📚داستان کوتاه " اشتباه "
پیرمرد سوار تاکسی میشود، موقع پیاده شدن به جای کرایه پنج هزارتومانی اشتباه میکند و تراول پنجاه هزار تومانی میدهد و البته با گوش های سنگینش صدای راننده را هم نمیشنود و در پیچ خیابان ناپدید میگردد.
کمی جلوتر پیرمرد در یک اغذیه فروشی ساندویچی میخورد و موقع حساب کردن اشتباه می کند و سه برابر پول غذا را پرداخت میکند و باز گوشهایش که همچنان نمی شنوند.
پیرمرد در راه رسیدن به خانه، از دختر بچهای فال میخرد و آن را همانجا میخواند...
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
بعد آن را در جیبش میگذارد و اشتباه می کند و پول صد فال را به دخترک میدهد و باز داستان تکراری گوشهای کم شنوایش...
پیرمرد به خانهاش میرسد، با کلید در را باز می کند و چراغ را روشن.
چای برای خودش درست میکند کمی کتاب شعر می خواند و میخوابد.
صبح فردا پیرمرد سند خانه به دست، به بنگاه املاک میرود و بعد از آن به یک موسسهی خیریه و سپس بعد از خروج از موسسه از یک زیرپله که پیرمردی در آن نشسته، یک بسته سیگار می خرد و باز اشتباه می کند و پول زیاد تری می پردازد...
او همانطور که سیگار میکشد قدم می زند و می رود کمی بعد پسر نوجوانی که راهی مدرسه است با صدای آرامی صدایش میکند و از او ساعت می پرسد
پیرمرد به سمت صدا برمیگردد و کمی مکث می کند و بعد ساعت مچیش را باز می کند و به او میدهد و به مسیر خود ادامه می دهد...
می رود و می رود تا به خط راه آهن می رسد و درست وسط آن راه می رود! همانجا روی ریل ها به جای ایستگاه به انتظار قطار میماند و این بار اشتباه نمی کند...!
بقلم: #شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande