.
🔸 در بین درندگان
روایت شده که امام عسکری علیه السلام را به نحریر نامی سپردند.
همسرش به او گفت: از خدا بترس! تو نمی دانی چه کسی در خانه توست؟ - و از عبادت و صلاح امام به او سخن میگفت - و گفت: من از او بر تو میترسم!
نحریر گفت: او را بین درندگان خواهم افکند! از خلیفه در این خصوص اذن گرفت و به او اذن داده شد.
حضرت را میان درندگان افکند و کسی تردید نداشت که درندگان حضرت را خواهند خورد؛
وقتی به محل درندگان نگاه کردند تا ببینند چه اتفاقی افتاده، دیدند حضرت به نماز ایستاده و درندگان گرد او حلقه زده اند. دستور داد حضرت را بیرون بیاورند.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص٢۶۸
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🤲 دعا برای فرزند
علی بن یزید معروف به ابن رمش گفت: پسرم احمد مریض شد. من به محله عسکر رفتم. در آن موقع پسرم در بغداد بود. نامه ای برای حضرت عسکری علیه السلام نوشته و تقاضای دعا کردم. در جواب من نوشتند: مگر نمی دانی هر چیزی مدتی دارد؟ پسرم از دنیا رفت.
.
ابو سلیمان محمودی میگوید: نامه ای خدمت حضرت عسکری علیه السلام نوشتم و تقاضای دعا کردم که خداوند به من فرزندی بدهد. در جواب نوشتند: خداوند تو را فرزندی عنایت خواهد کرد و در باره او به تو صبر میدهد! دارای پسری شدم ولی از دنیا رفت.
.
محمّد بن علی بن ابراهیم همدانی گفت: نامه ای خدمت حضرت عسکری علیه السلام نوشتم و تقاضا کردم از جهت تبرک دعا فرمایند، خداوند از همسرم که دختر عموی من بود فرزندی به من عنایت کند. در جواب نوشتند: خداوند پسرهایی به تو میدهد. چهار پسر برایم متولد شد.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۳۵
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 اولاد ابوذر
حلبی میگوید: ما در محله عسکر اجتماع کرده منتظر تشریف آوردن امام حسن عسکری علیه السلام بودیم، چون روز بیرون آمدن امام بود.
دستور امام رسید که هیچ کدام به من سلام نکنید و با دست و سر به طرف من اشاره نکنید زیرا برای شما خطر دارد.
کنار من جوانی ایستاده بود؛ گفتم: از کجا هستی؟ گفت: اهل مدینه ام. گفتم: چرا اینجا آمده ای؟
گفت: در بین ما راجع به امامت حسن عسکری علیه السلام اختلاف به وجود آمده! آمدهام از نزدیک ایشان را ملاقات کنم و چیزی بشنوم تا برایم ثابت شود و قلبم تسکین یابد. من از اولاد ابی ذر غفاری هستم.
در همین بین حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام با خادم خود خارج شد.
همین که روبروی ما رسید، نگاهی به جوانک کرده و فرمود: تو از فرزندان ابی ذر غفاری هستی؟ جواب داد: آری! گفت: مادرت حمدویه چطور است؟ گفت: خوب است!!
امام رد شد. من به جوان گفتم: قبل از این ایشان را دیده بودی و میشناختی؟ گفت: نه! گفتم: پس همین دلیل برایت کافی است؛ گفت: کمتر از این هم مرا کافی بود.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص٢۷۰
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ اجلت نزدیک شده!
ابن الفرات میگوید: من از پسر عمویم ده هزار درهم طلبکار بودم و نامه ای برای حضرت عسکری علیه السّلام نوشتم و در آن نامه تقاضا کردم در این مورد دعا بفرمایند.
حضرت علیه السلام در جواب نوشتند: اول پول تو را خواهد داد و پس از روز جمعه میمیرد.
پسر عمویم طلب مرا پرداخت نمود. از او پرسیدم چطور شد که طلب مرا دادی با اینکه مدتها بود نمی دادی؟
گفت: حضرت عسکری علیه السلام را در خواب دیدم که به من فرمود: اجلت نزدیک شده! بدهکاری خود را به پسر عمویت بپرداز.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۴۱
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⭕️ دو سکه طلا
ابو القاسم حبشی نقل کرد که هر سال اول شعبان برای زیارت امام عسکری علیه السّلام وارد سامرا میشدم. سپس در نیمه شعبان حضرت حسین علیه السّلام را زیارت میکردم.
یک سال قبل از شعبان وارد سامرا شدم و با خود گفتم، دیگر در ماه شعبان برای زیارت نخواهم آمد.
ماه شعبان که شد تصمیم من عوض شد و گفتم: زیارتی را که هر سال انجام میدادم ترک نخواهم کرد.
به جانب سامرا رهسپار شدم. هر وقت وارد محله عسکر میشدم، به وسیله نامه یا پیغام به امام عسکری علیه السّلام اطلاعی میدادم.
اما این مرتبه گفتم: زیارت خود را مشوب و مخلوط به اغراض دنیوی نکنم. به صاحب منزل خود گفتم: به کسی اطلاع نده که من آمده ام.
یک شب در آنجا اقامت کردم و دیدم صاحب منزل دو سکه طلا برایم آورده و لبخند میزند.
با حال تعجب گفت: این دو دینار را امام برای من فرستاده است و فرموده است به حبشی بگو: هر که در راه فرمان برداری خدا باشد، خدا نیاز او را برطرف میکند.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۴۱
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 خبر از درون
علی بن زید گفت: خدمت حضرت ابو محمّد امام عسکری علیه السّلام رسیدم. نشسته بودم که ناگهان یادم آمد پنجاه دینار داخل شال خود پنهان کرده بودم و حالا نیست!
خیلی ناراحت شدم اما چیزی نگفتم و جریان را اظهار نکردم. حضرت امام عسکری علیه السلام رو به من نموده و فرمود: ان شاء اللَّه محفوظ است؛ به خانه آمدم، برادرم پولها را به من داد.
.
محمّد بن قاسم هاشمی میگوید: وقتی خدمت امام حسن عسکری علیه السّلام میرفتم، تشنه که میشدم، از جلالت و مقام آن جناب خجالت میکشیدم آب بخواهم!
میفرمود: غلام! برای او آب بیاور! گاهی که در دل خیال حرکت کردن داشتم، میدیدم امام علیه السّلام به غلام میفرمود: مرکب او را حاضر کن.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۴۵
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 تبسّم امام
ابوبکر فهفکی میگوید: تصمیم گرفتم برای کاری که داشتم به سامرا بروم. مدتی در آنجا بودم.
روزی که امام عسکری علیه السّلام از منزل خارج میشد؛ من در کوچه ابی قطیعه بن داود نشستم.
ناگهان آن جناب آمد. حضرت میخواست به دار العماره برود!
چشم من که به ایشان افتاد با خود گفتم: به ایشان عرض میکنم، اگر خارج شدن من از سامرا برایم خوب است، به رویم تبسمی بفرمایید.
همین که به من رسید لبخندی عالی به صورتم زد. همان روز خارج شدم.
دوستان برایم نقل کردند که طلبکاری از پی من آمده بود که از من طلبی داشت و اگر مرا پیدا میکرد آبرویم را میبرد زیرا در آن موقع مالی نداشتم.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۴۵
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
❎ فیلسوف و تناقضات قرآنی!
زمانی اسحاق کندی (از دانشمندان صاحب نام عراق بود) تصمیم گرفت پیرامون به ظاهر ناسازهها و ضد و نقیضهای موجود در آیات قرآنی کتابی بنویسد!
برای نگارش چنین کتابی در خانه نشست و مشغول نوشتن گردید.
روزی یکی از شاگردان وی محضر امام عسگری (علیه السلام) رسید و جریان را اطلاع داد.
حضرت به او فرمود:
- آیا بین شما مرد هوشمند و رشیدی نیست که استادتان را از نوشتن کتابی که درباره قرآن شروع کرده بازدارد و پشیمان سازد؟
عرض کرد:
- ما همگی از شاگردان او هستیم. چگونه ممکن است او را از عقیده اش منصرف کنیم؟
امام فرمود:
- آیا حاضری آنچه را که به تو میآموزم در محضر استادت انجام دهی؟
عرض کرد:
- بلی!
فرمود:
- پیش او برو! با وی با لطف و گرمی رفتار کن، طوری که نسبت به یکدیگر انس یابید. در کارهایی که میخواهد انجام دهد یاریش نما!
هنگامی که کاملا انس گرفتی، بگو برای من سؤالی پیش آمده، اجازه میخواهم بگویم و از شما توقع این اجازه هست. سپس بگو: اگر خالق این قرآن نزد شما بیاید و این مسأله را مطرح کند که ممکن است منظور وی از گفتار خود غیر از آن معانی باشد که شما معنی میکنید، چه؟
او در جواب میگوید:
این احتمال ممکن است.
زیرا که استادت به خوبی میفهمد چه میگویی. وقتی که با سخن تو مجاب شد، به او بگو شما از کجا مقصود قرآن را درک نمودهاید؟ شاید مقصود، آن مطالبی نباشد که شما گمان بردهاید!
آن مرد نزد فیلسوف کندی رفت و طبق دستور امام، پس از مأنوس شدن با فیلسوف، مطلب را با وی در میان گذاشت.
کلام وی چنان مؤثر افتاد که به او گفت: سخنت را دوباره بگو!
مرد دوباره گفت. فیلسوف پس از کمی تأمل اظهار داشت:
به اینکه گفتی، به اعتبار لغت، احتمال دارد و از لحاظ دقت نظر نیز پسندیده میباشد.
(به روایتی دیگر) فیلسوف به او گفت:
- تو را سوگند میدهم که بگویی این مطلب را از کجا گرفتهای؟
مرد ابتدا آن را به خود نسبت میدهد و بعد با اصرار فیلسوف حقیقت را میگوید و اظهار میدارد:
- امام حسن عسگری یادم داد.
فیلسوف گفت:
- حالا حقیقت را گفتی، زیرا که چنین مطلبی خارج نمیشود مگر از این خانه، سپس دستور میدهد همهٔ آنچه را که نوشته بود بسوزانند!
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٣١١
#امام_عسکری #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 علم امام به همهٔ زبانها
ابو حمزه میگوید:
بارها شنیدم که امام حسن عسکری (علیهالسلام) با غلامان ترک و رومی و... خود، به زبان خودشان صحبت میکند،
من تعجب میکردم و با خود میگفتم: امام عسکری (علیهالسلام) در مدینه به دنیا آمده، و تا هنگام رحلت پدرش، به جای مسافرت نکرده است و نزد کسی هم درس زبان نخوانده، پس چگونه به زبانهای گوناگون سخن میگوید؟
در این فکر بودم، که ناگاه حضرت به من متوجه شد و فرمود:
خداوند حجت خود را در همه چیز بر سایر مردم برتری داده، از این رو امامان به همهٔ زبانها و نژادها آگاهند و همهٔ حوادث و پیش آمدها را میدانند، اگر چنین نبود، بین پیشوایان الهی و سایر مردم فرقی نبود.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢۶٨
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌷 روزه مستحبی
ابو هاشم میگوید:
امام حسن عسکری علیه السلام روزه میگرفت. وقت افطار آنچه غلامش برای او غذا میآورد ما هم با آن حضرت از آن غذا میخوردیم و من با آن حضرت روزه میگرفتم.
در یکی از روزها ضعف بر من چیره شد. اتاق دیگر رفتم و روزه خود را با مقداری نان خشک قندی شکستم.
سوگند به خدا! هیچ کس از این جریان باخبر نبود. سپس به محضر امام حسن عسکری علیه السلام آمدم و نشستم حضرت به غلام خود فرمود: غذایی به ابو هاشم بده بخورد او روزه نیست.
من لبخندی زدم فرمود: چرا میخندی؟ هرگاه خواستی نیرومند شوی گوشت بخور، نان خشک قندی قوت ندارد.
گفتم: خدا و پیامبرش و شما راست میفرمایید (درود بر شما باد که به اسرار آگاهید). آن گاه غذا خوردم.
📔 بحار الأنوار: ج٢، ص٢۵۵
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💫 لباس خشن برای خدا و لباس نرم برای مردم
کامل مدنی جهت پرسش از مسائلی خدمت امام حسن عسکری علیهالسلام شرفیاب شد، میگوید:
وقتی محضر امام رسیدم، دیدم لباس سفید و نرمی بر تن دارد. با خود گفتم حجت و ولی خدا لباس نرم و لطیف میپوشد آن وقت به ما دستور میدهد که با برادران خود مساوات کنید و حال آنان را رعایت نمایید و از پوشیدن چنین لباسی ما را باز میدارد.
در این موقع حضرت آستینهای خود را بالا زد، دیدم لباس سیاه رنگ خشن در زیر لباس نرم پوشیده، در حال تبسم فرمود:
ای کامل هذا للّه و هذا لکم: این لباس زیرین خشن برای خداست و این لباس نرم که از رو پوشیدهام برای شما است.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٢۵٣
#امام_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ امام حسن عسکری (ع) در گرگان
جعفر بن شریف گرگانی میگوید:
در یکی از سالها برای حج حرکت کردم، در سامرا محضر امام عسکری علیه السلام رسیدم، شیعیان مقداری پول و اموال به وسیله من فرستاده بودند که به امام عسکری علیه السلام برسانم.
در این فکر بودم که بپرسم امانتها را تحویل چه کسی بدهم. پیش از آنکه سوال کنم فرمود: هرچه با خود آوردهای به خادمم، مبارک، بده.
من به دستور امام عمل کردم و سلام شیعیان گرگان را به حضرت رساندم. امام عسکری علیه السلام فرمود: شما قصد دارید پس از انجام حج به گرگان برگردید؟
عرض کردم: بلی، باز میگردم.
فرمود: شما بعد از ۱۷۰ روز، صبح روز جمعه سوم ربیع الثانی به گرگان خواهی رسید. شیعیانم به دیدارت میآیند، سلام مرا به آنها برسان و بگو من عصر همان روز نزد شما خواهم آمد.
تو نیز از این سفر نگران نباش به گرگان سلامتی خواهی رسید. آنجا که رسیدی با خبر میشوی پسرت شریف صاحب فرزندی شده است، نام او را «صلت» بگذار. خداوند او را به مقام بزرگ خواهد رساند و از دوستان ما خواهد شد.
عرض کردم: یکی از شیعیان شما به نام ابراهیم در گرگان زندگی میکند و هر سال بیش از یک صد هزار درهم به شیعیان شما کمک میکند.
حضرت دعا کرده و فرمود: خداوند پاداش این نیکوکاری را به او عنایت کند و گناهانش را بیامرزد و فرزندی لایق و طرفدار حق به او عطا فرماید. و از جانب من به او بگو نام آن پسر را احمد بگذارد.
با امام عسکری علیه السلام خداحافظی کرده و به مکه رفتم. پس از انجام مراسم حج به گرگان بازگشتم و صبح روز جمعه همانگونه که امام فرموده بود گرگان رسیدم.
دوستان و آشنایان به دیدارم آمدند، سلام امام و پیامهای آن حضرت را به آنها ابلاغ کردم و بشارت دادم که امام علیه السلام همین امروز نزدیک غروب به اینجا خواهد آمد، همه ی نیازها و مسائل خود را در نظر بگیرید و در اینجا اجتماع کنید.
شیعیان هنگام عصر در خانهٔ جعفر گرد آمدند و با خوشحالی برای استقبال آماده شدند. ناگاه امام عسکری علیه السلام وارد شد و به همهٔ شیعیان سلام داد. سپس ما پیش رفتیم و دست آقا را بوسیدیم.
حضرت فرمود: من به جعفر وعده داده بودم که امروز در اینجا باشم، نماز ظهر و عصر را در سامرا خواندم، اکنون اینجا هستم تا با شما دیدار تازه کنم، هر سؤال و نیازی دارید بپرسید و بخواهید.
نخستین کسی که نیازش را مطرح کرد نضربن جابر بود، عرض کرد: یابن رسول الله! پسرم یک ماه است چشم خود را ازدست داده و کور شده است از خدا بخواهید چشمانش را به او برگرداند و خوب شود.
امام عسکری علیه السلام فرمود: او را بیاور. نضر پسرش را نزد امام علیه السلام آورد. امام دست بر چشمان او کشید همان لحظه بینا شد.
پس از آن یک به یک پیش آمدند. پرسشها و نیازهایشان را مطرح کردند. امام علیه السلام به همه پرسش هایشان پاسخ داد و نیازهایشان را برآورده نمود و برای همه دعای خیر کرد و همان وقت به سامرا برگشت.
📔 بحار الأنوار، ج۵٠، ص٢۶٣
#امام_عسکری
🔰 @DastanShia