.
♦️ بيدار شدن فطرت يك كمونيست
شهيد بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عبداللّه ميثمى نمايندگى امام (ره) در قرارگاه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله مى گويد:
قبل از انقلاب در زندان ساواك شاه، براى زجر و شكنجه روحى، مرا با يك كمونيست هم سلّول كردند كه به من خيلى بدى مى كرد.
از جمله به آب و غذاى من دست مى زد كه نجس شود و من نخورم. وقتى عبادت مى كردم مرا مسخره مى كرد.
شب جمعه اى كه او خواب بود دعاى كميل مى خواندم، رسيدم به اين فراز از دعا كه:
... فَلَئِن صَيِّرنى لِلعُقوباتِ مَعَ اَعدائِكَ وَجَمَعْتَ بَينى وَ بَينَ اَهلِ بَلائِكَ وَ فَرَّقتَ بَينى وَ بَين اَحِبّائِكِ (پس تو اگر مرا با دشمنانت به انواع عقوبت معذّب گردانى و با اهل عذاب همراه كنى و از جمع دوستانت و اوليائت جداسازى... )
دلم شكست و گريه شديدى سر دادم.
وقتى به خودم آمدم متوجّه شدم كه او (هم سلّولم كه كمونيست بود) نيز فطرتش بيدار شده و سرش را به سجده روى خاك گذاشته است.
در اينجا بياد آن زن بدكارهاى افتادم كه هارون الرّشيد (لعنة اللّه عليه) بخاطر اذيّت و آزار باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر عليه السلام به سلّول آن آقا برده بود و پس از ساعتى كه در سلّول را گشودند ديدند همين طور كه امام هفتم عليه السلام سر به سجده گذاشته و مى گويد:
(سُبُّوحٌ، قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائركَةِ وَ الرَّوح)، آن زن نيز سرش را به سجده گذاشته و هم ذكر و هم ناله با امام عليه السلام شده است!
📔 داستانهایی از علماء، ص۵٠
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
❌ همکاری با ستمگران ممنوع
صفوان یکی از ارادتمندان اهل بیت، آدم فهمیده و پرهیزگاری بود. شتران بسیار داشت، به وسیله کرایه دادن آنها زندگانی خود را اداره میکرد.
صفوان پس از آن که با خلیفه (هارون الرشید) قرارداد بست که حمل و نقل اسباب سفر حج وی را به عهده بگیرد، محضر امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید.
امام فرمود:
صفوان! همه کارهای تو خوب است به جز یک عمل.
صفوان گفت:
فدایت شوم! آن کدام عمل است؟
امام فرمود:
شترانت را به این مرد (هارون) کرایه دادهای!
صفوان: یابن رسول الله برای کار حرامی کرایه ندادهام، هارون عازم حج است برای سفر حج کرایه دادهام. افزون بر این، خودم همراه او نخواهم رفت، بعضی از غلامان خود را همراهش میفرستم.
امام: آیا تو دوست داری هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟
صفوان: بله یابن رسول الله قهراً چنین است.
امام: هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد که ستمگران باقی بمانند شریک ستمگران است و هر کس شریک ستمگران به شمار آید، در آتش خواهد بود.
پس از این گفتگو صفوان یکجا کاروان شترش را فروخت.
هنگامی که هارون از فروختن شترها باخبر شد، صفوان را به حضور خود خواست و به او گفت:
شنیدهام شترها را یکجا فروختهای؟
صفوان: بلی! همین طور است.
هارون: چرا؟
صفوان: پیر شده و از کار افتادهام و غلامان نیز از عهده این کار به خوبی بر نمی آیند.
هارون: نه، من میدانم چرا فروختی! حتما موسی بن جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل اسباب و اثاث بستی، آگاه شده و تو را از این عمل نهی کرده است. او به تو دستور داده است، شترانت را بفروشی!
صفوان: مرا با موسی بن جعفر چه کار.
هارون با لحنی خشمگین گفت:
صفوان! دروغ میگویی اگر دوستیهای سابق نبود، همین حالا سرت را از بدنت جدا میکردم.
📔 بحار الأنوار: ج٧۵، ص٣٧۶
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ چیزی را که باید تمنّا کرد
مرد فقیر مؤمنی به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام رسید و خواستار رفع گرفتاری و نیازمندیِ خود شد.
امام با خنده و خوشروئی با وی برخورد نمود و فرمود: سؤالی از تو میکنم، اگر جواب صحیح دادی، ده برابر آنچه میخواهی به تو عطا میکنم، و گرنه همان مقدار مورد طَلَبَت را خواهم داد.
مرد گفت: سؤال فرما.
امام فرمود: اگر آرزو و تمنّای چیزی در دنیا به تو واگذار شود، چه چیز را تمنّا میکنی؟
عرض کرد: تمنّای من آن باشد که:
عمل به تقیّه در دینم روزیِ من شود
نیز برآوردن حاجتِ برادرانم
و در مرحله سوم اداء حقوق آنها.
حضرت فرمود: چگونه باشد که آرزو و مسئلت از دارا شدن ولایتِ ما اهل بیت نمی کنی؟!
پاسخ داد: بدون شکّ نعمت ولایت به من عطا گردیده، ولی آنچه را گفتم، عطا نشده و فاقد آن میباشم. پس بدانچه عطا شدهام شُکرگذارم و آنچه را منع شده از خدای عزّوجلّ درخواست میکنم.
امام وی را تحسین و جوابش را پذیرفت و دستور داد دوهزار درهم به او عطا کنند و فرمود: با این پول مازو بخر، که خشک است و فعلاً خریداری ندارد و چون خریداری کردی یک سال در انتظار فرصتِ زمینه فروشِ آن باش، و به خانه ما بیا و هزینه روزانهات را بگیر.
پس آن مرد به دستور امام عمل کرد و هنوز سال به پایان نرسیده قیمت آن جنس پانزده برابر افزایش یافت و آن را که دوهزار درهم خریده بود به سی هزار درهم فروخت و زندگی وی به برکت امام گشایش یافت.
📔 بحارالانوار، ج٧۵، ص۴١۵
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ جادوگری که طعمه شیر شد!
هارون الرشید از جادوگری خواست که در مجلس کاری کند که حضرت موسی بن جعفر علیه السلام از عهدهاش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافکنده گردد. جادوگر پذیرفت.
هنگامی که سفره انداخته شد، جادوگر حیلهای بکار برد که هر وقت امام موسی بن جعفر علیه السلام میخواست نانی بردارد، نان از جلو حضرت میپرید.
هارون بخاطر اینکه خواسته ناپاکش تأمین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت میخندید.
حضرت موسی بن جعفر علیه السلام سربرداشت. نگاهی به عکس شیری که در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
- ای شیر خدا! این دشمن خدا را بگیر.
ناگهان همان شکل به شکل شیری بسیار بزرگ درآمده، جست و جادوگر را پاره پاره کرد.
هارون و خدمت گزارانش از مشاهده این قضیه مهم، از ترس بیهوش شدند.
پس از آنکه به هوش آمدند. هارون به امام علیه السلام گفت:
- خواهش میکنم از این شیر بخواه که پیکر آن مرد را به صورت اول برگرداند.
امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمود:
- اگر عصای موسی آنچه را که از ریسمانها و عصاهای جادوگران بلعیده بود، بر میگرداند، این عکس شیر هم آن مرد را بر میگرداند.
📔 بحار الأنوار: ج۴٨، ص۴١
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد!
شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود:
ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار میکند و درباره من از تو پرس و جو مینماید، پس به او بگو:
واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود. پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده.
عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟
فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور.
شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت:
میخواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم.
گفتم: از کدام صاحِبَم.
گفت: از فلان فرزند فلان.
گفتم: نامِ تو چیست؟
گفت: یعقوب.
گفتم: از کجائی؟
گفت: از اهل مغرب.
گفتم: مرا از کجا شناختی؟
گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند.
به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم.
سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود:
ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم،
پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی میافکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد.
آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟
فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد.
شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید.
📔 رجال کشی، ص ۳۰۹
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ آقای با برکت
کنار چاهی به نام أمّ عظام خربزه و خیار و کدو کاشته بودم. همین که نزدیک برداشت شد و محصول رسید، ملخ به مزرعه زد و تمام محصول را از بین برد.
من قیمت دو شتر به اضافه صد و بیست دینار خرج آن زراعت کرده بودم. یک روز که نشسته بودم، موسی بن جعفر بن محمد علیهم السّلام تشریف آوردند و سلام کردند و فرمودند: چرا به این حالی؟
گفتم: مانند بیچارگان شدهام؛ ملخ به مزرعهام زد و تمام محصولم را خورد. فرمودند: چقدر زیان کردی؟ عرض کردم: صد و بیست دینار به اضافه بهای دو شتر.
فرمودند: ای عرفه! به ابوالغیث صد و پنجاه دینار و دو شتر بده که سی دینارش سودت میباشد. عرض کردم: ای آقای بابرکت! دعا بفرمایید که خداوند به زراعتم برکت دهد.
داخل مزرعه شدند و دعا کردند، و از رسول الله صلی الله علیه و آله برایم نقل کردند که ایشان فرمودند: به باقی ماندن مصائب تمسک کنید.
آن دو شتر را در زمین به کار گرفتم و زراعت را آب دادم، خداوند چنان برکت داد و زراعت را زیاد کرد که محصول آن را به ده هزار فروختم.
📔 کشف الغمّة: ج۳، ص١٠
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شیر خدا
علی بن یقطین نقل کرده، هارون الرشید فراخوان داد که مردی بیاید و در مجلسی ابا الحسن موسی بن جعفر علیهما السلام را خوار کند و دلایل او را باطل کند و او را ساکت و شرمگین نماید.
مردی معزم (١) داوطلب این کار شد. وقتی سفره را آوردند، آن مرد طلسمی بر نان انجام داد که هر وقت خادم حضرت ابا الحسن علیه السلام دستش را جلو میبرد تا تکه نانی بردارد، نان از جلو دستش میپرید، و هارون از شدّت غلبه شادی و خنده اختیارش را از دست داده بود.
در این هنگام حضرت موسی بن جعفر سرشان را بلند کردند و به تصویر شیری که روی یکی از پردهها بود نگاه کردند و به آن فرمودند: ای شیر خدا! دشمن خدا را بگیر!
ناگهان آن تصویر جان گرفت و به شکل شیری بسیار بزرگ در آمد و آن مرد را خورد. هارون و نوکرانش غش کردند و بر زمین افتادند و از هول چیزی که دیدند عقل از سرشان پرید.
وقتی به هوش آمدند، هارون به ابا الحسن علیه السلام عرض کرد: به حقی که بر تو دارم از تو میخواهم از این تصویر بخواهید آن مرد را برگرداند.
حضرت فرمودند: اگر عصای موسی آن چه را که از ریسمان و چوب دستهای جادوگران بلعیده بود برگرداند، این تصویر نیز آن مردی که بلعید را برمی گرداند.
_______________________________
(١): کسی که اهل طلسم نویسی و سحر و احضار ارواح و جن گیری باشد، معنا شده است.
📔 أمالي صدوق: ص۱۴۸
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💫 عنایت امام کاظم (ع) به شیعیان
روزی هارون الرشید مقداری لباس از جمله جبّه زرباف سیاه رنگی را - که پادشاه روم به هارون فرستاده بود - به عنوان قدردانی به علی بن یقطین، هدیه کرد.
علی بن یقطین تمام آن لباس ها، همراه همان جبه و مبلغی پول و خمس اموال خود را که معمولا به حضرت میداد، به محضر امام کاظم علیه السلام فرستاد.
امام علیه السلام پول و لباسها را قبول کرد اما جبه را به وسیله آورنده بازگرداند و نامهای به علی بن یقطین نوشت و در آن تأکید کرد جبه را نگهدار و آن را هرگز از دست مده! چون به زودی به آن نیازمند خواهی شد.
علی بن یقطین علت برگرداندن جبه را نفهمید و به شک افتاد در عین حال آن را محفوظ نگه داشت.
چند روز گذشت، علی به یکی از غلامان خدمتگزارش خشمناک شد و او را از کار برکنار کرد. غلام متوجه بود علی بن یقطین هوادار امام کاظم علیه السلام است، ضمنا از فرستادن هدیهها نیز باخبر بود لذا پیش هارون رفت و از او سخن چینی کرد،
گفت:
علی بن یقطین موسی بن جعفر را امام میداند و هر سال خمس اموال خود را به ایشان میفرستد، به طوری که جبهای را که خلیفه برای احترام از وی داده بود همراه خمس اموال فرستاد.
هارون الرشید بسیار غضبناک شد و گفت:
باید این قضیه را کشف کنم اگر صحت داشته باشد علی را خواهم کشت. همان لحظه دستور داد علی را بیاورید همین که آمد، گفت:
جبهای را که به تو دادم چه کردی؟
گفت: نزد من است آن را عطر زده، در جعبه ای در بسته محفوظ نگه میدارم، هر صبح و شام در جعبه باز کرده به عنوان تبرک آن را میبوسم و دوباره به جایش میگذارم.
هارون گفت: هم اکنون آن را بیاور!
علی گفت: هم اکنون حاضرش میکنم، به یکی از غلامان خود گفت:
برو کلید فلان اتاق را از کنیز کلیددار بگیر اتاق را که باز کردی فلان صندوق را بگشا! جعبه ای را که رویش مهر زدهام بیاور! طولی نکشید غلام جعبه مهر شده را آورد و در مقابل هارون گذاشت.
دستور داد جعبه را باز کردند. هنگامی که هارون جبه را با آن کیفیت دید که عطرآگین است خشمش فرو نشست، به علی بن یقطین گفت:
جبه را به جایش بازگردان و به سلامت برو! هرگز حرف سخن چینان را درباره تو نخواهم پذیرفت و نیز دستور داد به علی جایزه بدهند.
سپس امر کرد به سخن چین هزار تازیانه بزنند در حدود پانصد تازیانه زده بودند که از دنیا رفت.
📔 بحار الأنوار: ج۴٨، ص١٣٧
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد!
شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود:
ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار میکند و درباره من از تو پرس و جو مینماید، پس به او بگو:
واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود.
پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده.
عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟
فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور.
شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت:
میخواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم.
گفتم: از کدام صاحِبَم.
گفت: از فلان فرزند فلان.
گفتم: نامِ تو چیست؟
گفت: یعقوب.
گفتم: از کجائی؟
گفت: از اهل مغرب.
گفتم: مرا از کجا شناختی؟
گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند.
به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم.
سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود:
ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم،
پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی میافکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد.
آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟
فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد.
شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید.
📔 رجال کشی، ص ۳۰۹
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 نماز روی شیشه
یکی از اصحاب نامهای به امام کاظم علیه السلام نوشت و از ایشان در مورد صحت نماز خواندن روی شیشه سؤال کرد.
او نقل کرد: وقتی نامهام را فرستادم، فکر کردم و با خود گفتم: شیشه از چیزهایی است که از زمین خارج میشود، نباید این را سؤال را میکردم.
ایشان در جواب نامه مرقوم داشتند: روی شیشه نماز نخوان! گرچه با خود گفتهای که شیشه از زمین خارج میشود، ولی شیشه از نمک و ریگ است و هر دو ماهیتشان تغییر کرده است.
.
🔹 شیعیان ما
عبداللَّه بن یحیی کاهلی نقل کرده، حجم را انجام دادم و سپس به محضر امام کاظم علیه السّلام رسیدم،
ایشان به من فرمودند: امسال هر چه میتوانی کار نیک انجام بده که اجلت نزدیک شده است.
گریهام گرفت. فرمودند: چرا گریه میکنی؟ عرض کردم: فدایتان شوم! شما خبر از مرگ من دادید.
حضرت فرمودند: بشارت باد تو را! تو از شیعیان ما هستی و عاقبت به خیر خواهی شد.
عبد اللَّه بعد از این قضیه مدت زیادی زنده نبود و از دنیا رفت.
📔 کافی، ج٣، ص٣٢٢؛ رجال کشی، ص ٢٨٠
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 بخشش برادر دینی
روزی ابراهیم جمّال رضی الله عنه اجازه ورود به نزد ابا الحسن علی بن یقطین وزیر طلبید، علی بن یقطین اجازه به او ورود نداد.
علی بن یقطین در همان سال به حج رفت، در مدینه اجازه خواست تا به محضر مولایمان موسی بن جعفر علیهما السّلام برسد، حضرت اجازه ندادند.
روز بعدش که علی بن یقطین حضرت را دید، عرض کرد: ای آقای من! گناه من چه بود؟ فرمودند: مانع از ورود تو شدم زیرا تو مانع از ورود برادرت ابراهیم جمّال شدی، و خداوند نیز سعی حج تو را نمی پذیرد مگر این که ابراهیم تو را ببخشد.
عرض کردم: آقای من! من اکنون چگونه ابراهیم جمال را پیدا کنم، در حالی که من در مدینه هستم و او در کوفه است؟
فرمودند: شب که شد، تنها و بدون این که کسی از همراهان و غلامانت با تو باشند به بقیع میروی و در آن جا سوار اسبی با زین و برگ میشوی.
علی بن یقطین به بقیع رفت سوار بر آن اسب شد، طولی نکشید که اسب بر در خانه ابراهیم جمّال در کوفه پیاده کرد و در را زد و گفت: من علی بن یقطینم.
ابراهیم جمّال از درون خانه گفت: علی بن یقطین وزیر هارون درب خانه من چه میکند؟ علی بن یقطین گفت: گرفتاری بزرگی دارم و او را قسم داد که اجازه ورود دهد.
وقتی داخل شد، گفت: ای ابراهیم! مولا علیه السّلام از پذیرفتن من امتناع ورزیده مگر این که تو مرا ببخشی. ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد!
علی بن یقطین او را قسم داد که قدم روی صورت او بگذارد، ولی ابراهیم از این کار امتناع ورزید. برای بار دوم او را قسم داد و او این کار را کرد و علی پیوسته میگفت: خدایا تو شاهد باش.
سپس برگشت و سوار اسب شد و همان شب بر در خانه موسی بن جعفر علیهما السّلام در مدینه پیاده شد و ایشان به او اجازه ورود دادند و او داخل رفت و امام او را پذیرفت.
📔 بحار الأنوار: ج۴٨، ص٨۵
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۱.
🔸 ماجرای نصرانی
یعقوب بن جعفر بن ابراهیم نقل کرده، در محضر ابا الحسن موسی بن جعفر علیهما السّلام بودم که مردی نصرانی وارد شد؛ ما در آن وقت با ایشان در عریض بودیم، مرد نصرانی به ایشان عرض کرد:
من از راه دوری پیش شما آمدهام و سفر سختی داشته ام، سی سال است از خداوند درخواست میکنم که مرا به بهترین دین و بهترین و داناترین بندگان راهنمایی کند.
شخصی در خوابم آمد و مردی را در بالادست دمشق معرفی کرد؛ پیش او رفتم و با او صحبت کردم، گفت: من داناترین شخص در دین خود هستم، ولی از من داناتر هم وجود دارد.
گفتم: مرا به آن که داناتر از توست راهنمایی کن! من از سفر باک ندارم و مشقت مانع من نمی شود، همه انجیل و مزامیر داود و چهار سفر از تورات را خوانده ام، ظاهر قرآن را هم آن قدر خواندهام که بر تمام آن مسلطم.
شخص دانا به من گفت: اگر علم نصرانیت را میخواهی، من از تمام عرب و عجم به آن داناترم، و اگر علم یهودیان را میخواهی، در این زمان داناترین مردم به آن باطی بن شراحیل سامری است.
و اگر علم اسلام و علم تورات و علم انجیل و زبور و کتاب هود و هر چه در این زمان یا زمانهای پیشین بر پیامبران نازل شده، و هر خیری که از آسمان فرود آمده، چه کسی به آن علم پیدا کرده باشد و چه هیچ کس از آن آگاه نشده باشد، را میخواهی، در او توضیح هر چیزی و شفای همه جهانیان است و رحمت برای کسی است که که از او طلب رحمت کند و بصیرت کسی است که خدا خیر او را خواسته باشد و با حق مأنوس باشد.
من تو را به او راهنمایی میکنم، پیش او برو اگر شده با دو پایت پیاده روی، و اگر نتوانستی بر زانوانت ادامه بده، اگر نتوانستی بنشین و خود را روی زمین بکش و اگر نتوانستی با صورت پیش او برو.
گفتم: من قدرت بدنی و مالی برای این سفر را دارم. گفت: پس فوری برو تا به یثرب برسی! گفتم: یثرب را نمی شناسم. گفت: پس برو تا به شهر پیامبری که در میان اعراب مبعوث شده برسی، پیامبری که عربی و هاشمی است.
وقتی داخل مدینه شدی، جویای بنی غنم بن مالک بن نجار شو، او مقابل درب مسجد شهر است و شمایل و اوصاف نصرانیتش آشکار است، والی شهر بر آنها سخت میگیرد و خلیفه سخت تر. سپس جویای بنی عمرو بن مبذول میشوی، او در بقیع زبیر است.
سپس جویای موسی بن جعفر میشوی که منزلش کجاست و خودش کجاست، در مسافرت است یا در شهر حضور دارد، اگر در مسافرت بود، خودت را به او برسان که سفرش کوتاهتر از مقداری است که تو تا رسیدن به او طی کرده ای،
به او عرض کن مرا مطران بالای غوطه، غوطه دمشق به شما راهنمایی کرده و بسیار سلام به شما رساند و به شما میگوید: بسیار با پروردگارم مناجات میکنم که اسلام مرا به دست شما قرار دهد.
⭕ این داستان ادامه دارد...
📔 الکافي: ج١، ص۴٧٨
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
♦️ ماجرای نصرانی
تمام این جریان را همان طور که ایستاده بر عصای خود تکیه داشت نقل کرد. سپس عرض کرد: ای آقای من! اگر اجازه میدهید برایتان خضوع کنم و بنشینم،
فرمودند: اجازه نشستن میدهم، ولی اجازه خضوع نمی دهم. نشست و به احترام کلاه خود را از سر برداشت، عرض کرد: فدایتان شوم! اجازه صحبت کردن میدهید. فرمودند: آری، شما هم برای همین کار آمده اید.
نصرانی به ایشان عرض کرد: سلام شما را به دوستم برسانم یا شما سلام نمی رسانید؟ ابا الحسن علیه السلام فرمودند: باید خدا هدایتش کند، اما سلام رساندن، برای وقتی است که به دین ما درآید.
نصرانی عرض کرد: خدا خیرتان دهد! اجازه سؤال میفرمایید؟ فرمودند: بپرس. عرض کرد: برایم بفرمایید از کتاب خدایی که بر محمّد نازل شده و به آن نطق شده و سپس خداوند آن را این گونه وصف نموده:
«حم وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةٍ مُبارَکَةٍ إِنَّا کُنَّا مُنْذِرِینَ، فِیها یُفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ» (دخان، ۱ - ۴){ حاء میم * سوگند به کتاب روشنگر * [که] ما آن را در شبی فرخنده نازل کردیم [زیرا] که ما هشداردهنده بودیم * در آن [شب] هر [گونه] کاری [به نحوی] استوار فیصله مییابد}، بفرمایید تفسیر باطنی آن چیست؟
فرمودند: اما حم، محمّد صلی الله علیه و آله است، این اسم در کتاب هود نیز هست و بعضی از حروف آن ناقص است، و اما کتاب مبین، امیرالمؤمنین علی علیه السّلام، و اما لیلة مبارکه، فاطمه صلوات اللَّه علیها است،
و این سخن که: «فِیها یُفْرَقُ کُلُّ أَمْرٍ حَکِیمٍ» (دخان، ۴) {در آن [شب] هر [گونه] کاری [به نحوی] استوار فیصله مییابد} یعنی از فاطمه خیر کثیری خارج میشود، مردی حکیم و مردی حکیم و مردی حکیم.
مرد عرض کرد: اولین و آخرین این مردان حکیم را برایم توصیف نمایید. فرمودند: هر چند صفات آبستن اشتباهاتند، ولی این که چه کسانی از نسل سومین شخص بوجود میآیند را برایت وصف میکنم،
ذکر او در کتابهایی که بر شما نازل شده، اگر تغییری در آن نداده باشید و آن را تحریف نکرده باشید و نپوشانده باشید که گذشتگان شما این کار را کرده اند، آمده است.
⭕ این داستان ادامه دارد...
📔 الکافي: ج١، ص۴٧٨
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۳.
♦️ماجرای نصرانی
نصرانی به ایشان عرض کرد: من چیزی را که شما خود میدانید را از شما پنهان نمی کنم و شما را تکذیب نمی نمایم، شما خود صدق و کذب آن چه میگویم را میدانید.
به خدا قسم خداوند چنان شما را مشمول فضل خویش قرار داده و چنان نعمت خویش را بر شما ارزانی داشته که به خاطر کسی نمی رسد و کسی نمی تواند آن را پنهان کند و یا تکذیب نماید، من هر چه به شما میگویم حقیقت است، مانند چیزهایی که گفتم.
اباابراهیم علیه السّلام فرمودند: اکنون برایت چیزی میگویم که جز عده کمی از کسانی که به کتابهای آسمانی واردند آن را نمی دانند؛
به من بگو اسم مادر مریم چه بود و در چه روزی مریم در او دمیده شد؟ و چه ساعتی از روز بود؟ و چه روزی مریم عیسی را زایید؟ و در چه ساعت روز بود؟ نصرانی عرض کرد: نمی دانم.
اباابراهیم علیه السّلام فرمودند: نام مادر مریم مرثا بود که به عربی وهیبه میشود، روزی که او مریم را حامله شد، ظهر جمعه بود، و آن همان روزی بود که روح الامین در آن روز فرود آمد و مسلمانان عیدی بالاتر از آن ندارند،
خداوند تبارک و تعالی آن روز را بزرگ داشت و محمّد صلی الله علیه و آله نیز آن روز را بزرگ داشته و امر کرده آن را عید قرار دهند، آن روز، روز جمعه است.
اما روزی که مریم متولد شد، روز سه شنبه بود و چهار ساعت و نیم از روز گذشته بود. آیا میدانی نهری که مریم عیسی را در کنار آن زایید کدام نهر است؟ عرض کرد: نه.
فرمودند: فرات است که اطراف آن درخت خرما و انگور است و هیچ جایی به اندازه فرات دارای خرما و انگور نیست.
اما روزی که زبان مریم بسته شد و قیدوس فرزندان و پیروان خود را فراخواند و به کمک آنها آل عمران را حاضر نمود تا مریم را ببینند و به او چیزهایی گفتند که خداوند در کتاب خود بر تو و در قرآن کریم برای ما توضیح داده است، آیا آن را خوانده ای؟
گفت: آری، همین امروز آن را میخواندم. فرمودند: بنابراین از جای خود برنمی خیزی مگر این که خدا هدایتت خواهد کرد.
⭕ این داستان ادامه دارد...
📔 الکافي: ج١، ص۴٧٨
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۴.
♦️ ماجرای نصرانی
نصرانی گفت: اسم مادر من به سریانی و عربی چه بود؟ فرمودند: اسم مادر تو به سریانی عنقالیه بود، و اسم مادر پدرت عنقورة بود، اما اسم مادرت به عربی فهومیه و اسم پدرت عبدالمسیح که به زبان عربی عبداللَّه میشود، حضرت مسیح بنده ای نداشت.
عرض کرد: درست و نیکی فرمودید، اسم پدربزرگم چه بود؟ حضرت فرمودند: اسم پدربزرگت جبرئیل بود که من او را در همین مجلس عبدالرحمن مینامم. گفت: او مسلمان بود.
اباابراهیم علیه السّلام فرمود: آری و او شهید از دنیا رفت؛ گروهی از سربازان بر سر او ریختند و او را در منزلش غافل گیرانه به قتل رساندند، سربازان از اهالی شام بودند.
عرض کرد: اسم خودم پیش از کنیه چه بود؟ فرمود: اسم تو عبدالصلیب بود. عرض کرد: اکنون برایم چه نامی انتخاب میفرمایید؟ فرمود: تو را عبداللَّه نام میگذارم.
نصرانی گفت: من به خدای بزرگ ایمان آوردم و شهادت میدهم که جز خداوند معبودی نیست، یکتاست و شریکی ندارد و یکی و بی نیاز است، او نه آن طور است که نصاری وصفش میکنند و نه آن طور که یهودیان توصیف میکنند و نه چنان چه سایر مشرکین میگویند.
گواهی میدهم که محمّد بنده و فرستاده خداست که او را به حق فرستاده و با او اهل حق را آشکار و باطل گرایان را کور کرده است، و او رسول خدا صلی الله علیه و آله بر تمام مردمان، چه سرخ و چه سیاه، است و همه در مورد او مشترکند؛
پس هر که بصیرت یافت، بصیرت یافت و هر که هدایت شد، هدایت شد و باطل گرایان کور شدند و آن چه مدعی آن بودند را از دست دادند.
گواهی میدهم که ولیّ او زبان به حکمت او گشود و انبیای گذشته زبان به حکمت بالغه گشودند و در راه اطاعت خدا از خودگذشتگی کردند، و از باطل و اهلش و پلیدی و اهلش کناره گرفتند و راه گمراهی را ترک کردند و خداوند آنها را در راه طاعت خود یاری کرد و ایشان را از معصیت نگه داشت،
آنها اولیاء خداوند و یاران دین اند که به خوبی تشویق میکنند و امر به خیر مینمایند، به کوچک و بزرگ آنها ایمان آوردم، چه آنها که نام بردم و چه آنها که نام نبردم، و ایمان آوردم به خدای بزرگ تبارک و تعالی که پروردگار جهانیان است.
سپس زنار و صلیب طلایی خود را که در گردن داشت پاره کرد و عرض کرد: امر بفرمایید تا صدقهام را در هر جا که میفرمایید صرف کنم.
امام علیه السلام فرمودند: در اینجا برادری داری که با تو هم کیش بوده و از خویشاوندان تو و از قبیله قیس بن ثعلبه است، او نیز چون تو صاحب نعمت اسلام است، با هم هم دردی کنید و در کنار یک دیگر باشد، نمی گذارم حق شما در اسلام از بین برود.
عرض کرد: خدا خیرتان دهد! به خدا قسم من مردی بی نیاز هستم و سیصد اسب نر و ماده و هزار شتر در سرزمین خود دارم، حق شما در آن اموال بیشتر از حق من است.
حضرت به او فرمودند: تو آزاد شده خدا و رسول او هستی و در عین حال مقام و منزلت خانوادگی خود را داری.
آن مرد اسلامی نیکو یافت و با زنی از قبیله بنی فهر ازدواج نمود و اباابراهیم علیه السّلام مهریه آن زن را که پنجاه دینار بود، از صدقات علی بن ابی طالب علیه السّلام پرداخت و خادم و منزل در اختیارش گذاشت.
در آن جا بود تا وقتی اباابراهیم علیه السّلام را بردند و بیست و هشت شب پس از این که ایشان را بردند از دنیا رفت.
📔 الکافي: ج١، ص۴٧٨
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
١.
💠 راهب هدایت شده
یعقوب بن جعفر نقل کرده، در حضور ابا ابراهیم (امام کاظم) علیه السّلام بودم که مردی از راهبان نجران یمن به همراه زنی راهب نزد ایشان آمدند و فضل بن سوار برای آن دو اجازه ورود طلبید؛ امام علیه السّلام به فضل فرمودند: فردا صبح آن دو را پیش چاه أمّ خیر بیاور.
فردا صبح که به آن جا رفتیم، دیدیم آنها آمده اند، امام علیه السّلام امر کردند تا زیراندازی حصیری بگسترند و سپس روی آن نشستند و آنها هم پس از امام نشستند.
ابتدا زن راهب شروع به طرح مسائلی کرد و سؤالهای زیادی کرد و حضرت همه آنها را جواب دادند. حضرت نیز از او چند سؤال کردند که نتوانست به هیچ کدام از آنها جواب دهد و سپس آن زن مسلمان شد.
مرد راهب شروع به سؤال کرد و حضرت جواب همه سؤال هایش را دادند. راهب عرض کرد: من در دین خود قوی بودم و کسی از نصاری روی زمین در علم به مرتبه من نمی رسید؛
شنیدم مردی در هند هست که هر وقت بخواهد، در عرض یک شبانه روز، به زیارت بیت المقدس میرود و بعد به منزلش در هند برمی گردد.
جویای او شدم، شخصی گفت: او در سندان ساکن است، و گفت: او دارای همان علم اسمی است که آصف، صحابه سلیمان، وقتی که تخت ملکه سبا را آورد، به آن دست یافته بود.
همان جریانی که خداوند در کتاب شما یادآوری کرده و در کتابهای ما اهل ادیان دیگر هم آمده است.
اباابراهیم علیه السلام فرمودند: خداوند چند اسم دارد که اگر کسی او را به آنها بخواند، دعایش رد نمی شود؟ راهب عرض کرد: اسمها زیاد است، اما اسمائی که به صورت حتمی دعا با آنها رد نمی شود، هفت اسم است.
ابا الحسن علیه السلام فرمودند: هر کدام از آن اسمها را که از حفظ داری بگو.
راهب عرض کرد: به آن خدایی که تورات را بر موسی نازل کرد و عیسی را عبرتی برای جهانیان و آزمونی برای شکرگزاری خردمندان قرار داد و محمّد را برکت و رحمت و علی علیه السلام را عبرت و بصیرت قرار داد و اوصیاء را از نسل علی و نسل محمد صلی الله علیه و آله پیامبر قرار داد، من آنها را نمی دانم، اگر میدانستم، احتیاج به کلام شما نداشتم و پیش شما نمی آمدم و از شما سؤال نمی کردم.
اباابراهیم علیه السلام به او فرمودند: بقیه داستان مرد هندی را نقل کن.
راهب عرض کرد: من شنیدهام چنین اسمهایی هست، ولی ظاهر و باطن و شرح آنها را نمی دانم و نمی دانم آنها کدامند و نمی دانم چطور هستند و چگونه باید آنها را خواند.
راه افتادم و به سندان رفتم؛ جویای آن مرد شدم، به من گفتند: او در کنار کوهی دیری ساخته و سالی فقط دو مرتبه از دیر خارج میشود و دیده میشود.
هندیان معتقدند، خداوند در دیر او چشمه ای از زمین جوشانده است، و معتقدند و برایش بدون زراعت محصول میروید و بدون برداشت محصول برداشته میشود. در نهایت به در خانه او رسیدم، سه روز درنگ کردم و در نزدم و نزدیک در نرفتم.
روز چهارم خداوند در را گشود و گاوی که بر پشتش هیزم بود داخل شد، درب را هل دادم و باز شد، از پی گاو رفتم و داخل شدم و دیدم آن مرد ایستاده به آسمان نگاه میکند و گریه میکند، به زمین نگاه میکند و گریه میکند، به کوهها نگاه میکند و گریه میکند.
گفتم: سبحان اللَّه چقدر نظیر تو در این زمانه کم است! به من گفت: به خدا قسم من به اندازه یک حسنه از حسنات مردی هستم که او را رها کردی و پیش من آمدی.
به او گفتم: به من گفته اند تو اسمی از اسماء خدا را میدانی که با آن در یک شبانه روز تا بیت المقدس میروی و به خانه ات برمی گردی.
گفت: بیت المقدس را میشناسی؟ گفتم: من غیر از بیت المقدسی که در شام است را نمی شناسم.
گفت: نه آن بیت المقدس، بلکه بیت مقدسی که بیت آل محمّد است.
گفتم: اما آن چه من تا به امروز شنیده بودم، همان بیت المقدس شام بود.
گفت: آن جا محرابهای پیامبران است تنها نام آن حظیرة المحاریب بود، تا زمانی که روزگار به فاصله بین عیسی و محمّد صلّی اللَّه علیهما رسید و بلا به مشرکان نزدیک شد و انتقام وارد خانههای شیاطین گشت و آن اسمها را تغییر دادند و جابجا کردند که این همان سخن خداوند تبارک و تعالی است که باطن آن برای آل محمّد است.
گفتم: من از سرزمین دوری پیش تو آمدهام و دریاها و رنجها و گرفتاریها و ترسهایی را برای دیدن تو بر خود روا داشتهام و پیوسته بیم ناک بودم از این که شاید به مقصودم نرسم.
⭕ این داستان ادامه دارد...
📔 الکافي، ج١، ص۴٨١
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
٢.
💠 راهب هدایت شده
گفت: از همان راهی که آمده ای بازگرد، برو تا به شهر محمّد صلّی اللَّه علیه و آله برسی که به آن طیبه میگویند نام آن در جاهلیت یثرب بوده است.
سپس به محلی با نام بقیع برو و سراغ خانه ای را بگیر که به خانه مروان معروف است و سه روز در آن جا ساکن شو.
بعد جویای پیرمرد سیاهی شو که جلو درب خانه اش حصیر، که در آن جا به آن خصف میگویند، میبافد و با او با مهربانی رفتار کن و به او بگو:
مرا همان مهمانی که در گوشه حیاط، در اطاقی که چهارچوب کوچکی در آن است، ساکن بود فرستاده است.
آن گاه از او در مورد فلان بن فلانی سؤال کن و بپرس که مجلس او کجا است و چه وقت به آن جا میرود، یا او را نشان خواهد داد یا برایت طوری وصفش میکند که او را بیابی. من نیز اوصاف او را برایت خواهم گفت.
گفتم: وقتی او را دیدم، چه کنم؟ گفت: هر چه میخواهی، از گذشته و آینده، از او بپرس و در مورد دینهای پیشین و دین کسانی که باقی میمانند بپرس.
اباابراهیم علیه السّلام فرمودند: کسی که ملاقاتش کرده ای خیرخواه تو بوده است. راهب عرض کرد: فدایتان شوم! نام او چیست؟
حضرت فرمودند: او متمم بن فیروز است که از ایرانیان است و از کسانی است که به خدای یکتای بی شریک ایمان دارد و او را با اخلاص و یقین میپرستد،
چون با قوم خود مخالفت کرد، از آنها فرار کرد و پروردگارش حکمت به او موهبت نمود و به راه درست هدایتش نمود و او را از متقین قرار داد و او را با بندگان مخلص خود آشنا نمود،
او هر ساله برای حج به زیارت مکه میرود و در هر ماه یک مرتبه عمره به جا میآورد و به فضل و یاری خدا از جایش در هند به مکه میآید و این چنین سپاس گزاران را پاداش میدهیم.
سپس راهب در مورد مسائل زیادی از حضرت سؤال کرد و ایشان همه آنها را جواب دادند، و حضرت از راهب سؤالاتی نمودند که نتوانست به هیچ کدام جواب دهد و خود ایشان جوابها را به او میفرمودند.
بعد راهب عرض کرد: در مورد هشت حرفی که نازل شدند و چهار حرف آن در زمین آشکار شد و چهار حرف در آسمان باقی ماند برایم بگویید؛ آن چهار حرف آسمان بر چه کسی نازل میشود و چه کسی آنها را تفسیر میکند.
فرمودند: آن شخص قائم ماست که خداوند آن چهار حرف را بر او نازل میکند و او تفسیر میکند، خداوند بر او چیزهایی نازل میکند که بر صدیقین و پیامبران و هدایت یافتگان نازل نکرده است.
راهب سپس عرض کرد: دو حرف از چهار حرفی که در زمین است را برایم بفرمایید. حضرت فرمودند: هر چهار تا را برایت میگویم؛
اولی: «لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له باقیا» {معبودی جز خداوند یکتای بی شریک نیست، باقی است}،
و دومی: «محمّد رسول اللَّه مخلصا» {محمد فرستاده خداست، مخلص است}،
و سومی: «نحن اهل البیت» {ما خانواده پیامبریم}،
و چهارمی: «شیعتنا منا و نحن من رسول الله صلی الله علیه و آله و رسول الله من الله بسبب» {شیعیان ما از ما هستند و ما نیز از رسول الله صلی الله علیه و آله هستیم و رسول الله به سببی از خدا متصل است}.
راهب به ایشان عرض کرد: گواهی میدهم که معبودی جز الله نیست و محمّد فرستاده اوست و هر از جانب خداوند آورده حق است و شما برگزیدگان خدا از میان خلق هستید و شیعیان شما پاکیزگان و مستبدلون هستند و سرانجام خداوند از آن آن هاست و سپاس مخصوص خداوند جهانیان است.
اباابراهیم علیه السّلام فرمودند که بالاپوشی از خز و پیراهنی قوهی و رداء و کفش و کمربندی آوردند و آنها را به او بخشیدند و نماز ظهر را خواندند.
📔 الکافي، ج١، ص۴٨١
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 جنازه سوخته
واقعه بسیار بزرگی نقل شده است که شریف ترین منقبت را برای موسی بن جعفر علیه السّلام ثابت میکند و شاهد علو مقام و نزدیکی منزلت ایشان پیش خدای متعال است،
و به وسیله آن کرامت ایشان بعد از وفات نیز ظاهر شد و شکی نیست که ظهور کرامت پس از وفات بزرگ تر از زمان حیات است و آن این که:
یکی از خلفای بزرگ که خدا مجد و عظمتی به او ارزانی داشته بود، نمایندهای عظیم الشأن از اعیان مملکت داشت که مدتی طولانی والی منطقهای بود و با قدرت و سخت گیری در آن جا حکم رانی میکرد.
وقتی والی از دنیا رفت، خلیفه به جهت احترام، او را در ضریحی کنار ضریح موسی بن جعفر علیه السّلام در حرم مطهر ایشان دفن نمود.
حرم موسی بن جعفر کلیددار معروفی داشت که به گواهی همگان شخصی درست کار بود و پیوسته در حرم رفت و آمد داشت و نسبت به خدمت کاری حرم و انجام وظائف آن فروگذار نبود.
کلیددار نقل کرده است: روزی بعد از دفن شدن آن والی در حرم شریف خوابیده بودم و در خواب دیدم که قبر او گشوده شده و آتش در آن شعله ور است و دود و بوی سوختن بدن و جنازه او همه حرم را فراگرفته است،
و حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نیز ایستاده و مرا را به اسم صدا زدند و به من فرمودند: برو به خلیفه بگو: ای فلانی - امام اسم او را نیز بردند - مرا با قرار دادن این ستمگر در کنار من آزردی، و سخنی خشن فرمودند.
کلیددار نقل کرده، از خواب بیدار شدم در حالی که از ترس بر خود میلرزیدم، فوری ورقه ای برداشتم و و آن را تا انتها پر کردم و جریان را مفصل برای خلیفه نگاشتم.
شب که شد، خلیفه به حرم مطهر آمد و کلیددار را خواست و با او داخل ضریح شد و دستور داد آن قبر را بشکافند و جنازه آن مرد را به جای دیگر بیرون از حرم منتقل کنند.
وقتی قبر را شکافتند، خاکستری حاصل از سوختن در آن دیدند و اثری از مرده نیافتند.
📔 کشف الغمة، ج۳، ص۷
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚡️ صاعقه
علی بن ابی حمزه نقل کرده، یک سال که در مکه بودیم، صاعقه ای بزرگ بر مردم زد و عده زیادی از مردم مردند.
من به حضور ابا الحسن علیه السّلام رسیدم؛ قبل از این که چیزی بپرسم فرمودند: ای علی! شخص غرق شده و صاعقه زده را باید تا سه روز منتظر بمانند تا نشانه ای دال بر مردنش آشکار شود.
عرض کردم: یعنی شما میخواهید بفرمایید که عده زیادی را زنده دفن کرده اند؟ فرمودند: آری، ای علی! عده زیادی را زنده دفن کردند و آنها در قبر مردند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۷۹
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ کرامات امام کاظم علیه السلام
از شقیق بلخی نقل شده است:
در سال صد و چهل و نه هجری برای انجام حج خارج شدم و در قادسیه (روستایی است نزدیک کوفه از طرف بیابان که در فاصله پانزده فرسخی کوفه قرار دارد و واقعه بزرگ بین مسلمانان و فارس در همین مکان رخ داد و آن روز هم به روز قادسیه شناخته میشود) بار انداختم،
وقتی داشتم به آن همه اثاثیه و آن همه جمعیت مردم نگاه میکردم، جوان زیبای گندم گون و ضعیفی را دیدم که روی لباسش جامه ای از پشم پوشیده بود و ردایی به دوش و نعلینی در پاهایش داشت و تنها نشسته بود.
با خود گفتم: این جوان از صوفیها است و میخواهد در راه سربار مردم باشد، به خدا میروم و او را سرزنش میکنم. نزدیکش رفتم، وقتی دید من به طرفش میروم، فرمود:
ای شقیق! «اجْتَنِبُوا کَثِیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» {از بسیاری از گمانها بپرهیزید که پاره ای از گمانها گناه است} (حجرات، ۱۲)، سپس مرا ترک کرد و رفت.
با خود گفتم: کار بزرگی کرد، از دل من خبر داد و اسم مرا به زبان آورد؛ این مرد حتماً بنده صالحی است، باید خود را به او برسانم و از او بخواهم حلالم کند. با سرعت به دنبالش رفتم، ولی به او نرسیدم و از مقابل چشمم غایب شد.
وقتی در واقصه (منزلی است در راه مکه که بعد از قرعاء به طرف مکه واقع شده، و نیز نام آب گیری است که در زمینهای بنی کعب است) بار انداختیم، او را دیدم که مشغول نماز است و اعضایش لرزان و اشک هایش جاری است.
گفتم: خودش است، بروم و از او حلالیت بطلبم. صبر کردم تا نمازش تمام شد و به طرف او رفتم، وقتی مرا در حال آمدن دید، فرمود:
ای شقیق! این آیه را بخوان: «وَ إِنِّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی» {به یقین من آمرزنده کسی هستم که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته نماید و به راه راست راهسپر شود} (طه، ۸۲)، باز مرا گذاشت و رفت.
گفتم: این جوان حتماً از بزرگان است؛ دو بار از دل من خبر داده است. وقتی در زباله (جایی معروف در راه مکه است که بین واقصه و ثعلبیه واقع شده است و دو برکه در آن وجود دارد) بار انداختیم، آن جوان را دیدم که کنار چاه ایستاده و کوزه ای در دست دارد و میخواهد از چاه آب بکشد،
کوزه از دستش به درون چاه افتاد و من داشتم نگاهش میکردم، سر به آسمان بلند کرده و میگوید: تو پروردگار منی وقتی تشنه آب شوم و قوت و غذایی منی هرگاه غذایی بخواهم. خداوندا ای سرور من! غیر از این کوزه ندارم آن را از من نگیر!
شقیق نقل کرده، به خدا قسم دیدم آب چاه بالا آمد و دستش را دراز کرد و کوزه را گرفت و پر از آب کرد، سپس وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند.
بعد به طرف پشته ای از شن رفت و از آن شنها را با دست داخل کوزه میریخت و آن را تکان میداد و میآشامید. جلو رفتم و سلام کردم، جوابم را داد.
عرض کردم: از فضلی که خدا به شما عنایت کرده، به من هم بدهید بخورم. فرمود: ای شقیق! ما پیوسته مشمول نعمتهای ظاهری و باطنی خدا هستیم، به پروردگارت خوش بین باش!
سپس کوزه را به من داد، آشامیدم، دیدم قاووت و شکر است، به خدا قسم تا آن وقت چیزی لذیذتر و خوش بوتر از آن نخورده بودم، هم سیر شدم و هم سیراب، و تا چند روز اشتها به غذا و آب نداشتم.
دیگر او را ندیدم تا داخل مکه شدیم، نیمه شبی او را کنار گنبد آبخوری دیدم که ایستاده و با خشوع ناله و اشک نماز میخواند.
تا پایان شب همین حال را داشت. وقتی فجر را دید، در مکان نمازش نشست و شروع به تسبیح نمود و سپس برخاست و نماز صبح را خواند و هفت مرتبه گرد خانه خدا طواف کرد و خارج شد.
به دنبالش رفتم، دیدم بر خلاف آنچه در راه دیده بودم، برای خودش مریدان و غلامانی دارد و مردم دور و برش جمع شدند و بر او سلام میکنند، به یک از کسانی که نزدیکش بود گفتم: این جوان کیست؟
گفت: این موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام است. گفتم: جای تعجب بود چنین اگر غیر از این آقا چنان کارهایی میکرد.
📔 کشف الغمة: ج۳، ص۴
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 وصایت پدر
از مفضل بن عمر روایت شده، وقتی امام صادق علیه السلام از دنیا رفتند، وصیت امامت ایشان به موسی الکاظم علیه السلام بود، ولی برادرشان عبدالله (أفطح)، بعد از اسماعیل که در زمان حیات پدر از دنیا رفت، بزرگ ترین برادر امام موسی الکاظم علیه السلام بود.
منزلت عبدالله نزد پدرش امام صادق علیه السلام از جهت اکرام مانند منزلت سایر برادرانش نبود، او متهم به مخالفت اعتقادی با پدرش بود و بر اساس سنّ، بعد از پدرش، با این استدلال که او بزرگ ترین فرزندان باقی مانده بعد از حضرت صادق علیه السلام است، مدعی امامت شد و گروهی از پیروان حضرت صادق علیه السلام پیرو او شدند و سپس از اعتقاد خود برگشتند.
زراره از یاران امام صادق علیه السلام به مدینه آمد و به دیدار عبدالله رفت و مسائلی از فقه را از او پرسید و او را در نهایت جهل یافت و از امامت او بازگشت.
وقتی به کوفه برگشت، اصحابش پیش او رفتند و در مورد امام او و امام خودشان از او جویا شدند، به قرآنی در مقابلش بود اشاره کرد و به آنها گفت: این امام من است و من جز این امامی ندارم.
عبدالله افطح هفتاد روز پس از وفات پدرش امام صادق علیه السلام درگذشت و این از عنایات خداوند بر مؤمنین بود که دورانش طولانی نشد و قائلین به امامت او زیاد نشدند.
او وقتی ادعای امامت کرد، حضرت موسی علیه السلام امر کردند هیزم زیادی در وسط خانهشان جمع کنند. سپس پیکی به سوی برادرشان عبدالله فرستادند و از او خواستند که پیش ایشان برود.
وقتی به حضور ایشان رسید، بزرگان امامیه پیش ایشان بودند، برادرشان عبدالله را پیش خود نشاندند و امر کردند در آن هیزمها آتش بیفکنند و همه آنها آتش گرفتند.
مردم سبب این کار را نمی دانستند، هیزمها این قدر سوختند تا گدازه ای از آتش شدند. حضرت موسی علیه السلام برخاستند و با لباس در وسط آتش نشستند و مدتی با مردم در همان حال صحبت کردند،
سپس برخاستند و لباسشان را جمع کردند و در جای خویش نشستند و به بردرشان عبدالله فرمودند: اگر فکر میکنی که امام بعد از پدرت هستی برو همان جا بنشین،
نقل کرده اند که: دیدیم رنگ رخسار عبدالله تغییر کرد و برخاست و ردایش را کشید و از خانه حضرت موسی علیه السلام بیرون رفت.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۸
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔰 علم غیب
اسحاق بن عمار نقل کرده، وقتی هارون ابا الحسن موسی کاظم علیه السلام را زندانی کرده بود، ابویوسف و محمّد بن حسن که از دوستان ابوحنیفه بودند به محضر ایشان رسیدند.
یکی از آنها به دیگری گفت: خارج از این دو صورت نیست: ما یا با ایشان برابریم و یا اگر هم برابر نباشیم، شبیه ایشان هستیم. آمدند و در مقابل ایشان نشستند.
مردی که زندان بان سندی بن شاهک بود آمد و به امام عرض کرد: نوبت من تمام شده و میخواهم بروم، اگر چیزی نیاز دارید، امر بفرمایید تا در نوبت بعد برایتان بیاورم. حضرت فرمودند: چیزی نیاز ندارم.
زندان بان که رفت، امام علیه السّلام به ابویوسف فرمودند: این مرد چقدر عجیب است! از من میخواهد اگر چیزی نیاز دارم به عهده او بگذارم تا برگردد، با این که او امشب خواهد مرد.
آن دو برخاستند، یکی از آن دو به دیگری گفت: ما آمدیم از واجب و مستحب بپرسیم، اما او اکنون چیزی مانند علم غیب میآورد. یک نفر را با زندان بان روانه کردند و به او گفتند: برو و همراه او باش و ببین کار آن مرد امشب به کجا میرسد و فردا خبرش را برای ما بیاور.
آن مرد آن شب را در مسجدی در نزدیکی خانه او خوابید. صبح که شد صدای شیون و زاری شنید و دید مردم به خانه زندان بان میروند؛ گفت: چه شده است؟ گفتند: فلانی دیشب به صورت ناگهانی و بدون بیماری از دنیا رفت.
نزد ابویوسف و محمّد بازگشت و جریان را به آنها گفت. آن دو به حضور ابا الحسن علیه السلام رسیدند و عرض کردند: ما میدانستیم که شما علم حلال و حرام را میدانید، اما از کجا فهمیدید که این زندانبانی که بر شما گماشته بودند، امشب میمیرد؟
فرمودند: از همان بابی که رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم علمشان را به علی بن ابی طالب علیه السلام آموختند. وقتی این جواب را دادند هر دو از جواب دادن حیران شدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۵
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 در راه مانده
بکار قمی نقل کرده، چهل مرتبه به حج رفتم؛ آخرین باری که میرفتم، پولم گم شد.
وارد مکه شدم، آن قدر ماندم تا مردم همه بروند تا سپس به مدینه بروم تا رسول الله صلی الله علیه و آله را زیارت کنم
و آقایم ابا الحسن موسی علیه السلام را ببینم و شاید هم مقداری کار کنم و پولی جمع کنم تا خرج راه کوفه را تهیه کنم.
راه افتادم تا به مدینه رسیدم، پیش رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله رفتم و به ایشان سلام کردم و سپس به مصلی که کارگرها آن جا جمع میشدند رفتم.
آن جا ایستادم به امید این که خداوند برایم کاری دست و پا کند که انجامش دهم.
همان طور که ایستاده بودم، مردی آمد و کارگرها اطرافش را گرفتند.
من هم رفتم و با آنها ایستادم. او چند نفر را با خود برد و من هم به دنبال آنها رفتم و به آن مرد گفتم:
ای بنده خدا! من مردی غریب هستم، اگر صلاح میدانی، مرا هم با آنها ببر تا کاری برایت انجام دهم. گفت: اهل کوفه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو هم بیا.
با او رفتم تا به خانه بزرگی که جدید آن را میساختند رسیدیم. چند روزی در آن جا کار کردم و هفته ای یک بار پول میدادند.
کارگران کار نمی کردند؛ به وکیل گفتم: مرا سرکارگر کن تا هم از اینها کار بکشم و هم خودم با آنها کار کنم. گفت: تو سرکارگر باش. کار میکردم و از آنها کار هم میکشیدم.
یک روز روی نردبان ایستاده بودم که چشمم به ابا الحسن موسی علیه السّلام افتاد که میآیند و حال آن که من روی نردبانی داخل خانه بودم.
سر به جانب من بلند کرده و فرمودند: بکّار پیش ما آمده است! پایین بیا! پائین رفتم؛ مرا کناری بردند و به من فرمودند: این جا چه میکنی؟
عرض کردم: فدایتان شوم! تمام خرجی من از بین رفت، در مکه ماندم تا مردم بروند، بعد به مدینه آمدم و به مصلی رفتم و گفتم: کاری پیدا میکنم، آن جا ایستاده بودم که وکیل شما آمد و چند نفر را برد و از او درخواست کردم به من هم کار بدهد.
حضرت به من فرمودند: امروز را کار کن.
فردایش روزی بود که پول میدادند، امام آمد و بر در خانه نشست، وکیل یکی یکی کارگرها را صدا میزد و پول آنها را میداد هر وقت به من نزدیک میشد، با دست اشاره میکردند که منتظر باش!
وقتی همه رفتند فرمودند: جلو بیا! نزدیک رفتم و کیسه ای که در آن پانزده دینار بود به من دادند و فرمودند: بگیر! این خرج سفرت تا کوفه.
سپس فرمودند: فردا حرکت کن! عرض کردم: چشم فدایتان شوم! نتوانستم موهبت ایشان را رد کنم. حضرت رفتند.
چیزی نگذشت که پیکشان آمد و گفت: ابا الحسن علیه السلام فرمودند: فردا قبل از این که بروی پیش من بیا.
فردا که شد به محضر ایشان رفتم؛ فرمودند همین الان حرکت کن تا به فید (منزلی است در نیمه راه مکه به کوفه) برسی. در آن جا به گروهی برمی خوری که به سمت کوفه میروند، این نامه را بگیر و به علی بن ابی حمزه بده.
حرکت کردم، به خدا قسم تا به فید برسم، یک نفر را هم ندیدم. به آن جا که رسیدم گروهی آماده بودند فردا به طرف کوفه حرکت کنند، یک شتر خریدم و با آنها همسفر شدم.
شب هنگام وارد کوفه شدم، با خود گفتم: امشب به خانهام میروم و میخوابم و فردا صبح نامه مولایم را به علی بن ابی حمزه میرسانم. به منزلم رفتم، باخبر شدم چند روز قبل دزد به دکانم زده است.
فردا پس از نماز صبح نشسته بودم و به چیزهایی که از دکانم برده بودند میاندیشیدم که دیدم کسی در خانه را میزند، بیرون آمدم و دیدم علی بن ابی حمزه است.
معانقه کردیم و به من سلام کرد و گفت: ای بکار! نامه آقایم را بیاور! گفتم: بسیار خوب همین الان میخواستم خدمت شما برسم. گفت: بیاور! میدانم دیشب رسیدی.
نامه را بیرون آوردم و به او دادم؛ گرفت و بوسید روی چشمانش نهاد و گریه کرد. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: به جهت اشتیاقی که به آقایم دارم.
نامه را گشود و خواند، بعد سرش را بلند کرد و گفت: ای بکار دزد به تو زده است. گفتم: آری. گفت: هر چه در دکان داشتی را برداشته اند. گفتم: آری.
گفت: خدا عوضش را برایت رسانده است؛ مولای من و تو به من امر کرده زیانی که به تو رسیده را جبران کنم و چهل دینار به تو بدهم.
وقتی قیمت آن چه برده بودند را برآورد کردم، چهل دینار میشد. نامه را در مقابل من گشود، در آن نوشته بود: به بکار قیمت آن چه از دکان او دزدیده اند، یعنی چهل دینار، بده.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۴
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 جندب
علی بن ابی حمزه نقل کرده، در محضر موسی بن جعفر علیه السّلام بودم که مردی از اهل ری به نام جندب وارد شد و سلام کرد و نشست،
ابا الحسن علیه السّلام به نیکی از او احوال پرسی کردند و سپس به او فرمودند: ای جندب! برادرت چه طور بود؟ عرض کرد: خوب بود، به شما سلام رساند.
فرمودند: ای جندب! خدا به تو در مصیبت برادرت اجر فراوان بدهد! عرض کرد: سیزده روز پیش نامه اش از کوفه رسید و سلامت بود.
فرمودند: به خدا قسم او دو روز بعد از نامه اش درگذشت و مقداری پول به زنش داد و به او گفت: این مال نزد تو باشد، وقتی برادرم آمد، آن را به او بده!
آن را در همان خانه ای که زندگی میکند، زیر زمین پنهان کرده است. وقتی برگشتی، با او به مهربانی رفتار کن، او امانت را به تو خواهد داد.
علی بن ابی حمزه نقل کرده، جندب مردی بزرگوار بود. بعد از وفات امام علیه السلام جندب را دیدم و در مورد آن چه امام گفته بود از او پرسیدم؛
گفت: به خدا آقایم درست گفت و نه در مورد نامه و نه در مورد مال چیزی زیادتر از واقع چیزی کمتر از آن نفرمودند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۱
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 معجزهای از امام کاظم (ع) در منا
امام کاظم علیهالسلام در منا (نزدیک مکه) بود، بانوئی را دید گریه میکند و بچه هایش نیز که در کنارش هستند گریه میکنند، به خاطر آنکه گاوی شیرده داشتند و آن گاو مرده بود.
امام کاظم علیه السلام نزد آن بانو رفت و فرمود: از کنیز خدا، چرا گریه میکنی؟
بانو گفت: ای بنده خدا، من دارای چند کودک یتیم هستم و تنها در زندگی یک گاو داشتم که زندگی من و بچه هایم به وسیله آن گاو تأمین میشد، اکنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هایم از همه چیز کوتاه شده است و بیچاره شده ایم.
امام کاظم علیه السلام: ای کنیز خدا، میخواهی آن گاو را برای تو زنده کنم؟
به دل بانو افتاد که در پاسخ گفت: آری.
امام کاظم علیه السلام به کنار رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوی آسمان بلند کرد و لبهایش را تکان داد (که معلوم بود دعا میکند) سپس برخاست، گاو را صدا زد و با نوک عصا یا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ایستاد،
وقتی که زن آن منظره را دید، جیغ کشید و فریاد میزد: سوگند به خدای کعبه این مرد، عیسی بن مریم علیه السلام است.
امام کاظم علیه السلام به میان مردم رفت و از آنجا گذشت.
📔 کافی، ج١، ص ۴٨۴
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia