4_5850508531106583994.mp3
5.18M
✌ #کلیپ_صوتی جدید KHAMENEI.IR از بیانات رهبر انقلاب درباره پاسخ قطعی دندانشکن به دشمنان
4_5850508531106584040.mp3
16.4M
✌صوت کامل بیانات رهبر انقلاب دیدار دانشآموزان و دانشجویان. ۱۴۰۳/۸/۱۲
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #مرگ_بر_آمریکا
📽 فیلمی غمبار و جانگداز از جنایات رژیم کودک کش صهیونیستی در باریکه مقاوم غزه
🎙 به ضمیمه سرودی شنیدنی #حاج_صادق_آهنگران
بشکن تو سکوت جهان
برخیز و دوباره بخوان
فریاد بزن بی امان :
مرگ بر آمریکا...
با سوره والعادیات
با آیه تبت یدا
برخیز و بگو یکصدا :
مرگ بر آمریکا...
شور لحظات من است
فریاد حیات من است
رمی جمرات من است :
مرگ بر آمریکا...
شد کرب و بلا هر کران
نفرین بر کودک کشان
بر حرمله های های زمان
مرگ بر آمریکا...
ماییم و راه امام
راه جهاد و قیام
ذلت به ما شد حرام
هیهات من الذله....
✌️نَصْرٌ مِنَ اللّٰهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆🎞 آغاز مراسم یومالله ۱۳ آبان در سراسر کشور
#روز_استکبار_ستیزی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
در قسمت پایین پست فوق:
🎥 فیلم بازدید آیتالله خامنهای از محل لانه جاسوسی آمریکا ـ سال ۱۳۵۸
ا🇺🇸 "جان لیمبرت"، جاسوس آمریکایی مسلط به زبان فارسی است و در حال گفتگو با ایشان است...
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالبنژاد(
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت دوازدهم:
سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود زینب برای اولین بار مسافر امام رضا شده بود و سر از پا نمیشناخت. او بارها قصه رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نُه سالگی را شنیده بود؛ از قبر شش گوشه امام حسین، از قتلگاه و از حرم عباس برایش گفته بودم. زینب مثل خودم شیفته زیارت شده بود میگفت: «مامان حاضر نیستم تو مشهد یه لحظه هم بخوابم باید از همه فرصتمون استفاده کنیم. شاید هم چند سال حسرت سفر رفتن زینب را حریص زیارت کرده بود. او در حرم طوری زیارت نامه میخواند که دل سنگ آب میشد. زنها دورش جمع میشدند و زینب برای آنها زیارت نامه و قرآن میخواند. نصف شب من را از خواب بیدار میکرد و میگفت مامان ،پاشو اینجا جای خوابیدن نیست بیدار شو بریم. حرم من و زینب آرام و بی سر و صدا میرفتیم و نماز صبح را در حرم میخواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم. او از مشهد یک سری کتابهای مذهبی خرید؛ کتابهایی درباره علائم ظهور امام زمان عجل الله
فرجه الشريف. کلاس دوم راهنمایی بود و سن و سالی نداشت اما دل بزرگی داشت.
دخترها که کوچک بودند عروسکهای کاغذی درست میکردند روی تکه های روزنامه نقاشی عروسک میکشیدند و بعد آن را میچیدند و با همان عروسک کاغذی ساعتها بازی میکردند. یک بار که زینب مریض شد برای اولين بار یک عروسک واقعی برایش خریدم، هیچ کدام از دخترها عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آنها داد و گفت این عروسک مال همه ماست مامان برای چهارتاییمون خریده. این را گفت ولی من و زینب هر دو میدانستیم که اینطور نیست، من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای دخترها خریده بودم و عروسک را فقط برای زينب - که مریض -بود گرفتم. اما او به بچه ها گفت مامان عروسک رو برای همه ما خریده. بعد از برگشتن از مشهد تمام کتابهایی را که خریده بود به مهری و مینا داد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سیزدهم:
ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده. یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است.
خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود. هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پالایشگاه را بمباران کردند، در این حمله ها چند تانک فارم* شرکت نفت آتش گرفت. آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد، دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده میشد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود.
از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره میبارید. عده ای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادرم نباشم او را پیش خودم آوردم. مهرداد چند ماه قبل از جنگ به خدمت سربازی رفت. او مهر ماه در شلمچه خدمت میکرد. مهری و مینا هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز (مهدی موعود) میرفتند و وقتی کارشان تمام میشد خسته و گرسنه برمی گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان میرفتند و هر کاری از دستشان بر می آمد انجام میدادند. من و مادرم از صبح چشم انتظار بچه ها پشت شمشادها می نشستیم و نگاهمان به کوچه بود تا برگردند.
برق شهر قطع شده بود و نمیتوانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن میکردیم، برای اینکه نور فانوس از اتاقها بیرون نرود، پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و میخواست برای خودش بدود، بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و میگفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو از جلوی چشم ما دور نشو. بچه زبان بسته از ما خسته میشد و نمی دانست چه کار کند.
یک روز یکی از بچه های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت: مامان مهران یه گروه سرباز اومدن مسجد خیلی گرسنه هستن ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته. نمیدونستم چی کار کنم و واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم، وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت. هر چیزی در خانه داشتم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی تا نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند. مواد را از من گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سر دستی درست کنند.
بنی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمیکرد اصلاً خبر نداشت بر سر ما چه آمده، هر روز که میگذشت وضع بدتر میشد، من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همین طور. صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. عشق من و بچه هایم شهرمان بود و نمیخواستیم آواره بشویم.
در مسجد پیروز تعدادی از زنهای شهر به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندهها غذا درست میکردند. چند تا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف میچرخیدند و گاو و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودند را سر میبریدند، با این کار گوشت حیوان حرام نمیشد. قصابها گوشتها را آماده میکردند و برای پخت و پز به مسجد میبردند. خانمها روی گازهای تک شعله بزرگ آبگوشت درست میکردند ظهر که میشد، سرباز امدادگر کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند میرفتند مسجد و غذا میخوردند. زنها سفره می انداختند و آب آبگوشت را تریت میکردند و به همه غذا میدادند مابقی گوشت کوبیدهها را لای نان میگذاشتند و لقمههای گوشت را به جبهه خرمشهر میفرستادند.
*تانک فارم در گذشته مجموعه ای بسیار بزرگ از مخازن نفتی پالایشگاه آبادان را تشکیل میداد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهاردهم:
آخرهای مهر بود که مهران و مهرداد آمدند خانه و اصرار کردند که من و مادرم و دخترها از شهر برویم مینا و مهری مخالف رفتن بودند. زینب هم تحمل دوری از آبادان را نداشت، اصلاً ما جایی را نداشتیم که برویم. بچه هایم چشم که باز کردند توی شهر خودمان بودند و حتی یک سفر نرفته بودند، کجا باید میرفتیم؟ هفت نفر بودیم کدام خانه پذیرای هفت نفر بود؟ پسرها اصرار میکردند و دخترها زیر بار نمی رفتند.
كم، كم بحث و گفت وگوی بچه ها بالا گرفت و بین آنها دعوا شد مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر میآمد و وقتی میدید که ما هنوز در شهر هستیم عصبی میشد، میخواست از دست ما خودش را بکشد، حرص میخورد و فریاد می زد اگه بلایی سر شما بیاد من چیکار کنم، من و مادرم مشغول یک به دو با مهرداد بودیم که مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند، مهران مادرم را برداشت و دنبال دخترها رفت. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان ببرند. مهری و مینا در شبستان مسجد قایم شده بودند، مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند، اما دخترها مرتب گریه میکردند و مخالف رفتن بودند مینا عصبانی تر از بقیه بود، شروع کرد به فریاد زدن و گفت: من از شهرم فرار نمیکنم میخوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم. مهرداد از دست دخترها عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقیها بیفتند وحشت داشت. وقتی دید همه را میتواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد مهرداد با عصبانیت آنچنان ضربه ای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد. من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی میکردیم جلوی مهرداد را بگیریم مهرداد فریاد می زد: امروز باید از شهر برید، من نمیذارم شما دست عراقيا بیفتید اگه نرید همین جا خودم رو میکُشم شما هم تا هر وقت کهخواستید بمونید تا اسیرتون کنن.
روز خیلی بدی بود؛ حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهرمان هم یک طرف، در همه سالهای زندگیام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود، تا جایی که یادم میآمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام میگذاشتند اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف، تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند. تنها عمه بچه ها، شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت او در ماهشهر زندگی میکرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود. ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم خانه فامیلهای بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی میخواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت و سربلندی نرفته بودیم این خیلی درد داشت.
با دل خون و چشم گریان، چند دست لباس برداشتیم و راهی غربت شدیم، به این امید بودیم که جنگ در چند روز یا چند ماه آینده تمام میشود و به خانه خودمان بر میگردیم، فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند، تا لحظه آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا میخواستند که معجزه ای بشود و ما از آبادان نرویم. زینب هم ناراحت بود اما حرفی نمیزد چون کوچکترین دختر بود، به خودش اجازه نمیداد با من باباش یا برادرهایش مخالفت کند سنش كم بود و میدانست کسی به او اجازه ماندن نمیدهد.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
دفاع مقدس
👈 نام عملیات: #محرم ✅ رمز عملیات: یا زینب(س) 📍 منطقه عملیات: سلسله جبال حمرین ـ موسیان، عین خوش، ز
⚪️ خاطرهای از عملیات محرم
💠 وقتی طوفان، به یاری رزمندگان آمد ..
◀️ طوفان، همه مشکلات را برای رسیدن به منطقه عملیات حل کرد و نیروها بهآرامی به خط رسیدند و زیر پای دشمن قرار گرفتند و در مکانهای از قبل تعیینشده و در نقطه رهایی مستقر شدند....
✍ توضیح:
نیروهای عملکننده، حرکت خود را از عقبه آغاز کرده و با پشت سر گذاشتن فراز و نشیبهای بسیار، وارد منطقه عملیاتی شدند...
فرمانده یگانها با توجه به زمانبندی پیشبینیشده، ستون کشی نیروهای خود را از عقب منطقه و اندیمشک آغاز کردند و آنها سوار بر کامیونها، به حوالی پادگان عین خوش رسیدند.
وضعیت زمین منطقه و استقرار نیروهای عراق روی ارتفاعات مسلط منطقه، شرایطی را فراهم کرده بود که نیروهای خودی بهمحض عبور از پادگان، در دید دشمن قرار میگرفتند، ازاینرو منتظر تاریک شدن هوا و صدور اجازه برای ورود به منطقه شدند.
اوضاع جوی که تا آن زمان طبیعی بود، آرام، آرام تغییر کرد و باد تندی آغاز و بهسرعت تبدیل به طوفان شد. بر اثر این تندباد، گردوغبار شدیدی فضای عمومی منطقه را پوشاند و سبب محدودیت شدید دید شد.
💢 محسن رخصت طلب، راوی قرارگاه مرکزی عملیات محرم، در توصیف وضعیت هوای منطقه در آن ساعت میگوید:
▫️ طوفان عجیبی بود، طوری بود که احساس میشد از سمت پادگان عین خوش، خاک شدیدی میآید و در تماسی که با جلو داشتیم، گفتند طوفان شدیدی در حال وزیدن است. این از آن اتفاقهای غیرطبیعی بود که اصلاً پیشبینی آن را نمیکردیم!!!
البته وقتی فرماندهان، عملیات را طراحی میکردند، ابهامات بسیاری مطرح بود، مثلاً اگر مهتاب باشد، .... اگر ابر باشد،.... اگر عراقیها نفهمند و با شرایط مطلوب به خط برسیم، میتوانیم به خط دشمن بزنیم. بسیاری از این ابهامات بررسیشده و بسیاری از آنها هم بیپاسخمانده بود!!!
یکی از این ابهامات، نحوه ورود به منطقه بود که با طوفان عصر عملیات برطرف گردید. در پادگان عین خوش بهطورجدی، چشم، چشم را نمیدید.
با ایجاد چنین وضعیتی، دید دشمن بر منطقه بسیار محدود گردید و دستور عبور ستون داده شد و نیروها بدون هیچ مشکلی، متکی به جاده آسفالت و با سرعت، به سمت منطقه عملیات حرکت کردند.
گردوخاک آنقدر ادامه یافت که تقریباً همه نیروها برای آغاز عملیات به محل استقرار خود رسیدند. این در حالی بود که بیسیمهای دشمن خاموش بود و نشان میداد که عراق، روی فعالیتها و ترددها دید ندارد و حساس هم نشده است.
⚪️ راوی قرارگاه فتح دراینباره میگوید:
▫️فرماندهی دستور رفتن نیروها را صادر کرد. اگر طوفان هم نمیشد، باید میرفتند. البته من نمیدانم که اگر طوفان نمیشد، چه اتفاقی میافتاد، زیرا هیچ تمهیدی برای آن در نظر نگرفته بودند و اگر هم در دید عراق میرفتند، احتمالاً باید با هوشیاری دشمن به خط میزدند.(که خیلی خطرناک بود..) ولی این گردوخاک، بسیاری از مشکلات ما را حل کرد و کمترین اثر آن این بود که عراق، ما را ندید و اصلاً روی نیروها آتش اجرا نکرد و یگانها و ستون ماشینها به راحتی وارد منطقه عملیات شدند.
🌧 حوالی غروب، درحالیکه همه نیروها بدون مشکل وارد منطقه عملیات شده بودند، باران بهآرامی شروع به باریدن کرد و گردوغبار این منطقه وسیع را از بین برد و همهچیز را آرام کرد، گویی اتفاقی نیفتاده است و آن هوای طوفانی، جای خود را به یکهوای بهاری کوهستانی داد!!
این طوفان, همه مشکلات را برای رسیدن به منطقه عملیات حل کرد و نیروها بهآرامی به خط رسیدند و زیر پای دشمن قرار گرفتند و در مکانهای از قبل تعیینشده و در نقطه رهایی مستقر شدند.
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
32.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙صحبتهای آگاهیبخش شهید حسن باقری در جمع مسئولین و فرماندهان
انتشار برای نخستین بار
🌴 #عملیات_محرم
دوران جنگ تحمیلی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
⚪️ خاطرهای از عملیات محرم 💠 وقتی طوفان، به یاری رزمندگان آمد .. ◀️ طوفان، همه مشکلات را برای رسید
⚪️ خاطره ای از عملیات محرم
☀️ مثل منور ۱۲۰ ، نوربالا می زنن!
🎙 هرچقدر تابستان جنوب خوزستان گرم و مرطوب بود، پاییز شمال این استان، سرد و خشک بود. بچه های تبلیغات لشکر در محوطه باز اردوگاه دشت عباس چند موکت نازک انداخته بودند که نماز جماعت صبح را زیر سقف آسمان بخوانیم.
عبادت در آن وضعیت، حال معنوی بیشتری داشت. سوز سردی از سمت غرب که تقریباً روبرویمان میشد، میوزید. یک روز قبل از عملیات محرم بود و هیچکس نمیدانست، فردا چند نفر از این جمع شهید یا مجروح میشوند.
بعد از نماز و تعقیبات، بچهها پتوهایشان را روی سر کشیدند و همانطور به حالت نشسته، زیارت عاشورا را با مداح زمزمه کردند: یا اباعبدالله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.
از روزهای اول جنگ عادت کرده بودم کلاه بپوشم. به همین دلیل سرم را بیرون از پتو نگهداشته بودم و به روبهرو نگاه میکردم.
▫️انتهای جمعیت، کنار علیمحمد خادمی نشسته بودم و مثل بقیه زیارت عاشورا میخواندم. علیمحمد هم مثل خودم، مربی آموزش نظامی بود. دو تا جوان کم سن و سال، وسط رزمندهها ایستاده بودند و با اشک و شور و حال خاصی به امام حسین (ع) سلام میدادند. برخلاف بقیه پتو روی سر نداشتند.
میدانستم برادرند و فامیلیشان زارع است. علیمحمد به آن دو اشاره کرد و گفت: مثل منور ۱۲۰ نوربالا می زنن!! ...مطمئن باش فردا شهید می شن🕊🕊
با سکوتم، حرفش را تائید کردم. علیمحمد ادامه داد: بعد از زیارت عاشورا بریم بهشون التماس دعا بگیم و ازشون بخوایم دست ما رو هم بگیرن.
مراسم دعا که تمام شد، همین کار را کردیم. از آنها که جدا شدیم علیمحمد دست برد داخل جیبش و یک قطعه عکس سه در چهار خودش را گرفت مقابلم. گفت: تو هم یک قطعه عکس بهم بده. چند تا داشتم. یکی از آنها را دادم به علیمحمد و عکس او را برای یادگاری گرفتم. پشتش نوشته بود: حلالم کنید. نماز شب یادتان نرود.
از درون تکان خوردم. علیمحمد کنار من مربیگری میکرد. اما انگار روحش بهجای دیگری تعلق داشت. مثل خیلی از رزمندگانی که در اردوگاه دشت عباس بودند.
💢 روز بعد، بیشتر نیروهای داخل اردوگاه برای شرکت در عملیات محرم راه افتادند. من بغضکرده، گوشهای ایستاده بودم و با حسرت نگاهشان میکردم.
تا عصر، چم سری و چم هندی و بخشهای دیگری از خاک کشور آزاد شد و رزمندهها با چهرههایی خسته، اما خندان برگشتند.
برادران زارع بین آنها نبودند! همانطور که محمدعلی پیشبینی کرده بود، هر دو شهید شده بودند🌷🌷
منبع:
دریاب، مهدی، چاشنیهای خیس، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۳، صص ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهدای گرانقدر عملیات محرم
🎥 ۶ آبان ۱۳۶۱
مسجد دهلران
قبل عملیات محرم
دوران جنگ تحمیلی
🎥 مراسم سینه زنی رزمندگان
تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع)
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 به مناسبت عملیات محرم منتشر میشود:
🎙 صحبتهای شهید حسن باقری در مورد #اخلاص
⚪️ در جمع نیروهای آشپزخانه لشکرهای فجر و نصر
دوران جنگ تحمیلی
#انتشار_نخستین_بار
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🍂 دو سه روز آخر عملیات محرم، من در کانکس نشسته بودم و مجید(بقایی) روی کالک آویزان بـه دیــوار توضیحاتی میداد. به او اطلاع دادند که ارتشی ها آمده اند. بلند شدم تا بیرون بروم. گفت: «کجا میری؟» گفتم میخوام برم بیرون، گفت بنده خدا بشین سر جات. گفتم: «نه، برم بهتره.» گفت: به تو میگم بشین. نشستم و فرماندهان تیپها و لشکرهای ارتش که در منطقه و عملیات حضور داشتند، آمدند. نزدیک به نیم ساعت مجید طرح مانور شب را تشریح کرد. مجیدی که حتی سربازی نرفته بود، دانشجوی پزشکی بود و فقط در دوره های آموزش اسلحه گروه منصورون شرکت کرده بود.
مجید، پس از توضیح دادن طرح رو به جمع گفت: خب برادرا این طرح من بود. اگه شما هم نظری دارید، بفرمایید. هیچ یک از سرهنگها نظری نداشتند. فقط گفتند: «طرح شما هیچ نقصی نداره.»
🍂 یادش بخیر عملیات محرم
در همچنین روزهایی بود که ایران عملیات محرم را شروع کرد و فتوحات زیادی کسب نمود.
جبهه شرهانی از مظلومترین جبهههایی بود که تا آن روز دیده بودیم. کار را باید در زمین دشمن ادامه میدادیم و برای حراست از دستاوردهای عملیات روی تپههای ۱۷۵ و ۱۷۸ مستقر میشدیم. منطقه کاملاً عملیاتی بود و درگیری در حد بالایی ادامه داشت.
هوای سرد پاییز، دسترسی سخت به تدارکات و امکانات بسیار ضعیف و فاصله کم با دشمن و از همه خاصتر، تسلط دشمن روی کانالها شرایطی رقم زده بود که جز با دل ایستادن، منطقی برای مقاومت نداشت.
کانالها بیش از یک کیلومتر از جاده اصلی فاصله داشتند. کانالهایی باریک، با عرض کمتر از یک متر، که باید آنها را طی میکردیم تا آذوقهای به نیروها برسد.
حساسیت منطقه بهحدی بود که اگر سر بالاتر از خط کانال میآمد درجا میزبان گلوله قناسهای می شد و با یک زخم کاری در وسط پیشانی.
گاهی اسلحه هم دیگر کارساز نبود و کار به بد و بیراه کلامی هم میکشید.
دیوانه وار تلاش میکردند تا تپهها را بازپس بگیرند، ولی هیچگاه موفق نشدند. شهید میدادیم ولی پا پس نمی کشیدیم.
یاد شهدایی که از عملیات محرم بین ما و دشمن مانده بودند بخیر !
هر صبح با دمیدن نور خورشید به آنها سلامی میدادیم و استمدادی میطلبیدیم.
مظلومیت بچهها،
خصوصا شهدای آن روزها
دل را آتش میزند
و همتشان را قابل تقدیر
دوران جنگ تحمیلی