✍زن در زبان کردی به زیباترین نحو ممکن معنا شده است :
نه خانم است
نه زنیکه
نه ضعیفه نه زن...!
او را #آفرت می نامند به #معنایآفریننده
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی.
اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید
وقتی شعرش را شنید گفت :
🔹من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد.
و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت:
من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
🔸کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت :
من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده.
درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت :
زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم !
🔹پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت :
درویش!
این چه بود که سوختم؟
درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است!
همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت :
🔸پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم.
پس در حد اختیار، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#اگر_را_کاشتندسبزنشد !
✍میگویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری میگذشت به یک زمین خشک و خالی رسید و شترهایش را آنجا رها کرد.
در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت :
چه می کنی مرد؟
🔹چرا حیوان بینوا را می زنی؟
روستایی گفت :
چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من میخورد؟
ساربان گفت :
چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
🔸روستایی گفت :
چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود.
آن وقت چه میکردی؟
ساربان گفت :
اگر را کاشتند سبز نشد.
🚨این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#پندانه
✍روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند.
شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند :
«استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟
آيا کسی به شما چیزی گفته؟»
شیخ جعفر در میان گریهها گفت:
«آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.»
🔹همه با نگرانی پرسیدند :
«مگر چه گفته؟»
شیخ در جواب میگويد او به من گفت :
«شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند.
آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟!
و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.»
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای تأمل برانگیز و زیبای آیتالله جهانگیرخان قشقایی
🔸️شخصی که تا چهل سالگی اهل دیانت نبوده... اما از چهل سالگی تصمیم میگیره به بندگی خدا مشغول بشه و تبدیل میشه به یک عارف الهی که خیلی از بزرگان شاگردش میشن.
🎙 #استاد_عالی
✅هیچ وقت برای شروع دیر نیست
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
🔻#رازگریهسلماندربسترمرگ
✍هنگامی که سلمان در بستر مرگ افتاد، سعد وقاص برای احوالپرسی، کنار بستر سلمان آمد و گفت :
خوشا به سعادت تو، به تو مژده ای می دهم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، از تو راضی بود و تو پس از مرگ به محضر آن حضرت می روی و در کنار حوض کوثر با او دیدار می کنی.
🔸قطرات اشک از چشمان سلمان سرازیر شد و سخت گریست.
سعد گفت :
«چرا گریه می کنی، با اینکه مرگ تو سرآغاز سعادت و شادمانی تو ملاقات با پیامبرصلی الله علیه و آله است؟»
سلمان گفت :
گریه ام برای مرگ و جدایی از دنیا نیست. 🔹«رسول خدا(ص) فرمود :
باید توشه ی هر یک از شما از دنیا به اندازه ی توشه ی یک مسافر باشد ولی در کنار من این اثاثیه ها را می بینی.»
سعد می گوید :
«در اطراف او نگاه کردم. یک تشت لباسشویی و یک سپر جنگ و یک آفتابه گلی و یک کاسه بیشتر نبود.»
🔸در عبارت دیگر آمده است :
سلمان گفت :
نگران آن هستم که بیش از حدود پیمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برگرفتن از توشه ی دنیا تجاوز کرده باشم.
📚منبع : سلمان و بلال؛ جواد محدثی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✅ #شباولقبربهروایتشاهدزنده!!
✍علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی ها (سنیهای دولت عثمانی) فوت کرد.
این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.
🔹هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد میزد :
من از مادرم جدا نمی شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛
دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد.
سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند،
ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته ای بپوشانند و دریچهای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.
🔸دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است.
پرسیدند چرا این طور شده ای؟
در پاسخ گفت :
شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد،
🔹آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب میداد،
سؤال از توحید نمودند،
جواب درست داد،
سؤال از نبوت نمودند،
جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) است.
تا این که پرسیدند :
امام تو کیست؟
آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»
🔸در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می کشید.
من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.
مرحوم قاضی میفرمود :
چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند.
🔹زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق میکرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم،
حضرت علی (علیه السلام) بودهاند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.
📚علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، معادشناسی، ج 3، ص 110
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝چه زیبا گفت نیما یوشیج:
✍هرگز منتظر #فرداىخيالى نباش.
سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير.
فراموش نکن
مقصد هميشه جايى
در انتهاى مسير نيست!
🔹مقصد :
لذت بردن از قدمهايی است
که بین مبدا تا مقصد بر میداریم!
چایت را بنوش!
نگران فردا مباش،
از گندم زار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#قضاوتهاومعجزاتحضرتعلی(ع)
🔹زنی که شش ماهه بچه به دنیا آورد
✍در روایت آمده است که شخصی از افراد لشگر که هیثم نام داشت وقتی از سفر بازگشت زنش بعد از شش ماه بچه ای را به دنیا آورد.
هیثم وجود این فرزند را از خود انکار کرد و او را نزد عمر آورد و داستان خود را برای عمر بیان کرده و گفت :
شش ماه نیست که از سفر برگشته ام اما زنم در این مدت فرزندی به دنیا آورده است که این فرزند نمی تواند از من باشد.
🔹عمر دستور داد که زن را سنگسار کنند.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیش از سنگسار زن، عمر را دید و به او فرمود :
ای عمر !
مواظب باش که این زن زنا نکرده است.
خداوند در قرآن مي فرمايد:
وَحَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا
مدت حمل تا از شیر بازگرفتنش سی ماه است.
و نیز می فرماید :
وَالْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ
🔸مادرانی که می خواهند شیردادن را به فرزندان خود کامل سازند،
دو سال تمام شیرشان بدهند.
پس هرگاه زنان اطفال را مدت دو سال که بیستوچهار ماه بوده باشد، شیر بدهند.
برای مدت حمل بیش از شش ماه زمان نمی ماند.
در این هنگام عمر زن را آزاد کرده و آن طفل را از پدرش دانست و گفت :
لَوْلا عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَر (اگر علی نبود، عمر هلاک میشد.)
📚قضاوتها و معجزات حضرت علی علیه السلام، جابر رضوانی ص۱۱۱
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#قضاوتهاومعجزاتحضرتعلی(ع)
🔹زنی که فرزند خود را انکار میکرد
✍از سلمان فارسی روایت شده که جوانی نزد عمر آمد و گفت : مادرم مرا از خود رانده و میراث پدرم را از آن خود کرده است در حالی که من امروز در نهایت احتیاج هستم.
عمر دستور داد تا مادر آن جوان را آوردند و از او پرسید :
چرا فرزندت را از خود می رانی؟
زن گفت : این پسر دروغ می گوید. من دختری بکر هستم که هنوز شوهر ندیدهام
عمر گفت : شاهد هم داری؟
گفت : بلی!
🔹زن به هفت نفر از زنان همسایه، هر کدام ده دینار داد تا بیایند و شهادت بدهند که او باکره است. آنها نیز آمدند و شهادت دادند.
جوان گفت : به خدا سوگند! دروغ می گویند،
همانا پدر من سعدبنمالکمزنی است و من در سال قحطی متولد شدهام و مرا با شیر گوسفند بزرگ کردهاند تا اینکه به سن رشد رسیدم؛
پدرم به سفر رفت و دیگر برنگشت.
من از رفقای او سئوال کردم
گفتند : پدرت از دنیا رفت.
🔸مادرم چون از مرگ پدرم آگاه شد، برای اینکه تمام میراث را بخورد، مرا انکار و از خود دور کرد و من امروز در نهایت فقر و بیچارگی هستم.
عمر گفت :
این مشکلی است که آن را نبی یا وصی نبی حل می کند. برخیزید به در خانه علی برویم، سپس به جانب خانه آن حضرت به راه افتادند.
آن جوان ناله می کشید و می گفت :
کجاست برطرف کنندهی غم و اندوهها و کجاست خلیفهی بر حق این امت؟
🔹چون به در خانهی آن حضرت رسیدند و جريان را برای آن حضرت تعریف کردند؛
حضرت فرمود :
به در مسجد رسول خدا بروید تا من حاضر شوم. سپس به قنبر فرمود که برو مادر این جوان را بیاور.
زمانی که او را حاضر کردند و آن حضرت به مسجد آمد به آن زن فرمود :
چرا فرزندت را از خود نفی می کنی؟
آن زن عرض کرد :
یا اباالحسن ! من باکره هستم و بشری هم مرا لمس نکرده است از کجای دارای فرزند شدم.
🔸حضرتعلی (ع) فرمود :
من برطرف کنندهی تاریکیها هستم و از نیت تو هم آگاهم.
زن گفت : یا اباالحسن!
اگر باور نمیکنید دستور دهید تا قابله بیاید و مرا معاینه کند.
قابلهای را آوردند. وقتی آن زن را به خلوت برد، النگوی خود را که از طلای خالص بود از بازویش باز کرد و به قابله داد و از او خواست به دروغ شهادت به باکره بودنش بدهد.
قابله نزد امیرالمؤمنین (ع)آمد و عرض کرد : این زن باکره است و مردی او را لمس نکرده.
🔹حضرت علی(ع) فرمود :
ای پیرزن ! دروغ میگویی.
ای قنبر! این پیرزن را تفتیش کن.
چون او را تفتیش کردند بازوبند طلا را از کتف او بیرون آوردند.
صدای تکبیر بلند شد و همهمه درمیان مردم افتاد.
حضرت فرمود : ما هستیم خزائن علوم نبوت،
سپس آن زن را حاضر کرد و فرمود:
ای زن !منم ابوالحسن، منم زین العابدین و منم قاضی الدین،می خواهم تو را به عقد این جوان در بیاورم و از تو می خواهم که او را برای شوهری بپذیری.
🔸آن زن گفت : مگر شریعت رسول خدا (ص) باطل شده است ؟
حضرت (ع) فرمود: برای چه؟
گفت : می خواهی مرا به عقد پسرم در بیاوری؟
حضرت(ع) فرمود : جاءالحق و زهق الباطل
ای زن ! چرا قبل از این اقرار نکردی؟
عرض کرد : ای مولایم!
برای میراث شوهرم که می خواستم آن را فقط برای خودم داشته باشم.
حضرت فرمود : اکنون به درگاه خداوند متعال استغفار و توبه کن.
🔹پس حضرت بین آنها صلح برقرار کرد و پسر را به مادرش سپرد.
📚الفضائل،ص۱۰۵_بحارالانوار، ج ۴۰، ص۲۶۹
قضاوتها و معجزات حضرتعلی(ع)، جابر رضوانی ص۱۰۲،۱۰۳
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#حکایتِدلدادگییکجوانشیعهیایرانی
به دختر دانشجوی مسیحی
✍خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان میکند :
من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد.
او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید.
فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم.
بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود.
🔹خیلی کمکم کرد و همه ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه السلام) بود.
ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می رفتیم، همسرم را گم کردم.
از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می پرسیدم، نمی دانست. خسته شدم و گوشه ای با حال غربت نشستم.
🔸ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می کرد. به من گفت :
بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الان وقت می گذرد. بی اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم.
بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند.
خیلی از لطفش تشکر کردم.
🔹او به هنگام خداحافظی فرمود:
🔸«وظیفه ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم».
🔸«در طول عمر ما شک نکن».
🔸«سلام مرا هم به دکتر برسان».
📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande