eitaa logo
داستانهای آموزنده
16.1هزار دنبال‌کننده
466 عکس
159 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 ✍روزی شیخ جعفر شوشتری را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه می‌کند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند : «استاد، چه شده كه این‌گونه اشك می‌ريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟» شیخ جعفر در میان گریه‌ها گفت: «آری، یکی از لات‌های این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده.» 🔹همه با نگرانی پرسیدند : «مگر چه گفته؟» شیخ در جواب می‌گويد او به من گفت : «شیخ جعفر، من همانی هستم که همه در مورد من می‌گویند. آیا تو هم همانی هستی که همه می‌گویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.» گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای تأمل برانگیز و زیبای آیت‌الله جهانگیرخان قشقایی 🔸️شخصی که تا چهل سالگی اهل دیانت نبوده... اما از چهل سالگی تصمیم میگیره به بندگی خدا مشغول بشه و تبدیل میشه به یک عارف الهی که خیلی از بزرگان شاگردش میشن. 🎙 هیچ وقت برای شروع دیر نیست به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺 🔻هنگامی که سلمان در بستر مرگ افتاد، سعد وقاص برای احوالپرسی، کنار بستر سلمان آمد و گفت : خوشا به سعادت تو، به تو مژده ای می دهم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، از تو راضی بود و تو پس از مرگ به محضر آن حضرت می روی و در کنار حوض کوثر با او دیدار می کنی. 🔸قطرات اشک از چشمان سلمان سرازیر شد و سخت گریست. سعد گفت : «چرا گریه می کنی، با اینکه مرگ تو سرآغاز سعادت و شادمانی تو ملاقات با پیامبرصلی الله علیه و آله است؟» سلمان گفت : گریه ام برای مرگ و جدایی از دنیا نیست. 🔹«رسول خدا(ص) فرمود : باید توشه ی هر یک از شما از دنیا به اندازه ی توشه ی یک مسافر باشد ولی در کنار من این اثاثیه ها را می بینی.» سعد می گوید : «در اطراف او نگاه کردم. یک تشت لباسشویی و یک سپر جنگ و یک آفتابه گلی و یک کاسه بیشتر نبود.» 🔸در عبارت دیگر آمده است : سلمان گفت : نگران آن هستم که بیش از حدود پیمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برگرفتن از توشه ی دنیا تجاوز کرده باشم. 📚منبع : سلمان و بلال؛ جواد محدثی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
!! ✍علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل کردند که: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‌گفت: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‌ ها (سنی‌های دولت عثمانی) فوت کرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می ‌کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند. 🔹هنگامی‌ که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می‌زد : من از مادرم جدا نمی ‌شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته ‌ای بپوشانند و دریچه‌ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. 🔸دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. پرسیدند چرا این طور شده ‌ای؟ در پاسخ گفت : شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، 🔹آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‌داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) است. تا این که پرسیدند : امام تو کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» 🔸در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می ‌کشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می ‌بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم. مرحوم قاضی می‌فرمود : چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند. 🔹زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‌کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‌اند) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد. 📚علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، معادشناسی، ج 3، ص 110 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝چه زیبا گفت نیما یوشیج:هرگز منتظر نباش. سهمت را از "شادى زندگى" همين امروز بگير. فراموش نکن مقصد هميشه جايى در انتهاى مسير نيست! 🔹مقصد : لذت بردن از قدمهايی است که بین مبدا تا مقصد بر می‌داریم! چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍃🌸🍂🌺 📝(ع) 🔹زنی که شش ماهه بچه به دنیا آورد ✍در روایت آمده است که شخصی از افراد لشگر که هیثم نام داشت وقتی از سفر بازگشت زنش بعد از شش ماه بچه ای را به دنیا آورد. هیثم وجود این فرزند را از خود انکار کرد و او را نزد عمر آورد و داستان خود را برای عمر بیان کرده و گفت : شش ماه نیست که از سفر برگشته ام اما زنم در این مدت فرزندی به دنیا آورده است که این فرزند نمی تواند از من باشد. 🔹عمر دستور داد که زن را سنگسار کنند. امیرالمؤمنین علی علیه السلام پیش از سنگسار زن، عمر را دید و به او فرمود : ای عمر ! مواظب باش که این زن زنا نکرده است. خداوند در قرآن مي فرمايد: وَحَمْلُهُ وَ فِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا مدت حمل تا از شیر بازگرفتنش سی ماه است. و نیز می فرماید : وَالْوَالِدَاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلَادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كَامِلَيْنِ 🔸مادرانی که می خواهند شیردادن را به فرزندان خود کامل سازند، دو سال تمام شیرشان بدهند. پس هرگاه زنان اطفال را مدت دو سال که بیست‌و‌چهار ماه بوده باشد، شیر بدهند. برای مدت حمل بیش از شش ماه زمان نمی ماند. در این هنگام عمر زن را آزاد کرده و آن طفل را از پدرش دانست و گفت : لَوْلا عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَر (اگر علی نبود، عمر هلاک می‌شد.) 📚قضاوت‌ها و معجزات حضرت علی علیه السلام، جابر رضوانی ص۱۱۱ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝(ع) 🔹زنی که فرزند خود را انکار می‌کرد ✍از سلمان فارسی روایت شده که جوانی نزد عمر آمد و گفت : مادرم مرا از خود رانده و میراث پدرم را از آن خود کرده است در حالی که من امروز در نهایت احتیاج هستم. عمر دستور داد تا مادر آن جوان را آوردند و از او پرسید : چرا فرزندت را از خود می رانی؟ زن گفت : این پسر دروغ می گوید. من دختری بکر هستم که هنوز شوهر ندیده‌ام عمر گفت : شاهد هم داری؟ گفت : بلی! 🔹زن به هفت نفر از زنان همسایه، هر کدام ده دینار داد تا بیایند و شهادت بدهند که او باکره است. آنها نیز آمدند و شهادت دادند. جوان گفت : به خدا سوگند! دروغ می گویند، همانا پدر من سعد‌بن‌مالک‌مزنی است و من در سال قحطی متولد شده‌ام و مرا با شیر گوسفند بزرگ کرده‌اند تا اینکه به سن رشد رسیدم؛ پدرم به سفر رفت و دیگر برنگشت. من از رفقای او سئوال کردم گفتند : پدرت از دنیا رفت. 🔸مادرم چون از مرگ پدرم آگاه شد، برای اینکه تمام میراث را بخورد، مرا انکار و از خود دور کرد و من امروز در نهایت فقر و بیچارگی هستم. عمر گفت : این مشکلی است که آن را نبی یا وصی نبی حل می کند. برخیزید به در خانه علی برویم، سپس به جانب خانه آن حضرت به راه افتادند. آن جوان ناله می کشید و می گفت : کجاست برطرف کننده‌ی غم و اندوه‌ها و کجاست خلیفه‌ی بر حق این امت؟ 🔹چون به در خانه‌ی آن حضرت رسیدند و جريان را برای آن حضرت تعریف کردند؛ حضرت فرمود : به در مسجد رسول خدا بروید تا من حاضر شوم. سپس به قنبر فرمود که برو مادر این جوان را بیاور. زمانی که او را حاضر کردند و آن حضرت به مسجد آمد به آن زن فرمود : چرا فرزندت را از خود نفی می کنی؟ آن زن عرض کرد : یا اباالحسن ! من باکره هستم و بشری هم مرا لمس نکرده است از کجای دارای فرزند شدم. 🔸حضرت‌علی (ع) فرمود : من برطرف کننده‌ی تاریکی‌ها هستم و از نیت تو هم آگاهم. زن گفت : یا اباالحسن! اگر باور نمی‌کنید دستور دهید تا قابله بیاید و مرا معاینه کند. قابله‌ای را آوردند. وقتی آن زن را به خلوت برد، النگوی خود را که از طلای خالص بود از بازویش باز کرد و به قابله داد و از او خواست به دروغ شهادت به باکره بودنش بدهد. قابله نزد امیرالمؤمنین (ع)آمد و عرض کرد : این زن باکره است و مردی او را لمس نکرده. 🔹حضرت علی(ع) فرمود : ای پیرزن ! دروغ می‌گویی. ای قنبر! این پیرزن را تفتیش کن. چون او را تفتیش کردند بازوبند طلا را از کتف او بیرون آوردند. صدای تکبیر بلند شد و همهمه درمیان مردم افتاد. حضرت فرمود : ما هستیم خزائن علوم نبوت، سپس آن زن را حاضر کرد و فرمود: ای زن !منم ابوالحسن، منم زین العابدین و منم قاضی الدین،می خواهم تو را به عقد این جوان در بیاورم و از تو می خواهم که او را برای شوهری بپذیری. 🔸آن زن گفت : مگر شریعت رسول خدا (ص) باطل شده است ؟ حضرت (ع) فرمود: برای چه؟ گفت : می خواهی مرا به عقد پسرم در بیاوری؟ حضرت(ع) فرمود : جاءالحق و زهق الباطل ای زن ! چرا قبل از این اقرار نکردی؟ عرض کرد : ای مولایم! برای میراث شوهرم که می خواستم آن را فقط برای خودم داشته باشم. حضرت فرمود : اکنون به درگاه خداوند متعال استغفار و توبه کن. 🔹پس حضرت بین آنها صلح برقرار کرد و پسر را به مادرش سپرد. 📚الفضائل،ص۱۰۵_بحارالانوار، ج ۴۰، ص۲۶۹ قضاوت‌ها و معجزات حضرت‌علی(ع)، جابر رضوانی ص۱۰۲،۱۰۳ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📝 به دختر دانشجوی مسیحی ✍خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. 🔹خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. 🔸ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت : بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الان وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. 🔹او به هنگام خداحافظی فرمود: 🔸«وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 🔸«در طول عمر ما شک نکن». 🔸«سلام مرا هم به دکتر برسان». 📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان غم‌انگیز سازنده پارک ساعی رو شنیدین؟! حتما بشنوید خیلی جالبه👆 +پروازی که سبز ماند؛ گاهی اوقات وقتی چیزی اتفاق نمی‌افتد، به نفع ماست 👌 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📝روزی که ، بلیت «پرواز مرگ» را از استاد تاریخ دکتر باستانی پاریزی، استاد برجسته تاریخ دانشگاه تهران گرفت. ✍در دوران نوجوانی، از آنجا که خواهرم و همسرش در شیراز زندگی می‌کردند، زیاد به شیراز می‌رفتم… یکی از این بارها در بازگشت از شیراز چند دقیقه‌ای به پرواز مانده بود که مردی با کت و شلوار اتوکشیده بالا آمد و رو به مسافران گفت : مسافران عزیز! من مسئولیتی در سرجنگل‌داری کشور دارم و چند ساعت پیش به من خبر دادند یک هیات خارجی مهم مرتبط با کارم به تهران آمده‌اند و قصد مذاکره و انعقاد قرارداد دارند و حضور من در این مذاکرات و بازدیدها ضروری است. 🔹از طرفی هواپیما هم جای اضافه ندارد. هر‌کس که بلیت خودش را به من بدهد، من همین الان هزینه بلیت برگشت و یک هفته اقامت و تفریح در بهترین هتل شیراز را به او می‌دهم. من کتم را روی دستم انداختم، بلند شدم و گفتم: من بلیتم را به شما می‌دهم، از لطف شما هم ممنونم؛ من خواهرم اینجاست و به هتل و هزینه‌های دیگر احتیاجی ندارم؛ شما به کارتان برسید. خلاصه هر‌چه آن مرد اصرار کرد، من چیزی قبول نکردم و به منزل خواهرم برگشتم. 🔸چند ساعتی که گذشت، رادیو با قطع برنامه‌های خود اعلام کرد : هواپیمای حامل تعداد زیادی از هم‌وطنان که از شیراز به تهران در حرکت بود، سقوط کرده و تمام مسافران از جمله مهندس ساعی، رئیس سازمان سرجنگل‌داری کشور و بنیان‌گذار بسیاری از پارک‌ها، باغ‌ها و جنگل‌های کشور کشته شده‌اند. حالا من برای همیشه تأسف می‌خورم که چرا با دادن بلیت خودم به آن مرد که بعد از مرگش فهمیدم چه خدمات بزرگی به سرسبزی و آبادانی کشور کرده است، باعث شدم کشورم از خدمات او محروم شود و من زنده بمانم.‌ 🔹سانحه سقوط هواپیمای مسافربری شرکت هواپیمایی ایران در روز پنجشنبه چهارم دی ۱۳۳۱ خورشیدی که بزرگترین سانحه هواپیمایی ایران تا آن زمان توصیف شده است. خصوصا با توجه به درگذشت مهندس ساعی در آن که در محافل جنگلداری دنیا شناخته شده بود در رسانه های داخلی و خارجی آن زمان بازتاب زیادی داشت. پیکر مهندس کریم ساعی روز یکشنبه هفت دی ماه ۱۳۳۱ از مسجد مجد تا چهارراه پهلوی (ولیعصر) تهران بر دوش مردم تشییع، 🔸و از آن جا به دانشکده منابع طبیعی دانشگاه تهران در کرج منتقل و به خاک سپرده شد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande