eitaa logo
داستانهای آموزنده
15.6هزار دنبال‌کننده
436 عکس
142 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 ✍شخصی در بنی اسرائیل فاسد بود به طوری که او را بنی اسرائیل از خود راندند. روزی آن شخص به راهی می‌رفت به عابدی برخورد کرد که کبوتری بر بالای سر او پرواز می‌کند و سایه بر او انداخته است. 🍂پیش خود گفت : من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشینم امید می‌رود که خدا به برکت او به من هم رحم کند. این بگفت و نزد آن عابد رفت و همانجا نشست. 🍂عابد وقتی او را دید با خود گفت: من عابد این ملت هستم و این شخص فاسد است او بسیار مطرود و حقیر و خوار است چگونه کنار من بنشیند، از او رو گردانید و گفت: از نزد من برخیز! 🍂خداوند به پیامبران آن زمان وحی فرستاد که نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گیرند. زیرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشیدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبرتربينی و تحقیر آن شخص) محو کردم.  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
عادت‌هایی كه معجزه می‌کند: با ملايمت = سخن بگویيد عــمــيـــق = نفس بكشيد شــــــيــك = لباس بپوشيد صـبـورانه = كار كنيد نـجـيـبـانه = رفتار كنيد هــمـــواره = پس انداز كنيد عــاقــلانـه = بخوريد كــــافـــى = بخوابيد بى باكانه = عمل كنيد خـلاقـانـه = بينديشيد صـادقانه = عشق بورزید هوشمندانه = خرج كنيد ✍خوشبختی یک سفراست، نه یک مقصد! هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد؛ زندگی کنید و از حال لذت ببرید ... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه برگشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت 🍂"بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما"، خیلی دوست داریم ببینیمش پسر ادامه داد: "چیزی هست که شما باید بدونید. 🍂دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه "متاسفم که اینو می شنوم. 🍂می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه "نه، می خوام که با ما زندگی کنه پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. 🍂ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه 🍂در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. 🍂اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
❤️ ✍روزي جابر بن عبداللّه انصاري خدمت امام علي عليه السلام بود و آه عميقي كشيد. امام فرمود : گوئي براي دنيا ، اينگونه نفس عميق و آه طولاني كشيدي ؟ جابر عرض كرد : آري بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . 🔸امام فرمود : اي جابر ، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاي دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و بوئیدنیها و آميزش جنسي و سواري و لباس ▪️اما لذيذترين خوردني عسل است كه آب دهان حشره اي به نام زنبور است . ▫️گواراترين نوشيدني ها آب است كه در همه جا فراوان است. ▪️بهترين شنيدني ها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است. ▫️لذيذترين بوئيدني ها بوي مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مي شود. ▪️عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . ▫️بهترين مركب سواري اسب است كه آن هم (گاهي ) كشنده است . ▪️بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مي آيد . دنيائي كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براي آن آه عميق نمي كشد . 🔹جابر گويد : فَوَاللهِ ما خَطَرَتِ الدُنیا بَعْدَها عَلی قَلبی .سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت . 📚حکایت های شنیدنی ج ۳ص۸۹. میزان الحکمه، ج۴، ص۱۷۱۴، بحارالانوار، ج۷۸، ص۱۱ ‌به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ترمذی (tarmazi) عارفی بود. ✍از همسرش پرسیدند، در خانه شیخ بر شما خشمگین می‌شود؟ : 🔸اگر ما خطا کنیم، محبت خود بر ما زیادتر می‌کند و شب و روز گریه می‌کند و می‌گوید : خدایا من تو را آزردم که اهل و عیالم مرا آزار می‌دهند. یقین تو خیر محضی و من فرمان تو نبردم که آن‌ها فرمان من کنون نمی‌برند. 🔹در اتاقی رفته و توبه می‌کند و ما را دعای خیر می‌کند، با دیدن حال او، ما نیز پی به اشتباه خود برده و توبه کرده و سمت او برای عذرخواهی می‌رویم. 🔸روزی شیخ پسرش را برای نماز صبح، بیدار کرد و پسرش بیدار نشد. پدر سخت دلگیر شده و در گوشه‌ای اشک ریخت. پسر چون این حالت پدر دید، دست پدر بوسید و عذر خواست. شیخ گریست و گفت: 🔹ناراحتی من از تو نیست پسرم، من خطایی کرده‌ام که تو کنون خطا می‌کنی. و بر نماز کاهلی کردی، بر حال خود گریه می‌کنم، نه نافرمانی تو! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📜 ✍هرگز از سختى و رنجهاى زمان ننالیده بودم و در برابر گردش دوران، چهره در هم نکشیده بودم، جز آن هنگام که کفشهایم پاره شد و توان مالى نداشتم که براى خود کفشى تهیه کنم. با همین وضع با کمال دلتنگى به مسجد جامع کوفه رفتم، دیدم که پاهاى یک نفر قطع شده و پا ندارد ✍گفتم: اگر من کفش ندارم، او پا ندارد، از این رو بر نداشتن کفش صبر کردم. مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوان است(۱) و آنکه را دستگاه و قوت نیست(۲) شلغم پخته مرغ بریان است ✍آرى هر کس باید در امور مادى به زیر دست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسیار بنماید. ۱_ تره: سبزى _ خوان: سفره ۲_ دستگاه: دسترس کتاب آقای« محمد محمدی اشتهاردی» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📙داستان مردی که با اشاره امام علیه السلام به دونیم تقسیم شد!مَرّة بن قیس از اعیان و اشراف عرب و صاحب قبیله بزرگی بود. او یک‏صد هزار نفر لشکر مسلح داشت. مهمترین خصوصیت او دشمنی با امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) بود. او وقتی با خبر شد که مردم از اطراف و اکناف به زیارت قبر حضرت می‏روند. و به بارگاه حضرتش احترام می‏گذارند، خشمناک و عصبانی شد و گفت می‏روم و گنبد و بارگاهش را خراب کرده و قبر حضرتش را محو می‏نمایم. 🔸او با لشکریانش به طرف نجف رفت. کسی هم جرأت مقابله با او را نداشت، بنابراین او بدون هیچ مقاومتی وارد شهر شد و با چکمه داخل حرم مقدّس گردید، وقتی به نزدیک صندوق مطهر درون ضریح رسید، چون قصد نبش قبر امیرالمؤمنین را داشت ناگهان انگشت مبارک حضرت از شکاف صندوق بیرون آمد و با اشاره ‏ای او را به دو نیم تقسیم نمود. ✍ابوالقاسم فردوسی در این مورد چنین سروده است: شهی که زد به دوانگشت مُرّه را به دو نیم بری قتل عدو ساخت ذو الفقار انگشت جسد مَره چون قطعه سنگی شده بود، بدون اینکه قطره‏ای خون بریزد. 🔹او را ازحرم بیرون آورده و در کنار دروازه نجف انداختند. و تا مدتها جسد در آنجا بود، هر حیوانی که به جسد می‏رسید، روی آن بول و کثافت می‏کرد. بالاخره بستگان او و یا دشمنان حضرت علی (علیه السلام) جسد را برداشته و او را دفن کردند. 🔸در داخل ضریح مبارک در جهت جنوبی صندوق مطهر نزدیک سر مبارک جایگاه مقدس و مبارکی قرار دارد که به آن مَوضِعُ الاِصبَعَین به معنی جایگاه دو انگشت می گویند. 📗 نجفی، محمدحسن، جواهر الکلام فی شرح شرائع الاسلام، ج34، ص62. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
هدایت شده از حکایات و داستانها
✍روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفت، دیوانه ای زنجیری را دید که بسیار می خندید. گفت: ای دیوانه! برای چه می خندی؟ دیوانه گفت: به تو می خندم که به پادشاهیت مغروری و از راه راست و ادب دور هستی! ✍محمود گفت: هیچ آرزویی داری؟ گفت: مقداری دنبه خام می خواهم که بخورم. محمود دستور داد تا پاره ای تُرُب آوردند و به او دادند. دیوانه تُرُب را می خورد و سرش را تکان می داد. ✍محمود با تعجب پرسید: برای چه سرت را تکان می دهی؟ گفت: از زمانی که پادشاه شده ای، از دنبه ها چربی رفته است! 📕منبع : گنجینة لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص 163‪ و 164 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 حکایت جالب بهلول و شیخ ♻️ آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. 💠 گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری.. 💠 بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. 💠 مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... 💠 سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. 💠 باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد. بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. 💠 خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: 💠 در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. 💠 و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه دعای چوپان ✍️ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ آن‌ها ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ‏. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ! ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ. ✍ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭوﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩﺍﯼ؟‏ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯه ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟ ✍ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ.‏ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ؛ ✍ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
روزی چارلی چاپلین جوکی را برای تماشاگران تعریف کرد، همه خندیدند، سپس برای بار دوم آن جوک را تعریف کرد،،،🌸🍂 این بار فقط تعدادی خندیدند،،، وقتی برای بار سوم آن جوک را تعریف کرد هیچکس نخندید! سپس چارلی چاپلین جملات زیبایی گفت: اگر یک جوک نمی تواند چند بار تو را بخنداند،🌸🍂 ✍چرا یک غم باید چند بار تو را بگریاند ! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 چرا به میرزا قاسمی، میرزا قاسمی گفته میشود؟ "ميرزا قاسم خان قاجار"، حاكم گيلان در سال ١٢٣٠ هجرى شمسى بود. وى كه علاقه ى بسيارى به آشپزى داشت، در سال ١٢٣٩ هجرى شمسى با قاتی کردن بادمجان و گوجه و سير، دست به ابداع خوراكى جديد زد و از آنجايى كه به هنر آشپزى عشق مى ورزيد، ✍دستور اين خوراک جديد را در ميان مردمان گيلان رواج داد و با نام وى به "ميرزا قاسمى" شهرت يافت. ▫️ميرزا قاسم خان كه مردى خوش ذوق بود، پس از گيلان، به حكمرانى فارس برگزيده شد و بعدها در شيراز درگذشت و او را در باغ حافظيه و در جنب آرامگاه حافظ شيرازى به خاک سپردند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند. فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد. یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. 🍂درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از جنیان هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد. گروه جن ها هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. 🍂فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید: «تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟» او هم ما وقع آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد که همین که برقصد جن ها خوششان می آید. 🍂وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، جنیان که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت: «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!» 🍂مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است که نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم؛ با این توضیح که ما نتوانستیم نام سراینده را پیدا کنیم و گرنه ذکر نام وی در اینجا ضروری بود. خردمند هر کار بر جا کند : شبی گوژپشتی به حمام شد عروسیّ جن دید و گلفام شد به شادی به نام نکو خواندشان برقصید و خندید و خنداندشان زپشت وی آن گوژ برداشتند ورا جنـّیان دوست پنداشتند شبی سوی حمام جنـّی دوید دگر گوژپشتی چو این را شنید که هریک زاهلش دل افسرده بود در آن شب عزیزی زجن مرده بود نهاد آن نگونبخت شادان قدم در آن بزم ماتم که بد جای غم نهادند قوزیش بالای قوز ندانسته رقصید دارای قوز خر است آنکه هر کار هر جا کند خردمند هر کار برجا کند به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
📙تاریخچه ضرب المثل ، چه باران ببارد و چه نبارد ما بدبختیم ✍مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا شو. مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد، 🌾دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم. مرد به خانه کوزه گر رفت، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست. ✍مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم... به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
💚نخستین بارقه‌های های جنگاوری در حضرت عباس علیه السلام ✍روایت شده است که امیرالمؤمنین (ع) روزی در مسجد نشسته و با اصحاب و یاران خود گرم گفت‌وگو بود. در این لحظه، مرد عربی در آستانه در مسجد ایستاد، از مرکب خود پیاده شد و صندوقی را که همراه آورده بود از روی اسب برداشت و داخل مسجد آورد. 🔸به حاضران سلام کرد و نزدیک آمد و دست علی (ع) را بوسید و گفت: مولای من! برای شما هدیه‌ای آورده‌ام و صندوقچه را پیش روی امام نهاد. امام در صندوقچه را باز کرد، شمشیری آب‌دیده در آن بود. در همین لحظه، عباس (ع) که نوجوانی نورسیده بود، وارد مسجد شد. 🔹سلام کرد و در گوشه‌ای ایستاد و به شمشیری که در دست پدر بود، خیره ماند. امیرالمؤمنین (ع) متوجه شگفتی و دقت او گردید و فرمود: فرزندم! آیا دوست داری این شمشیر را به تو بدهم؟ عباس (ع) گفت: آری! امیرالمؤمنین (ع) فرمود: 🔸جلوتر بیا! عباس (ع) پیش روی پدر ایستاد و امام با دست خود، شمشیر را بر قامت بلند او حمایل نمود. سپس نگاهی طولانی به قامت او نمود و اشک در چشمانش حلقه زد. حاضران گفتند: یا امیرالمؤمنین! برای چه می‌گریید؟ 🔹امام پاسخ فرمود: گویا می‌بینم که دشمن پسرم را احاطه کرده و او با این شمشیر به راست و چپ دشمن حمله می‌کند تا این‌که دو دستش قطع گردد.... و این‌گونه نخستین بارقه‌های شجاعت و جنگاوری در عباس (ع) به بار نشست. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌🔴 ✍حضرت موسی (علیه‌السلام) در جایی نشسته بود، ناگاه ابلیس که کلاهی رنگارنگ بر سر داشت نزد موسی آمد. وقتی که نزدیک شد، کلاه خود را برداشت و مؤدبانه نزد موسی (علیه‌السلام) ایستاد. 🔸موسی (علیه‌السلام) گفت: تو کیستی؟ ابلیس گفت: من ابلیس هستم! حضرت موسی (علیه‌السلام) گفت: آیا تو ابلیس هستی؟ خدا تو را از ما و دیگران دور گرداند! ابلیس گفت: من آمده‌ام به خاطر مقامی که در پیشگاه خدا داری، بر تو سلام کنم! 🔹موسی (علیه‌السلام) گفت: این کلاه چیست که بر سر داری؟ ابلیس گفت: با رنگ‌ها و زرق و برق‌های این کلاه، دل انسان‌ها را می‌ربایم. موسی (علیه‌السلام) گفت: به من از گناهی خبر ده که اگر انسان آن را انجام دهد، تو بر او چیره می‌شوی و هر جا که بخواهی، او را می‌کشی. 🔸ابلیس گفت: إذا أعجَبَتهُ نَفسُهُ ، و استَكثَرَ عَمَلَهُ ، و صَغُرَ في عَينِهِ ذَنبُهُ . سه گناه است که اگر انسان گرفتار آن بشود، من بر او چیره می‌گردم: 1- هنگامی‌که او، خودبین شود و از خودش خوشش آید؛ 2- هنگامی‌که او عمل خود را بسیار بشمارد؛ 3- هنگامی‌که گناهش در نظرش کوچک گردد. 📚 اصول کافی، ج 2، ص 262 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت 🔸بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. 🔹عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند. بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. 🔸در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. 🔹بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. 🔸شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. 🔹بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. 🔸بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و در شادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. ✍«تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منّت ناکسان قرار نده.» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍شخصی می گوید: سالی در مدینه، قحطی شد و باران نیامد. هر چه مردم دعا کردند و نماز طلب باران خواندند، اثری نبخشید. در خلوتی، در دامنه کوهی، غلامی را دیدم که عبادت می کرد و حال عجیبی داشت و در مناجات خویش می گفت: 🔸خدایا! ما بندگان! چنین هستیم! خدایا! رحمت خود را از ما قطع نکن. او مشغول عبادت بود که دیدم اوضاع عالم عوض شد. یقین کردم که آن تغییر در اثر دعای این شخص بود. دنبالش رفتم تا ببینم کیست. فهمیدم غلام خانه امام سجاد (علیه السلام) است. 🔹پیش خودم گفتم: هر طور هست من او را از امام می خرم، نه برای این که خادم من باشد؛ بلکه من خادم او باشم و از فیض وجود او استفاده کنم.خدمت امام رسیدم و عرض کردم من یکی از غلام های شما را می خواهم. فرمود: کدام یک؟ بالاخره او را پیدا کردم؛ اما غلام ناراحت شد.گفت: 🔸ای مرد! چرا مرا از این خانه جدا می کنی. چرا مرا از محبوبم جدا می سازی. گفتم: می خواهم تو را ببرم و تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم و از محضر تو استفاده کنم.من در فلان جا شاهد و حاضر بودم که چگونه دعا می کردی. شک ندارم که این باران در اثر اجابت دعای تو بود. غلام تا این جمله را از من شنید، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: 🔹خدایا! من نمی خواستم از این رازی که بین من و تو است، شخص دیگری آگاه شود. حال که از این راز آگاه شدند، خدایا! مرا از این دنیا ببر! این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد ٢٢٨ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔅ماجرای امام سجاد علیه السلام و راهزن ✍مرحوم علاّ مه مجلسى به نقل از شيخ الطايفه مرحوم طوسى حكايت كند: روزى حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مكّه مكرّمه گرديد. 🔹در مسير راه از شهر مدينه به مكّه ، به بيابانى رسيد كه دزدهاى بسيارى جهت غارت و چپاول اموال حاجيان و اذيّت و آزار ايشان ، سر راه ايستاده و كمين كرده بودند. همين كه امام عليه السّلام نزديك دزدان رسيد، يكى از آن دزدها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حركت آن بزرگوار به سوى مكّه معظّمه گرديد. 🔸امام زين العابدين عليه السّلام با متانت و خون سردى به آن دزد خطاب نمود و اظهار داشت : چه مى خواهى ؟ و به دنبال چه چيزى هستى ؟ دزد پاسخ داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل و اموال تو را غارت كنم . 🔹حضرت فرمود : من حاضر هستم كه با رضايت خود اموال و آنچه را كه همراه دارم ، با تو تقسيم كنم و با رضايت خويش نصف آن ها را تحويل تو دهم . دزد راهزن گفت : من نمى پذيرم و بايد برنامه و تصميم خود را، كه گفتم اجراء كنم . 🔸حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه كه به همراه دارم ، به مقدار هزينه سفر خويش بردارم و بقيّه آن را هر چه باشد در اختيار تو قرار دهم . وليكن دزد همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزيد و با لجاجت پيشنهاد امام زين العابدين عليه السّلام را نپذيرفت . 🔸پس چون حضرت چنين حالت و برخوردى را از آن دزد مشاهده نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار و ارباب تو كجاست ؟ دزد پاسخ داد: در حال خواب به سر مى برد. در اين موقع حضرت كلماتى را بر زبان مبارك خود جارى نمود و زمزمه اى كرد كه ناگهان دو شير درّنده پديدار گشتند؛ و به دزد حمله كردند و يكى سر دزد و ديگرى پايش را به دندان گرفت و هر يك او را به سمتى مى كشيد. 🔹سپس امام سجّاد عليه السّلام اظهار داشت : تو گمان كردى كه پروردگارت غافل است و در حال خواب به سر مى برد؟! و بعد از آن ، امام عليه السّلام به سلامت و امنيّت به راه خود ادامه داد و به سوى مكّه معظّمه حركت نمود 📚- امالى شيخ طوسى : ص 605، بحارالا نوار: ج 46، ص 41 به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔆خدا چه می‌کند؟ 🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال می‌کنم اگر فردا جواب دادی، می‌مانی وگرنه عزل می‌شوی. ▫️سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ ▫️سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ ▫️سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ 🔹وزیر از اینکه جواب سوال‌ها را نمی‌دانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. 🔸وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم. اینکه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد‌ و چه کار می‌کند؟ 🔹غلام گفت: هر سه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده‌هایش را می‌خورد. 🔸اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیب‌های بنده‌های خود را می‌پوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم. 🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. 🔸سلطان گفت: درست است ولی بگو جواب‌ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ 🔹وزیر‌ گفت: این غلامِ من انسان فهمیده‌ای است، جواب‌ها را او داد. 🔸سلطان گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده. 🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 🔸بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ 🔹غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍او سالها بود كه در كفر و زندقه بسر مى برد و آشكارا گناه مى كرد. روزى حضرت موسى (ع ) براى مناجات با خداوند بزرگ به كوه طور مى رفت كه با او برخورد نمود. از موسى (ع ) پرسيد: به كجا مى روى ؟ 🔸حضرت موسى گفت : براى راز و نياز و مناجات با خداوند سبحان مى روم . گفت : براى خداى تو پيامى دارم كه از تو مى خواهم حتما به او بگويى . موسى قبول كرد. گفت : يا موسى به خداى خود بگو: مرا از خدايى تو ننگ و عار مى آيد و اگر تو روزى دهنده من هستى ، مرا به روزى تو احتياجى نيست . 🔹حضرت موسى (ع ) از حرفهاى او پريشان و ناراحت شد و بدون اين كه چيزى به او بگويد، به طرف كوه طور روانه شد. پس از اتمام مناجات ، شرم داشت كه حرفهاى آن كافر را به خداوند بگويد كه ناگاه خطاب آمد: اى موسى ! چرا پيام بنده مرا كه با ما بيگانگى مى كند و از خدايى ما اعراض ‍ دارد، نرسانيدى ؟ 🔸موسى (ع ) عرض كرد: خداوندا! خودت بهتر مى دانى كه چه گفت . خداوند بزرگ فرمود: اى موسى ! به او بگو: اگر تو از خدايى ما ننگ و عار دارى ، ما را از بندگى تو ننگ و عار نيست و اگر تو روزى ما نخواهى ما بدون درخواست تو، به تو روزى مى رسانيم . 🔹موسى (ع ) از كوه برگشت و پيام الهى را به آن كافر عاصى رسانيد. چون او پيام خدا را شنيد سر خود را به زير انداخت و ساعتى در فكر فرو رفت و آنگاه سر خود را بلند كرد و گفت : اى موسى ! پروردگار ما بزرگ پادشاهى است ، كريم بنده نوازى است ، افسوس كه من عمرم را ضايع كردم و روزگارم را به بطالت گذرانيدم . 🔸اى موسى ! دين خود و راه حق را به من عرضه فرما. موسى (ع ) دين حق را به او عرضه داشت و او به يگانگى خدا اقرار كرد و به سجده رفت و در همان حال جان به جان آفرين تسليم كرد و روح او را به عليين بردند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍روزي ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻪ ﺣﻤﺎم رﻓﺖ وﻟﯽ ﺧﺪﻣﻪ ﺣﻤﺎم ﺑﻪ او ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﻧﻤﻮدﻧﺪ و آن ﻗﺴﻢ ﮐﻪ دﻟﺨﻮاه ﺑﻬﻠﻮل ﺑﻮد او را ﮐﯿﺴﻪ ﻧﻨﻤﻮدﻧﺪ . ﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺎل وﻗﺖ ﺧﺮوج از ﺣﻤﺎم ﺑﻬﻠﻮل ده دﯾﻨﺎر ﮐﻪ ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ را ﺑـﻪ اﺳـﺘﺎد ﺣﻤـﺎم داد و ﮐﺎرﮔﺮان ﭼﻮن اﯾﻦ ﺑﺬل و ﺑﺨﺸﺶ را دﯾﺪﻧﺪ ﻫﻤﮕﯽ ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮا ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. 🔹ﺑﻬﻠﻮل ﺑﺎز ﻫﻔﺘﻪ دﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺣﻤﺎم رﻓﺖ وﻟﯽ اﯾﻦ دﻓﻌﻪ ﺗﻤﺎم ﮐﺎرﮔﺮان ﺑﺎ ﮐﻤﺎل اﺣﺘﺮام او را ﺷﺴﺖ و ﺷﻮ ﻧﻤﻮده و ﻣﻮاﻇﺒﺖ ﺑﺴﯿﺎر ﻧﻤﻮدﻧﺪ، وﻟﯽ ﺑﺎ اﯾﻨﻬﻤﻪ ﺳﻌﯽ و ﮐﻮﺷﺶ ﮐﺎرﮔﺮان ﻣﻮﻗﻊ ﺧـﺮوج از ﺣﻤـﺎم ﺑﻬﻠـﻮل ﻓﻘـﻂ ﯾـﮏ دﯾﻨﺎر ﺑﻪ آﻧﻬﺎ داد، 🔸ﺣﻤﺎﻣﯽ ﻫﺎ ﻣﺘﻐﯿﺮ ﮔﺮدﯾﺪه ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺳﺒﺐ ﺑﺨﺸﺶ ﺑﯽ ﺟﻬـﺖ ﻫﻔﺘـﻪ ﻗﺒـﻞ و رﻓﺘـﺎر اﻣـﺮوزت ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﺑﻬﻠﻮل ﮔﻔﺖ : ﻣﺰد اﻣﺮوز ﺣﻤﺎم را ﻫﻔﺘﻪ ﻗﺒﻞ ﮐﻪ ﺣﻤﺎم آﻣﺪه ﭘﺮداﺧﺖ ﻧﻤﻮدم و ﻣﺰد آن روز ﺣﻤـﺎم را اﻣـﺮوز ﻣﯽ ﭘﺮدازم ﺗﺎ ﺷﻤﺎﻫﺎ ادب و رﻋﺎﯾﺖ ﻣﺸﺘﺮي ﻫﺎي ﺧﻮد را ﺑﻨﻤﺎﯾﯿﺪ . به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 ✍روزی روزگاری رمالی رفت سراغ تاجری ثروتمند. رمال به تاجر گفت: «من رمالم، فالگیرم. از آینده ی تو و از جای گنج هایی که در زیر زمین پنهان شده، خبر دارم. تاجر گفت: «خوب، این حرف ها چه ربطی به من دارد؟» 🔸رمال گفت: «اگر پول خوبی به من بدهی، جای یکی از گنج ها را به تو نشان می دهم. آن وقت به دارایی و طلا و جواهرات و ثروت زیادی می رسی.» تاجر با این که مشکل مال نداشت، طمع کرد و به امید رسیدن به گنج قول داد که پول خوبی به رمال بدهد. 🔹فردای آن روز، تاجر با یکی از دوستانش ماجرای حرف های رمال و گنج را در میان گذاشت. دوست تاجر که آدم فهمیده ای بود گفت: «ای بابا! تو چقدر ساده و نادانی!. اگر رمال غیب می دانست و از گنج های پنهان خبر داشت، خودش می رفت و صاحب گنج می شد.» 🔸تاجر که طمع به دست آوردن گنج، به کلی کر و کورش کرده بود، به حرف دوستش گوش نکرد و گفت: «قرار است هفته ی آینده من به رمال پول بدهم و او هم جای یک گنج بزرگ را به من نشان بدهد. وقتی که من صاحب گنج شدم، آن وقت می فهمی که اشتباه کرده ای.» 🔹دوست تاجر که مطمئن بود همه ی رمال ها و فالگیرها دروغ می گویند، خیلی ناراحت شد. دلش می خواست دوستش گول رمال ها را نخورد. اما نمی دانست چه کند. دوست تاجر برای آگاه کردن تاجر فکر زیادی کرد. عاقبت نقشه ای کشید و به سراغ تاجر رفت و به او گفت: «تو که این قدر به کار رمال ها اطمینان داری، چرا کاری نمی کنی که من هم گنجی پیدا کنم و ثروتمند بشوم؟ 🔸بهتر است فردا او را به خانه ی من دعوت کنی تا من هم به او پولی بدهم و نشانی گنج را از او بگیرم.» تاجر از این که دوستش را هم با خودش همراه کرده است خوشحال شد. سراغ رمال رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. رمال ، وانمود کرد که نمی تواند به دوست تاجر کمکی بکند، 🔹اما بعد از کلی چک و چانه زدن، قبول کرد که ناهار فردا، میهمان دوست تاجر بشود و با او درباره ی خرید و فروش گنج دیگری وارد معامله بشود. دوست تاجر فردای آن روز، دوست تاجر غذای مفصلی آماده کرد. وقتی رمال و تاجر سر سفره نشستند، دوست تاجر، سه بشقاب غذا آورد. 🔸او روی پلوی دو تا از بشقاب ها، یک قطعه بزرگ گوشت مرغ گذاشته بود. اما در بشقاب سومی، گوشت مرغ را ته بشقاب گذاشته و روی آن پلو ریخته بود. دوست تاجر، این بشقاب را جلو رمال گذاشت. هر کس به غذاها نگاه می کرد، فکر می کرد که دوست تاجر برای خودش و تاجر پلو با مرغ آورده، اما در بشقاب رمال، فقط پلو است. 🔹رمال وقتی به بشقاب خودش نگاه کرد و دید مرغ ندارد، ناراحت شد و با خودش گفت: «چرا دوست تاجر این جوری از من پذیرایی می کند؟ حتماً او مرد خسیسی است. باید به او اعتراض کنم، و گرنه پول به درد بخوری هم به من نخواهد داد.» رمال با این فکرها به دوست تاجر گفت: « این چه وضع میهمان نوازی است؟ 🔸مگر از قدیم نگفته اند که میهمان حبیب خداست؟ چرا برای خودتان پلو با مرغ کشیده اید اما برای من مرغ نگذاشته اید؟» دوست تاجر قاشق را برداشت و مرغ غذای رمال را از زیر پلو بیرون آورد. بعد با خنده و مسخرگی به او گفت: 🔹«تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی، چطوری می توانی از گنج هایی که زیر خروارها خاک پنهان شده خبر داشته باشی؟» رمال فهمید که از او زرنگ تر هم پیدا می شود. بلند شد و با عصبانیت از خانه ی دوست تاجر بیرون رفت. تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فالگیرها اعتماد کند. 🔸از آن به بعد، به کسانی که ادعا می کنند از آینده و گذشته ی مردم خبر دارند یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند، گفته می شود: «رمال اگر غیب می دانست، گنج پیدا می کرد.» به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال *معروفه. فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. ▪️یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند. صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی! ▫️در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود. مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند. حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"! کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد. ▪️جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد: یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده. ▫️حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید: " خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، ▪️من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد. ▫️اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🟠"این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است" ✍یکی از آقایان نقل می کند : برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه کسی را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. 🔸گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. 🔹بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن احوال پرسی کردم و به او تسلیت گفتم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود 🔸گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز "زیارت عاشورا" می خواند... 📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱ به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🚨اثر رضایت پدر در قبر! ✍آیت‌الله آقا سیّد جمال‌الدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان می‌فرمودند: در تخت‌ فولاد اصفهان - که معروف به وادی‌السّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیم‌ الشّأنی در آن‌جا دفن هستند. جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش می‌کنیم شما تلقین بخوانید. 🔸ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده‌ بودند. وقتی تلقین می‌خواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر می‌چرخند و می‌رقصند! 🔹از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را می‌زد و پدرش هم گریه می‌کرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است. گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ 🔸گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر می‌رفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی می‌گفتم، به من می‌گفت: تو که بی‌سواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست! 🔸ايشان مي‌فرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادر‌ها هم توجّه کنند، به بچّه‌هایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا این‌گونه می‌خواهد 🔹وقتي می‌خواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. ايشان مي‌فرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لب‌هایش به خنده باز شد و دیگر از آن‌ بچّه شيطان‌ها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را می‌دیدم، دیدم وجود مقدّس اسدالله‌الغالب، علی‌بن‌ابی‌طالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از این‌جا به بعد با من است ... ✍لذا او جواني خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهي نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بی‌سواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اين‌قدر حسّاس، ظریف و مهم است. 📚گزیده‌ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
✍روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه‌اى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مى‌برد و مى‌كوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمى‌برد و خواجه به حال خود باقى بود. 💥عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است. خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. 💥در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فى‌الحال مردند. خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، 💥خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد. ✍این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🌸🍃🌸🍃 روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست ▫️غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند ▪️هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید ▫️نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود ▪️بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم ▫️در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید ✍تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!! به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔴 ▫️مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد! ✍مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت : خير است، فرمود : بگو چه اتفاقى افتاده؟ 🔸گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود : زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى، 🔹سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد. 🔸چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده 📚برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‌📚 ✍روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه‌ گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که در همان لحظه قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. 🔹سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفت‌زده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید. 🔹مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند که نمی‌تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می‌کنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد. 🔸قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه‌ گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می‌گردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا می‌آورد و دهانش را باز می‌کند و من از دهان او خارج می شوم.» 🔹سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری، آیا سخنی از او شنیده‌ای؟ مورچه گفت: آری او می‌گوید : «ﻳَﺎ ﻣَﻦْ ﻟَﺎ ﻳَﻨْﺴَﺎﻧِﻲ ﻓِﻲ ﺟَﻮْﻑِ ِ ﻫَﺬِﻩِ ﺍﻟﺼﺨْﺮَﺓ ﺗَﺤْﺖَ ﻫَﺬِﻩِ ﺍﻟﻠﺠﺔِ ﺑِﺮِﺯْﻗِﻚَ ﻟَﺎ ﺗَﻨْﺲَ ﻋِﺒَﺎﺩَﻙَ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﻴﻦَ ﺑِﺮَﺣْﻤَﺘِﻚَ» 🤲ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande