eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
58 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🏴 امام زین العابدین علیه السلام حضرت صادق علیه السلام فرمود: علی بن الحسین علیه السلام بیست سال گریه کرد. وقتی غذا پیش آن جناب می‌نهادند اشک می‌ریخت تا جایی که یکی از غلامانش عرض کرد: فدایت شوم یا ابن رسول الله! من می‌ترسم از بین بروی! فرمود: اندوه و ناراحتی خود را به خدا شکایت می‌کنم. من از جانب خدا چیزهایی را می‌دانم که شما خبر ندارید! من هر وقت قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد می‌آورم، گریه مجالم نمی دهد. در روایت دیگری است که غلام گفت: آیا وقت آن نمی رسد که اندوه شما تمام شود؟ فرمود: وای بر تو! یعقوب پیامبر دوازده پسر داشت، یک پسرش از نظر او پنهان شد، آنقدر گریه کرد که چشمهایش سفید گردید و از اندوه پشتش خمیده شد با اینکه پسرش زنده بود. من به چشم خود دیدم که پدر و برادر و عمویم و هفده نفر از بستگانم بر روی زمین کشته شدند، چگونه حزنم پایان داشته باشد. در حلیه مثل این روایت آمده که حضرت آن قدر گریست تا همه نگران از بین رفتن چشمانش بودند. هر وقت ظرف آبی را می‌گرفت آنقدر گریه می‌کرد که ظرف را پر از اشک می‌کرد. عرض کردند: چرا این قدر ناراحتی می‌کنید؟ فرمود: گریه نکنم! با اینکه آبی را که درندگان و وحوش از آن استفاده می‌کردند به پدرم ندادند. 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۳۰۳ 🔰 @DastanShia
. 💧 گریه‌ کنندگان حضرت صادق علیه السلام فرمود: پنج نفر زیاد گریه کردند: آدم، یعقوب، یوسف علیهم السلام، فاطمه دختر محمد صلی الله علیه و آله و علی بن الحسین علیهما السلام. اما آدم علیه السلام، بر خارج شدن از بهشت آنقدر گریه کرد که روی صورتش شیارهایی مانند جویبارهایی نمودار بود؛ اما یعقوب علیه السلام، به قدری بر یوسف علیه السلام گریه کرد که چشم خود را از دست داد! به او گفتند: «قالُوا تَاللَّهِ تَفْتَؤُا تَذْکُرُ یُوسُفَ حَتَّی تَکُونَ حَرَضاً أَوْ تَکُونَ مِنَ الْهالِکینَ» (یوسف، ۸۵) [پسران او] گفتند: «به خدا سوگند که پیوسته یوسف را یاد می‌کنی تا بیمار شوی یا هلاک گردی.» اما یوسف علیه السلام، در فراق یعقوب علیه السلام آنقدر گریه کرد که زندانیان ناراحت شدند و گفتند: یا شب گریه کن و روز آرام باش و یا روز گریه کن و شب ساکت باش. او با آنان مصالحه کرد که یکی از این دو را بپذیرد. اما فاطمه علیها السلام دختر محمد صلی الله علیه و آله، آنقدر گریه کرد که اهل مدینه آزرده شدند و گفتند: آنقدر گریه کردی که ما را آزردی! به گورستان شهداء می‌رفت و هر چه می‌خواست اشک می‌ریخت و سپس بر می‌گشت. اما علی بن الحسین علیهما السلام، بیست سال یا چهل سال گریه کرد. هر وقت غذا مقابلش می‌گذاشتند اشک می‌ریخت. یکی از غلامانش گفت: فدایت شوم یا ابن رسول الله! من می‌ترسم از بین بروی! فرمود: اندوه خود را به خدا شکایت می‌کنم. من از عنایت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. من هر وقت یادم از قتلگاه فرزندان فاطمه بیاید، به خاطر آن اشک گلویم را می‌گیرد. 📔 خصال شیخ صدوق: ص١٣١ 🔰 @DastanShia
. 🌱 قافله‌ای که به حج می‌رفت قافله‌ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه، در یکی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف‌ شدند که با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها، متوجه شخصی‌ درمیان آنها شد که سیمای صالحین داشت، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت. با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: این شخصی را که مشغول خدمت و انجام‌ کارهای شماست می‌شناسید؟ گفتند: نه، او را نمی‌شناسیم، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی‌ صالح و متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضا نکرده‌ایم که برای ما کاری‌ انجام دهد، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به‌ آنها کمک بدهد. گفت: معلوم است که نمی‌شناسید، اگر می‌شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی‌شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. گفتند: مگر این شخص کیست؟ گفت: این، علی بن الحسین زین العابدین است. جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: این چه کاری بود که شما با ما کردید؟! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم. امام: من عمدا شمارا که مرا نمی‌شناختید برای همسفری انتخاب کردم، زیرا گاهی با کسانی که مرا می‌شناسند مسافرت‌ می‌کنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می‌کنند، نمی‌گذارند که من عهده‌دار کار و خدمتی بشوم، از اینرو مایلم همسفرانی‌ انتخاب کنم که مرا نمی‌شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می‌کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم. 📔 بحار الأنوار: ج١١، ص٢١ 🔰 @DastanShia
. 💠 وقت تقسیم روزی ابو حمزه می‌گوید: من نزد امام سجاد علیه السلام بودم و گنجشکانی روی دیوار مقابل حضرت بودند و سر و صدا می‌کردند. حضرت فرمود: ای ابا حمزه! می‌دانی چه می‌گویند؟ می‌گویند برای درخواست روزی وقت معینی است! ابا حمزه! قبل از طلوع خورشید مخواب که من آن را برای تو نمی پسندم؛ زیرا خداوند در این موقع روزی را بین بندگان تقسیم می‌کند و به دست ما جاری می‌نماید. 📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۲۴ 🔰 @DastanShia
. 🔸 هشام و فرزدق هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت‌ خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد. مردم همه یکنوع‌ جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به‌ زبان داشتند ، یکنوع عمل می‌کردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی‌توانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند . افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند ، در مقابل ابهت وعظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می‌رسیدند . هشام هر چه کرد خود را به حجر الاسود برساند ، و طبق آداب حج ، آن را لمس کند ، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد . ناچار برگشت ، و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند او از بالای آن کرسی ، به تماشای‌ جمعیت پرداخت . شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند . در این میان ، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران . او نیز مانند همه‌ یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره‌اش‌ نمودار بود . اول رفت و به دور کعبه طواف کرد . بعد با قیافه‌ای آرام و قدمهایی مطمئن ، به طرف حجر الاسود آمد . جمعیت با همه ازدحامی که بود ، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند ، و او خود را به حجر الاسود نزدیک‌ ساخت . شامیان که این منظره را دیدند ، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت‌ عهد با آن اهمیت موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند ، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند . یکی از آنها از خود هشام پرسید : این شخص کیست‌ ؟ هشام با آنکه کاملا می‌شناخت که این شخص ، علی بن الحسین زین‌ العابدين (علیه السلام) است ، خود را به ناشناسی زد و گفت : نمی‌شناسم. در این هنگام چه کسی بود ، از ترس هشام که از شمشیرش خون می‌چکید ، جرأت به خود داده او را معرفی کند ؟! ولی در همین وقت ، همام بن غالب‌ معروف به فرزدق ، شاعر زبردست و توانای عرب ، با آنکه به واسطه‌ کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر می‌بایست حرمت و حشمت‌ هشام را حفظ کند ، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که‌ فورا گفت : لکن من او را می‌شناسم؛ و به معرفی ساده قناعت نکرد ، برروی بلندی ایستاده قصیده‌ای که از شاهکارهای ادبیات عرب است ، و فقط در مواقع حساس پر از هیجان ، که روح شاعر مثل دریا موج بزند می‌تواند چنان سخنی ابداع شود، بالبدیهه سرود و انشاء کرد . در ضمن اشعارش چنین گفت : این شخص کسی است که تمام سنگریزه‌های سرزمین بطحا او را می‌شناسند ، این کعبه او را می‌شناسد ، زمین حرم و زمین خارج حرم او را می‌شناسند. این فرزند بهترین بندگان خداست ، این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه‌ مشهور. این که تو می‌گویی او را نمی‌شناسم ، زیانی به او نمی‌رساند ، اگر تو یک نفر ، فرضاً ، نشناسی ، عرب و عجم او را می‌شناسند. هشام از شنیدن این قصیده ، و این منطق ، و این بیان ، از خشم و غضب‌ آتش گرفت ، و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند ، و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند . ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت‌ در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود - نداد ، نه به قطع حقوق و مستمری‌ اهمیت داد و نه به زندانی شدن . و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی‌کرد . علی بن الحسین علیه‌السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه در آمدش بسته شده‌ بود - به زندان فرستاد . فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت : من آن‌ قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان ، و برای خدا انشاء کردم ، و میل‌ ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم . بار دوم علی بن الحسین علیه السلام ، آن‌ پول را برای فرزدق فرستاد ، و پیغام داد به او که : خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است ، و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک‌ خواهد داد ، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی‌رساند. فرزدق کمک امام را پذیرفت. 📔 بحار الأنوار: ج١١، ص٣۶ 🔰 @DastanShia
. 🍂 جذامی‌ها در مدینه چند نفر بیمار جذامی بود . مردم با تنفر و وحشت از آنها دوری‌ می‌کردند . این بیچارگان بیش از آن اندازه که جسما از بیماری خود رنج‌ می‌بردند ، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج می‌کشیدند، و چون می‌دیدند دیگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست می‌کردند . یک‌ روز ، هنگامی که دور هم نشسته بودند غذا می‌خوردند ، امام علی بن الحسین زین‌ العابدين عليه‌السلام از آنجا عبور کرد . آنها امام را به سر سفره خودت دعوت کردند . امام عليه‌السلام معذرت خواست و فرمود : من روزه دارم ، اگر روزه نمی‌داشتم پایین می‌آمد . از شما تقاضا می‌کنم فلان روز مهمان من باشید. این سخن را فرمود و رفت . امام عليه‌السلام در خانه دستور داد ، غذایی بسیار عالی و مطبوع پختند . مهمانان‌ طبق وعده قبلی حاضر شدند . سفره‌ای محترمانه برایشان گسترده شد . آنها غذای خود را خوردند ، و امام عليه‌السلام هم در کنار همان سفره غذای خود را صرف کرد. 📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴۵٧ 🔰 @DastanShia
. 🔹 میش و بره ابو بصیر از مردی نقل کرد که گفت: با حضرت زین العابدین علیه السلام به جانب مکه رهسپار شدیم. همین که از ابواء (یکی از دهستانهای مدینه است که قبر مادر پیغمبر صلی الله علیه و آله حضرت آمنه در آنجا است) کوچ کردیم و آن جناب سوار بود و من پیاده! به گله گوسفندی رسیدیم که یک میش از گله عقب مانده بود که صدایی همراه با التماس و وحشت می‌کرد. متوجه شدیم که بره او نیز صدا می‌کند و در طلب مادر است. همین که بره از جای حرکت می‌کند، صدای میش بلند می‌شود و بره از پی صدا می‌رود. امام علیه السلام فرمود: می‌دانی میش چه می‌گوید؟ گفتم: نه به خدا نمی دانم! فرمود: می‌گوید: خودت را به گله برسان. چون خواهرش سال قبل در همین محل از گله عقب ماند و گرگ او را خورد. 📔 بصائر الدرجات: ص۳۴۷ 🔰 @DastanShia
. 💠 گواهی حجر الأسود ابو خالد کابلی می‌گوید: محمد بن حنفیه پس از شهادت امام حسین علیه السلام و بازگشت حضرت زین العابدین علیه السلام به مدینه مرا فرا خواند. ما در آن روز در مکه بودیم. به من گفت: به زین العابدین علیه السلام بگو: من بزرگترین فرزند امیر المؤمنین علیه السلام بعد از برادرانم امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستم و به این مقام شایسته ترم! شایسته است امر امامت را به من واگذاری، در صورتی که مایل باشی، یک نفر را حاکم قرار می‌دهم بین ما قضاوت کند. من پیغام محمد را به حضرت رسانیدم. فرمود: به عمویم بگو: از خدا بترس و ادعای مقامی که خدا برای تو قرار نداده نکن! در صورتی که اصرار داشته باشی، حجر الاسود بین من و تو قضاوت نماید. جواب هر کدام را که داد، او امام است. من جواب را به محمد بن حنفیه رساندم، محمد پذیرفت؛ ابو خالد گفت: من هم در خدمت آنها بودم و با هم کنار حجر الاسود رفتیم و حضرت زین العابدین علیه السلام فرمود: عمو! پیش برو، تو از من بزرگتری! از حجر بر خود گواهی طلب! محمد بن حنفیه پیش رفت و دو رکعت نماز خواند و از حجر الاسود خواست که در صورتی که امام است، گواهی دهد؛ ولی حجر جوابی نداد. آنگاه حضرت علی بن الحسین علیهما السلام از جای حرکت کرد و دو رکعت نماز خواند و پس از نماز فرمود: ای سنگی که تو را خداوند برای کسانی که به زیارت خانه اش بیایند گواه قرار داده! اگر می‌دانی من صاحب مقام امامت هستم و پیشوای لازم الاطاعه می‌باشم، گواهی کن تا عمویم بفهمد که در امامت حقی ندارد. خداوند سنگ را به سخن در آورد و به زبان عربی فصیح گفت: یا محمد بن علی! امامت متعلق به زین العابدین علیه السلام است. او امام است. پیروی از او بر تو و جمیع مردم واجب است. محمد بن حنفیه پاهای حضرت زین العابدین علیه السلام را بوسیده و گفت: تو امام هستی. گفته شده که محمد بن حنفیه این کار را کرد تا مردم از شک در آیند. در روایت دیگری دارد: خداوند حجر را به زبان آورد و گفت: یا محمد بن علی! علی بن الحسین حجت خدا بر تو و تمامی کسانی است که در زمین و آسمان هستند و طاعت او واجب است. از او حرف بشنو و اطاعت کن. محمد گفت: شنیدم و اطاعت کردم ای حجت خدا در زمین و آسمانش! 📔 الخرائج و الجرائح: ص۱۹۴ 🔰 @DastanShia
. ♦️ درمان جن زدگی ابو الصباح کنانی می‌گوید: از حضرت باقر علیه السلام شنیدم که فرمود: ابو خالد کابلی مدتی خدمتکار علی بن الحسین علیهما السلام بود، به حضرت عرض کرد: خیلی مشتاق دیدار مادرم هستم و از ایشان اجازه گرفت که به دیدن مادرش برود! امام زین العابدین به او فرمود: فردا مردی از شام خواهد آمد که بسیار با شخصیت و ثروتمند و صاحب مقام است، دخترش به همراه اوست و مبتلا به جن زدگی است. او به دنبال شخصی است که دخترش را معالجه کند و حاضر است تمام ثروتش را در قبال معالجه دخترش بدهد. وقتی آمد، تو از همه جلوتر برو پیش او و بگو، من به ده هزار سکه نقره دختر تو را معالجه می‌کنم؛ او سخن تو را می‌پذیرد و در پرداخت مضایقه ای ندارد! فردا صبح مرد شامی آمد و دختری داشت که به دنبال مداوای او بود. ابو خالد گفت: من با ده هزار درهم دخترت را معالجه می‌کنم؛ اگر پول را پرداخت کردی، من تعهد می‌کنم دیگر مبتلا نشود، پدر دختر پذیرفت. امام زین العابدین علیه السلام به ابو خالد فرمود: او به تو خیانت خواهد کرد! ابوخالد گفت: من از او تعهد گرفته ام. فرمود: برو در گوش چپ دختر بگو: ای خبیث! علی بن الحسین (علیهما السلام) می‌فرماید این دختر را رها کن و پیش او بر نگرد. ابوخالد همان کار را کرد. او رفت و دختر از جنون آسوده شد؛ ابوخالد پول را خواست ولی آن مرد از پرداخت خودداری کرد. ابو خالد خدمت زین العابدین علیه السلام رسیده و جریان را عرض کرد؛ فرمود: به تو نگفتم این مرد خیانت می‌کند؟ ولی دخترک باز مریض خواهد شد. این مرتبه وقتی آمد، بگو چون وفا نکردی باز مریض شد. اگر آن ده هزار درهم را در دست علی بن الحسین علیهما السلام بگذاری، من او را معالجه می‌کنم که دیگر مریض نشود. آن مرد پول را به دست حضرت داد. ابو خالد پیش دختر رفته و در گوش چپ او گفت: ای خبیث! علی بن الحسین (علیهما السلام) می‌گوید این دختر را رها کن! اگر مزاحم شوی، تو را با آتش برافروخته الهی که دل‌ها(ی ناپاک کافران) را می‌سوزاند آتش می‌زنم. جن او را رها ساخت و دختر از جنون آسوده گردید و دیگر بیماریش بازگشت نکرد. ابو خالد پول را دریافت کرده و برای رفتن پیش مادرش از امام اجازه گرفت و با همان پول روانه شد. 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۲۸۶ 🔰 @DastanShia
. ✨ غرق در عبادت حضرت زین العابدین علیه السلام مشغول نماز بود. فرزندش به نام محمد (باقر علیه السلام) که طفل کوچکی بود، کنار چاه عمیقی که در منزل بود و در چاه افتاد. مادرش او را دید و فریاد کشید و خود را به کنار چاه رسانید. مضطرب و ناراحت کمک می‌طلبید و می‌گفت یا ابن رسول الله! پسرت محمد (علیه السلام) در چاه غرق شد. امام علیه السلام با اینکه صدای بچه را از چاه می‌شنید از نماز دست برنمی داشت. مدتی طول کشید. مادر بچه به واسطه علاقه ای که به فرزند داشت گفت: چقدر دل شما اولاد پیغمبر صلی الله علیه و آله سنگین است! امام علیه السلام نماز خود را تمام و کامل خواند، آنگاه به طرف همسر خود آمد و کنار چاه نشست. دست درون چاه برد، با اینکه ریسمانی بلند به قعر چاه می‌رسید؛ فرزند خود محمد (علیه السلام) را بیرون آورد در حالی که بازی و خنده می‌کرد و از آب چاه بدن و جامه اش تر نشده بود، فرمود: بگیر ای کسی که یقینت به خدا کم است؛ مادر به خاطر سلامتی فرزند لبخندی زد ولی به واسطه اینکه امام علیه السلام فرموده بود، یقین تو کم است گریه نمود. امام علیه السلام فرمود: امروز سرزنشی بر تو نیست؛ تو می‌دانی که من در مقابل خدایی جبار قرار دارم که هر گاه رو از او بردارم، ممکن است صورت از من برگرداند! دیگر چه کسی می‌تواند بر من رحم کند؟ 📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۲۷۸ 🔰 @DastanShia
. 🔹 مُهرِ سنگ غانم بن‌ام غانم با مادرش وارد مدینه شد و پرسید: شخصی از بنی هاشم به نام علی را می‌شناسید؟ گفتند: آری. وی می‌گوید: مرا به علی بن عبد الله بن عباس راهنمایی کردند. به او گفتم، من سنگی دارم که مهر علی و امام حسن و امام حسین علیهم السلام بر آن است. شنیده‌ام شخصی از این خانواده به نام علی آن را مهر خواهد نمود. علی بن عبد الله با خشم تمام گفت: به علی بن ابی طالب و حسن و حسین علیهم السلام دروغ می‌بندی؟ بنی هاشم شروع کردند به زدن من و می‌خواستند که از حرف خود دست بکشم و سنگ را از دستم گرفتند. همان شب در خواب حضرت حسین علیه السلام را دیدم که به من فرمود: سنگ را بگیر و پیش پسرم علی برو؛ او آن را مهر می‌کند! از خواب بیدار شدم و سنگ در دستم بود. خدمت حضرت زین العابدین علیه السلام رسیدم. آن را مهر کرد و فرمود: کار تو عبرت آمیز است. به کسی نگو! 📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۳۶ 🔰 @DastanShia
. 💠 اگر به راستی توکل داشتی، گم نمی‌شدی! حماد بن حبیب کوفی می‌گوید: من در ناحیه زباله (محلی است در راه مکه) از قافله عقب ماندم، همین که تاریکی شب جهان را فرا گرفت، به درختی بلند پناه بردم. در سیاهی دل شب جوانی را دیدم آمد که لباس سفید در تن دارد و بوی مشک از او ساطع است. خود را مخفی نمودم. آماده نماز شد، ایستاد و شروع به این مناجات کرد: ای کسی که سلطنت هر چیزی در دست اوست و با جباریتش بر هر چیزی پیروز است. شادی اقبال به سمت خودت را در دلم وارد کن و مرا وارد عرصه مطیعان خود بنما. آنگاه شروع به نماز کرد، همین که اعضایش ساکن شد و از حرکت باز ایستاد، به آنجایی رفتم که آماده نماز شده بود. دیدم چشمه ای جاری است که از آن وضو گرفته، آماده نماز شدم و پشت سر آن جوان رفتم، دیدم محرابی آراسته است مثل اینکه همان ساعت زینت داده شده باشد. هر وقت به آیه ای که نوید یا تهدیدی داشت می‌گذشت، آن را با ناله و سوزی تکرار می‌نمود. همین که تاریکی برطرف شد، به پای خاست و می‌گفت: ای کسی که گمراهان قصد تو را نمودند و تو را راهنما یافتند و بندگان به تو پناهنده شدند و تو را نگهبانی خوب یافتند! کجا راحتی دید، کسی که خود را برای غیر تو به رنج انداخت و کسی که جز تو را در نظر گرفت؟ خدایا تاریکی رفت! من هنوز توشه ای که باید، از خدمت تو نگرفته‌ام و از مناجات با تو سیر نشده ام! خدایا درود خود را بر محمد و آلش بفرست و با من از بین دو معامله چنان معامله کن که شایسته مقام تو است، یا ارحم الراحمین. من ترسیدم او را نیابم و بالاخره نفهمم کیست، دست به دامن او انداخته و گفتم: تو را به حق آن کس که این رنج و ناراحتی را بر تو گوارا نموده و لذت شب زنده داری را عنایت کرده، مرا از لطف و عنایت خود پناه ده که گمشده ام! فرمود: اگر به راستی توکل داشتی گم نمی شدی؛ اکنون مرا تعقیب کن و از پی من بیا! همین که به زیر درخت رسید دست مرا گرفت. خیال کردم زمین زیر پایم کشیده می‌شود. صبحگاه که سپیده دمید به من فرمود: مژده باد تو را! صدای داد و فریاد حاجیان را شنیدم و رو به آن جوان کرده و گفتم: تو را به حق آن کسی که روز قیامت به او امیدواری، تو که هستی؟ فرمود: اکنون که قسم دادی، من علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام هستم. 📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۳۶ 🔰 @DastanShia