eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
28.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
27.6هزار ویدیو
315 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
😍💖 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوش هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 چند ماهی گذشت. فروردین 95 بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🤦🏻‍♀️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️ مراقب فریب 👈 شیاطین جنے و انسے باشید و نقش آنها را بازے نڪنید... ها را جدے بگیر🚫 بـرادر|🧔🏻| آرزوے را💛 با قسمت نڪن❌ آرے . . . درد ودل ڪردن تو را امیدوار میڪند🍃 ✌️ اما یادت نرود این تو را از خاک و 🌼 به سواحل آنتالیا میڪشاند و بے غیرتت میڪند🏖❗️❗️❗️ رفته رفته آرزوے شهادتت ب تبدیل میشود❌ و اندک اندک عڪس و فڪر به نامحرم یا همان شیطان ، جایگزین خوبے بر افڪار خوب و مثبت قبلت میشود🚫 طرز فڪرت عوض میشود💫 تا جایے ک میگویے: " ڪه هر ڪارے ڪه ما میڪنیم درست است و شرعے و گناهے در آن نیست🥀 :: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️ 🚫 🚫 جلو جلو عواقب 📱ڪردنت را ب تو یاداورے ڪردم🌚🌪 روز نگویے ڪه ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼 یادت باشد☝️ شیرینے اعتقادات ڪه ڪمرنگ شود✨ غلظت بالامیرود🔥🍂🔥 راستے اول ماجرا را بیاد داری👨‍💻‼️ اولین پے ام ات "سـلام خواهر"بود📨 از بعدے ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 فقط‌یڪ سوال⁉️ هنوز هم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀 اللهم ارزقنے شهادت فے سبیل الله... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚠️ مراقب فریب 👈 شیاطین جنے و انسے باشید و نقش آنها را بازے نڪنید... ها را جدے بگیر🚫 بـرادر|🧔🏻| آرزوے را💛 با قسمت نڪن❌ آرے . . . درد ودل ڪردن تو را امیدوار میڪند🍃 ✌️ اما یادت نرود این تو را از خاک و 🌼 به سواحل آنتالیا میڪشاند و بے غیرتت میڪند🏖❗️❗️❗️ رفته رفته آرزوے شهادتت ب تبدیل میشود❌ و اندک اندک عڪس و فڪر به نامحرم یا همان شیطان ، جایگزین خوبے بر افڪار خوب و مثبت قبلت میشود🚫 طرز فڪرت عوض میشود💫 تا جایے ک میگویے: " ڪه هر ڪارے ڪه ما میڪنیم درست است و شرعے و گناهے در آن نیست🥀 :: برادرهوشیار باش👂دلـسرد شدنت را احساس میڪنی⁉️ 🚫 🚫 جلو جلو عواقب 📱ڪردنت را ب تو یاداورے ڪردم🌚🌪 روز نگویے ڪه ندانسته وارد پـرتـ🔥ـگاه شدم من آنروز بـه آگاهیت شهادت میدهم✋🏼 یادت باشد☝️ شیرینے اعتقادات ڪه ڪمرنگ شود✨ غلظت بالامیرود🔥🍂🔥 راستے اول ماجرا را بیاد داری👨‍💻‼️ اولین پے ام ات "سـلام خواهر"بود📨 از بعدے ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 فقط‌یڪ سوال⁉️ هنوز هم را خواهر... صدا مۍزنی؟؟🥀 اللهم ارزقنے شهادت فے سبیل الله... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ☘☘☘
🌹شهیدمحمّدرضادهقان🌹 ⭕️شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرخود نشان داد تعریف میکرد: از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمدو به صورت واضح می‌گفت: «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید 🌹شهید محمدرضا_دهقان🌹 🌹شادی روح مطهرهمه شهدابخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
از آنجایـے ڪہ بہ شهید محمودرضــا بیضایـے خیلے علاقہ داشت، از همان اسم پسرش را محمودرضا انتخاب ڪرد،، بعد از اینڪہ پسرش محمودرضا بہ‌دنیا آمـــــــد، برادرم قصد داشت به ایـــران بیاید، امّـا وقتے بہ فرودگاه دمشق رسید درگیرے سختے پیش آمد و دوباره بہ جبهہ‌ے مقاومت بازگشت.. از آنجا پیام کوتاهے براے پسرش مے‌فرستد و مےگوید:" بـــــــابــــــا، محمودرضا! من الان بعد از به فرودگاه دمشق آمدم تا بیایم ڪرمـان و تو را ببینم، ...ولے دو ساعت مانده به پرواز خبر دادند ڪه دوباره حمله شده و من باید برگردم.. {محمودرضا، من تو را خیلے دوست دارم، بابا، ڪار رو زمین است.. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•