eitaa logo
داستان راستان
11.4هزار دنبال‌کننده
397 عکس
106 ویدیو
3 فایل
مدیریت کانال: @salmanzadeh57 لینک کانال تبلیغات ارزان: https://eitaa.com/joinchat/3347906861C14c82f0d0b
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 نانوایی شلوغ بود و چوپان، مدام این ‌پا و آن ‌پا می‌کرد.... نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی؟ گفت: گوسفندانم را رها کرده‌ام و آمده‌ام نان بخرم، می‌ترسم گرگ‌ها شکمشان را پاره کنند! نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده‌ای؟ چوپان گفت: سپرده‌ام...، اما او خدای«گرگها»هم هست @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 روزی عطار در دکان خود مشغول به معامله بود که درویشی به آنجا رسید و چند بار با گفتن جمله "چیزی برای خدا بدهید" از عطار کمک خواست ولی او به درویش چیزی نداد. درویش به او گفت: ای خواجه تو که تا این اندازه بخیلی چگونه میخواهی جان به عزرائیل بدهی؟ عطار گفت: همانگونه که تو جان به عزرائیل میدهی. درویش گفت: تو مانند من می توانی بمیری؟عطار گفت: بله، درویش کاسه چوبی خود را زیر سر نهاد و با گفتن کلمه الله از دنیا برفت. عطار چون این را دید شدیداً منقلب گشت و از دکان خارج شد و راه زندگی خود را برای همیشه تغییر داد. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام فرمودند: تنها راه ورود آفت به علم و دانش؛ بدفهمی شنونده است. غررالحکم، حدیث۷۲۵۵ @DastaneRastan
نکات مهم اخلاقی و تربیتی برگرفته از قرآن و احادیث https://eitaa.com/joinchat/3979084078Cb031642268
🌸🍃🌸🍃 روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند. یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم. مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد! شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت. ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم... مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد!! مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد... ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید! او دست بده ندارد، دست بگیر دارد..! اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد؛ اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد! تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 حضرت موسىٰ يک روز در تور سينا مشغول مناجات بود. ندا از طرف خدا آمد: 'يا موسي! با برادرت هارون، به جنگ فرعون برويد.'موسى گفت: 'خداوندا، تو روز به روز قدرت فرعون را زيادتر مى‌کني. آن‌وقت مرا به جنگ او مى‌فرستي؟ خودت مى‌دانى که قدرت من به فرعون نمى‌رسد.'ندا رسيد: 'يا موسي! من از سه خصلت فرعون، بى‌اندازه خوشم مى‌آيد. اين است که هر روز قدرتش را زيادتر مى‌کنم.'ـ 'خداوندا! اين سه خصلت فرعون کدام است؟''يا موسيٰ! يکى اينکه فرعون مادر پيرى دارد که از او مواظبت مى‌کند و جانش به جان مادرش وابسته است. من از اين‌کار فرعون خيلى خوشم مى‌آيد. دوم آنکه فرعون مهمانخانه‌اى باز کرده که هر کس گرسنه باشد، مى‌آيد آنجا و خودش را سير مى‌کند. ديگرى هم آنکه به ريش و محاسنش خيلى مى‌رسد.'شيطان اين حرف‌ها را شنيد و آمد سراغ فرعون. در زد. پيشخدمت فرعون آمد پشت در و پرسيد: 'چه‌کسى در مى‌زند؟'شيطان گفت: 'برو و به فرعون بگو خودش بيايد.'پيشخدمت پرسيد: 'تو کى هستى که فرعون بيايد؟'شيطان گفت: 'من هر که باشم، فرعون با پاى خودش مى‌آيد و در را باز مى‌کند و جانش هم درمى‌آيد.'پيشخدمت رفت و خبر را رساند. خلاصه، فرعون آمد پشت در و پرسيد: 'تو کى هستى و با من چه‌کار داري؟'شيطان گفت: 'تو چه‌طور خدائى هستى که نمى‌دانى اين طرف در کيست؟ در را باز کن. آمده‌ام راه و چاه را نشانت بدهم.'فرعون در را باز کرد و ديد پيرمردى پشت در ايستاده. شيطان آمد و به دربار فرعون وارد شد. کمى گذشت و ديد فرعون دم به دم مى‌رود و به اتاق پهلوئى سر مى‌زند.شيطان پرسيد: 'اى فرعون. چه مى‌کني؟'فرعون گفت: 'به مادرم سر مى‌زنم.'شيطان گفت: 'خاک بر سرت. مردم اگر بفهمند تو مادرى هم داري، همه از دور و برت پراکنده مى‌شوند. خدا که پدر و مادر ندارد.'فرعون پرسيد: 'پس چه‌کار کنم؟' شيطان گفت: 'بهش سر نزن تا خودش بميرد.'فرعون هم گوش به حرف شيطان داد و به مادرش سر نزد. مدتى گذشت و شيطان ديد از زيرزمين سر و صدا مى‌آيد.شيطان پرسيد: 'اين سر و صدا که از زيرزمين مى‌آيد چيست؟'فرعون گفت: 'زير اينجا، آشپزخانه من است. هر کس گرسنه باشد، مى‌آيد و سير مى‌شود و مى‌رود.'شيطان گفت: 'خانه‌ات خراب شود. مگر خدا هم آشپزخانه دارد؟ خدا از غيب به بنده‌هايش روزى مى‌رساند. زود اين بساط را جمع کن، وگرنه همه از دورت پراکنده مى‌شوند.'فرعون دستور داد آشپزخانه را جمع کردند. اين گذشت تا روز بعد.شيطان پرسيد: 'اى فرعون. اين چه چيزى است که به ريشت آويزان کرده‌اى و خودت را به شکل حاجى‌فيروز درآورده‌اي؟'فرعون گفت: 'اينها مرواريد هستند و ريشم را با آنها زينت داده‌ام.'شيطان گفت: 'اين چه‌‌کارى است؟ مگر خدا ريش مى‌گذارد که تو هم ريش گذاشته‌اى و حالا هم زينتش داده‌اي.'فرعون پيش خودش فکر کرد و حرف شيطان را قبول کرد.خلاصه، اين شد که خدا هم قدرت فرعون را گرفت و حضرت موسىٰ را به جنگ فرعون فرستاد @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 خدایا.... اگر برای ما فراغتی مقدر کرده ای، آن را بسلامتی [از آفات] قرار ده که در آن حال، گناهی ما را در نیابد و خستگی و ملالی به ما نرسد تا این که نویسندگان اعمال بد یا نامه سفید، از یاد بدی های ما برگردند و کاتبان کردارهای نیک، به آنچه از حسنات ما نوشته اند، شادمان گردند. هرگز از تو ناامید نمی شوم، در حالی که در توبه و بازگشت به سویت را به رویم گشوده ای @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 هر چقدر هم که گذشته‌تان آلوده بوده باشد، آینده‌تان هنوز حتی یک لکه ندارد. زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید. به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشم‌اندازی زیبا باشد. هر روز یک شروع تازه است. هر صبح که از خواب بیدار می‌شویم، اولین روز از باقی عمرمان است. یکی از بهترین راه‌ها برای گذشتن از مشکلات گذشته این است که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود. @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است». ١ص١٩٠ @DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃 مفضل مي گويد: محضر امام صادق عليه السلام رسيدم و از مشكلات زندگي شكايت كردم. امام عليه السلام به كنيز دستور داد كيسه اي كه چهارصد درهم در آن بود، به من داد و فرمود: با اين پول زندگيت را سامان بده. عرض كردم: فدايت شوم! منظورم از شرح حال اين بود كه در حق من دعا كني! امام صادق عليه السلام فرمود: بسيار خوب دعا هم مي كنم. و در آخر فرمود: مفضل! از بازگو كردن شرح حال خود براي مردم پرهيز كن! اگر چنين نكني نزد مردم(کم کم) ذليل و خوار مي شوي... بنابراين براي دوري از ذلت و(خواری)، درد دلت را هرگز به كسي نگو... ٤٧ص٣٤ @DastaneRastan