فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #یا_مهدی_عج
📽 فیلمی بسیار زیبا و دیدنی از سینه زنی پرشور رزمندگان دلاور #استان_زنجان در سال ۱۳۶۱ قبل از آغاز #عملیات_محرم
🎙 زاده زهرا ادرکنی یا مهدی (عج)
یاری کن ما را ادرکنی یا مهدی (عج)
قلب ما سوزد از داغ هجرانت
کجایی مولا جانها به قربانت
😔 نوحه خوان مجلس محمود بیاتی سال بعد در عملیات والفجر چهار به درجه والای شهادت نائل آمدند همچنینن تعدادی از رزمندگانی که تصاویرشان دیده می شود
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
🍃یاد باد آن روزگاران یاد باد
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۶ آبان ماه ۱۳۶۱
در چنین روزی عملیات محرم در جبهه میانی جنگ به پایان رسید
🌴 عملیاتی که ذاکر اهل بیت، حاج مهدی منصوری اولین بار در آن شرکت کرد و در آن روضه خواند
🎞 فیلمی از عزاداری و گریههای جانگداز رزمندگان دفاع مقدس از عشق و توسل آنها به اهل بیت(ع) با نوای حاج مهدی منصوری، رزمنده و مداح اصفهانی...
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
سخن برادر منصوری:👇
🔹 اولین عملیاتم، «عملیات محرم» بود. خاطرم هست منطقهای داشتیم به نام «عینخوش». شبهای قبل عملیات، آنجا و توی آن منطقه روضهخوانی و مداحی میشد. نمیدانید چه شوروحالی داشت.
◇ خود بچهها روضه بودند. یادم هست شام عاشورا بچهها پابرهنه روی خارهای بیابانها میدویدند و حسینحسین میگفتند. نمادی هم درست کرده بودند از آتشزدن خیمهها. شوروحال عجیبی داشت.
◇ من اولینبار توی آن عملیات خواندم. عاشورای واقعی، عملیات محرم بود. نمیدانید این بچهها چطور به سینه میزدند و حسینحسین میگفتند.
◇ زیارت عاشورا که میخواندیم، تا میگفتیم: «السلام علیک یا اباعبدالله…»، چنان صدای ضجه بچهها بلند میشد که دیگر نمیتوانستیم بقیهاش را بخوانیم.
◇ ما روضه میخواندیم؛ ولی آنها خودشان روضه بودند. ما شعر میخواندیم؛ ولی آنها شعور داشتند. ما حرف میزدیم؛ ولی آن بچهها عمل میکردند. واقعا نمیتوانم ترسیم کنم آن شور و آن حالوهوا را.
◇ رزمندگان ما شب عملیات لباسهایشان را میشستند و عطر و گلاب به خودشان میزدند. حرفشان این بود:
◇ «حالا که ما داریم میرویم پیش امامحسین(ع)، خوب است تمیز و معطر باشیم.»
◇ اتفاقا همان ها هم شهید می شدند
🚩🌷🌷
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
💕 وادی عشق ..
بسی دور و دراز است ..
ولی ...
طی شود ..
جاده ی صدساله..
به آهی گاهی..
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 سرنوحه
شد شب هجران خواهر نالان
کم نما افغان با دلی سوزان
فردا به دشت کربلا زینب ای زینب
گردد سرم از تن جدا زینب ای زینب
اجرا شده در مسجد جزایری اهواز
در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا
۱۶ آبان ۱۳۶۰
در شب عاشورا
شعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
به این سوی دجله برگرد آقا مهدی،
بر گرد فرمانده
چشمان نگران انقلاب در این سو، در محاصره مدعیان بیهنر و قاعدین کوته نظر، مردانی چون تو را جستوجو میکنند.
برگرد فرمانده، با خیل شهیدانت برگرد😭😭😭
🌷 شهید#مهدی_باکری
𝐣𝐨𝐢𝐧➘: ↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالبنژاد(
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و سوم:
زینب گریه میکرد و اصرار داشت که آبادان بماند، او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود. وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق موندن ندارن مینا که وضع را این طوری دید و میدانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را میگذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تره اون طاقت دوری تو رو نداره، تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه آبادان بمونی از درست عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت رو بذاری و همراه مامان به اصفهان نری، مهران و مهرداد من و مهری رو مجبور میکنن که با شما بیایم اون وقت هیچ کدوم نمی تونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم تو باید کنار مامان بمونی تا مامان بتونه دوری ما رو تحمل کنه. زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه مهری و مینا هم نبود راضی به رفتن شد. هر وقت حرف من وسط میآمد زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند. مینا به او گفت: مامان به تو احتیاج داره. زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه میگفت: مامان وقتی که بزرگ شدم تو رو خوشبخت میکنم.
بعد از اینکه همه ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند. دوماً مراقب رفتارشان باشند، مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد. من دو تا دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساکهای لباس راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم مرغ آب پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشتیم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان، اگه جنگ تموم بشه به آبادان برمیگردیم؟ مامان به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟ زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالأخره یک روز به شهرش بر میگردد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و چهارم:
وقتی سوار لنج شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم جنگ چه بر سر ما آورده بود از هفت تا اولادم سه تا برایم مانده بود، بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود. هر چقدر لنج از چوئبده دورتر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. قلبم تکه تکه شده بود و هر تکهاش گوشهای مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم. خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعت که از حرکتمان گذشت، بچه ها کم کم اخمهایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند از همه بی خیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف میدوید. تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ ها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و بعد پوستش را گرفتند و خوردند هر دو میخندیدند و با هم شوخی میکردند. از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم مایه دلگرمی من و بچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد و با یک دنیا آرزو به شهرام و شهلا و زینب نگاه میکرد. همه ما در انتظار آینده بودیم نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید اما همه دعا میکردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام https://t.me/DefaeMoqaddas2
یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت بیست و پنجم:
مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد. صاحب خانه قصد داشت با پولی که از ما میگیرد ساخت خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت، طبقه بالا دست صاحب خانه بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند. وقتی در روزهای سرد اسفند به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود طبقه پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود. ما مجبور شدیم مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم. خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را میفهمیدند آنها خیلی به ما محبت کردند من خیلی خجالت می کشیدم، دلم نمیخواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم؛ مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود، اما چاره ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان روی غذا خوردن نداشتند. ما در خانه خودمان سر یک سفره با نامحرم نمینشستیم. زينب و شهلا سر سفره خودشان را جمع میکردند و رودرواسی داشتند.
مدتى بعد به خانه جدیدمان رفتیم. حیاط خانه اجاره ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود. فقط یک شیر آب داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت. ما در همان حوض ظرفهایمان را میشستیم خانه آشپزخانه و حمام نداشت. داخل پارکینگ آشپزی میکردم و بچه ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر میبردم. چند روز بیشتر به آخر سال و عید نوروز نمانده بود زینب میگفت ما عید نداریم؛ شهرمون تو محاصره عراقیاست این همه شهید دادیم خیلی از مردم عزادارن خواهر و برادرمونم که جبهه ان...
بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود، ولی نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم، از طرفی میدانستم که با رفتن آنها به مدرسه شرایط جدید برایشان عادی میشود و کم کم به زندگی جدید انس میگیرند. چند روز پیش از عید مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دستگرد آورد. فقط تلویزیون مبله بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله بچه ها سر ،نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع میکرد او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دلسوز بود.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
@DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
دفاع مقدس
شوخی فرماندهان با یکدیگر👇🏻 🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖🪖 مأموریت یگانها برای مرحله سوم عملیات مشخص شد. مسئولیت ارت
هر کجا بودی
تبسّم با تو بود...
دره شیلر ۱۳۶۲
عملیات والفجر چهار
منطقه عمومی پنجوین
عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان
#شهید_حسین_خرازی
#لشکر۱۴
47.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تصاویری بسیار زیبا و خاطره انگیز
از مناطق عملیاتی والفجر چهار
و حال و هوای رزمندگان اسلام
در این عملیات غرورآفرین و بیادماندنی
🌟 یاد باد آن روزگاران یاد باد...
#دفاع_مقدس
#والفجر۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶️ حبیب های خمینی ؛
از حبیببنمظاهر آموخته بودند
که باید گوش به فرمانِ امام شان
به جنگ با دشمنان اسلام به پاخیزند...
در واحد تبلیغات لشکر ۲۷ محمد رسولاللهﷺ در سال های دفاع مقدس ، دو پیرمرد عضو فعال بودند.
اول حاج حسن امیری ، پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی که دربین بچه ها به عمو حسن شهرت داشت و دوم، حاج ذبیح الله بخشی.
💠 حاج بخشی را به علم سبز بزرگ و سیمینوفش، لندکروز بلندگودارش و «یام یام» های طلایی می شناختند.
💠 و عمو حسن را به دویدن های میدان صبحگاه دوکوهه و شعرهای حماسی که می خواند.
هر روز صبح گردان های لشکر باید به نوبت یک بار دور میدان صبحگاه می دویدند. و عمو حسن با آن سن و سال، همراه با هر گردان، یک بار دور میدان را می دوید و برای بچه ها شعر های حماسی می خواند.
البته از وزن و قافیه های عجیب و غریب شعرها معلوم بود که همه را همان جا از خودش می سازد!
رزمندگان جوان همه بعد از دویدن دور میدان صبحگاه از نفس می افتادند اما انگشت به دهان می ماندند که عمو حسن
چطور با گردان بعدی می دود و می خواند.
او برای همه رزمندگان حنا میمالید، اما برای خود حنا نمیمالید و میگفت:
«محاسن من با خون خضاب خواهد شد.»
🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸🩸
عمو حسن سرانجام در عملیات کربلای۴، در شلمچه، به آن متاعی که به دنبالش می دوید
رسید و محاسن سفیدش به خون سرش خضاب شد و روزهای پایانی دی ماه سال ۱۳۶۵، در هفتادمین سال زندگیاش به شهادت رسید🌷
#پیرمردان_دفاعمقدس
#شهید_حسن_امیری
#مرحوم_حاجذبيحالله_بخشی
#حبیبهای_لشکر_روحالله
🔹 همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ ا
ز پشت میزِ مدرسه آمده جبهه،
بعد شبِ حمله، با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..!
صبح که میروی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته...
این ها را چه کسی زده؟
همین بسیجی کوچک..!
▪︎شهید حاج ابراهیم همت
📷 عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه
عملیات والفجر چهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اخلاص_فرمانده
💠 سخنان بسیار زیبا و شنیدنی فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها، سردار مخلص شهید #حاج_ابراهیم_همت فرمانده دلاور لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در جمع رزمندگان اسلام بعد از عملیات #والفجر_چهار
🌷 شهید همت: اولین نکته احساس شرمندگی در مقابل عظمت روح ایثار ، صبر ، شکیبایی و تقوای همه بسیجی های عزیز است.
‼️بسیار دیدنی ‼️
⭕ تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید.
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_اسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
💠 ناصر فیض که چندی پیش به همراه
جمعی از هنرمندان از مجروحان حادثه
#پیجر_لبنان عیادت کردهبود از زبان مادر
پسربچه مجروح لبنانی، تعریف میکرد:
وقتی خبر شهادت سیدحسن نصرالله
اعلام شد ما بیقراری میکردیم.
پسرم وقتی متوجه گریه کردن من شد، گفت:
برای چی گریه میکنید؟
مگر قرار بود سیدحسن به شکل دیگری از این دنیا برود؟
ناصر فیض این ماجرا را به زبان شعر آورده و در ۳۶۲ اُمین شب خاطره قرائت کرد.
🌷 انتشار به مناسبت چهلمین روز
#شهادت_سیدحسن_نصرالله
یادش بخیر
اروند خروشان 🌊 💦
همان رود وحشی نا آرام
و شهدایی که آب را قسم دادند،
به بیبی دوعالم که آرام گیرد
تا بچهها از آن بگذرند...
یا فاطمه جان!
دنیای امروزمان هم پُر است از امواج خانه خراب کن!
پُر است از جزر و مدهایی که
آدم را بالا و پایین می کند ...
دنیای ما از اروند،
خروشان تر است و وحشی تر ...
دست ما را بگیر و از بین این امواج،
رهایی بخش....
به همان نجوای شهیدام در کنار اروند،
امروز هم فرزندانت
تنهاتر از همیشهاند، بیبی جان!😭😭
✍ فرازی از #وصیتنامه غواص
🌷 شهید حسن پام
🕊 #شهادت : #عملیات_کربلای۴
.
📩 اى امّت شهید پرور
از فرامین امام عزیز، اطاعت کنید
که راه رستگارى را نشان می دهد
جبهه را خالى نگذارید
نماز را به پاى دارید
که نماز، انسان را از فحشا دور نگه می دارد
همیشه و در همه حال به یاد خدا باشید
و خدا را ناظر اعمال خود بدانید
... اگر این کار را بکنید
گناه، کم خواهید کرد...
.
خواهرانم حجابتان را حفظ کرده...
و در مصائب و بلایا، صبور باشید
و زینب {س} وار زندگى کنید.
.
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
💠 خاطره ای از عملیات #والفجر_چهار
🖌... پاسدار رحیم جوادی نوجوان ۱۷ ساله یکی از همرزمان سپاهی من بود ، پدرش فوت کرده بود و سه بردار داشت که مادرشان خیلی به آنها حساس بود . یک دست لباس فرم سپاه کاملاً نو و دست نخورده با خود آورده بود که خیلی قشنگ بود . گفتم لباس فرمت را بده تا عکس بندازیم ، خیلی تند و صریح گفت : نمی توانم بدهم...!
حسابی دلگیر شده و دلم ازش شکست ! یک مدت از این موضوع گذشت تا اینکه یک روز برای وضو گرفتن رفتم . سمت تانکر آب ، رحیم جوادی صدایم زد و گفت که بیاید اینجا یک آب روان و بسیار زلال پیدا کرده ام که برای وضو گرفتن جون میده .
رفتم و یک کم مصاحفه کردیم . گفت راستش را بگو از من ناراحتی؟ در ظاهر گفتم نه ! اما در درون واقعاً ازش ناراحت بودم . خنده نازی کرد و گفت : علت ندادن لباس فرم این بود که من اولین شهید این گردان هستم و این لباس فرم را آوردم که هنگام شهادت تنم کنم و دلم می خواهد تا آنروز همینطور نو و تمیز و دست نخورده باقی بماند . حرف هاش خیلی عجیب و غریب بود اما بقدری جدی حرف می زد که فقط گوش می دادم ، باور کردنی نبود زمان و مکان و نحوه شهادتش را قشنگ توضیح داده و محل اصابت گلوله را هم نشانم داد و در آخر هم گفت که همه آنها را خواب دیده است .
زمان عملیات فرا رسید و رزمندگان وصیت نامه ها را نوشته و آماده حرکت شدند. ۲۷ مهر ماه ۱۳۶۲ شب هنگام عملیات والفجر چهار آغاز شد تا بتوانیم از تاریکی شب استفاده کرده و عملیات موفقیت آمیز باشد. به دلیل کمبود تجهیزات اکثر عملیات ها شب انجام می شد. شب ساعت یازده و نیم عملیات شروع شد و فرمانده گردان اجازه نداد تا با رزمندگان رفته و وارد عملیات شوم! خواهش و تمنا کرده و حتی گریه کردم! اما قبول نکرد و گفت: ماموریت شما رساندن مهمات و آب و غذا به گردان می باشد که صبح باید انجام دهید.
منطقه کوهستانی و پر از ارتفاعات کوچک و بزرگ بود و حمل و نقل و ایاب و ذهاب با قاطر انجام می شد. صبح بعد از نماز دهها قاطر را بار بسته و راهی منطقه درگیری شدیم. اما هرچه راه رفتیم ، نیروهای گردان را پیدا نکردیم. به ناچار برگشته و از یک مسیر دیگر رفتیم و بازهم بعد از ساعتی راهپیمایی راه بجایی نبرده و اثری از بچهها پیدا نکردیم. رزمندگان مسئول قاطرها خسته شده و شروع به پیاده کردن بار قاطرها نموده و دست جمعی قصد بازگشت به عقب نمودند.
هرچه خواهش و تمنا کردم قبول نکردند تا اینکه کار به جاهای باریک کشیده و در نهایت به رویشان اسلحه کشیده و گفتم نیروهای گردان الان در مقابل دشمن گشنه و تشنه و بی مهمات چشم انتظار ما هستند ، باید هر طوری هست خود را به ایشان برسانیم ، خلاصه با عنایت خداوند متعال حرفام به دلشان نشست و دوباره مشغول جستجوی اطراف شدیم تا اینکه حوالی ساعت چهار عصر بالاخره محل استقرار گردان را پیدا کرده و در زیر آتش سنگین عراقیها به خط نزدیک شدیم .
دشمن بی وقفه منطقه را می زد اما با این وجود راه می رفتیم. وقتی به خطوط پدافندی گردان رسیدم . بلافاصله به یاد حرف های رحیم جوادی افتاده و از حال و روزش پرسیدم..؟ گفتن شهید شده است . رفتم کنار پیکر پاکش نشسته و دیدم رحیم با همان لباس فرم تر و تمیز و پاکیزه اش شهید شده و همانگونه هم که گفته بود گلولهای به آرم مقدس سپاه و درست زیر قلبش اصابت کرده است...
🖍راوی: علی اصغر محمودی
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
✍پ.ن:
پاسدار دلاور #شهید_رحیم_جوادی ، از رزمندگان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان که مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات #والفجر_چهار ، منطقه عملیاتی #پنجوین_عراق به آرزوی دیرینه خود رسید و سبکبال تا محضر دوست پرواز نمود🕊🕊
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌷 لاله های خمینی 💕
🎥 تصاویری زیبا و دیدنی از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
🎙به همراه نوای مداح اهل بیت چ(ع) حاج رضا نبوی:
لاله های خمینی کجایید...
رهروان حسینی کجایید....
این زمین بوی باران گرفته است...
بوی پیر جماران گرفته است...
Sh Akhoundi AbolHasan 13730.mp3
3.34M
۱۶ آبان ۱۳۶۲ __ سالروز شهادت رزمنده نوجوان🌷ابوالحسن آخوندی
🌱 متولد ۱۳۴۸
👈 دانش آموز سال سوم راهنمایی
👈 عضو فعال انجمن اسلامی دانش آموزان مدرسه
👈 مسئول کتابخانه دانش آموزی مدرسه
👈 گذراندن دوره آموزش نظامی در بسیج نجف آباد
👈 اعزام به جبهه جنوب در تابستان ۱۳۶۲
👈 جمعی تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (علیه السلام)
👈 حضور در واحد دژبانی تیپ
👈 انتقالی به گردان رزمی و خط شکن رسالت (حضرت رسول اکرم-ص)
🕊🕊 سن، هنگام شهادت: ۱۴ سال و ۷ ماه
🔹 اصابت ترکش به کمر
👈 مرحله سوم عملیات والفجر چهار
#عملیات_والفجر_چهار
#والفجر_چهار
#والفجر۴
📌 منطقه کردستان، غرب مریوان، ارتفاعات کانیمانگا
💠 مزار: شهرستان فرخشهر، گلزار شهدای روستای سورک (در جوار مرقد امامزاده عبدالله)
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🎙فایل صوتی👆
💾 حجم حدود ۳ مگابایت
⏰ مدت ۳ دقیقه و ۲۸ ثانیه
▫️🌷▫️🌷▫️🌷▫️🌷▫️
✍ اشعاری که شهید آخوندی در پایان وصیتنامه خود آورده است:👇👇
دلم خواهد كه در پايان عمرم
غریق رحمت يزدان بميرم
دلم خواهد، دلم خواهد خدايا
شهيد شاهدى بريان بميرم
دلم خواهد خدایا سرخ و گلگون
چو جانبازان خوزستان بمیرم
من چو بيمارى نمى خواهم كه در بستر بميرم
دوست دارم همچو شيرى در دل سنگر بميرم
دفاع مقدس
۱۶ آبان ۱۳۶۲ __ سالروز شهادت رزمنده نوجوان🌷ابوالحسن آخوندی 🌱 متولد ۱۳۴۸ 👈 دانش آموز سال سوم راهنمای
#وصیتنامه شهید #ابوالحسن_آخوندی
... براى امت قهرمان و مسلمان پيامى كه دارم اين است كه از امام عزيز محافظت كنيد و از خداوند بخواهيد كه امام را تا انقلاب مهدى حتى كنار مهدى او را نگه دارد و دشمنان خارجى و داخلى را سركوب كنيد تا بتوانيم به راحتى پرچم اسلام را در سراسر جهان به اهتراز در آوريم
برادران و خواهران مسئله اسلام است و وظيفه شرعى هر مسلمان است كه از اسلام محافظت كند
پدر و مادرم از شما مى خواهم كه انشاءالله مرا ببخشيد، چون شما چندين سال با رنج و زحمت مرا بزرگ كرديد و مرا در راه خدا قربانى كرديد و اين بايد افتخار شما خانواده هاى شهدا باشد كه فرزندانتان را در راه خدا داده ايد
روحيه اى قوى و تازه داشته باشيد كه دشمنان داخلى لرزه به جان آنها بيفتد.
خواهران و برادران من، اميدوارم كه از كشته شدن من ناراحت نشويد و مانند كوه استوار باشيد تا پيروز شويد كه خداوند صبركنندگان را دوست دارد.
👈 دوستان و همكلاسيانم! من از شما طلب بخشش مى كنم. اگر ناراحتى از من ديده ايد مرا ببخشيد كه ان شاءالله در پيش خداوند متعال روسفيد باشم.
👈 شما درستان را ادامه دهيد كه مدرسه يك سنگر است و شما با درس خواندن مى توانيد در آينده خدمتى به جامعه اسلامى خود بكنيد و بزرگترين ضربه را به آمريكا و صهيونيسم بزنيد
👈 درس خواندن يك عبادت است. درس بخوانيد و براى اسلام تبليغ كنيد.
👈 نماز جماعت به پاى داريد و در كلاسهاى عقيدتى و احكام شركت كنيد.
👈 قرآن و كتاب مطالعه كنيد و در دعاهاى توسل و كميل، امام و رزمندگان را دعا كنيد
گر چه ظاهرا سن کمی داشت
اما در حقیقت عارفی بود
در قاب جسم کوچکش ...
شهید دانش آموز 🌷
شهید علیرضا محمودی پارسا
#یادشهداباصلوات