eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
56 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✨ پیشگویی امیرالمؤمنین دختر رشید هجری (صحابه خاص امیر المؤمنین) می‌گوید: پدرم گفت: امیر المؤمنین به من فرمود: ای رشید! چگونه صبر و تحمل خواهی کرد، آنگاه که ابن زياد، تو را دستگیر کرده و دست ها، پاها و زبان تو را ببرد؟ عرض کردم: یا امیر المؤمنین! آیا عاقبت این کار رفتن به بهشت و رسیدن به رحمت الهی خواهد بود؟ فرمود: آری! تو در دنیا و آخرت با من هستی. دختر رشید می‌گوید: چند روز بیشتر نگذشته بود که مأمور عبیدالله بن زیاد از پی پدرم آمد. پدرم به نزد فرزند زیاد رفت. و ابن زیاد او را مجبور کرد از امیر المؤمنین تبری جوید. پدرم نپذیرفت. سپس گفت: علی به تو خبر داده است که چگونه می‌میری؟ پدرم گفت: دوستم امیر المؤمنین فرموده است که تو مرا به برائت از او دعوت می‌کنی و من نخواهم پذیرفت و تو دست ها، پاها و زبان مرا قطع خواهی کرد. ابن زیاد گفت: به خدا سوگند! دروغ او را آشکار خواهم کرد! آنگاه دستور داد دست‌ها و پاهایش را بریدند و زبانش را رها کردند سپس او را به سوی منزل حرکت دادند. گفتم: پدر جان! از قطع دستها و پاهایت خیلی ناراحتی؟ گفت: نه، دخترم! فقط اندکی احساس درد می‌کنم. هنگامی که پدرم را از قصر بیرون آوردند در حالی که مردم دورش را گرفته بودند گفت: کاغذ و قلم بیاورید تا از حوادث آینده و رویدادهایی که تا روز قیامت واقع خواهد شد (که از سرورم امیرمؤمنان شنیده‌ام) شما را خبر دهم. آنگاه قسمتی از حوادث آینده را بازگو کرد. ابن زیاد از این جریان آگاهی یافت، کسی را فرستاد زبان او را نیز بریدند و در همان شب به رحمت خداوندی پیوست. 📔 بحار الأنوار: ج۴٢، ص١٢٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💫 در کوه بیت المقدس روزی ابراهیم خلیل در کوه بیت المقدس به دنبال چراگاهی برای گوسفندانش می‌گشت. مردی را دید که مشغول نماز است. ابراهیم پرسید: بنده خدا! برای چه کسی نماز می‌خوانی؟ مرد پاسخ داد: برای خدای آسمان. ابراهیم: آیا از بستگان تو کسی مانده است؟ مرد: نه! - پس از کجا غذا تهیه می‌کنی؟ - در تابستان میوه این درخت را می‌چینم و در زمستان می‌خورم. - خانه ات کجاست؟ - به کوه اشاره کرد و گفت آنجاست. - ممکن است مرا به منزلت ببری امشب مهمان تو باشم؟ - در جلوی راه من آبی است که نمی توان از آن گذشت. - تو چگونه می‌گذری؟ - من از روی آب می‌روم. - دست مرا هم بگیر شاید خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم. پیرمرد دست ابراهیم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسیدند. حضرت ابراهیم از او پرسید: کدام روز مهمترین روزهاست؟ مرد عابد گفت: روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز می‌دهد. ابراهیم: خوب است با هم دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم ما را از شر آن روز نگهدارد. مرد عابد: دعای من چه اثری دارد؟ به خدا سوگند! سی سال است به درگاه خداوند دعایی می‌کنم، هنوز هم مستجاب نشده است! - می‌خواهی بگویم چرا دعایت مستجاب نمی شود؟ - چرا؟ بفرمایید! - خداوند بزرگ هنگامی که بنده‌ای را دوست داشته باشد دعایش را دیر اجابت می‌کند تا بیشتر مناجات کند و بیشتر از او بخواهد و طلب کند. چون این حالت را از بنده اش دوست دارد. اما بنده ای که مورد لطف خدا نیست اگر چیزی درخواست کند، زود اجابت می‌کند یا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ناامیدش می‌کند تا دیگر درخواست نکند. آنگاه پرسید: چه دعایی می‌کردی؟ عابد گفت: سی سال پیش گله گوسفندی از اینجا گذشت، جوانی زیبا که گیسوان بلندی داشت گوسفندان را چوپانی می‌کرد از او پرسیدم: این گوسفندان از آن کیست؟ گفت: از ابراهیم خلیل الرحمان است. من آن روز گفتم: پروردگارا! اگر در روی زمین خلیل و دوستی داری، او را به من نشان بده. ابراهیم فرمود: پیرمرد! خداوند دعایت را اجابت کرده، من همان ابراهیم خلیل الرحمان هستم ... 📔 بحار الأنوار: ج١٢، ص٧۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 دعا با زبان پاک در بنی اسرائیل مردی بود اولادی نداشت. خیلی مایل بود خداوند به او فرزندی عنایت کند. سی سال دعا کرد به نتیجه نرسید. وقتی که دید خداوند دعای او را مستجاب نمی کند، گفت: خدایا! دور از منی، دعایم را نمی شنوی؟ یا نزدیک به منی ولی دعایم را مستجاب نمی کنی؟ کسی به خوابش آمد و به او گفت: سی سال خدا را با زبان بد و قلب ناپاک و نیت نادرست خواندی دعایت مستجاب نشد، اینک زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگی پاک کن! با نیت راست دعا کن! تا دعایت مستجاب گردد. مرد از خواب بیدار شد و به دستورات او عمل کرد با زبان و دل پاک خدا را خواند، خداوند هم دعایش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندی عنایت کرد. 📔 بحار الأنوار: ج٩٣، ص٣٧٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ هر چه صلاح است در بنی اسرائیل مردی بود، دو دختر داشت. یکی از آن‌ها را به کشاورز و دیگری را به کوزه گر شوهر داده بود. روزی به دیدار آن‌ها حرکت نمود، اول منزل دختری که زن کشاورز بود رفت، احوال او را پرسید. دختر گفت: پدر جان! همسرم زراعت فراوان کاشته، اگر باران بیاید وضع ما از همه بنی اسرائیل بهتر می‌شود. از منزل او به خانه دختر دومی رفت و از او نیز احوال پرسید. در جواب گفت: پدر جان! همسرم کوزه زیادی ساخته، اگر خداوند مدتی باران نفرستد تا کوزه‌ها خشک شود وضع ما از همه خوب تر می‌شود. مرد از منزل دخترش بیرون آمد، عرض کرد: خدایا من که صلاح آن‌ها را نمی دانم، تو خودت هر چه صلاح است، بکن! 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص۴٨٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 لقمه لذیذ خداوند به یکی از پیامبران وحی کرد: که فردا صبح اول چیزی که جلویت آمد بخور! و دومی را بپوشان! و سومی را بپذیر! و چهارمی را ناامید مکن! و از پنجمی بگریز! پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با کوه سیاه بزرگی روبرو شد، کمی ایستاده و با خود گفت: خداوند دستور داده این کوه را بخورم. در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فکرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمی دهد، حتما این کوه خوردنی است. به سوی کوه حرکت کرد هر چه پیش می‌رفت کوه کوچکتر می‌شد سرانجام کوه به صورت لقمه ای درآمد، وقتی که خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است. از آن محل که گذشت طشت طلایی نمایان شد. با خود گفت: خداوند دستور داده این را پنهان کنم. گودالی کند و طشت را در آن نهاد و خاک روی آن ریخت و رفت. اندکی گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه کرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است. با خود گفت من به فرمان خداوند عمل کردم و طشت را پنهان نمودم. سپس با یک پرنده برخورد نمود که باز شکاری آن را دنبال می‌کرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت: پروردگار فرمان داده که این را بپذیرم. آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شکاری گفت: ای پیامبر خدا! شکارم را از من گرفتی من چند روز است آنرا تعقیب می‌کردم. پیامبر با خود گفت: پروردگارم دستور داده این را ناامید نکنم. مقداری گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت. ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت: مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت. پس از طی مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: مأموریت خود را خوب انجام دادی. آیا حکمت آن مأموریت را دانستی و چرا چنین مأموریتی به شما داده شد؟ پاسخ داد: نه! ندانستم. گفتند: اما منظور از کوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم می‌کند. ولی اگر شخصیت خود را حفظ کند و آتش غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه‌ای شیرین و لذیذ در خواهد آمد. و منظور از طشت طلا عمل صالح و کار نیک است، وقتی انسان آن را پنهان کند خداوند آن را آشکار می‌سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این که اجر و پاداشی برای او در آخرت مقدر کرده است. و منظور از پرنده، آدم پندگویی است که شما را پند و اندرز می‌دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل کرد. و منظور از باز شکاری شخص نیازمندی است که نباید او را ناامید کرد. و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویی پشت سر مردم است، باید از آن گریخت و نباید غیبت کسی را کرد. 📔 بحار الأنوار: ج٧۵، ص٢۵٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 👥 همنشین حضرت داوود (ع) حضرت داوود علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! همنشینم را در بهشت به من معرفی کن و نشان بده کسی را که مانند من از زندگی بهشتی بهره‌مند خواهد شد؟ خداوند فرمود: همنشین تو در بهشت "متّی" پدر حضرت یونس است. داوود اجازه خواست به دیدار متی برود خداوند هم اجازه داد. داوود با فرزندش سلیمان به محل زندگی او آمدند. خانه‌ای را دیدند که از برگ خرما ساخته شده. پرسیدند: متی کجاست؟ در پاسخ گفتند: در بازار است. هر دو به بازار آمدند و از محل متی پرسیدند. در جواب گفتند: او در بازار هیزم فروشان است. در بازار هیزم فروشان نیز سراغ او را گرفتند. عده ای گفتند: ما هم در انتظار او هستیم. داوود و سلیمان به انتظار دیدار او نشستند. ناگاه متی، در حالی که پشته‌ای از هیزم بر سر گذاشته بود، آمد. مردم به احترام او برخواستند و پشته را از سر او گرفته، بر زمین نهادند. متی پس از حمد خدا هیزم را در معرض فروش گذاشت و گفت: چه کسی جنس حلالی را با پول حلال می‌خرد؟ یکی از حاضران هیزم را خرید. در این وقت داوود و سلیمان به او سلام دادند. متی آن‌ها را به منزل خود دعوت نمود و با پول هیزم مقداری گندم خرید و به منزل آورد و آن را با آسیاب آرد کرد و خمیر نمود و آتش افروخت، مشغول پختن نان شد. در آن حال با داوود و سلیمان به گفتگو پرداخت تا نان پخته شد. مقداری نان در ظرف چوبی گذاشت و بر آن کمی نمک پاشید و ظرفی پر از آب هم در کنارش نهاد، آورد و به دو زانو نشست و مشغول خوردن شدند. متی لقمه‌ای برداشت، خواست در دهان بگذارد، گفت: بسم الله و خواست ببلعد گفت: الحمدلله و این عمل را در لقمه دوم و سوم و... نیز انجام داد. آنگاه کمی از آب با نام خدا میل کرد. هنگامی که خواست آب را بر زمین بگذارد خدا را ستود، سپس چنین گفت: الهی! چه کسی را مانند من نعمت بخشیدی و درباره اش احسان نمودی؟ چشم بینا و گوش شنوا و تن سالم به من عنایت کردی و نیرو دادی تا توانستم به نزد درختی که آن را نه، کاشته‌ام و نه، در حفظ آن کوشش نموده ام، بروم و آن را وسیله روزی من قرار دادی و کسی را فرستادی که آن را از من خرید و با پول آن گندمی خریدم که آن نان پخته و با میل و رغبت آن را خوردم تا در عبادت و اطاعت تو نیرومند باشم، خدایا تو را سپاسگزارم. پس از آن متی گریست. در این موقع داوود به فرزندش سلیمان فرمود: فرزندم! بلند شو برویم، من هرگز بنده‌ای را مانند این شخص ندیده بودم که به پروردگار سپاسگزارتر و حق‌شناس‌تر باشد. 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص۴٠٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا