن سفر بر کشتی سوار شده، بر روی آب حرکت می‌نمودیم. اتّفاقاً کشتی ما شکست و آن چه در آن بود، غرق گشت. من به تخته پاره‌ای چسبیده، در موج دریا حرکت می‌نمودم. تا بعد از مدّتی بر ساحل جزیره‌ای خود را دیدم. در اطراف جزیره، گردش نمودم و بعد از ناامیدی از زندگی به صحرایی رسیدم. در برابر خود کوهی دیدم، چون به نزدیک آن رسیدم، دیدم که اطراف آن کوه، دریا و یک طرفش صحراست و بوی عطر میوه‌ها به مشامم می‌رسد. باعث انبساط و زیادتی شوقم گردید. قدری از آن کوه بالا رفتم، در اواسط آن کوه به موضعی رسیدم که تقریباً بیست ذرع یا بیشتر سنگ صاف املسی بود که مطلقاً دست و پا کردن در آن‌ها ممکن نبود. در آن حال حیران و متفکّر بودم که ناگاه مار بسیار بزرگی که از چنارهای بسیار قوی بزرگ‌تر بود، دیدم که به سرعت تمام متوجّه من گردیده، می‌آید. من گریزان شدم و به حق تعالی استغاثه نمودم: پروردگارا! چنان که مرا از غرق شدن نجات بخشیدی از این بلیه عظمی نیز خلاصی کرامت فرما. در این اثنا دیدم که جانوری به قدر خرگوشی از بالای کوه به سوی مار دوید و به سرعت تمام از دم مار بالا رفته و وقتی که سر آن مار به پایین آن موضع صاف رسید و دمش بر بالای آن موضع بود، به مغز سر آن مار رسید و نیشی به قدر انگشتی از دهان بر آورد و بر سر آن مار فرو کرد. و باز بر آورده و ثانیاً فرو کرد و از راهی که آمده بود برگشت و رفت. آن مار دیگر از جای خود حرکت نکرد و در همان موضع به همان کیفیت مُرد. چون هوا به غایت گرمی و حرارت بود به فاصله اندک زمانی عفونت عظیمی به هم رسید که نزدیک بود هلاک شوم. پس زرداب و کثافت بسیاری از آن به سوی دریا جاری گردید تا آن که اجزای آن از هم پاشید و به غیر از استخوان، چیزی باقی نماند. چون نزدیک رفتم دیدم که استخوان‌های او از قبیل نردبانی بر زمین محکم گردید، می‌توان از آن بالا رفت. با خود فکری کردم که اگر در این جا بمانم از گرسنگی بمیرم. پس توکّل بر جناب اقدس الهی نموده و پا بر استخوان‌ها نهاده و از کوه بالا رفتم. از آنجا رو به قبله کوه آوردم و در برابرم باغی در نهایت سبزی و خرّمی و طراوت و نضارت و معموری دیدم و رفتم تا داخل باغ گردیدم که اشجار میوه بسیاری در آنجا روییده و عمارت بسیار عالی مشتمل بر بیوتات و غرفه‌های بسیار در وسط آن بنا شده. پس من قدری از آن میوه‌ها خوردم و در بعضی از آن غرفه‌ها پنهان گشته و تفرّج آن باغ را می‌کردم. بعد از زمانی، دیدم که چند سوار از دامن صحرا پیدا شدند و داخل باغ گردیدند و یکی مقدّم بر دیگران و در نهایت مهابت و جلال می‌رفت. پس پیاده شدند و اسب‌های خود را سر دادند و بزرگ ایشان در صدر مجلس قرار گرفت و دیگران نیز در خدمتش در کمال ادب نشستند و بعد از زمانی، سفره کشیده، چاشت حاضر کردند. پس آن بزرگ به ایشان فرمود: «میهمانی در فلان غرفه داریم و او را برای چاشت طلب باید نمود.» پس به طلب من آمدند، من ترسیدم و گفتم: مرا معاف دارید. چون عرض کردند، فرمود: «چاشت او را همان جا ببرید تا تناول نماید.» چون از چاشت خوردن فارغ شدیم، مرا طلبید و گزارش احوال مرا پرسید و چون قصّه مرا شنید فرمود: «می خواهی به اهل خود برگردی؟» گفتم: بلی. پس یکی از آن جماعت را فرمود: این مرد را به اهل خودش برسان! پس با آن شخص بیرون آمدیم. چون اندک راهی رفتیم، گفت: نظر کن، این است حصار بغداد. و چون نظر کردم، حصار بغداد را دیدم و آن مرد را دیگر ندیدم. در آن وقت ملتفت گردیدم و دانستم که به خدمت مولای خود رسیده‌ام. از بی طالعی خود از شرفی چنین، محروم گردیدم و با کمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم. 📔 بحار الأنوار، ج۵۳، ص ۲۵۹-۲۶۰ 🔰 @DastanShia