#آجرکاللهیاصاحبالزمان 🖤
▪️هشدار که ماتم عظیم است امشب
▪️دلها همه با غُصّه نَدیم است امشب
▪️بر صاحب عصر تسلیت باید گفت؛
▪️کآن دُرِّ گرانمایه یتیم است امشب
🏴 #شهادت_امام_حسن_عسکری (ع) تسلیت باد🥀
🌑 #امام_زمان عج🥀
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و میگوید :
✨ یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم ، چه کنم؟
☘️ حضرت علی (عليه السلام) فرمودند : خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.
【 الحمدلله علی کل نعمه】
🤲 خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🤲 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🤲 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🤲 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
📗 بحارالانوار ، ج ۹۱ ، ص۲۴۲
التماس دعا
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📝🌿سفیان ثوری حکایت می کند:
🌱در مکه مشغول طواف بودم، ناگاه مردی را دیدم که قدم از قدم برنمی داشت، مگر این که صلواتی می فرستاد.
به آن شخص خطاب کردم:
چرا تسبیح و تهلیل نمی کنی و اتصالًا صلوات می فرستی؟ آیا تو را در این خصوص حکایتی هست؟
گفت: تو کیستی خدا تو را بیامرزد؟ گفتم: من سفیان ثوری هستم. جواب داد: به جهت این که تو در اهل زمان خود غریبی، حکایت خود را به تو نقل می کنم.
🌱سالی من در معیت پدرم سفر مکه نمودیم. در یکی از منازل پدرم مریض شد و با همان مرض از دنیا رفت. صورتش سیاه شد و چشمانش کبود و شکمش آماس کرد. من گریه کردم و به خود گفتم که پدرم در غربت فوت کرد آن هم به این وضعیت، ناچار رویش را با لباسی پوشانیدم و همان ساعت خواب بر من غلبه کرد. در خواب شخصی را دیدم بی اندازه زیبا و خوش صورت بود و لباس های فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم کشید؛ ناگهان صورتش سفیدتر از شیر شد و دستش را به شکم پدرم مسح کرد، به حال اوّلی برگشت و اراده نمود که برود.
برخاستم و دامن عبای او را گرفتم و عرض کردم: ای سرورم! تو را قسم می دهم به خدایی که در همچو وقتی تو را بر سر بالین پدرم رسانید، تو کیستی؟
🌱فرمود: مگر مرا نمی شناسی؟ من محمد رسول خدایم. پدر تو معصیت بسیار می نمود، الّا آن که به من بسیار صلوات می فرستاد. همین که این حالت به پدرت روی داد، مرا استغاثه نمود و من پناه می دهم به کسی که مرا صلوات زیاد بفرستد. پس من از خواب بیدار شدم، دیدم رنگ پدرم سفید شده و بدنش به حال اوّلی برگشته. این است از که از آن زمان به بعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی یک عالمِ صاحبِ کرامتی نشسته بودند؛ یکی از شاگردانش که پیش استاد بود، از ایشان پرسید: استاد چگونه به این علوم بزرگ دست یافتی؟ آیا برای شاگردان شما هم چنین چیزی ممکن است؟!
استاد فرمودند: بله ممکن است، فقط بشرط آنکه از آن استفاده شخصی نکنید و حیطه آسایش خود آن علوم را قرار ندهید.شاگرد اصرار کرد و استاد انکار! تا بالاخره بعد از اصرار زیاد شاگرد، استاد قبول کرد، علوم بزرگ و ماورایی را به او یاد دهد.
تا یک روز استاد به سفر رفت. وقتی از سفر برگشت دید شاگردش کنار آب نشسته و با چشم از آب ماهی میگیرد؛ و چون با چشم انجام میشد ماهی زیادی از آب گرفت و بهسرعت در سبد انداخت تا سبد پر شد؛ بعد هم آنها را برد و فروخت و پول دریافت کرد.
او روزانه مبالغ زیادی از این طریق پول بدست میآورد.استاد که شرط گذاشته بود؛ تا چشمش به چشم شاگرد افتاد نیروی چشم شاگرد خنثی شد و علم خود را استاد پس گرفت.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
پدر
_موضوع داستان: اخلاقی_
وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …
بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد !!!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
<📔🌱>
مرد خسیس که هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد
_موضوع: اخلاقی_
روزي رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: «زير اين آفتاب داغ کار ميکني که چي؟ اين همه زحمت ميکشي که پياز بکاري؟ آخر پيازهم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها جا کرده، به چه درد ميخورد؟ آن هم با آن بوي بدش!»
پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي ميگفت و آن، چيز ديگري جواب ميداد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند.
قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پياز کار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، با يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور ميدهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خودت هست. پول ميدهي يا پياز ميخوري يا ميخواهي تو را چوب بزنند؟»
رهگذر کمي فکر کرد پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش ميآمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت.
يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد، دومين پياز را هم با اين که حالش به هم ميخورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهای سبد نصف نشده بود. که واقعاًحال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پيازنخورم.»
قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد ميکشيد و چوب ميخورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول ميدهم. پول ميدهم.» تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شدمقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد.
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نميشد. پولي بابت جريمه ميداد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد.»
از آن روز به بعد، درباره ي کسي که زيادي طمع ميکند، يا به خيال به دست آوردن سودهاي ديگر، زیان هاي ظاهراً کوچک را ميپذيرد اما عملاً به خواسته اش نميرسد، ميگويند هم پياز را خورد، هم چوب راخورد و هم پول داد.
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥این کلیپو ببینید دیگه سمت گناهان جنسی نمیرید 🔥
حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
حتما این کلیپ رو گوش کنید از دستش ندید عالیه 🌸
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
✍ مشکلاتی که صدای زندگی را بهتر میکنند
🔹پسری با همسر خود دعوا کرده و میخواست او را طلاق دهد و از زندگی ناامید بود.
🔸روزی پدرش او را با خود به جنگل برد. شب کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و به خواب رفت.
🔹شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر خوابش نمیبرد. از پدرش علت را پرسید.
🔸پدر گفت:
چند سنگ در مسیر رود بود، من آنها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نیست. بدان مشکلات تو، سنگهای مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر میکنند.
🔹پس زیاد به فکر برداشتن برخی سنگها مباش، که خالقِ تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آنها را در مسیر زندگیات قرار داده است.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌷
💠حڪایتی از شیخ رجبعلی خیاط (ره)
یڪی از شـاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گفت : بعد از فوت مرحوم شیـخ ، ایشان را در خـواب دیدم ، از او سوال کردم در چه حالی ؟
گفت : فلانی من ضرر ڪردم
با تعجب گفتم : تو ضرر کردی، چرا !؟
فـرمود : زیرا خیلی از بلاها ڪه بر من نازل می شد با توسل آن ها را دفـع میڪردم ، ای کاش حرفی نمیزدم چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می ڪنند ، در اینجا چه پاداشی می دهنـد !
📚 کرامات معنوی : ص ۷۲
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#طنز_جبهه🌱
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور😁 ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن☺️
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
<🔖'📕>
#ﻧقل_ﺧﺎﻃﺮﻩ_ﺍﺯ_ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ_ﻗﻄﻊ_نخاع_سردار_ناصری
☕ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﻨﺰﻝ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ
ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻤﻮ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩ
ﻧﺪﺍﺭﻩ ,ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ , ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ
ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ
ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﺪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻤﻮﻥ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﺜﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ میﻓﺮﻭﺧﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻒ ﻣﺜﻼ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﺮﯼ, ﻣﻨﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺑﺒﺮﻩ ﺩﺭ ﮐِﺸﻮ ﮐﻤﺪ ﺑﺰﺍﺭﻩ. ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺴﺘﻦ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ , ﺩﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﮐﺸﻮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻣﻮﻧﺪ ﻻﯼ ﮐﺸﻮ.
ﻣﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ. ﺩﺍﺋﻢ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻡ ! ﺑﺎﺑﺎ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ! ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﻧﺨﺎﻋﯽ , ﻓﻘﻂ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﭽﺮﺧﻮﻧﻢ. ﺍﺯﺩﻭﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﻃﺎﻕ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻢ. ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻧﻤﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺻﺪﺍﻡ ﺯﺩ , ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺗﮑﻮﺍﻧﺪﻭ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﺑﯿﻞ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺮﻧﻤﯿﺎﺩ , ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺎ ﺗﻘﻼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻢ. ﺩﯾﺪﻡ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺯﺑﻮﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ ! ﭼﺮﺍ ﻫﺮﭼﯽ ﺻﺪﺍﺕ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﯼ؟ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻗﻬﺮﻡ ! ﺳﺮﺩﺍﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭﭼﺸﻤﺎﺵ ………
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻨﻮﺷﺖ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺗﺎﺭﯾﺦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺍﯾﺜﺎﺭ، ﻭﻓﺎ، ﻋﺸﻖ، ﻋﻤﻞ، ﺁﯾﻨﻪ، ﺻﺒﺮ
ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺳﺖ
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
✨ فریاد رسی #صلوات در قبـر✨
✍شبلی نقل نموده است :
من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم .از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند. با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند. 🍃
ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسیدم : تو کیستی خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟🍃
گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم.🍃🌿
📚 آثار و برکات صلوات صفحه ۱۳۱
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande