eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.2هزار ویدیو
838 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تفحص پیکر یک شهید با دست‌های بسته در جریان کشف پیکر شهدای دفاع مقدس، گروه‌های تفحص کمیته جستجوی مفقودین، موفق شدند پیکر یکی از شهدای منطقه عملیاتی شرهانی را تفحص کنند. این شهید دفاع مقدس با دست‌های بسته و با سربند «یا ثارالله» کشف شده و دارای پلاک شناسایی است. رزمندگان دفاع مقدس در منطقه شرهانی، عملیات «محرم» را اجرا کرده بودند. دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
••🌙•• 🌷 فقط در جبهه هاے جنگ نیست، اگر انسان براے خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد شهید استـ..🌱] شهیده_زینب‌کمایی♥️ خانم‌ها هم شهید میشن🙂🥲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‎‌‌‎ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت نوزدهم: گروهی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج .بودند چند نفر گونی و طناب و کارتن همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند. برخلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه میکردند - ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تون رو به من بدید من کلید خونه م رو به شما میدم برید آبادان و اثاثیه من رو بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود او با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد ما شش تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمیشناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی آوردم بابای مهران هم قهر کرد و رفت اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می افتاد من مقصر میشدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم. دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می دوید، آنها هم سر به سرش میگذاشتند. چند ساعت روی آب بودیم. از روی شط باد سردی می‌آمد همه به هم چسبیدیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد تمام مسیر زیر لب دعا خواندم و از خدا خواستم ما را سلامت به آبادان برساند. وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم من میدید. وقتی ساحل پر از نخل را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما مثل چند سال گذشته بود ظاهر آبادان عوض شده .بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت وآمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر مرده ها شده بود، تنها صدایی که همه جا شنیده میشد صدای خمپاره و توپ بود. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 🌱 نشر مطالب صدقه جاریه است🌱
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت بیستم: سوار یک ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم به خانه که رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه ما هستند، خبر نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت. در خانه باز بود شهرام داخل خانه رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد. او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشته ایم، بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند. داخل کوچه نشستیم تا بسیجی‌ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدند، خانه ما شبیه سربازخانه شده بود، تمام فرش‌ها و رخت خواب‌ها کثیف بود. معلوم بود که بسیجی‌ها گروه گروه به خانه می‌آمدند و بعد از استراحت میرفتند. از دور که نگاهشان کردم دلم شکست، یاد مادرهایی افتادم که شب و روز منتظر جوانشان بودن.د برای همه آنها دعا کردم، خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود. خدا میدانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم؛ وگرنه راضی به رفتن بسیجی‌ها از خانه ام نبودم. مینا و زینب داخل اتاقها میچرخیدند و آنجا را مثل خانه خدا طواف میکردند، تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می‌آمدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه‌مان، من و مادرم سه روز تمام میشستیم و تمیز میکردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود همه ملافه ها را شستیم تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه ها کمر خم کرده بود، در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم. خانه ام دوباره همان خانه همیشگی شد؛ پُر از زندگی و عشق. روی اجاق گاز قابلمه غذا میجوشید و بوی غذا خانه را پُر میکرد، درختها و گلها را هر روز از آب سیراب میکردم. شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالشت گذاشتم، انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم. یاد خانه باغی پُر از موش بدنم را می لرزاند، با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2 🌱نشر مطالب صدقه جاریه است🌱
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت بیست و یکم: مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستان و‌ همکلاسی‌های قدیمی شان در آنجا امدادگری میکردند. مینا و مهری در اورژانس و بخش مشغول بودند و از زخمی ها مراقبت میکردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم وقتی از زبان بچه ها میشنیدم که به خاطر خدا کار میکنند نمی توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزویم بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دخترها همین طور بودند. زينب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت. او آرام نمی نشست. هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود میرفت جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود، زینب به کتابخانه میرفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد. او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجا می رفت و ظهر به خانه برمیگشت. گاهی وقتها هم شهلا همراهش میرفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت آنها پیاده میرفتند و پیاده بر میگشتند. زینب سوم راهنمایی بود شش ماه از سال میگذشت بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمی خواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روزها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم، از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود. آنها کارهای پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند یک روز که به بیمارستان رفته بودم با چشمهای خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند آن مرد هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم خدا را شکر کردم که دخترهای من میتوانند به زخمی‌های جنگ خدمت کنند. یکی از روزهای بهمن ۵۹ یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند زینب در جامعه معلمان خبر را شنید وقتی به خانه آمد ماجرای بمباران را گفت، با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد و سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم. مهران که آمد، صدایم بلند شد و با گریه گفتم مهران خواهرات شهید شدن.... ،مهران گُل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن..... نمی دانستم چه میگویم انگار که فایز* میخواندم و گریه میکردم نفسم بند آمده بود مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت مامان نترس نزدیک بیمارستان بمبارون شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم. با حرفهای مهران آرام شدم و به خانه برگشتم با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالأخره مادر بودم بچه هایم برایم عزیز بودند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم. *نوعی مرثیه خوانی در سوگ عزیزان که در بین اهالی جنوب کشور به ویژه بوشهر مرسوم است و متخلص از نام اولین شخصی میباشد که این سبک از مرتبه را خوانده است. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت بیست و دوم: شبها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد شبها سكوت بیشتر بود و صداها بلندتر به نظر میرسید. چند بارخانه های اطراف خمپاره خوردند با وجود این خطرها میخواستم در شهر خودم باشم در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه با هم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمی افتد اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم؛ وگرنه که همان روزهای اول جنگ کشته میشدیم. اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد، مهران خبر برگشتن ما را به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد تا خواست لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند، مادرم او را نشاند و همه ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرفهای مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند، مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند آنها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند. مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد، آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند. در منطقه جنگی تهیه مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ، رزمنده ها در پایگاههای خودشان هم مشکل تهیه غذا داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسرها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید آدمهای با معرفت و مؤمنی بودند، آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده میکردیم، از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلاً فقط برای شست وشو و آبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم با همه این سختی‌ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه‌ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas ▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
🔴 به مناسبت ایام عملیات والفجر ۴/ ۳ ✅ ماجرای زبان آذری در حین عملیات 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
هدف از اجرای عملیات والفجر ۴ که از تاریخ ۱۳۶۲/۷/۲۷ الی ۱۳۶۲/۸/۳۰به طول انجامید، تصرف دره شیلر بود که در این صورت معابر ورودی عناصر ضدانقلاب از عراق به ایران مسدود می‌شد. این عملیات با فرماندهی سپاه و ارتش در دو محور بانه و مریوان انجام شد و درنتیجه آن، اغلب ارتفاعات موردنظر در هر دو محور به تصرف درآمد، لیکن براثر پاتک‌های دشمن‌روی قله‌های کانی مانگا، برخی از قله‌های آن ارتفاع دست‌به‌دست شد و در نهایت در اشغال دشمن باقی ماند. این عملیات با نتایجی همچون آزادسازی، تصرف منطقه وسیع دشت شیلر و در نتیجه انسداد تعدادی دیگر از معابر مهم تردد ضدانقلاب و نیز اشراف خودی بر شهر پنجوین و چندین روستای عراق پایان یافت. سردار جانباز؛ کریم نصر اصفهانی؛ فرمانده تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) در دوران دفاع مقدس در کتاب تاریخ شفاهی خود، به تشریح سه مرحله از این عملیات پرداخته است.
شوخی فرماندهان با یکدیگر👇🏻 🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖 مأموریت یگان‌ها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارتفاعات لری بر عهده بچه‌های لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی بود. مأموریت ما در کنار لشکر ۳۱ عاشورا در جناح راست عملیات بود و باید چوارتر به ماووت را آزاد می‌کردیم. مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورا بود و برادرش حمید باکری قائم‌مقام لشکر و با اینکه در عملیات‌های قبلی هم حضور داشت، ما او را کمتر می‌دیدیم و در این عملیات، ارتباط بیشتر و نزدیک‌تری با هم داشتیم. همراه مهدی باکری، حسین خرازی، احمد کاظمی، بقیه دوستان به‌غیراز منطقه خودمان برای شناسایی به ارتفاعات کله‌قندی🏔 رفتیم. آنجا محور عملیاتی لشکر محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهی ابراهیم همت بود. در مسیر بازگشت، عباس کریمی، فرمانده اطلاعات لشکرشان را دیدم که از سیستان و بلوچستان با هم دوستی نزدیک داشتیم. بعد از شناسایی حدود مغرب بود که به ما خبر دادند خودمان را برای جلسه اضطراری به قرارگاه برسانیم. من بودم و حسین خرازی و احمد کاظمی. از ارتفاعات لَری سوار یک وانت 🛻 شدیم و حرکت کردیم. مسیر طولانی بود و باید هر نیم ساعت، یکی از ما رانندگی می‌کرد. با اینکه چند شب پشت سر هم عملیات داشتیم و خسته بودم، اول من نشستم و بعد از نیم ساعت زدم کنار و گفتم: احمد، تو بیا بشین پشت فرمون. احمد گفت: من خسته‌م. تا حسین پشت فرمون نشینه، من نمی‌شینم. حسین خرازی هم خسته بود و هیچی نمی‌گفت. چون به حسین علاقه زیادی داشتم، گفتم: خودم می‌شینم به‌جای حسین. نیم ساعت بعد به احمد کاظمی گفتم: نوبت توست، بیا بنشین. گفت: حسین که رانندگی نکرد تا او رانندگی نکنه من نمی‌شینم. چاره‌ای نداشتم و بدون حرفی نیم ساعت دیگر را خودم رانندگی کردم و آن دو نفر خوابیدند تا به سنگر فرماندهی رسیدیم. وقتی ماشین را متوقف کردم، حسین را بیدار کردم. دیدم احمد هم چشم‌هایش را باز کرد و گفت: منم بیدارم. با خنده گفتم: بی انصافا! اگه شما خسته هستین، خب منم خسته‌ام. هر سه خندیدیم و برای جلسه رفتیم. رحیم صفوی، محسن رضایی و غلامعلی رشید در قرارگاه منتظر بودند و آنجا ما را برای مرحله سوم عملیات توجیه کردند. جلسه تا ساعت سه صبح طول کشید. در این مرحله از عملیات، باید ارتفاعات 🗻 شیخ گز نشین، شاخ تاجر و کانیمانگا را می‌گرفتیم. ما سمت راست عمل می‌کردیم، لشکر عاشورا به فرماندهی مهدی باکری، سمت چپ ما و در ادامه، لشکر نجف اشرف و لشکر محمد رسول‌الله (ص) هم به ما الحاق می‌شدند. ما در مرحله سوم، سه گردان را وارد عمل کردیم. من فرماندهان گردان‌ها را بی‌سیمی معرفی کردم. سنگر ما روی ارتفاعات لری بود. از آنجا گردان‌ها را حرکت دادیم تا جاده عقبه که همان چوارتر بود، باز شود. وسعت منطقه زیاد بود و تا چشم کار می‌کرد، پوشیده از زمین‌های کشاورزی🌾 بود. حدود ساعت ۱۲ شب بود که رمز عملیات گفته شد. بچه‌ها با قدرت حرکت کردند و درگیری شدیدی به وجود آمد. من بیشتر باید عملکرد یگان‌مان را با مهدی باکری هماهنگ می‌کردم. تنها مشکلی که با بچه‌های لشکر ۳۱ عاشورا داشتیم، این بود که آن‌ها آذری صحبت می‌کردند و وقتی پشت بی‌سیم 📞 حرف می‌زدند، ما نمی‌فهمیدیم خط روی خط افتاده و دشمن هستند یا دوست و از آن‌ها می‌خواستیم فارسی صحبت کنند. حدود ده دقیقه با فارسی صحبت کردن در تماس بودیم و دوباره برمی‌گشتند به تنظیمات کارخانه و شروع می‌کردند به آذری گزارش دادن.
دردسر زبان ترکی!⚠️ ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ این موضوع چندین بار تکرار شد و من هم مرتب دست به دامان مهدی می‌شدم که یک کاری بکند. مهدی باکری با اینکه به دلیل وضعیت منطقه آشفته بود، به شوخی می‌گفت: بچه‌های من اگه ترکی صحبت نکنن، اصلاً نمی‌تونن راه برن؛ پس این درخواست رو از من نکنین. البته تقصیری هم نداشتند؛ چون من هم هر کاری بکنم نمی‌توانم لهجه اصفهانی‌ام را پنهان کنم، چه برسد به آن‌ها که کلاً زبانشان فرق داشت. با غرولند بچه‌ها پشت بی‌سیم 📞 بالاخره هر طوری بود با همکاری بچه‌های مهدی باکری، ارتفاعات را گرفتیم و غنائم زیادی از دشمن به دست آوردیم. لشکر امام حسین (ع) هم بعد از اینکه ما منطقه را گرفتیم، از ارتفاعات کانیمانگا 🗻 از پشت دشمن وارد شدند. صبح که شد، به قرارگاه رفتم. بحث جاده‌کشی در دل کوه بود. در وضعیت عادی، این کار شش‌ماهه هم حل نمی‌شد؛ ولی مسئولان قرارگاه حسابی پای‌کار ایستاده بودند. حسین خرازی که فرمانده یک لشکر بود، خودش جلوی بولدوزر ایستاده بود و می‌گفت؛ بچه‌های مهندسی چه‌کار کنند تا کار به‌سرعت و قدرت پیش برود و جاده‌ای🛣 مطمئن داشته باشیم تا پشتیبانی‌ها از انتقال نیرو، تجهیزات مهندسی برای سنگر سازی، مهمات و تانک و نفربر تا غذا و آذوقه صورت بگیرد. بعد از رفتن به قرارگاه و دیدن حسین خرازی، باید برمی‌گشتم پیش بچه‌ها. آتش🔥 شدیدی منطقه را فراگرفته بود. من و بی‌سیم‌چی سریع زیر یک پل، جان‌پناه گرفتیم. ده‌ دقیقه‌ای منتظر شدیم. دیدیم آتش همچنان می‌بارد و فایده ندارد آنجا بمانیم. آمدیم بیرون و با سرعت در زیر آتش، خودمان را به بچه‌ها رساندیم. آنجا دیدم دو نفر از بچه‌های گردان که به‌شدت مجروح شده بودند، درحالی‌که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، مظلومانه و با لبخندی که بر لبشان خشک ‌شده بود، شهید شده‌اند. بدنم از دیدن آن صحنه زیبا و در عین ‌حال غم‌انگیز به لرزه افتاده بود و چشمانم از اشک پر و خالی می‌شدند. گویی صحنه‌های کربلا که برایمان تعریف کرده بودند، تداعی می‌شد. با اینکه ما با سلاح‌های شیمیایی هنوز آشنا نبودیم، صدامیان در عملیات والفجر ۴ علیه ما از سلاح‌های شیمیایی استفاده کردند و من این موضوع را در عملیات والفجر ۸ متوجه شدم، وقتی یکی از پزشکان را دیدم که می‌گفت آسیب‌های شیمیایی‌اش را از والفجر ۴ به خودش به همراه دارد.
ترک منطقه بدون دوستان شهید🥀 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷  ما به نود درصد اهدافمان رسیدیم و تلفات و خسارت‌های زیادی به دشمن وارد کردیم و از این نظر، احساس رضایت می‌کردیم؛ اما اینجا روزهای زیادی را در کنار دوستان‌مان گذراندیم و با آن‌ها خاطره ساختیم و حالا باید منطقه را ترک می‌کردیم و آن را در اختیار پدافند سپاه و ارتش قرار می‌دادیم، آن‌هم بدون یاران شفیقی که با هم آمده بودیم؛ یحیی درویشی، سعید مغرور، مرتضی گنجی، علی‌رضاییان و مجید تاجمیر ریاحی از بچه‌های اطلاعات، حاج علی‌محمد ضیایی، فرمانده گروهانمان و محسن کاظمی، فرمانده محور بهداری که با ما آمدند و بدون ما پر کشیدند. تنها تیپ قمر بنی‌هاشم (ع) شهید نداد. لشکر امام حسین (ع) هم داغدار بچه‌هایش بود؛ ازجمله احمد خسروی؛ فرمانده گردان امیرالمؤمنین (ع). خزان غم‌انگیزی بود و همانند برگ‌ها که از درختان جدا می‌شدند، ما تکه‌هایی از قلبمان را در منطقه جا گذاشتیم و با دلی آکنده از اندوه، اما راضی به رضای خدا، منطقه را ترک کردیم و به مقرمان در پادگان ۲۸ سنندج برگشتیم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂   منبع: مساح، مرتضی، به اروند رسیدیم (جلد دوم)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فتح فاو... کارستان نیروهای جهادسازندگی "روایت فتح" 🌷 شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 والفجر ۸ تسخیر فاو در یک نگاه ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqadas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🪴 نشر مطالب،صدقه جاریه است
دفاع مقدس
🌊 والفجر ۸ تسخیر فاو در یک نگاه #والفجر_هشت #کلیپ ┄┅
🕊🕊 ▪️دوتا برادر بودند در لشکر ویژه ۲۵ کربلا، اهل روستای وسطی کلای مازندران. عباس ۲۷ ساله بود و منوچهر ۲۵ ساله ... اول اردیبهشت ۱۳۶۵ عباس در منطقه فاو به شهادت رسید. به منوچهر گفتند برای مراسم برادرت برو مرخصی... قبول نکرد و در جبهه ماند. در طی ۷۲ ساعت، خبر شهادت هر دو را به همسران و نیز مادر داغدارشان رساندند . 🌴 شادی روحشان صلوات
29.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتشار کلیپ تصاویر غواصان لشکر ویژه ۲۵ کربلا در عملیات والفجر هشت 🌖 غروب بیستم بهمن ۱۳۶۴ . 🎞 رزمندگان غیور لشکر ۲۵ در اصلی ترین نقطه رودخانه اروند، دقیقا در جبهه روبرویی؛ به خط دشمن زدند و نذر کرده بودند، صبح عملیات در صورت فتح فاو، پرچم امام رضا(ع) را بر مناره مسجد فاو نصب کنند، که این امر محقق شد و پرچم آقا صبح عملیات توسط سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا به اهتزاز درآمد... (ع) دوران دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆🎞 تصاویر، متعلق به نیروهای لشکر ویژه ۲۵ کربلاست. 🌹🌷که در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۶۷ در منطقه به شهادت رسیدند🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌷 📽 تصاویری دیدنی از دوران دفاع مقدس 🎙با نوای : کجا رفت تأثیر سوز و دعا..!؟ کجایند مردان بی‌ادّعا..!؟ کجایند شور‌آفرینان عشق..!؟ علمدار مردان میدان عشق کجایند مستان جام الست..!؟ دلیران عاشق ، شهیدان مست همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام‌آورند من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم ز دشتی که با خون چراغانی است ز دشتی که پر شور و عرفانی است از آنجا که دم ساز یعنی خدا... سرانجام و آغاز یعنی خدا... نه ، این دل سزاوار ماندن نبود سزاوار ماندن ، دل من نبود. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
شب بود، هر کدام یک گوشه‌ی سنگر نشسته بودند کاغذ به دست یکی خاطره می نوشت، یکی وصیت‌نامه؛ . . او ولی معادله‌های مثلثاتی کتابش را حل می‌کرد...!!
صبحگاه 💠 چشمانت را باز کن تا صبح ما نیز ابتدا شود ... 🌷 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
آنها را دوست نداشتند❌ دفاع👊 برای آنها بود. آنها سرزمینم 🇮🇷 بودند. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
لبخند در جنگ ! از بالا بودن روحیه حکایت داشت حکایتی که رمز پیروزی ما شد ... 📸 آبان ۱۳۵۹ - ‌آبادان عکاس : بهرام محمدی فرد ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
💠 از منظر امام خمینی به تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۵۹ (اوایل جنگ) ▫️...قرآن شريف دستور داده است كه اگر يك طايفه‏‌اى از مسلمين بر طايفه ديگر بغى كردند و تعدى كردند، بر همه مسلمين واجب است كه بر ضد او قيام كنند؛ فضلًا، از اينكه غير مسلم بَغى كند بر مسلم. اگر يك طايفه‏‌اى از كفار هجوم بياورند به مملكت اسلامى، تكليف همه مسلمين است كه به او هجوم بياورند و او را از صفحه روزگار نابود كنند. چه شده است كه مسلمين در اين امرى كه همه مى‏دانند، تمام كسانى كه اطلاع دارند از منطقه، مى‏دانند كه دولت جابر صدام و بعث ناگهان بدون هيچ مقدمه حمله كرده است به ايران از طرف دريا و از طرف هوا، از طرف زمين و بدون اينكه دولت متوجه بشود بعضى از بلاد ايران را غصب كرده است و بعضى از سرزمينها. آن روزى كه مطلع شد ايران، جلويش را گرفت و بحمد اللَّه به قدرى صدمه بر او وارد كرده است و بر جنود او وارد كرده است كه برگرداندن به اصل اول محتاج به سالهاى طولانى است. و اين هجوم ناجوانمردانه، كشور عراق را به تباهى كشانده و مى‏كشاند و سرمايه‏‌هايى كه بايد صرف بشود در راه ترويج اسلام، اينها را صرف كرده‏‌اند در راه جنگ. ما بادى به جنگ‏ نبوديم و نيستيم، لكن اگر كسى تعدى بكند دهان او را خُرد مى‏كنيم. ابتدا از آنها بوده است و لهذا، در مملكت ما اين واقعه واقع شده است. اگر ما بادى بوديم، خوب بود اول ما رفته باشيم يكى از دهات آنجا را گرفته باشيم و آنها آمده باشند و ما را عقب زده باشند. ادعاى اينكه ما مدتهاست- صدام در اين نطق خبيثش گفته است كه- «ما مدتها با دولت ايران صحبتها كرديم، رفت و آمد كرديم و خواستيم تفاهم كنيم و دولت ايران قبول نكرده است و ما ملزم شديم كه به دولت ايران [حمله نماييم‏] و آنها- دولت ايران- پاسگاههاى ما را در مرز خراب كردند و چقدر از پاسگاههاى ما را خراب كرده‏‌اند» و از قبيل اين اراجيف. دولت ايران قبل از حمله عراق حتى يك وجب در ملك آنها، در مملكت آنها نرفته است و بنا هم نيست كه برود و يك پاسگاه از آنها را خراب نكرده است، لكن بعد از آنكه آنها حمله كردند و مردم ايران را، مردم عادى ايران را با توپهاى دورزن و با موشكهاى زمين به زمين خانه‏‌ها را خراب كرده‏‌اند، زن و بچه‏‌هاى مردم را كشتند و همه شرارتها را كردند، البته دفاع بر هر مسلمى، بر هر انسانى دفاع واجب است. و ما به حسَب امر خدا دفاع كرديم از خودمان و دفاع از اسلام، نه دفاع از كشور خودمان فقط. صدام كسى است كه تابع «عفلق» ها هست و آنها حزبشان اسلام را منافى مى‏دانند با وضعيت خودشان؛ دشمن اسلام هستند آنها. اين همان آدمى است كه زوار حسين بن على را دسته جمعى اعدام كرده است و به حبس كشانده است. اين همان آدمى است كه مرقد مطهر حضرت امير را به امر او به گلوله بستند كه گلوله‏‌هايى كه خراب كرده بود يك جايى از، سوراخ كرده بود، يك جايى از ديوار را به من نشان دادند. اينها همانها هستند كه علماى بزرگ اسلام را چه از طايفه سنى و چه از طايفه شيعه گرفتار كردند و حبس كردند و شهيد كردند. اينها از اسلام بويى نبردند و حالا دعوى اسلاميت مى‏كند و مى‏گويد من مسلم هستم! ايشان از همان اعرابى است كه خداى‏ تبارك و تعالى فرموده است اينها از اسلام و حدود اسلام بى‏اطلاع هستند. چه شده است كه مسلمين توجه ندارند به اين معنا؟ چرا اين مسائلى كه در ايران واقع شده است و اين مسائلى كه به مملكت ما وارد شده است و آن طور بچه‏‌ها و كوچكها و زنها و مردها را اينها قتل عام كرده‏اند، بر خلاف موازين بين المللى و بر خلاف موازين جنگ به جاهاى مسكونى حمله كردند، چرا مسلمين در اين مطلب هيچ توجهى ندارند؟ چرا ساكت هستند؟ خداى تبارك و تعالى امر فرموده است كه بايد جنگ كنند با اين. حالا جنگ نمى‏كنند لا اقل تبليغ كنند، ساكت نباشند. چرا راديوهاى بلاد مسلمين ساكتند در اين موضوع؟ چرا مسلمين ساكتند. چرا خبرگزاريهاى خودشان را نمى‏فرستند و ببينند مسائلى كه در ايران واقع شده است، مصائبى كه در ايران واقع شده است؟ و چرا اگر خبرگزاريهايى باشد و اطلاع بدهد به آنها، در راديوهاى آنها منعكس نمى‏شود؟ اين سكوت مرگبار چيست كه در مسلمين است؟ شما گمان مى‏كنيد كه مطرح عراق و ايران است و صدام است و مملكت ايران؟ قضيه اين نيست، مطرح اسلام است، نه مطرح يك كشور... صحيفه امام، ج‏13، ص: 344 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
💠 از منظر امام خمینی به تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۵۹ (اوایل جنگ) ▫️...قرآن شريف دستور داده است كه اگر يك طايفه‏‌اى از مسلمين بر طايفه ديگر بغى كردند و تعدى كردند، بر همه مسلمين واجب است كه بر ضد او قيام كنند؛ فضلًا، از اينكه غير مسلم بَغى كند بر مسلم. اگر يك طايفه‏‌اى از كفار هجوم بياورند به مملكت اسلامى، تكليف همه مسلمين است كه به او هجوم بياورند و او را از صفحه روزگار نابود كنند. چه شده است كه مسلمين در اين امرى كه همه مى‏دانند، تمام كسانى كه اطلاع دارند از منطقه، مى‏دانند كه دولت جابر صدام و بعث ناگهان بدون هيچ مقدمه حمله كرده است به ايران از طرف دريا و از طرف هوا، از طرف زمين و بدون اينكه دولت متوجه بشود بعضى از بلاد ايران را غصب كرده است و بعضى از سرزمينها. آن روزى كه مطلع شد ايران، جلويش را گرفت و بحمد اللَّه به قدرى صدمه بر او وارد كرده است و بر جنود او وارد كرده است كه برگرداندن به اصل اول محتاج به سالهاى طولانى است. و اين هجوم ناجوانمردانه، كشور عراق را به تباهى كشانده و مى‏كشاند و سرمايه‏‌هايى كه بايد صرف بشود در راه ترويج اسلام، اينها را صرف كرده‏‌اند در راه جنگ. ما بادى به جنگ‏ نبوديم و نيستيم، لكن اگر كسى تعدى بكند دهان او را خُرد مى‏كنيم. ابتدا از آنها بوده است و لهذا، در مملكت ما اين واقعه واقع شده است. اگر ما بادى بوديم، خوب بود اول ما رفته باشيم يكى از دهات آنجا را گرفته باشيم و آنها آمده باشند و ما را عقب زده باشند. ادعاى اينكه ما مدتهاست- صدام در اين نطق خبيثش گفته است كه- «ما مدتها با دولت ايران صحبتها كرديم، رفت و آمد كرديم و خواستيم تفاهم كنيم و دولت ايران قبول نكرده است و ما ملزم شديم كه به دولت ايران [حمله نماييم‏] و آنها- دولت ايران- پاسگاههاى ما را در مرز خراب كردند و چقدر از پاسگاههاى ما را خراب كرده‏‌اند» و از قبيل اين اراجيف. دولت ايران قبل از حمله عراق حتى يك وجب در ملك آنها، در مملكت آنها نرفته است و بنا هم نيست كه برود و يك پاسگاه از آنها را خراب نكرده است، لكن بعد از آنكه آنها حمله كردند و مردم ايران را، مردم عادى ايران را با توپهاى دورزن و با موشكهاى زمين به زمين خانه‏‌ها را خراب كرده‏‌اند، زن و بچه‏‌هاى مردم را كشتند و همه شرارتها را كردند، البته دفاع بر هر مسلمى، بر هر انسانى دفاع واجب است. و ما به حسَب امر خدا دفاع كرديم از خودمان و دفاع از اسلام، نه دفاع از كشور خودمان فقط. صدام كسى است كه تابع «عفلق» ها هست و آنها حزبشان اسلام را منافى مى‏دانند با وضعيت خودشان؛ دشمن اسلام هستند آنها. اين همان آدمى است كه زوار حسين بن على را دسته جمعى اعدام كرده است و به حبس كشانده است. اين همان آدمى است كه مرقد مطهر حضرت امير را به امر او به گلوله بستند كه گلوله‏‌هايى كه خراب كرده بود يك جايى از، سوراخ كرده بود، يك جايى از ديوار را به من نشان دادند. اينها همانها هستند كه علماى بزرگ اسلام را چه از طايفه سنى و چه از طايفه شيعه گرفتار كردند و حبس كردند و شهيد كردند. اينها از اسلام بويى نبردند و حالا دعوى اسلاميت مى‏كند و مى‏گويد من مسلم هستم! ايشان از همان اعرابى است كه خداى‏ تبارك و تعالى فرموده است اينها از اسلام و حدود اسلام بى‏اطلاع هستند. چه شده است كه مسلمين توجه ندارند به اين معنا؟ چرا اين مسائلى كه در ايران واقع شده است و اين مسائلى كه به مملكت ما وارد شده است و آن طور بچه‏‌ها و كوچكها و زنها و مردها را اينها قتل عام كرده‏اند، بر خلاف موازين بين المللى و بر خلاف موازين جنگ به جاهاى مسكونى حمله كردند، چرا مسلمين در اين مطلب هيچ توجهى ندارند؟ چرا ساكت هستند؟ خداى تبارك و تعالى امر فرموده است كه بايد جنگ كنند با اين. حالا جنگ نمى‏كنند لا اقل تبليغ كنند، ساكت نباشند. چرا راديوهاى بلاد مسلمين ساكتند در اين موضوع؟ چرا مسلمين ساكتند. چرا خبرگزاريهاى خودشان را نمى‏فرستند و ببينند مسائلى كه در ايران واقع شده است، مصائبى كه در ايران واقع شده است؟ و چرا اگر خبرگزاريهايى باشد و اطلاع بدهد به آنها، در راديوهاى آنها منعكس نمى‏شود؟ اين سكوت مرگبار چيست كه در مسلمين است؟ شما گمان مى‏كنيد كه مطرح عراق و ايران است و صدام است و مملكت ايران؟ قضيه اين نيست، مطرح اسلام است، نه مطرح يك كشور... صحيفه امام، ج‏13، ص: 344 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
🔰ما بادی (شروع کننده) به جنگ‌ نبودیم و نیستیم، لکن اگر کسی تعدی بکند دهان او را خُرد می‌کنیم 📅 فرمایش امام در روزهای آغازین جنگ | ۱۶ آبان ۵۹ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
16 آبان 1364/ دیدار مسعود رجوی سرکرده منافقین با ملک حسین پادشاه اردن در پاریس پایتخت فرانسه...* ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس 🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱