eitaa logo
داستان شیعه
2هزار دنبال‌کننده
126 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia
مشاهده در ایتا
دانلود
۱. ♦️ جریان سقیفه! أبان بن تغلب نقل کرده، به امام جعفر صادق علیه السلام عرض کردم: فدایتان شوم! آیا در میان اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله کسی بود که ابوبکر را در مورد آن کارش و نشستنش بر جای رسول خدا صلی الله علیه و آله رد و انکار کند؟ ایشان فرمودند: آن‌هایی که ابوبکر را بر آن کارش انکار کردند، دوازده نفر بودند که از مهاجرین: خالد بن سعید بن عاص که از بنی امیه بود، سلمان فارسی، ابوذر غفاری، مقداد بن اسود، عمار بن یاسر و بریده اسلمی، و از انصار: ابوالهیثم بن تیهان، سهل و عثمان فرزندان حنیف، خزیمه بن ثابت ذو شهادتین، أبیّ بن کعب، و ابوایوب انصاری بودند. هنگامی که ابوبکر از منبر بالا رفت، (این افراد) با یک دیگر به مشورت پرداختند و برخی از آنان به برخی دیگر گفتند: به خدا سوگند او را از منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پایین می‌آوریم، و آن عده دیگر گفتند: به خدا سوگند اگر این کار را انجام دهید، به مرگ خود کمک کرده اید، پس همراه با ما بیایید تا نزد امیرالمومنین علیه السلام برویم و از ایشان مشورت بگیریم و از نظرشان آگاه شویم. این عده نزد امیرالمومنین علیه السلام رفتند و گفتند: ای امیرالمومنین! حقی را رها کرده ای که تو نسبت به آن شایسته تر و سزاوارتری؛ زیرا ما از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدیم که می‌فرمودند: «علی با حق است و حق با علی است، و هر جا که برود علی نیز همراه او می‌رود»، ما قصد داشتیم که به ابوبکر حمله بریم و او را از منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم پایین بکشیم، به همین جهت نزد شما آمدیم تا با شما مشورت کنیم و از نظر شما آگاه شویم و ببینیم شما چه امری می‌فرمایید. امیر المومنین علیه السلام فرمودند: به خدا سوگند اگر این کار را می‌کردید، برای آن‌ها چیزی جز جنگ نمی شدید، شما (از جهت تعداد) مانند نمک در غذا و سرمه چشم هستید، به خدا سوگند اگر این کار را می‌کردید، باید با شمشیرهای آخته و آماده جنگ و کشتار پیش من می‌آمدید و آن وقت آن‌ها پیش من می‌آمدند و می‌گفتند: بیعت کن و اگرنه تو را می‌کشیم و من ناچار می‌شدم در برابر آن‌ها از خود دفاع کنم. رسول خدا صلی الله علیه و آله پیش از رحلتشان نزدیک من شدند و فرمودند: ای ابالحسن! این امت پس از من با تو نیرنگ می‌کنند و پیمانی که با من در مورد بسته اند را می‌شکنند؛ تو در نزد من مانند هارون برای موسی هستی، و این امت بعد از من چون هارون و پیروان او و سامری و پیروان آن خواهند شد. به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرض کردم: در آن زمان که این طور می‌شود، چه باید بکنم؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: اگر یاورانی برای خود یافتی، به سوی آن‌ها برو و با آنان بجنگ و اگر یاورانی برای خود نیافتی، دست نگه دار و خون خود را حفظ کن تا روزی که مظلومانه به من بپیوندی. هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رحلت کردند، من مشغول غسل و تکفین و انجام کارهای ایشان شدم و سوگند خوردم تا زمانی که قرآن را گردآوری نکرده‌ام جز برای نماز بیرون نیایم و این کار را انجام دادم. سپس دست فاطمه و دو پسرم حسن و حسین علیهم السلام را گرفتم و در میان اهالی جنگ بدر و مسلمانان اولیه چرخیدم و برای گرفتن حقم از آنان کمک خواستم و آن‌ها را به یاری خود فرا خواندم؛ اما تنها چهار نفر، سلمان و عمار و مقداد و ابوذر دعوت مرا پذیرفتند. اکنون تصمیم گرفته‌ام که شاهدانم محفوظ بمانند. از خدا به خاطر این سکوتتان بترسید، چرا که شما از کینه نهفته در دل این قوم و از بغض آن‌ها نسبت به خداوند و رسولتان و اهل بیت ایشان آگاه هستید. همگی پیش این مرد (ابوبکر) بروید و او را از آن چه که از پیامبرتان شنیده اید باخبر سازید تا با این کار حجت تمام شود و جای عذری باقی نماند، آن عده رفتند و اطراف منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله گرد آمدند. روز جمعه بود، وقتی ابوبکر بالای منبر رفت، مهاجرین به انصار گفتند که جلو بروید و سخن را شروع کنید. انصار به مهاجرین گفتند: نه، شما سخن را شروع کنید؛ زیرا خداوند متعال شما را در کتاب خود مقدم داشته است، نخستین کسی که با با ابوبکر صحبت کرد، خالد بن سعید بن عاص بود، و سپس بقیه مهاجرین، و بعد از آن‌ها انصار صحبت کردند، روایت شده که آن‌ها [همان دوازده نفری که شهادت دادند] در هنگام وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله حضور نداشتند و وقتی آمده بودند که ابوبکر خلافت را بر عهده گرفته بود. آن‌ها در آن زمان افراد سرشناس مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله بودند.. 🔘 ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار، ج۲۸، ص۲۰۳ 🔰 @DastanShia
. سپس ابوهیثم بن تیهان برخاست و گفت: و من نیز شهادت می‌دهم که پیامبرمان صلی الله علیه و آله و سلم، علی علیه السلام را در روز غدیر خم منصوب نمودند؛ و پیامبر او برای این منصوب کرد که مردم بدانند که او مولای همه آن‌هایی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله مولای آن هاست... سپس سهل بن حنیف برخاست و گفت: ای قریشیان! گواه باشید که من شهادت می‌دهم که رسول خدا صلی الله علیه و آله را در همین مکان، یعنی روضه دیدم که دست علی بن ابی طالب علیه السلام را گرفته بودند و می‌فرمودند: ای مردم! این علی پس از من امام شماست و همو در دوران زندگانی و بعد از مرگم وصی من است... و برادرش عثمان بن حنیف نیز با او برخاست و گفت: ما شنیدیم که رسول خدا صلی الله علیه و آله می‌فرمودند: اهل بیت من ستارگان زمین هستند؛ از آن‌ها پیشی نگیرید و آن‌ها را پیش بیاندازید، آنانند رهبران پس از من هستند.. سپس ابو ایوب انصاری برخاست و گفت: ای بندگان خدا! در مورد اهل بیت پیامبرتان از خدا پروا کنید و حق آن‌ها را، که خداوند برایشان قرار داده است به آنان بازگردانید... امام صادق علیه السلام فرمودند: ابوبکر بر روی منبر مبهوت شد و جوابی نداشت که بدهد، سپس گفت: من بهترین شما نیستم و بر شما حاکم شدم، مرا برکنار کنید، مرا برکنار کنید. عمر بن خطاب گفت: از منبر پایین بیا ای نادان، تو که به حجت‌های قریش پایبند نیستی، پس چرا خود را به این مقام گمارده ای؟ به خدا سوگند تصمیم گرفته‌ام که تو را برکنار کنم و خلافت را به سالم مولی أبی حذیفه واگذار کنم. ابوبکر پایین آمد، سپس دست عمر را گرفت و به خانه اش رفت و سه روز در خانه ماندند و وارد مسجد رسول الله صلی الله علیه و آله نشدند. در روز چهارم، خالد بن ولید همراه با هزار مرد نزد آنان آمد و به آن‌ها گفت: چرا نشسته اید؟ به خدا سوگند بنی هاشم به خلافت طمع کرده اند، سالم مولی بنی حذیفه و معاذ بن جبل نیز هر کدام به همراه هزار مرد نزد آن‌ها آمدند و همین طور به شمار آن‌ها افزوده شد تا این که چهار هزار نفر شدند، و با شمشیرهای آخته و در حالی که عمر بن خطاب پیشاپیش‌ها بود، راه افتادند و در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله ایستادند؛ عمر گفت: ای یاران علی، به خدا سوگند اگر یکی از شما بخواهد سخنان دیروزش را بگوید، سرش را از تنش جدا می‌کنیم. 🔘 ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار، ج۲۸، ص۲۰۳ 🔰 @DastanShia
۳. 🔥 هجوم به خانه وحی! خالد بن سعید برخاست و گفت: ای فرزند صهاک حبشی! با شمشیرهایتان ما را تهدید می‌کنید یا با جمعتان ما را می‌ترسانید؟ به خدا سوگند شمشیرهای ما از شمشیرهای شما برنده تر است و با این که کم هستیم، ولی از شما بیشتریم؛ چرا که حجت خداوند در بین ماست، به خدا سوگند اگر نمی دانستم که پیروی از امامم بر من واجب است، شمشیر خود را بر می‌کشیدم و در راه خدا با شما می‌جنگیدم تا این که عذری بر من باقی نماند. امیرالمومنین به او فرمودند: ای خالد! بنشین، خداوند از موضع تو آگاه است و از تلاشت تشکر می‌کند. خالد نشست. سلمان فارسی برخاست و گفت: شنیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله می‌فرمودند: روزی می‌رسد که برادرم و پسر عمویم با تعدادی از یارانش در مسجدم نشسته اند که ناگهان گروهی از سگان اهل جهنم به او حمله می‌کنند و می‌خواهند او و همراهانش را بکشند، و من تردیدی ندارم که آن گروه شما هستید. عمر خواست که بر سلمان یورش برد، اما امیرالمومنین علیه السلام برخاستند و کمربند لباس او را گرفتند و او را به زمین چسباندند و سپس فرمود: ای فرزند صهاک حبشی! اگر تقدیر الهی نبود و با رسول خدا صلی الله علیه و آله عهد نبسته بودم، نشانت می‌دادم که یاران کدام یک از ما ضعیف تر و کم تعدادترند. سپس رو به یارانشان فرمودند: رحمت خدا بر شما باد! بازگردید، به خدا سوگند من تنها برای زیارت رسول خدا صلی الله علیه و آله و انجام قضاوت به مسجد آمده بودم؛ زیرا برای حجتی که رسول خدا صلی الله علیه و آله آن را تعیین کرده است، جایز نیست که مردم را در سرگردانی رها کند. سپس عمر بند لباس خود محکم کرد و شروع به چرخ زدن در مدینه کرد و بانگ می‌زد که با ابوبکر بیعت شده است، همه بیایند بیعت کنند. مردم پشت سر هم می‌آمدند و بیعت می‌کردند. عمر فهمید که گروهی از مردم در تعدادی از خانه‌ها پنهان شده اند؛ با جمعی به سمت آنان می‌رفت و آنان را بیرون می‌کشید و به مسجد می‌آورد و آن‌ها نیز بیعت می‌کردند. چند روزی که گذشت، به همراه جمع زیادی به خانه علی بن ابی طالب علیه السلام رفت و از ایشان خواست که بیرون بیایند؛ ایشان چنین نکردند. عمر هیزم و آتش طلبید و گفت: سوگند به کسی که جان عمر در دست اوست، یا خارج می‌شوی یا این که خانه را با آن چه در آن وجود دارد، به آتش می‌کشم. به او گفتند که فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و فرزندان رسول خدا و آثار رسول خدا در این خانه است. مردم عمر را به خاطر این حرفش سرزنش کردند. وقتی انکار آنان را دید، گفت: شما را چه شده است؟ آیا فکر می‌کنید من این کار را انجام می‌دهم!؟ قصد من ترساندن آن‌ها بود. علی به آنان پیغام داد که من به هیچ وجه نمی توانم خارج شوم؛ زیرا من در حال جمع کردن کتاب خدا هستم که آن را کنار نهاده اید و دنیا شما را از آن مشغول کرده است، و سوگند خورده‌ام تا زمانی که قرآن را گردآوری نکرده ام، از خانه‌ام بیرون نیایم و ردایم را بر دوش نیاندازم. فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله بیرون آمدند و جلوی در ایستادند و سپس فرمودند: جمعی به بدی جمع شما سراغ ندارم؛ جنازه رسول خدا صلی الله علیه و آله را در بین ما ترک کردید و خلافت را میان خود چرخاندید و ما را امیر ننمودید و حقی برای ما قائل نشدید. گویی نمی دانید که ایشان در روز غدیر خم چه فرمودند!؟ به خدا سوگند ایشان در آن روز تکلیف ولایت را روشن کردند تا با آن کار شما را از رسیدن به آن ناامید کنند. اما شما رشته‌های اتصال بین خود و پیامبرتان را قطع کردید. و خداوند در دنیا و آخرت، میان ما و شما کافیست. از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمودند: هنگامی که امیرالمؤمنین علیه السلام از منزلشان بیرون آورده شدند، فاطمه علیها السلام از خانه بیرون آمدند و تمام زنان بنی هاشم نیز با او بیرون آمدند و رفتند تا به نزدیک قبر (پیامبر) رسیدند و فرمودند: پسر عمویم را رها کنید، قسم به آن خدایی که محمد صلی الله علیه و آله را به حق برانگیخت اگر او را رها نکنید، گیسوان خود را پریشان کرده و پیراهن رسول خدا صلی الله علیه و آله را بر سر افکنده و به خداوند تبارک و تعالی فریاد خواهم زد. یقین بدانید که ناقه صالح، در نزد خدا از من گرامی تر نبود و بچهٔ آن ناقه نیز در نزد خدا از فرزندان من گرامی تر نبود. سلمان نقل کرده: من نزدیک ایشان بودم، به خدا سوگند دیدم که پایه دیوارهای مسجد رسول خدا از پایین کنده شد، طوری که اگر کسی می‌خواست، می‌توانست از زیر آن بگذرد. نزدیک ایشان شدم و عرض کردم: ای سرور و ای مولای من! خداوند تبارک و تعالی پدرتان را مایه رحمت مبعوث کرد، پس شما مایه مصیبت نباشید. ایشان به خانه بازگشتند و دیوارها نیز به سر جای خود بازگشتند و غباری از پایین آن‌ها بیرون آمد و در بینی‌های ما فرو رفت! 📔 بحار الأنوار، ج۲۸، ص۲۰۵ 🔰 @DastanShia
. ✨ شـرافـت عـلـمـا مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ مرتضی انصاری - اعلی اللّه مقامه - بود. ایشان در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا می‌شود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود) مقروض می‌گردد و عادتا ادای این مبلغ محال می‌نمود، پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر می‌دهد، شیخ پس از لحظه‌ای فکر، می‌فرماید سفری به تبریز برو ان شاء اللّه فرج می‌شود. ایشان حرکت می‌کند و وارد تبریز می‌شود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود - می‌رود. مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمی‌کند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام می‌ماند. پس از اذان صبح درب خانه را می‌کوبند، خادم در را باز کرده می‌بیند رئیس التجار تبریز است و می‌گوید به آقای امام کاری دارم، خادم امام را خبر می‌دهد، ایشان می‌آیند و می‌گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟ می‌گوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام می‌گوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکرده‌ام بدانم کیست و برای چه آمده است. رئیس التجار می‌گوید از شما خواهش می‌کنم میهمان خود را به من واگذار کنید. امام می‌گوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است. پس رئیس التجار می‌آید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل می‌برد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت می‌کند و پس از صرف نهار می‌گوید: آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر می‌آیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم: یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟ حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود. از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده، بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگر اهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد می‌شود. پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانه‌های علما را تحقیق کنم و بعد مسافرخانه‌ها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم، و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان می‌دهم. پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانه‌ای در نجف اشرف می‌خرد. مرحوم صدر می‌فرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٨ 🔰 @DastanShia
. 🔸 انکار خداوند امام صادق علیه السلام فرمودند: زمانی که ابوبکر به خلافت رسید، عمر نزد علی علیه السلام رفت و گفت: آیا نمی دانی که ابوبکر خلیفه شده است؟ علی علیه السلام فرمودند: چه کسی او را خلیفه کرده است؟ گفت: مسلمانان به این امر رضایت داده اند. علی علیه السلام فرمودند: به خدا قسم، چه سریع با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت کردند و پیمان او را شکستند، مقامی به او داده اند که برای او نیست، به خدا سوگند که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را جانشین خود نکرده بودند. عمر گفت: دروغ گفتی، خدا چنین و چنانت کند! علی علیه السلام فرمودند: اگر بخواهی در این مورد دلیلی به تو نشان دهم، این کار را می‌کنم. عمر به ایشان گفت: تو همیشه، هم در زمان زندگانی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و هم بعد از رحلت ایشان، به ایشان دروغ می‌بندی. علی علیه السلام فرمودند: بیا برویم تا معلوم شود کدام یک از ما در زمان زندگانی رسول خدا صلی الله علیه و آله و بعد از رحلت ایشان به ایشان دروغ می‌بندد. عمر راه افتاد و همراه ایشان رفت تا به قبر رسول خدا رسید و ناگهان دستی دید که بر کف آن نوشته شده بود: ای عمر! «أَکَفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَکَ مِن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلًا» (کهف، ۳۷) {آیا به آن کسی که تو را از خاک سپس از نطفه آفرید آنگاه تو را [به صورت] مردی درآورد کافر شدی؟}. علی علیه السلام به او فرمودند: حالا راضی شدی؟ به خدا سوگند تو چه در زمان زندگانی و چه بعد از رحلت ایشان، خداوند را انکار کردی. 📔 بحار الأنوار، ج۲۸، ص۲۲۱ 🔰 @DastanShia
. ♦️سوابق فرار و ترس عمر در جنگ‌ها امیرالمؤمنین علی علیه السلام در این باره فرموده اند: (عمر) نه سختی کشید و نه سابقه ای و نه جنگ با پهلوانی و نه فتح و پیروزی! فرار می‌کرد و پشت به دشمن کرده و بر می‌گشت، بارها در جنگ فرار می‌کرد و وقتی نوبت آسایش و تقسیم غنیمت بود به سخن می‌آمد و چهره عوض می‌کرد و امر و نهی می‌نمود!! عمرو بن عبدود در روز جنگ خندق عمر را با نامش صدا زد. او روی برگردانید و به اصحابش پناه برد، به طوری که پیامبر صلی اللَّه علیه و آله از واهمه ای که بر او عارض شده بود تبسّم کرد و فرمود: حبیبم علی (علیه السلام) کجاست؟ ای حبیبم ای علی (علیه السلام)، تو به مقابله با او برو.. و عمر بود که در روز جنگ خندق به چهار نفر یارانش (که در آن نوشته و رأی با هم بودند) [۱] گفت: به خدا قسم اگر آنگاه که دشمن از بالا و پائین به ما حمله می‌کند، محمد را با دار و دسته اش به آنان تحویل دهیم سلامت می‌مانیم)! همان طور که خداوند تعالی می‌فرماید: «وَ زُلْزِلُوا زِلْزالًا شَدِیداً، وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا، وَ إِذْ یَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ إِلَّا غُرُوراً» [۲] (شدیدا متزلزل شدند، به خداوند گمان‌های بد بردند، و منافقین و آنان که در قلبشان مرض بود گفتند: خدا و رسولش به ما وعده ندادند مگر برای فریب ما)! . 🛑 سند بت پرستی ابوبکر و عمر در آن روز (خندق)، رفیقش ابوبکر به او گفت: این رأی درست نیست، ما بت بزرگی را اختیار می‌کنیم و آن را می‌پرستیم! چون ما در امان نیستیم که ابن ابی کبشه (یعنی پیامبر) پیروز شود و در آن صورت موجب هلاک ما شود [۳]، ولی این بت ذخیره ای برای ما خواهد بود که اگر قریش پیروز شدند پرستش این بت را علنی می‌نمائیم و به آنها اعلام می‌کنیم که از دین قبلی خود بر نگشته بودیم، و اگر دولت ابن ابی کبشه برگشت پنهانی بر پرستش این بت باقی می‌مانیم! جبرئیل نازل شد و این خبر را به پیامبر صلی اللَّه علیه و آله رسانید. آن حضرت هم بعد از آنکه من عمرو بن عبدود را کشتم، آن را خبر داد و آن دو (ابوبکر و عمر) را صدا زد و فرمود: در زمان جاهلیّت چند بت پرستیدید؟! گفتند: ای محمّد، ما را به آنچه در زمان جاهلیّت گذشته سرزنش مکن. فرمود: امروز چند بت پرستیده اید؟! گفتند: قسم به خدایی که تو را بر حق به پیامبری مبعوث کرده، از زمانی که دین تو را علنا پذیرفته ایم جز خدا را نپرستیده ایم! حضرت صلی الله علیه وآله فرمود: ای علی (علیه السلام)، این شمشیر را بگیر و به فلان مکان برو و بتی را که این دو می‌پرستند بیرون آور و خرد کن، و اگر کسی میان تو و آن بت مانع شود گردنش را بزن! در اینجا آن دو (ابوبکر و عمر) به دست و پای پیامبر صلی اللَّه علیه و آله افتادند و گفتند: گناه ما را پنهان کن، خدا تو را بپوشاند. من به آن دو گفتم: در پیشگاه خدا و رسولش ضمانت کنید که جز خدا را نپرستید و هیچ چیز را شریک او قرار ندهید. آنها هم با پیامبر صلی اللَّه علیه و آله بر این مطلب عهد و پیمان بستند. من رفتم و آن بت را از مکانش بیرون آوردم و صورت و دستانش را شکستم و پاهایش را خرد کردم و نزد حضرت بازگشتم. به خدا قسم ناراحتی آن دو نسبت به خودم را به خاطر این جریان، تا هنگامی که مردند در صورت آنها می‌دیدم! ---------------------------------------- [۱]: اصحاب صحیفه معلونه [۲]: سوره احزاب: آیات ۱۰ و ۱۱ و ۱۲. [۳]: یعنی اگر بت را علنی بپرستیم وقتی پیامبر پیروز شود از آن اطلاع پیدا می‌کند و موجب هلاک ما می‌شود. 📔 بحار الأنوار: ج۵٢، ص۴١ 🔰 @DastanShia
. ✨ قضاوت الهی يكی‌ از قضاوتهای‌ امیرالمؤمنین علی‌ عليه السّلام اين است كه: گاوی‌ الاغی‌ را كشته و نابود كرده بود، صاحبان آن دو، برای‌ داوری‌ نزد ابوبكر رفتند و مسأله را با او در ميان نهادند، وی‌ گفت: حيوانی‌ حيوانی‌ را نابود كرده است در اين صورت چيزی‌ بر مالك حيوان كشنده نيست! آن دو نفر مسأله را به عمر ارجاع دادند، وی‌ نيز مانند ابوبكر حكم نمود! سپس مسأله را با امیرالمؤمنین علی‌ عليه السّلام بازگو كردند، وی‌ فرمود: اگر گاو به جايگاه الاغ رفته و آن را از بين برده است، بايد مالك گاو، قيمت الاغ را به مالك الاغ بدهد، و اگر الاغ به جايگاه گاو رفته و گاو آن را كشته است، غرامتی‌ بر مالك گاو نيست. رسول خدا صلّی‌ اللّٰه عليه و آله و سلّم با اطلاع از جريان، فرمود: تحقيقا علی‌ بن ابی‌ طالب (علیهماالسلام) به قضاوت الهی‌ در بين شما حكم نموده، و ترديدی‌ در اين داوری‌ وجود ندارد. 📔 کشف اليقين فی فضائل أميرالمؤمنين (ع): ج۱، ص۶۶ 🔰 @DastanShia
۱. ✨ فضائل امیرالمؤمنین علی (ع) زنده کردن جوان به اذن الهی ✨ ميثم تمّار (يار باوفاى امير مؤمنان على عليه السلام) گويد: من در حضور مولايم امير مؤمنان على عليه السلام بودم، مردم در اطراف حضرتش بودند، ناگاه مرد بلند بالايى كه قباى خاكسترى بر تن داشت و عمّامه زردى بر سر گذاشته بود و با دو شمشير مسلّح بود، بدون اينكه سلامى داده سخنى گويد، وارد شد. مردم از اطراف براى ديدن او گردن كشيدند، و با گوشه چشمان به او مى نگريستند كه آنها از همه اطراف در برابر او ايستاده بودند، ولى مولايمان امير مؤمنان على عليه السلام سر مباركش را به خاطر او بلند نكردند. هنگامى كه حواسّ مردم جمع شد، زبانش همانند شمشير برّان و تيزى كه از نيام خود كشيده شود، گشوده شد و گفت: كداميك از شما به شجاعت برگزيده شده، تاج كمال و فضيلت بر سر نهاده، زرهى از قناعت به خود پوشيده است؟ كداميك از شما در حرم تولّد يافته، داراى خلق و خوى والا و متّصف به بزرگوارى و كرم هستيد؟ كداميك از شما سرش كم مو، اساسش استوار، پهلوان جنگجو، تنگ كننده نفَسها و گيرنده قصاص هستيد؟ كداميك از شما شاخه تر و تازه و بخشى از خاندان با نجابت ابى طالب هستيد؟ كداميك از شما كسى است كه حضرت محمّد صلى الله عليه وآله وسلم را در دورانش يارى نمود، و سلطنت او را قوى و شأن او را والا گردانيد؟ كداميك از شما قاتل دو عمرو و به اسارت گيرنده دو عمرو [۱] هستيد؟ ميثم تمّار گويد: امير مؤمنان على عليه السلام در پاسخ او فرمود: من هستم اى سعد بن فضل بن ربيع بن مدركة بن طيّب بن اشعث بن ابى سمع بن احبل بن فزارة بن دعيل بن عمرو دوينى! او گفت: لبّيك اى على! امير مؤمنان على عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى پرسش كن كه من گنج اندوهناكانم، من به نيكوكارى موصوف هستم، منم كسى كه زمينِ سرسخت از من قرار گرفت و به دستور من ابر باران باريد، منم كسى كه در هر كتاب توصيف شده ام، من طور و اسبابم، من «ق» و قرآن مجيدم، من نباء عظيمم، من صراط مستقيمم، منم داراى كمال، منم جوينده شكار، منم سرور بزرگوار، منم دلير و جنگجو. منم داراى نبوّت و سطوت، منم دانا، منم شكيبا، منم حافظ، منم والا، و به سبب فضل من هر كتابى گويا و به سبب دانش من صاحبان عقل و خرد گواهى دهند، منم على، برادر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم، شوهر دختر او و پدر فرزندان او. در اين هنگام عرب گفت: به ما چنين رسيده كه در روى زمين تويى كه مردگان را زنده كرده و زندگان را مى ميرانى، و مردم را فقير، غنى و حاجت روا مى نمايى. على عليه السلام فرمود: مشكلت را بگو. گفت: من نماينده شصت هزار جمعيّت از قبيله «عقيمه» هستم، شخصى از آنها مدّتى است مرده و آنان در علّت مرگش باهم اختلاف دارند. اكنون جسد آن مرده را به همراه من فرستاده اند كه اينك پشت در مسجد است، اگر او را زنده نمايى خواهيم دانست كه تو راستگو، نجيب زاده و شريف هستى، و به راستى يقين مى كنيم كه تو حجّت خدا در زمين هستى؛ و اگر نتوانى او را زنده كنى، او را به ميان قبيله اش برگردانده و خواهيم فهميد كه ادّعاى تو غير صحيح است و آنچه را كه توانايى انجام آن را ندارى، اظهار مى نمايى. حضرت على عليه السلام رو به ميثم تمّار كرد و فرمود: اى اباجعفر! سوار مركبى شو و خيابانها و محلّات كوفه را دور بزن و ندا ده: كسى كه مى خواهد فضيلت و برترى علم و دانشى كه خدا به على، برادر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و شوهر فاطمه زهرا عليها السلام داده بنگرد، فردا به صحراى نجف آيد. هنگامى كه ميثم تمّار مأموريّتش را انجام داد و برگشت، امير مؤمنان على عليه السلام به او فرمود: اين عرب را مهمان كن. (ميثم تمّار گويد:) من او را با تابوتى كه در آن مرده اى را به همراه داشت به خانه‌ام بردم و با خانواده در خدمتش بوديم. فردا صبح هنگامى كه امير مؤمنان على عليه السلام نماز صبح را خواند به سوى صحراى نجف به راه افتادند. من نيز به همراه حضرتش بودم، در كوفه كسى از خوب و بد نماند جز آنكه به صحراى نجف آمدند... ------------------------------------ [۱]: منظور از دو عمرى كه امير مؤمنان على عليه السلام آنان را كشت؛ عمرو بن عبدود و عمرو بن اشعث مخزومى است. و دو عمروى كه حضرتش به اسارت گرفت؛ ابوثور عمرو بن معدى كرب و عمروبن سعيد عشابى هستند كه آن دو را در جنگ بدر به اسارت درآورد. ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 مدينة المعاجز: ج۱، ص۲۴۷، ح۱۵۷ 🔰 @DastanShia
۲. ✨ فضائل امیرالمؤمنین علی (ع) زنده کردن جوان به اذن الهی ✨ فردا صبح هنگامى كه امير مؤمنان على عليه السلام نماز صبح را خواند به سوى صحراى نجف به راه افتادند. من نيز به همراه حضرتش بودم، در كوفه كسى از خوب و بد نماند جز آنكه به صحراى نجف آمدند. امير مؤمنان على عليه السلام فرمود: اى ابا جعفر! اعرابى را با مرده اى كه به همراه دارد بياور. من فرمان حضرتش را اطاعت كرده و هر دو را در صحراى نجف حاضر ساختم. امير مؤمنان على عليه السلام رو به مردم كرد و فرمود: اى مردم كوفه! آنچه از ما مشاهده مى كنيد درباره ما بگوئيد، و آنچه از ما مى شنويد، به ديگران روايت كنيد. آنگاه فرمود: اى اعرابى! شترت را بخوابان! و جسد رفيق مرده ات را با كمك عدّه اى از مسلمانان از تابوت بيرون بياور. ميثم تمّار گويد: مرد عرب از تابوت پارچه اى از ديباج زرد بيرون آورد و باز كرد. زير آن، پارچه اى از ديباج سبز بود، آن را هم باز كرد. زير آن، كيسه اى از لؤلؤ بود كه در ميان آن، جوانى بود كه گيسوانش زيبا بود. امیرالمؤمنین على عليه السلام رو به آن اعرابى كرد و فرمود: چند روز است كه اين جوان مرده؟ گفت: چهل و يك روز. حضرت فرمود: علّت مرگش چه بود؟ اعرابى گفت: خانواده او مى خواهند تو او را زنده نمايى تا بگويد چه كسى او را كشته، چرا كه او صحيح و سالم شب خوابيده و بامدادان گوش تا گوش او بريده شده است. حضرت فرمود: چه كسى خون او را مى خواهد؟ گفت: پنجاه نفر از خويشان او دست به دست هم داده و در پى خون او هستند. اى برادر رسول خدا! شكّ و ترديد را از ميان بردار و امر قتل او را آشكار كن. حضرت فرمود: عمويش او را كشته است، زيرا دختر خود را به ازدواج او درآورد، ولى اين جوان او را رها كرد، و زن ديگرى اختيار نمود، عمويش از كينه و حقدش او را كشت. اعرابى گفت: ما به اين سخن راضى و قانع نمى شويم، مى خواهيم اين جوان خودش در ميان خانواده اش شهادت دهد كه چه كسى او را كشته تا آتش فتنه و جنگ در ميان آنان خاموش گردد. امير مؤمنان على عليه السلام برخاست و خداى متعال را حمد و سپاس گفته و او را ثنا خواند و بر پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم درود فرستاد، آنگاه فرمود: اى مردم كوفه! به راستى كه ارزش گاو بنى اسرائيل در نزد پروردگار از على، برادر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بالاتر نيست، همانا خداى متعال به وسيله او مرده اى را پس از هفت روز زنده كرد. سپس كنار جسد مرده رفت و فرمود: همانا گاو بنى اسرائيل عضوى از بدنش را به مرده زدند و او زنده شد. من عضوى از بدنم را به اين مرده مى زنم، چرا كه عضوى از من، نزد خداى بهتر از آن گاو است. آنگاه با پاى راستش او را تكان داد و فرمود: اى مدركة بن حنظلة بن غسّان بن بحر بن فهم بن سلامة بن طيّب بن مدركة بن اشعب بن اخرص بن داهلة بن عمر بن فضل بن حباب! برخيز، كه على به اذن خدا تو را زنده نمود. در اين هنگام جوانى از تابوت برخاست كه سيمايش از آفتاب زيباتر و از مهتاب درخشنده تر بود و رو به امير مؤمنان على عليه السلام كرد و گفت: لبيّك، لبيّك اى زنده كننده استخوان ها! اى حجّت خدا بر مردم، اى بى نظير در فضل و احسان! اى امير مؤمنان! اى جانشين رسول پروردگار جهانيان! اى علىّ بن ابى طالب! امير مؤمنان على عليه السلام فرمود: اى جوان! چه كسى تو را كشته است؟ گفت: عمويم حريث بن زمعة بن ميكال بن اصم. سپس امير مؤمنان على عليه السلام به آن جوان فرمود: به سوى خانواده ات برگرد. جوان گفت: من نيازى به خويشانم ندارم. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: مى ترسم دوباره مرا بكشند و شما در ميان اين اُمّت نباشيد، پس چه كسى مرا زنده مى نمايد؟! حضرت رو به اعرابى كرد و فرمود: تو به سوى خانواده ات باز گرد. اعرابى گفت: من تا زنده‌ام به همراه تو و اين جوان هستم. آنان نزد امير مؤمنان على عليه السلام ماندند تا اينكه هر دو، در جنگ صفّين به فيض شهادت نايل شدند، رحمت خدا بر آنها باد. مردم كوفه نيز پس از مشاهده اين جريان شگفت انگيز به خانه هايشان بازگشتند، و سخنان گوناگونى در مورد حضرت بر زبان جارى كردند. 📔 مدينة المعاجز: ج۱، ص۲۴۷، ح۱۵۷ 🔰 @DastanShia
. 🪨 صخره گمشده عمّار ياسر گويد: من به همراه امير مؤمنان على عليه السلام بودم در آن هنگام كه از سرزمين نخيله - كه در دو فرسنگى كوفه است - مى گذشت، ناگاه پنجاه مرد يهودى از نخيله بيرون آمده و گفتند: تو علىّ بن ابى طالب امام هستى؟ حضرت فرمود: آرى. گفتند: در كتابهاى ما آمده: صخره اى است كه نام شش پيامبر بر آن نوشته شده، اينك ما به دنبال آن سنگ هستيم ؛ ولى آن را پيدا نمى كنيم، اگر تو امام هستى آن سنگ را براى ما پيدا كن. حضرت فرمود: دنبال من بياييد. عمّار گويد: آنان پشت سر حضرتش به راه افتادند تا اينكه به صحرايى رسيدند، ناگاه در آن صحرا، كوهى عظيم از ريگ ديدند، على عليه السلام فرمود: أيّتها الريح! انسفى الرمل عن الصخرة: اى باد! ريگها را از روى سنگ پراكنده ساز! ساعتى نگذشت تا اينكه بادى وزيد، ريگها را پراكنده ساخت و سنگى ظاهر شد، حضرت فرمود: اين همان سنگ شماست. گفتند: آنچنان كه ما شنيده ايم و در كتابهايمان خوانده ايم، بر روى اين سنگ، نام شش پيامبر نوشته شده ؛ ولى ما آن اسامى را روى آن نمى بينيم. على عليه السلام فرمود: نامهايى كه بر آن نوشته شده، در طرفى است كه بر زمين قرار گرفته، آن را برگردانيد (تا ديده شود). در اين هنگام به كمك همديگر يك دست گشتند تا آن سنگ را برگردانند، ولى نتوانستند. على عليه السلام فرمود: كنار برويد! آنگاه دست مباركش را در حالى كه سوار بر مركب بود به طرف سنگ دراز كرد و آن را برگرداند. پس اسامى شش نفر از پيامبران صاحب شريعت را بر روى آن يافتند، آنان عبارت بودند از: آدم، نوح، ابراهيم، موسى، عيسى و محمّد عليهم السلام. در اين هنگام گروهى از يهود، به دست مبارك حضرتش ايمان آورده و گفتند: ما گواهى مى دهيم كه معبودى جز خدا نيست و محمّد، رسول خدا است و تو امير مؤمنان، سرور جانشينان و حجّت خدا در زمين هستى. كسى كه تو را بشناسد سعادتمند گشته و نجات پيدا خواهد كرد، و كسى كه با تو مخالفت نمايد گمراه و سرگردان گشته و به سوى دوزخ سقوط خواهد كرد، مناقب و فضايل تو از حدّ و حدود بالاتر و آثار نعمت هاى تو از شمارش افزونتر است. 📔 بحار الأنوار: ج۴۱، ص۲۵۷ 🔰 @DastanShia
. 🔸 وقتی پیشمانی سودی ندارد! در يك نسخه مناقب خطّى كهنى - كه شايد بيش از سيصد سال پيش نگارش يافته - آمده است: اعثم كوفى - كه يكى از معاندان بود - گويد: در جنگ صفّين مردى از اهل شام به ميدان مبارزه آمد. امیرالمؤمنین على عليه السلام به او فرمود: (اى شامى! ) برگرد، تا فرزند (هند) جگرخوار تو را وارد دوزخ نكند. شامى گفت: هم اكنون معلوم مى شود كه كداميك از ما وارد دوزخ خواهيم شد. پس امير مؤمنان على عليه السلام نيزه اى به سوى او حواله و او را با نيزه بلند كرد و در هوا نگاه داشت، آن لعين فرياد زد: يا اميرالمؤمنين! همينك آتش جهنّم را ديدم و از پشيمان شدگان گرديدم. حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: «أَ لْآنَ وَقَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَكُنْتَ مِنَ المُفْسِدينَ» [۱] «هم اكنون، در حالى كه پيش از اين عصيان كردى و از مفسدان بودى». ------------------------------------------ [۱]: سوره يونس، آيه ۹۱ 📔 نوادر المعجزات: ص۶۲ 🔰 @DastanShia
. ♦️ جگر بریان با نان نرم انس گويد: آگاه شديم كه روزى امير مؤمنان على عليه السلام دلش مى خواسته جگر بريان با نان نرم ميل كند، و اين خواسته تا يك سال دوام داشت، روزى در حالى كه روزه بود اين خواسته اش را به فرزندش امام حسن عليه السلام مى فرمايد، آن حضرت اين غذا را براى پدر بزرگوارش آماده مى سازد. هنگامى كه مى خواهد افطار نمايد سائلى در مى زند، على عليه السلام مى فرمايد: يا بنيّ! احملها إليه لايقرء صحيفتنا غداً «أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ في حَياتِكُمُ الدُّنْيا وَاسْتَمْتَعْتُمْ بِها» [۱]. فرزندم! اين طعام را به آن سائل بده تا فرداى قيامت اين آيه را براى ما نخوانند كه: «از طيّبات زندگيتان در دنيا استفاده كرديد و از آن بهره برديد». --------------------------------------------- [۱]: سوره احقاف، آيه ۲۰. 📔 تفسير فرات: ص۲۴۲ 🔰 @DastanShia