eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.4هزار دنبال‌کننده
435 عکس
140 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 به میرزا تقی خان ‌امیرکبیر آیت الله اراکی فرمود : شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت : نه با تعجب پرسیدم پس راز این مقام چیست؟ 🔺جواب داد هدیه مولایم حسین است! گفتم چطور؟ با اشک گفت آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه سلام‌الله ‌علیها؟ 🔺او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین علیه‌السلام حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (ع ) آمد و گفت : به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی ؛ 🔺این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. 📌؛👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹وقتی کاسپارف به یک شطرنج باز آماتور باخت.❗️ ✍در احوالات کاسپارف استاد بزرگ شطرنج آمده : که در بازی شطرنج به یک آماتور باخت ، همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند. او اینگونه عنوان کرد، در بازی با او نمیدانستم که او یک آماتور است ، برای این، با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت میگشتم. گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. 🔻اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم، تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم... آنقدر در پی حرکت‌های او بودم و دنبال رو مسیر او شدم، که مهره‌های خودم را گم کردم، بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر مهارت داشتن نبود. او فقط مهره‌ها را حرکت میداد و من از لذت بازی غافل شدم. 🔻چون به دنبال نقشه‌ای بودم که وجود نداشت، بازی را به این ترتیب باختم.!! اما درس بزرگ تری یاد گرفتم که ؛ تمام حرکت‌ها از سر حیله نیست ، آنقدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم. و دنبال نقشه‌هایش میگردیم آنجاست که مسیر را گم میکنیم، میبازیم.... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 ⚡️عشق⚡️ 💎فرمانروايي که مي کوشيد تا مرزهاي جنوبي کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهاي سرداري محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد که خشم فرمانروا را برانگيخت. و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا درآمدند و براي محاکمه و مجازات با پايتخت فرستاده شدند. 🔺فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد: اي سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه مي کني؟ سردار پاسخ داد : اي فرمانروا، اگر از من بگذري به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. 🔺فرمانروا پرسيد : و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهي کرد؟ سردار گفت : آنوقت جانم را فدايت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخي که شنيد آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلکه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب کرد. 🔺سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسيد : آيا ديدي سرسراي کاخ فرمانروا چقدر زيبا بود؟ دقت کردي صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت : راستش را بخواهي، من به هيچ چيزي توجه نکردم. سردار با تعجب پرسيد: پس حواست کجا بود؟ 🔺همسرش در حالي که به چشمان سردار نگاه مي کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردي نگاه مي کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💎داستان کوتاه💎 📝 ✍شعوانه نام زنی بود که آواز خوش و طرب انگیزی داشت، در بصره مجلس فسق و فجوری برپا نمی شد، جز آنکه وی در آن حضور داشت. به تدریج از این راه ثروتی بر هم زده و کنیزکانی خریداری کرد که از آنان نیز برای همین منظور استفاده می نمود. 🔻روزی با جمعی از کنیزانش از کوچه ای می گذشت. در آن حال از خانه ای صدای خروش شنید. یک از کنیزان را به درون آن خانه فرستاد و دستور داد تا از اندرون آن خانه خبری بیاورد. کنیز وارد آن خانه شد ولی باز نگشت. کنیز دیگری را فرستاد تا او را از سبب آن خروش، آگاه سازد، ولی کنیز دوم نیز باز نگشت. 🔻سومی را فرستاد، او به اندرون خانه رفت و باز آمد و گفت: این، خروش گناهکاران و عاصیان است، شعوانه با شنیدن این سخن به درون خانه رفت. واعظی را دید بر منبری نشسته و جمعی پیرامونش حلقه زده اند. آن واعظ آنان را موعظه می نمود و از عذاب خدا و آتش دوزخ بیم می داد و آنان همه به حال خویشتن گریه می کردند. 🔻هنگامی که شعوانه به مجلس وارد شد، آن واعظ در حال خواندن این آیات (که درباره تکذیب کنندگان روز قیامت است) بود: «بَلۡ كَذَّبُواْ بِٱلسَّاعَةِۖ وَأَعۡتَدۡنَا لِمَن كَذَّبَ بِٱلسَّاعَةِ سَعِيرًا إِذَا رَأَتۡهُم مِّن مَّكَانِۭ بَعِيدࣲ سَمِعُواْ لَهَا تَغَيُّظࣰا وَزَفِيرࣰا وَإِذَآ أُلۡقُواْ مِنۡهَا مَكَانࣰا ضَيِّقࣰا مُّقَرَّنِينَ دَعَوۡاْ هُنَالِكَ ثُبُورࣰا لَّا تَدۡعُواْ ٱلۡيَوۡمَ ثُبُورࣰا وَٰحِدࣰا وَٱدۡعُواْ ثُبُورࣰا كَثِيرࣰا 🔻بلکه آنان قیامت را تکذیب کرده اند و ما برای کسی که قیامت را تکذیب کند. آتشی شعله ور و سوزان فراهم کرده ایم. هنگامی که این آتش آنان را از مکانی دور ببیند صدای وحشتناک و خشم آلودش را که با نفس زدن شدید همراه است می شنوند، و هنگامی که در جای تنگ و محدودی از آن افکنده شوند در حالی که در غل و زنجیرند فریاد واویلای آنان بلند می شود. 🔻به آنان گفته می شود : امروز یک بار واویلا نگویید بلکه بسیار واویلا بگویید.» شعوانه چون این آیات را شنید، دگرگون شد. رو به واعظ نمود و گفت : اگر من توبه کنم، خدا مرا می آمرزد؟ واعظ گفت : آری! اگر توبه کنی خدا تو را می آمرزد، اگر چه گناهت همانند گناه شعوانه باشد. 🔻شعوانه گفت : ای شیخ! شعوانه من هستم که دیگر گناه نخواهم کرد. واعظ بار دیگر او را تشویق به توبه نموده و به کرم و عفو خدا امیدوار ساخت. شعوانه از آن مجلس بیرون رفت و بندگان و کنیزانش را آزاد کرد و سخت مشغول عبادت گردید تا بدان حد که جسمش لاغر وضعیف شد. و کارش به جایی رسید که زاهدان و عابدان در مجلس وعظ او حاضر می شدند. 🔻وی در حال موعظه بسیار می گریست و حاضران نیز به همراه او می گریستند. روزی به او گفتند: می ترسیم از شدت و کثرت گریه نابینا شوی! شعوانه در پاسخ گفت : کور شدن در دنیا بهتر از کوری در روز قیامت است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 محمّد بن قيس حكايت كند: روزى در محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام نام گروهى از مسلمانان به ميان آمد و من گفتم : سوگند به خدا، من شب ها شام نمى خورم ، مگر آن كه دو يا سه نفر از اين افراد با من باشند؛ و من آن ها را دعوت مى كنم و مى آيند در منزل ما غذا مى خورند. 🔺امام صادق عليه السلام به من خطاب كرد و فرمود : فضيلت آن ها بر تو بيشتر از فضيلتى است ، كه تو بر آنها دارى . اظهار داشتم : فدايت شوم ، چنين چيزى چطور ممكن است ؟! 🔺در حالى كه من و خانواده ام خدمتگذار و ميزبان آن ها هستيم ؛ و من از مال خودم به آن ها غذا مى دهم ؛ و پذيرائى و انفاق مى نمايم !! حضرت صادق عليه السلام فرمود : چون هنگامى كه آن ها بر تو وارد مى شوند، 🔺از جانب خداوند همراه با رزق و روزىِ فراوان، ميهمان تو مى گردند و زمانى كه خواستند بيرون بروند، براى تو رحمت و آمرزش به جا خواهند گذاشت . 📚محجّة البيضاء: ج 3، ص 33. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸: زبان تو، از تو همان مى خواهد كه بدان عادتش داده اى و نفست از تو همان تقاضا مى كند كه بدان خو گرفته اى. 📚غررالحكم حدیث 7634 🚨امام على عليه السلام : زبانت را به نكو گويى عادت ده، تا از سرزنش ايمن مانى. 📚غرر الحكم حدیث 6233 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍در روزگاران گذشته اهالى بلخ ، در اثر ندادن ماليات ، مورد غضب خليفه وقت فرار گرفتند و خليفه تصميم گرفت آنان را مجازات نمايد. از اين رو فرماندارى جديد، به شهر بلخ منصوب كرد و دستور داد : هرگونه كه شده از مردم ماليات بستاند و در اين راه از هيچ ظلم و زورى فروگذار نكند. 🔻فرماندار جديد به همراه خانواده اش به بلخ رفت و دستور خليفه را براى مردم بيان كرد. مردم كه وضع را چنين ديدند به فكر چاره افتادند و تصميم گرفتند ماجرا را، با همسر فرماندار جديد كه، زنى نيكوكار و با ايمان بود، در ميان بگذارند. همسر فرماندار بلخ كه، مردم تهيدست و پابرهنه بلخ را مشاهده كرد و سخنان شان را شنيد. 🔻بسيار متأثر گشت و پيراهن گرانبهايش كه به جواهرات آراسته بود و در برخى عروسى ها مى پوشيد و قيمتش خيلى بيشتر از ماليات مى شد، به شوهرش داد و گفت : اين پيراهن را به جاى ماليات مردم بلخ ، نزد خليفه بفرست . خليفه ، چون پيراهن را مشاهده كرد و ماجرا را شنيد از نيكوكارى زن ، بسيار خوشش آمد. 🔻از اين رو پيراهن را به زن برگرداند و دستور داد تا هيچ مالياتى از مردم بلخ گرفته نشود. مدتى بعد، فرماندار، پيراهن را به زن خود برگردانيد، و گفت : كه خليفه خيرخواهى تو را تحسين كرده است . زن از شوهر پرسيد : آيا خليفه پيراهن مرا ديد؟ شوهر پاسخ داد: بلى . 🔻زن گفت : چون بر پيراهن من، نامحرمى نظر كرده است ، ديگر آن را نمى پوشم و بهايش را اختصاص به ساختن يك مسجد مى دهم . پيراهن ، فروخته شد و با دو سوم پولش مسجدى بنا شد. يك سوم پول را هم در يكى از ستونهاى مسجد پنهان كردند تا هر وقت مسجد احتياج داشت آن را به مصرف برسانند. 📚منبع : فضيلت زنان ، دكتر رجبعلى مظلومى ، ص 41-40. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔻‼️ ✍به سید جمال الدین اسدآبادی اندیشمند بزرگ گفتند: استعمارگران همانند گرگ هستند! 🔻جمال الدین گفت: اگر شما گوسفند نباشید آنان نمی توانند گرگ باشند! 🔻چشم انسان کور باشد بهتر از این است که بینش و طرز تفکر او کور باشد! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ✍فرزند آیت‌الله فاطمی‌نیا نقل می‌کند: روزی با پدر می‌خواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند...! گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیده‌ام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است... 🔻جواب دادند : اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را می‌خواهم نه آن آبرو را...! 🚨در خانه‌ای که آدم‌ها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچه‌ها نمی‌توانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت...! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 (رضوان الله علیه) 😳در زمان ظهور امام زمان (عج) چه اتفاقاتی در ایران رخ می دهد⁉️ چندین سال قبل ، ایشان(علامه کورانی )فرموده ما طبق روایات، سوریه را از دست خواهیم داد و این از علائم ظهور است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 گام اول: دنیا دو روز است... یک روز با تو و روز دیگر علیه تو روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست ناامید مشو... زیرا هر دو پایان پذیرند. گام دوم: بگذارید و بگذرید... ببینید و دل نبندید... چشم بیاندازید و دل نبازید... که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت... گام سوم: اشکهاخشک نمیشوند، مگر بر اثر قساوت قلبها و قلبها سخت و قسی نمیگردند مگر به سبب زیادی گناهان. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌺🍂🌺🍂🌺🍂 📝حکایتی بسیار زیبا و خواندنی ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ حافظ ✍ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ. 🔸ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود: 🔹ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ 🔸ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ به زﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود. ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ. 📚تاریخ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﻭﻥ، ﺟﻠﺪ ﺳﻮﻡ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍دوستی تعریف می‌کرد چند وقت پیش از تهران ‌سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود. اول جاده قم پیرزن به راننده گفت: پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن. راننده هم گفت : باشه 🔻رسیدیم قم، پیرزن پرسید: نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت: نه نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟ راننده گفت : یه ساعت دیگه می رسیم. 🔻نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه؛ تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد و گفت : نرسیدیم بروجرد؟ راننده گفت : رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم. 🔻پیرزن شروع کرد به جیغ و داد، طوری که همه مسافرا به ستوه اومدن؛ راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد. از بس پیرزن زبون به دهن نمی‌گرفت وُ دایم نِفرین می‌کرد مسافرا هم هیچی نگفتن. 🔻خلاصه رسیدیم بروجرد! اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت : ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو. پیرزن گفت : برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک. 🔻دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بی‌زحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 🔺با آرزوی لبخند دوستان😁😆 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🍀 علیه السَّلام فرمودند:بدانید این پوست نازک را یارایِ آتش نیست، پس به خود رحم کنید. شما در مصیبت‌ها و گرفتاری‌های دنیا آتش را آزموده‌اید؟ 🔥آیا دیده‌اید کسی که وقتی خاری در بدن او فرو می‌رود یا در روی شن‌های داغ راه می‌رود چگونه می‌سوزد؟ پس چگونه خواهد بود میان دو لایه آتش، همبستر سنگ (مذاب) و همدم شیطان شدن؟!!! 📚نهج البلاغه خطبه 183 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
از بهلول پرسیدند: زندگی آدمی به چه ماند؟ بهلول گفت : به نردبانی دو طرفه که از یک طرف؛ سن بالا میرود و از طرف دیگر ؛ زندگی پایین می آيد... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 🚨بهترين الگو براى بانوانعبداللّه بن عباس و ديگر راويان حكايت كنند: هنگامى كه زمان رحلت يگانه دخت نبوّت، همسر ولايت حضرت فاطمه زهراء عليها السلام نزديك شد، اسماء بنت عميس را طلب كرد. 🔻و چون اسماء نزد ايشان حضور يافت ، به او فرمود: اى اسماء! وقت جدائى و فراق من فرا رسيده است ، مى خواهم بعد از آن كه فوت نمودم ، جسد مرا به وسيله اى بپوشانى ، تا آن كه هنگام تشييع جنازه ام و حجم بدنم مورد ديد افراد نامحرم قرار نگيرد. 🔻اسماء با شنيدن اين كلمات بسيار اندوهگين و محزون گرديد. و چون حضرت زهراء مرضيّه عليها السلام، بر خواسته و پيشنهاد خود اصرار ورزيد، اسماء اظهار داشت : اى حبيبه خدا! من در حبشه ، تخت هائى را ديده ام كه مخصوص حمل و تشييع جنازه زن درست مى كرده اند. 🔻حضرت زهراء عليها السلام با شنيدن آن خوشحال شد و تقاضا نمود كه تابوتى همانند آن را برايش تهيّه نمايند. وقتى اسماء آن تابوت را تهيّه كرد و نزد ايشان آورد، حضرت آن را مشاهده نمود و فرمود: شما با اين تابوت ، جسد مرا از ديد افراد و نامحرمان مستور و پنهان خواهيد داشت ، خداوند متعال بدن شما را از آتش دوزخ مستور گرداند.  📚احقاق الحقّ: ج 25، ص 549، اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 320. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨 🔹ملاهادی سبزواری ✍حکیم بزرگ حاج ملاهادی سبزواری که دارای شاگردان بسیار ممتاز و صاحب تالیفاتی همانند شرح منظومه در فلسفه است، از کسانی بود که زندگی بسیار ساده‌ی او زبان زد تاریخ شد. در تاریخ صفر ۱۲۸۴ هجری قمری ناصرالدین شاه قاجار در راه رفتن به خراسان در سبزوار توقف نمود و عازم خانه ی ایشان شد و تنها و بدون محافظا وارد منزل او گردید. 🔹هنگام ظهر حاجی و مشغول غذا خوردن بود. پادشاه قاجار مشاهده کرد که غذای این دانشمند یک گرده نان است و لقمه های نان را در یک ظرف کوچک که مایعی در آن بود، فرو می کرد و در دهان می گذاشت. فهمید آن ظرف درونش سرکه است شاه نظری به حالش کرد و نظری به خانه انداخت و دید در آن اتاق جز یک قطعه نمد، چیزی دیده نمی شود که سفره روی آن قرار دارد 🔸شاه می بیند در دو اتاق دیگر، فرش آن نمد است و می گوید: فکر میکردم زندگی شما خوب. است، ولی این طور نیست؟ حاجی می فرماید : این سه قلعه نمد را هم که کف اتاق انداخته ام باید در جهان بگذارم و بروم، این نمدها در دنیا می ماند و من رفتنی خواهم بود. 📚سیمای فرزانگان ص 460 ـ مقدمه کتاب اسرار الحکم به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند. «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة» 🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان دو نوع معلم دارد : 🔹آموزگار 🔹روزگار 🔻هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی، 🔻دومی با تلخی به تو می آموزد. 🔻اولی به قیمت جانش، 🔻دومی به قیمت جانت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند. 🔸شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد. شبلی رفت. مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت : این مرد را می شناسی؟ 🔹نانوا گفت : نه. آن مرد گفت : این شبلی بود. نانوا گفت : من از مریدان اویم. سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم. شبلی قبول نکرد. 🔸نانوا گفت : اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم. شبلی قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: شبلی من سوالی دارم. شبلی گفت : بپرس. نانوا گفت: 🔹دوزخ یعنی چه؟ شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی، ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی. ✍به قول مولوی پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زان که بد مرگی است این خواب گران به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📝 (امر به معروف و نهي از منكر) ✍زمان در يزد عالمي بود به نام ملاحسن يزدي كه مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر يزد به مردم ظلم و بدي مي كرد. ملاحسن ايشان را از كردار ناپسندش تذكر داد ولي سودي نبخشيد. شكايت او را براي فتحعلي شاه نوشت باز فايده اي نداشت . 🔻چون در امر به معروف و نهي از منكر ساعي بود، مردم يزد را جمع كرد و همگي فرماندار را به دستور او از شهر بيرون كردند. جريان را به فتح علي شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن يزدي را به تهران احضار كردند. 🔻شاه به آخوند گفت : حادثه يزد چه بوده است ؟ گفت : فرماندار تو در يزد حاكم ستمگري بود، خواستم با اخراج او از يزد ، شر او را از سر مردم رفع كنم . شاه عصباني شد و دستور داد چوب و فلك بياورند و پاهاي آخوند را به فلك ببندند، و همين كار كردند . 🔻شاه به امين الدوله گفت : ايشان تقصيري ندارد ، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد. آخوند با اينكه پاهايش به چوب و فلك بسته بود گفت : چرا دروغ بگويم، فرماندار را من به خاطر ظلم از يزد اخراج نمودم . سرانجام به اشاره شاه ، امين الدوله وساطت كرد ، و پاي آخوند را از بند فلك باز كردند . 🔻شب شاه در عالم خواب پيامبر صلي الله عليه و آله را ديد كه دو انگشت پاي مباركش بسته شده است پرسيد : چرا پاي شما بسته شده است ؟ فرمود : تو پاي مرا بسته اي ! شاه گفت : هرگز من چنين بي ادبي نكردم. فرمود : آيا تو فرمان ندادي كه پاي آخوند 🔻ملاحسن يزدي را در بند فلك نمودند؟ ! شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد لباس فاخري به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد بازگشت و پس از مدتي به كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود 📚حكايتهاي شنيدني 3/146 - قصص العلماء ص101 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
♦️ بهتر از‌ یکسال‌ جهاد! ✍جوانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: یا رسول الله! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم. حضرت فرمودند : «در راه خدا جهاد کن! اگر کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهره مند می‌شوی. 🔺و اگر بمیری، اجر تو با خداست و چنانچه زنده برگردی، گناهانت بخشیده شده و همانند روزی که از مادر متولد شده ای از گناه پاک می‌گردی...» عرض کرد : «یا رسول الله! پدر و مادرم پیر شده اند و می‌گویند، ما به تو انس گرفته ایم و راضی نیستند من به جبهه بروم. » 🔺پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «در محضر پدر و مادرت باش. سوگند به آفریدگارم! یک شبانه روز در خدمت پدر و مادر بودن بهتر از یک سال جهاد در جبهۀ جنگ است.» 📚بحار: ج ۷۴، ص ۵۲. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔰 از فرزند میرزای قمی ✍روزی فتحعلی شاه قاجار به قم آمد و وارد بر شد. وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم می آمد، به زیارتش می رفت. میرزا نیز ناگزیر می شد گاهی با او هم صحبت شود. البته همواره او را نصیحت می کرد. روزی به ریش بسیار بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود: 🔻ای پادشاه کاری نکنی که این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد. آن روز با هم در اطاقی نشسته بودند، فتحعلی شاه دید، جوانی بسیار با ادب و با جمال، چای و... می آورد و از آن ها پذیرایی می کند. از میرزا پرسید، این جوان چه نسبتی با شما دارد؟ میرزا گفت : پسر من است. 🔻فتحعلی شاه که شیفتۀ جمال و کمالِ جوان شده بود، به میرزا گفت: دختری دارم، دوست دارم که همسر پسر شما شود!. میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست. از این تقاضا بگذر. فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت: باید حتماً این کار، عملی شود. 🔻میرزا ناچار فرمود: پس یک شب به ما مهلت بده تا فکر کنیم. فتحعلی شاه یک شب مهلت داد. نیمه های آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغازِ نماز عرض کرد: خدایا؛ اگر این وصلت برای ما(من و فرزندم) ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان. مشغول رکعت دوم نماز شب بود که 🔻همسرش آمد و گفت: پسرت دل درد گرفته است. در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت: حال پسرت خیلی خراب است، سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت. میرزای قمی پس از نماز به سجده افتاد و شکر خدا را بجا آورد که از این بن بست، خلاص شده و نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد. 🔻میرزای قمی نامه ای به شاه نگاشت و در ضمنِ آن نوشت: من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم، من از تو متنفرم، و پنج شنبه از دنیا خواهم رفت. نامه را مهر کرد و برای شاه فرستاد. از قضا نامه زودتر از پنج شنبه بدست فتحعلی شاه رسید، فوراً دستور داد کالسکۀ او را آوردند. 🔻سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلکه با میرزا دیدار کند، به علی آباد قم که رسید، خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد. خود را کنار جنازه میرزای قمی در قم رساند و گریه و زاری کرد و گفت : ای میرزا تو مرا رد کردی، ولی من تو را دوست دارم. 📚منابع: 1. باقرزاده بابلی. عبدالرحمان. داستانهای شنیدنی از کرامات علما. قم: موسسه مطبوعاتی دارالکتاب(جزایری). 1377 2. احمدی جلفایی. حمید. 40قطب عرفانی. قم: نسیم ظهور. 1391 3. محمدی اشتهاردی.حمید. داستانها و پندها. جلد 3 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande