فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
حاجاتت رو از بیبی بگیر...
این بزرگوار دست رد به سینه
کسی نمیزند ...
راه توسل به حضرت زینب (سلامالهعلیها)!!!
#مرحومآیتاللهناصری
🔻
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 امیرالمومنین علی علیه السلام در بالین حارث همدانی
🔹حارث همدانی یکی از دوستان و ارادتمندان مخلص حضرت علی علیه السلام بود، و مقام ارجمندی در نزد امام داشت حارث مریض شد، حضرت علی علیه السلام به عیادت او رفت و پس از احوالپرسی به او فرمود:
«ای حارث! به تو بشارت میدهم که در وقت مرگ و هنگام عبور از پل صراط، و در کنار حوض کوثر، و موقع (مقاسمه) مرا میبینی و میشناسی.»
حارث عرض کرد:
مقاسمه چیست؟
🔹حضرت فرمود:
«مقاسمه، با آتش انجام میگیرد. روز قیامت من با آتش جهنم مردم را تقسیم میکنم، به آتش میگویم:
ای آتش! این دوست من است او را رها کن! و این دشمن من است او را بگیر! »
🔹آنگاه حضرت دست حارث را گرفت و فرمود:
«ای حارث! همین طور که دست تو را گرفته ام، پیامبر صلی الله علیه و آله دست مرا گرفته بود، در آن وقت من از حسد قریش و منافقین به آن حضرت شکایت نمودم، به من فرمود:
هنگامی که روز قیامت برپا میشود من ریسمان محکم خدا را میگیرم، و تو ای علی! دامن مرا میگیری و شیعیان دامن تو را میگیرند...»
🔹سپس سه بار فرمود:
«ای حارث تو با آن کسی که دوستش داری خواهی بود و همراه کردارت میباشی.»
حارث برخاست و از شدت خوشحالی عبای خود را میکشانید و میگفت:
بعد از این، باکی ندارم که من به سوی مرگ روم، یا مرگ به سوی من آید.
📚بحارالانوار، ج ۶، ص ۱۷۹.
┏
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🌷 #خاکریزخاطرات
🔔حاضر نیستم خانمِ بیحجاب بیاد عروسیام ...
دمدمایِ عروسی، پدرم داشت لیستِ مهمونا رو آماده میکرد، که مهدی دید آمارِ تعدادی خانواده بدحجاب رو هم نوشته؛ به احترامِ پدرم اون موقع چیزی نگفت. اما بعدش بهشون زنگ زده و گفته بود: اگه این مسأله باعث بشه دخترتون رو بهم ندین، تا آخر عمر ازدواج نمیکنم، اما اجازه هم نمیدم خانمِ بدحجاب بیاد تویِ عروسیام، وگنـاهی رخ بده... پدرم هم قبولکرد و خانوادهی بدحجاب دعوت نکردیم.... پنجشنبه آقا مهدی اومد و گفت: بیا بریم قم حرم حضرت معصومه(س) ؛ هم زیارتی کنیم و هم مددی بگیریم برا بقیهی کارها... رفتیم و از تویِ حرم آقا مهدی زنگ زد به یکی از علما، تا از قرآن مدد بگیریم. ایشون هم قرآن باز کرد و آیهی زوج هایِ بهشتی اومد...
👤خاطرهای از زندگی مدافعحرم شهید مهدی نوروزی
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
🌸 خواب جالب و معتبری از سوی مرحوم علیاکبر مباشررضائی ( گِلگیرساز ) است.
💧زیرا نگفتهاند: "کارهای خوب، هدر رفت و دیده نشد" یا جملهای مانند آن؛
بلکه فرمودهاند: "در جائی ضبط و نگهداری شده و معطلِ بالارفتن است."
💧مانند اثری که در احادیث برای صلوات و نسبتِ آن با استجابتِ دعاها فرمودهاند ...
- - - - - - - -
💧برخی از مردانِخدا به مرحلهی ویژهای که میرسند، حاجت خود را این میبینند و میدانند که تنها برای گشایش و حلّ مشکل حضرت بقیةالله - عجلاللهفرَجه - دعا کنند یا از سوی امامزمان از آنان خواسته میشود که برای ظهور یا تائید و حفظ ایشان دعا کنند یا "تنها" برای این حاجت دعا کنند. ( همچنان که برای مرحوم جعفرآقا مجتهدی و آیةالله بهاءالدینی رخ داد. )
💧شاید این خواب، مژده و فرمانی در خصوص مرحوم گِلگیرساز بود که به وی بگویند به آن مقام رسیده است و او دیگر باید در صدر توجهها و عبادتهایش، دعا برای فرَج باشد و عبارتهای دیگر، برای او ضمنی و حاشیهای باید باشد.
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
داستان آموزنده 📝
*. * طبق عرف محمد که به خواستگاریام آمد، تصمیم گرفتم به او جواب مثبت بدهم و ازدواج کنم. خانواده محم
#پیامک
*
نقطه سیاه
مراسم خواستگاری تمام شد و خانواده محمد رفتند. داشتم ظرفهای میوه را از روی میز جمع میکردم که برادرم سعید به طرفم آمد و گفت: «نیلوفر! میدانی اینها خیلی مؤمن هستند. چادر سر کردن برای تویی که هیچوقت به آن رضایت ندادی، خیلی سخت است. میتوانی چادر سر کنی؟». من در جوابش گفتم: «به خاطر محمد، بله چادر سر میکنم». این جمله را فقط برای راحتی خیال برادرم گفتم و ته دلم اصلاً چنین قصدی نداشتم؛ زیرا قبلاً هم به محمد گفته بودم که من اهل پوشیدن چادر نیستم.
از سویی مهر محمد به دلم نشسته بود و همه اعضای خانوادهام او را تحسین میکردند و از سوی دیگر نمیدانستم چطور باید با خانوادهاش کنار بیایم. در ذهنم آنها را یک خانواده خشک مذهب و افراطی تصور میکردم. با خودم فکر میکردم این مسأله آنقدر برایشان مهم است که روز خواستگاری از عروسشان درباره نوع حجابش بپرسند؟ کاش این خانواده کمی روشنفکر بودند و این را درک میکردند که هر انسانی باید خودش به این نتیجه برسد که چه کاری برایش خوب است و چه کاری بد و به زور نمیشود که کسی را مجبور به انجام کاری کرد. فکرم که اینگونه درگیر میشد، به خودم میگفتم: «اصلاً بیخیال، اهمیت ندارد. مهم محمد است که او از الان شرط مرا پذیرفته است و ...». تا صبح مدام این افکار لحظهای ذهنم را آزاد نگذاشت و شب پر استرسی را سپری کردم.
با همین دغدغههای ذهنی بالاخره به مردی که به او علاقمند شده بودم، پاسخ مثبت دادم و بعد از چند ماه، جشن عروسیمان را برگزار کردیم. ماههای اول زندگیمان به دور از هر حاشیهای و به خوشی و خرمی سپری شد. من از همان روزهای اول در مقابل خانواده محمد بدون چادر ظاهر شدم. سنگینی نگاهها را حس میکردم، اما حرفی از نارضایتی نبود. کم کم اختلاف من و محمد بر سر حجاب شروع شد. هر بار که در جمع خانوادهاش که همه زنان آن چادری بودند بدون چادر حاضر میشدم، احساس میکردم نقطه سیاهی در یک سفیدی مطلق هستم. خجالتم از این موضوع باعث میشد وقتی کنار آنها بودم، به اجبار چادری بر سر کنم. با شروع ماه محرم، برای دیدن خانواده محمد به شهرستانشان رفتیم. بین راه وقتی محمد ماشین را برای ناهار نگه داشت، متوجه شدم پدر محمد پیامکی برایم فرستاده است. نوشته بود: «نیلوفر دخترم! نمیخواهم تو را مجبور کنم محجبه شوی و چادر سر کنی. چادرت را نه به خاطر من، بلکه حجابت را به خاطر حضرت فاطمه(سلام الله علیها) و حفظ آبروی حضرت فاطمه(سلام الله علیها) رعایت کن. اگر من ناخواسته تو را مجبور به سر کردن چادر کردم، مرا ببخش و حلالم کن». حرفهای حاج آقا خیلی به دلم نشسته بود، گویی تلنگری بود برایم. عجیب بود که وقتی پیامک حاج آقا را میخواندم، در ذهنم ماجرای آن خواب غریب مرور میشد. از همان لحظه تصمیمم را گرفتم دیگر لجبازی نکنم. با خودم میگفتم میخواهم برای حفظ آبروی حضرت فاطمه(سلام الله علیها) حجابم را حفظ کنم و تصمیم گرفتم چادر را به عنوان حجاب انتخاب کنم.
از همان روز چادری شدم، اما این بار با دل و جان چادری شده بودم. پیامک پدر محمد را پاک نکردم. میخواستم به همه نشان دهم که به میل خودم چادری شدم و اجباری در کار نیست. وقتی در شهرستان بعضی از اقوام محمد مرا با چادر میدیدند و میگفتند: «به اجبار حاج آقا بالاخره چادری شدی». پیامک را نشانشان میدادم و میگفتم: «حاج آقا مرا در انتخاب حجابم آزاد گذاشته؛ من خودم به میل خودم چادر را انتخاب کردم».
.
ادامه دارد
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•
🛎تلنگر
❤️رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) :
💥روز قيامت فردى را مى آورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اش را به او مى دهند، اما حسنات خود را در آن نمى بيند.
عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم! به او گفته مى شود: پروردگار تو نه خطا مى كند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت.
☘سپس مرد ديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهده مى كند.
عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام! گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم.
🔻
.
.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
🖌 #داستان اموزنده🎐
🕯📖 https://eitaa.com/joinchat/2597912663C7cbd2ba099 ☕️🌿•