داستان راستان
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_سی_و_چهارم 💢 نَسَب پیامبر صلی الله علیه و آله اجداد بزرگوار پیامبر صلی الله علی
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_سی_و_پنجم
💢 ولادت خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله
پس از 9 ماه بارداری آمنه، بالاخره پسری در روز جمعه 17 ربیع الاول، که «شش هزار و صد و
شصت و سه سال از هبوط حضرت آدم» سپری می شد پا به عرصه این جهان گذاشت.
برکت وجودش سراسر عالم را پر کرد، انسانی کامل که درخشش او تمام دنیا را پر از نور کرد.
تولد او درست موقعی انجام شد که مردم غافل از همه چیز با وجدانهایی خاموش در بیراهه ها
پیش می رفتند.
در آن هنگام که آمنه فارغ شد، حالتی مانند خواب او را فرا گرفت و پس از لحظاتی به خود آمد و
پسر عزیزش را در کنار خود دید. آن حضرت همین که قدم بر این دنیا نهاد، دو زانو و دو دست
خود را بر زمین قرار داد.
سپس مُشتی خاک در دست گرفت و سر به آسمان بلند کرد و سپس به سجده رفت و لب
به توحید گشود و تسبیح و تکبیر فرمود؛ (خدا بزرگ است، و شکر بسیار برای پروردگار است و
هر صبح و شب تسبیح خداوند می گویم.)
هنگامی که حضرت این کلمات را می فرمود نوری از دهان مبارکش ساطع گشت که اهل مکه
آن را دیدند.
هنگام ولادت پیامبر اسلام ابلیس (پدر شیطان ها) فریاد بلندی کشید که همه شیطان ها گرد
او جمع شده، و پرسیدند: «ای سرور ما! چه حادثه ای سبب شد که اینگونه فریاد بکشی؟»
ابلیس گفت؛ «وای بر شما، امشب وضع آسمان و زمین پریشان و دگرگون شده، و این نشانه
بروز حادثه بزرگی است که از زمان عروج عیسی علیه السلام به آسمان چنین حادثه ای رخ
نداده است. در همه جهان پراکنده شوید و جستجو کنید تا ببینید این حادثه چیست؟»
شیاطین در سراسر زمین به جستجو پرداخته سپس نزد ابلیس آمده و گفتند؛
«چیز تازه ای نیافتیم.»
ابلیس گفت؛ «من خود برای جستجوی آن حادثه، سزاوارترینم.»
آنگاه به شکل گنجشکی در آمد و از جانب کوه حراء به مکه وارد شد.
جبرئیل به او نهیب زد: (باز گرد، خدا تو را لعنت کند.)
ابلیس؛ ای جبرئیل! یک سؤال از تو دارم، حادثه ای که امشب رخ داده چیست؟
جبرئیل فرمود: محمّد صلی الله علیه و آله متولد شده است.
ابلیس؛ آیا من در آن بهره ای دارم یعنی می توانم او را فریب دهم؟
جبرئیل؛ نه، هرگز.
ابلیس؛ آیا در امت او راه نفوذی دارم؟
جبرئیل؛ آری.
ابلیس؛ به همین اندازه خشنود شدم.
( الاحتجاج، ج 1 ،ص 331؛ کمال الدین، ص 196؛ الفضائل، ص 18؛ امالی الصدوق، ص 360 و
361؛ حلیة الابرار، ج 1 ،ص 22 تا 24؛ بحارالانوار، ج 10 ،ص 45 و... .
ناسخ التواریخ.)
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می کند...چون
خدا در قلب من است
ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم
خداوند هست و مرا بلند می کند... چون
خدا در قلب من است
شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم
پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون
خدا در قلب من است
خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم
خداوند همواره با من است...چون
خــــــدا در قلب من است
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
سه واژه مهم وتاثيرگذاردرزندگی
"انتخاب" ، "فرصت " ، "تغییر"
باید "انتخابی" درست داشته باشی؛
تا "فرصتی" مناسب پیدا کنی؛ وگرنه...
زندگیت هیچگاه "تغییر" نخواهدکرد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟...
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
هارون الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده. گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است. اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#امید
از گابریل گارسیا می پرسند:
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟
گفت:
99 صفحه رو خالی میذارم . صفحه آخر
می نویسم:
"یادت باشه دنیا گرده،
هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی
شاید در نقطه شروع باشی"
زندگی ساختنی است؛
نه ماندنی..
بمان برای ساختن»
نساز برای«ماندن».
منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد!
خاک را زیر و روکن...
بذر را بکار،
از آن مراقبت کن
گل خواهد داد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
فروغ فرخزاد میگويد:در حیرتم از خلقت آب،اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
.اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
جملاتی زیبا از حضرت علی علیه السلام
۱. مردم را با لقب صدا نکنید.
۲. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
۳. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
۴. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
۵. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
۶. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
۷. صدقه دهید، چشم به جیب مردم ندوزید.
۸. شجاع باشید، مرگ یکبار به سراغتان می آید.
۹. سعی کنید بعد از خود، نام نیک بجای بگذارید.
۱۰. دین را زیاد سخت نگیرید.
۱۱. با علما ودانشمندان باعمل ارتباط برقرار کنید.
۱۲. انتقاد پذیر باشید.
۱۳. مکار و حیله گر نباشید.
۱۴. حامی مستضعفان باشید.
۱۵. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد، از او تقاضا نکنید.
۱۶. نیکوکار بمیرید.
۱۷. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
۱۸. فحّاش نباشید.
۱۹. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
۲۰. رحم دل باشید.
۲۱- گریه نکردن از سختی دل است.
۲۲- سختی دل از گناه زیاد است.
۲۳- گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
نهج البلاغه امیر مومنان حضرت علی علیه السلام
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
امام علی (ع) میفرمایند:
إيّاكَ أن يَنزِلَ بِكَ المَوتُ وأنتَ آبِقٌ مِن رَبِّكَ في طَلَبِ الدُّنيا .
مبادا مرگ ، در حالى به سراغت بيايد كه تو از پروردگار خويش گريخته اى و در طلب دنيايى!
بحار الأنوار ،ج 33،ص 509، ح 707
@DastaneRastan
داستان راستان
🌸🍃🌸🍃 #قصه_دویست_و_سی_و_پنجم 💢 ولادت خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله پس از 9 ماه بارداری آمنه، بال
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_سی_و_ششم
💢شب میلاد
شب میلاد پیامبر، در عالم بالا؛ بهشت و نهر کوثر را زینت کردند و ملائکه هایی دیده
شدند که به آسمان می رفتند و نازل می شدند و تسبیح و تقدیس می گفتند. پس در بین
زمین و آسمان هفتاد ستون نور زدند که نور هیچکدام شبیه دیگری نبود.
در شب میلاد، به دستور خداوند در بهشت 70 هزار قصر از یاقوت سرخ و 70 هزار قصر از مروارید
شفاف ساختند و آنها را «قصرهای ولادت» نامیدند.
در شب میلاد پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله سه پایگاه بزرگ کفر نابود شدند. یکی
آتشکده فارس بود که زرتشتیان هزار سال در حفظ آتش آن کوشیده بودند و هرگز خاموش
نشده بود. ولی در آن شب ناگهان آتش خاموش شد و همه موبدان در حیرت فرو رفتند.
دیگری دریاچه عظیم ساوه بود که مردم آن را می پرستیدند که ناگهان خشک شد.
و سومی لرزیدن ایوان کسری و فرو ریختن چهارده کنگره آن بود.
( بحارالانوار، ج 15 ،ص 261؛ روضة الواعظین، ص 67؛ حلیة الابرار، ج 1 ،ص 25 و... .)
💢دوران شیرخوارگی محمّد صلی الله علیه و آله
بعد از ولادت پیامبر اینک نوبت آن رسیده بود که طبق عادت و رسوم اعراب او از مادر هم جدا
گشته و در سن طفولیت به دست دایه ای سپرده شود.
یکی از عادات بزرگان مکه این بود که از میان قبایل صحرانشین دایه ای برای پرورش فرزندان
شیرخوار خود برمی گزیدند. از این رو، عبدالمطلب، بزرگ بنی هاشم و سرپرست محمّد، زنی
عرب بنام «حلیمه» را برگزید تا محمّد را شیر دهد.
آری، حلیمه که زنی خوش خوی از قبیله ای بنام «بنی سعد» بود و در اطراف شهر طائف
زندگی می کردند، انتخاب گردید.
بدین ترتیب محمّد دوران طفولیت را در آغوش گرم و مهربان حلیمه سپری کرد. همان محمّد
که در سپردنش به دایه هیچ کس حاضر نشد او را قبول کند چرا که یتیم بود. به خاطر وجود با
برکت آن حضرت، برکت و خرّمی نیز برای قبیله بنی سعد پدید آمد.
( تکه گاهان خسته دل، محمدی، ص 137 و 138؛ داستان پیامبران، اکبری؛ خلاصه تاریخ
انبیاء، درودگر؛ قصه های قرآن، آزرمی، ص 478.)
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
خدایا،شرمنده ام از زیادی گناهانی که انجام داده ام ،شرمنده ام.
خدایا از قدر نشناسی خودم ، ازاین که هر روز باعث ناراحتی تو می شوم شرمسارم.
خدایا چه بگویم ازکدامین گناهم نزد تو طلب عفوکنم.خدایا به کدامین گناه اشک شرم از دیده جاری سازم.
هروقت که خواستم زبان به حمد وثنایت بگشایم.اشک در دیدگانم جمع شدوبغض شرم وپشیمانی ازگناهان دیگرمجال سخن گفتنم نداد.
خدایا ،مرا ازاین منجلابی که درآن گرفتارشده ام نجاتم ده.به این پرنده ی اسیر پر وبالی ده تا خودش را ازاین قفس رهایی بخشد وطعم آزادی ورهایی را تجربه کند .
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
تا زمانی كه بگيم گرفتارم واقعا گرفتار خواهيم بود...
بسیاری از مردم به هنگام گفتگو،
کلماتی مخرب را ادا میکنند،مثل:
مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و....
به یاد داشته باشید،از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد.
کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت، و آنچه را بر زبان رانده اید بجا خواهد آورد.
پس کلامتان را عوض کنید،تا جهان شما دگرگون شود.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#پسر_عیاش_و_وصیت_پدر
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت می کرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار که دوست ناباب بدرد نمی خورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد.
تا اینکه مرگ پدر می رسد پدر می گوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا می روم ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو می دهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمی خورد.
پدر از دنیا می رود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط می کند و به عیاشی می گذراند که هرچه ثروت دارد تمام می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین می بینند از دور او پراکنده می شوند.
پسر در بهت و حیرت فرو می رود و به یاد نصیحت های پدر می افتد و پشیمان می شود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست می کند و روانه ی صحرا می شود که به یاد گذشته در لب جویی یا سبزه ای روز خود را به شب برساند و می آید از خانه بیرون و راهی بیابان می شود تا می رسد بر لب جوی آب.
دستمال خود را می گذارد و کفش خود را در می آورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر می آید و دستمال را به نوک خود می گیرد و می برد. پسر ناراحت و افسرده به راه می افتد با شکم گرسنه تا می رسد به جایی که می بیند رفقای سابق او در لب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
می رود به طرف آنها سلام می کند و آنها با او تعارف خشکی می کنند و می گویند بفرمایید و پهلوی آنها می نشیند و سر صحبت را باز می کند و می گوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو می دهیم دیگر نمی خواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت می شود و پهلوی رفقا هم نمی ماند.
چیزی هم نمی خورد و راهی منزل می شود منزل که می رسد به یاد حرف های پدر می افتد می گوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده می شوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم می گفت حلق آویز کنم.
می رود در مطبخ و طناب را می اندازد گردن خود و تکان می دهد ناگهان سکه های طلا از داخل سقف به پایین میریزد. وقتی پسر می آید نگاه می کند می بیند پر از جواهر است می گوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد می آید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت می کند و هفت رنگ غذا هم درست می کند و دوستان عزیز ! خود را هم دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و می فهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی می افتند و از او معذرت می خواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع می شوند و بگو و بخند شروع می شود. در این موقع پسر می گوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک کلاغ بزغاله ای را با دو پایش گرفت و پرواز کنان بزغاله را برد. رفقا می گویند عجب نیست درست می گویی، ممکن است.
پسر می گوید بی انصافها من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور می گویید کلاغ یک بزغاله را می تواند از زمین بلند کند.
چماق دارها را صدا می کند. کتک مفصلی به آنها می زند و بیرونشان می کند و می گوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را می دهد به چماق دارها می خورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض می کند.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
بایزيد بسطامي را پرسيدند :
اگر در روز رستاخيز خداوند بگويد چه آورده اي؛
چه خواهي گفت؟
بايزيد فرمود :
وقتي فقيري بر کريمي وارد ميشود، به او نميگويند چه آورده اي، بلکه ميگويند چه ميخواهي.
زندگى يک پاداش است، نه يک مکافات.
فرصتى است کوتاه تا ببالى، بيابى، بدانى، بينديشى، بفهمى، و زيبا بنگرى، ودر نهايت در خاطره ها بمانی...
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت و او را مجروح میساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شدهام. میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد میشوند اما دیری نمیگذرد که خود را صاحبخانه میکنند و کنترل ما را به دست میگیرند.
مواظب خارپشت عادتهای منفی زندگیتان باشید.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#سخنان_حکیمانه
مراقب افکارت باش چون افکارت گفتارت را مي سازد.
مراقب گفتارت باش چون گفتارت اعمالت را مي سازد.
مراقب اعمالت باش چون اعمالت عادتهايت را مي سازد.
مراقب عادتهايت باش چون عادتهايت شخصيتت رامي سازد.
مراقب شخصيتت باش چون شخصيتت سرنوشتت را مي سازد
به بازی مانداین چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زماني به باد و زماني به ميغ زماني به خنجر زماني به تيغ
و اينكه:
زندگی عجیبه! تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه تا نخوای بری کسی نمیگه بمون تا نری قدر تو را نمیدونن
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
ابن سیرین، كسی را گفت: چگونه ای؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و لعنت بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: مجبور نبودی كه قرض و خرج او را بدهی.
گفت:
وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره ای برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#یک_لغت_قرآنی
🍃قَوَم:
به معنای ایستادن یک شئ به شرط نیفتادن را گویند.
وَ الَّذِينَ إِذا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كانَ بَيْنَ ذلِكَ قَواماً (۶۷_فرقان)یعنی مؤمنان زمانی که انفاق می کنند نه سرعت می روند که زمین بخورند، و نه می ایستند و سکون می یابند که شیطان زمین شان بزند.
وقتی می گویند خمیر قوام یافت، یعنی خمیر گرفته و در حرارت لازم اش به اندازه کافی مانده است، پس می تواند اگر باز شده و بر تنور چسبانده شود بر آتش تنور بایستد و بپزد و بر داخل تنور نریزد. خمیر مایه یک مقوّم است که باعث قوام و ایستایی خمیر در تنور می گردد.
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ (۴_تین)
یعنی ای انسان در بهترین حالت قوام و ایستایی و تعادل خلق شده ای.این قوام، هم به شکل ظاهری انسان بر می گردد که برعکس سایر حیوانات که یا خزنده اند، یا چهار دست و پا و...، انسان در قوام و ایستاده حرکت می کند و راه می رود؛پس این بهترین خلقت است. انسان باید ایستاده، و برای ایستاده بودن باید همیشه متعادل باشد و نه به جلو و نه به عقب زیاد باید خم شود.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
امام علی (ع) میفرمایند:
اَلمَعرُوفُ ذَخِيرَةُ الاَبَدِ
خوبى كردن، اندوختهٔ ابدى است.
غررالحكم ح 980
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#قصه_دویست_و_سی_و_هفتم
💢 وفات آمنه
محمّد اندک اندک بزرگ شد تا اینکه در شش سالگی همراه مادرش برای دیدار از اقوام و زیارت
قبر عبداللّه از مکه به سوی یثرب (مدینه) حرکت کرد. اما در بازگشت از مدینه آمنه بیمار شد و
در محلّی بنام «ابواء» چشم از جهان فرو بست و باز محمّد تنها ماند. ام ایمن که در این سفر
آنان را همراهی می کرد، محمّد را به مکه بازگرداند و او را تحویل پدر بزرگش داد.
بعد از فوت پدر محمّد، عبدالمطلب سرپرستی او را برعهده داشت، که این دوران نیز ناپایدار
بود، زیرا محمّد هشت ساله بود که سرپرست و جدش عبدالمطلب را نیز از دست داد و کفالت
آن حضرت بر عهده عموی بزرگوارش «ابوطالب» قرار گرفت.
ابوطالب نیز به همراه همسرش «فاطمه بنت اسد» تمام سعی و تلاششان را برای تربیت
محمّد به کار بردند. ابوطالب، تنها سرپرست محمّد نبود بلکه مانند پدری دلسوز و مهربان در
حق آن حضرت رفتار می کرد. و لحظه ای از رسیدگی به محمّد کوتاهی نمی ورزید. و در
زندگی و نحوه تربیت او دقت به خرج می داد.
💢 داستان بحیرای راهب
در نزدیکی شهر قدیمی بُصری، معبدی بود که عابدی مسیحی در آن زندگی می کرد. در میان
مردم مشهور بود که این عابد صاحب کرامات و پیشگوئیهای راستین است.
این راهب به کاروانهای تجاری از جمله کاروان تجاری قریش، که از این منطقه به شام یا حجاز
می رفتند هرگز توجهی نمی کرد اما یکبار پیش از آنکه کاروان قریش برسد، حاضران دیدند که
راهب چشم به صحرا دوخته و منتظر است. وقتی کاروان قریش به میدان مقابل معبد رسید،
راهب از آنها دعوت کرد که آن شب را در صومعه وی به صبح برسانند. حاضران از این کار بی
سابقه وی شگفت زده شدند. ولی اندکی بعد راهب گفت علّت گرامی داشت قریش از سوی
من، تنها به خاطر وجود این کودک عزیز در میان ایشان است.
آنگاه بین راهب و محمّد سخنانی گذشت از جمله اینکه راهب از محمّد خواست که بین دو
شانه او را ببیند و محمّد اجازه داد. بحیرای راهب از جا برخاسته نزدیک آمد و لباس آن حضرت را
از روی شانه اش کنار زد، خالی سیاه پدیدار شد و نگاهی کرد و زیر لب گفت؛ همان است.
ابوطالب که نزدیک آن راهب بود پرسید؛ کدام است؟ چه میگویی؟
بحیرای راهب گفت؛ نشانه ای که در کتابهای ما از آن خبر داده اند.
ابوطالب پرسید: چه نشانه ای؟
بحیرای راهب گفت؛ آینده این جوان بسی درخشان و شگفت آور است و اگر آنچه را من دیده ام
دیگران ببینند و او را بشناسند وی را می کشند، او را از دشمنان پنهان کن و نگهدار.
ابوطالب گفت؛ بگو او کیست؟
بحیرای راهب گفت؛ در چشمهای او علامت چشمهای یک پیغمبر بزرگ است و در پشت او
نشانه روشنی در این باره می باشد.
این بشارت بار دیگر در شام تکرار شد. در آنجا محمّد صلی الله علیه و آله با راهب دیگری بنام
«ابوالمویعب» دیدار کرد و آن راهب به مردم مژده داد که این «پیامبر آخرالزّمان» است.
(خلاصه تاریخ انبیاء، درودگر، ص 132 و 133؛ سیره ابن هشام، ج 1 ،ص 194 با تلخیص.)
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
....خدای مهربانم
دست نیاز را به درگاه تو دراز میکنم
و از تو میخواهم که
آرامش، برکت، سلامتی
عشق، بخشش ومعرفت
را برای همه دوستان و عزیزانم
ارزانی داری
آمین....
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
گاهی #گذشت می کنم،
گاهی گذر...
معنای این دو فرق می کند...
بخشیدن دیگران دلیل
ضعیف بودن من نیست؛
آنها را می بخشم،
چون آنقدر قوی هستم
که می دانم آدمها اشتباه می کنند...
بزرگترین هدیه #گذشت
#آرامش است...
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکهی اسپانیا به افتخارش مهمانی مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کردهای هیچکار مهمی نیست؛ ما نیز همه میدانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمیگردی. ملکهی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخممرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان! او نتوانست. تخممرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن ابا کرد. گفتند: تو خودت اگر میتوانی این کار را بکن! کریستف ته تخممرغ را بر سطح میز کوبید، ته آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد. همگی زدند زیر خنده که ما هم این را میدانستیم. گفت: آری شاید میدانستید اما انجام ندادید، من میدانستم و عمل کردم.
زندگی پر است از آدمهایی که میگویند من هم میتوانم آن کار را انجام دهم، آنطور باشم و... اما فقط تعداد اندکی عمل میکنند!
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
دختری را طلا نام نهادند. دختری متکبر بود و از تکبرش در خانه مادر هیچ فنی از خانه داری و هنر زنان یاد نداشت. چون به خانه شوهر رفت باز به رسم خانه پدر به خوردن و خوابیدن و تفریح ایام سپری می کرد و خانه آشفته و نامرتب بر شوهرش آفریده بود. روزی به شوهرش گفت: همسر طلای خود را چگونه یافتی؟!
شوهر گفت: سال ها درس خواندم، در بین دو لغت هیچ نسبت و رابطه ای هرگز نیافتم و آن دو لغت آفتابه و آفتاب بود..... امروز نام تو و کارهای تو دومین مجهول من در زندگی ام است که نسبت نام طلا با توست که بر من بخشیده است.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#یک_لغت_قرآنی
🍃سِیر:
به معنای حرکت از یک مبدأ مشخص به سوی مقصدی مشخص و با هدفی مشخص را گویند.
وَ تَسِيرُ الْجِبالُ سَيْراً (۱۰_طور)
و كوهها از جا كنده و متحرك میشوند.
یعنی در قیامت کوه ها از مبدأ خود جدا و در آسمان به سمت مشخصی حرکت خواهند کرد. مسیر از سِیر است. وقتی در تاکسی خطی سوار می شویم می گوییم: «مسیر ات کجاست؟» یعنی تاکسی خطی در یک خط از یک مبدأ مشخص به یک مقصد مشخص حرکت می کند.
فَلَمَّا قَضى مُوسَى الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (۲۹_قصص)
پس هنگامی که موسی نبی مدّتِ (مشخصشده) را به پایان رساند و همراه خانوادهاش حرکت کرد، در کنار (کوه) طور، آتشی مشاهده کرد (و) به خانوادهاش گفت: (اندکی) مکث کنید؛ که من آتشی دیدم. امیدوارم که از آن (جا)، خبر یا شعلهای از آتش برایتان بیاورم تا گرم شوید.
یعنی هنگامی که حضرت موسی (ع) عهد چوپانی خود را با شعیب نبی تمام کرد، و به سوی وطن خود از مبدأش که مدائن بود حرکت کرد.
قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (۱۰_یوسف)
یکی از آنان گفت: «یوسف را نکُشید و اگر میخواهید کاری کنید او را در قعر چاه بیندازید تا یک کاروان (که از کنار چاه رد میشود) او را برگیرد.»
سَيَّارَة اشاره به کاروان دارد که از مبدأ مشخص به سوی مقصد مشخصی حرکت می کند.
قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (۱۱_انعام)
بگو: در زمین سیر و سیاحت کنید. آنگاه ببینید که عاقبتِ تکذیب کنندگان چگونه بوده است.
یعنی از منزل به نیت مقصد مشخصی (مانند بازدید از محل زندگی اقوام درگذشته پیشین) خارج شوید و حرکت کنید تا عاقبت تکذیب کنندگان را ببینید. در سِیر دیدن با چشم عبرت است. هر کجا در قرآن عبارت «سِيرُوا فِي الْأَرْضِ» آمده دعوت به سفر به مقصد مشخصی برای گرفتن عبرت و پند و انذار، خداوند اراده فرموده است. بهتر است بدانیم که سِیر نوعی نگاه عبرتآموز درونی را هم شامل می شود و مراد از سِیر آفاق و انفس، حرکت و رفتن به آفاق و نفس با چشم دل را گویند.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#جبر_یا_اختیار
عارفی را پرسیدند :
زندگی به ''جبر'' است یا به ''اختیار'' ؟
پاسخ داد :
امروز را به ''اختیار'' است...
تا چه بکارم ...
اما
فردا ''جبر'' است...
چرا که به ''اجبار'' باید درو کنم
هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
رازهای موفقیت در زندگی؛
☆راز اول
از كارهایی كه ناچاری انجام دهی لذت ببـــر نق زدن تنها تو را خسته تر می كند و نمی گذارد كار را درست انجام دهی اما اگر با موفقیت مانند یک دوست رفتار كنی همه جا به دنبالت خــــــواهد بود.
☆راز دوم
سعی كن كارهایت را از صمیم قلب انجام دهی نه به صرف این كه ناچاری انجام دهی باید به كارت ایمان داشته باشی یک جریان آب ضعیف ، تنها نیمی از باغچه را آبیاری می كند.
☆راز سوم
همه چیز را همانطور كه هست بپذیر خواستن تنها، چیزی را تغییر نمی دهد. خواستن، باد را از وزیدن باز نمی دارد و برف را به آب نبات تبدیل نمی كند اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل كنی، با آنها همان گونه كه هستند مواجه شو.
☆راز چهارم
تمرین كن تا از درون شاد باشی.
اجازه نده دیگران برای شاد كردن تو تصمیم بگیرند خودت رئیس كارخانه شادی سازی باش.
☆راز پنجم
ذهنت را همانند ابر سفیدی كه در آسمان است، آزاد كن تلاش كن، اما نتایج كار را واگذار تا با هم كار بیایند برای ابر چه فرقی می كند باد از كدام سو بوزد چرا وقتت را برای چیزی كه در كنترل تو نیست، تلف می كنی؟
@DastaneRastan
حجت الاسلام ظهيري 29-6-1402.mp3
24.78M
منبر صوتی:
شرح زیارت امین الله جلسه ۱۳
بحث سلام ۱
حجت الاسلام ظهیری
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
امام علی (ع) میفرمایند:
سُوءُ الظَّنِّ بِالمُحسِنِ شَرُّ الإِثمِ وَأَقبَحُ الظُّلمِ.
بدبيني به نيكوكار بدترين گناه و زشت ترين ستم است.
غرر الحكم، ح 5573
@DastaneRastan