eitaa logo
دفاع مقدس
3.7هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
10.2هزار ویدیو
840 فایل
🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی و حال و هوای رزمندگان جبهه ها #دهه۶۰ #کپی_آزاد 〰〰〰 اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر «یا لیتنا کنا معک» لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و سوم: در سالهای اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتم میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند مادرم ذكر يا حسين يا زينب ، یا علی از دهانش نمی افتاد نذر مشکل گشا کرد. او هر چه اصرار کرد که کبری یه استکان چای بخور به تکه نون دهنت بذار رنگت مثل گچ سفید شده قبول نکردم حس میکردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتى صدا و ناله ام هم به زور خارج میشد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست وجو با ما آمد نمیدانستم به کجا باید سر بزنم. روز دوم عید بود و همه جا تعطیل فقط به بیمارستانها و درمانگاهها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم میکرد اما به محض اینکه هوا تاریک میشد افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم می آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس دست و پا میزدند تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست نمی توانستم بنشینم یا بخوابم به هر طرف نگاه میکردم سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود هیچکس در آن اتاق نمی خوابید و از آنجا استفاده نمیکرد. آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود. روی سجاده زینب افتادم، از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال من را میدید پشت سرم همه جا می‌آمد و میگفت: کبری، من رو سوزوندی کبری آروم بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط میشد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیش رفته بود که باید آخرش به اینجا میرسید. آن شب حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم دلم می خواست تنهای تنها باشم؛ خودم‌باشم و خدا. در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعتها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم من کبری، نذر کرده حسين به این دنیا آمده ام تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا زینب حقیقت من بود. همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده‌اش ایستادم و نماز صبح را خواندم؛ نماز عجیبی بود. در نماز حال غریبی داشتم همه جا را میدیدم؛ خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر میزد رفته بود. میدانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم ،انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود خودم را آدم دردمندی میدیدم؛ درد مند ترین‌آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده میشد. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• «به من خیلی می‌گویند دعا کن شهید بشوم. من به آنها می‌گویم دعا کنید خداوند این حال را در شما حفظ کند... وای به روزی که انسان این حالت غم را، این حالت باختن را در اثر دنیا از دست بدهد! او خاسر است...» [شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی] ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق نیمه راه من خداحافظ ... خداحافظ سید دوست داشتنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 نوای حاج صادق آهنگران شعر: حاج حبیب الله معلمی بخشی از نوحه: باید گذشتن از دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی اجرا در مقر لشکر ۳۱ عاشورا زمستان ۱۳۶۳        دوران دفاع مقدس
این نسلِ ناب پشتش به خویش رویش به قبله اهل معامله با حق اهل فتوت و ایثار اهل قبیله ثارالله است... ‌‌‍‌‎
hozooralhazer-01.mp3
1.98M
🔷 صوت خام شهید آوینی در برنامه «روایت فتح» بدون آهنگ گذاری 🔸در عجبم از کسانی که این صوت‌ها و صحبت های رمز آلود آسمانی را رها نموده و برای آرامش خود به سراغ برخی آهنگ‌های بی محتوا و شیطانی می‌روند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما صبحتون بخیر به عشق شهدا🌷 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
۲۳ آبان‌ماه ۱۳۵۹ در چنین روزی ارتش بعثی صدام در دشت خوزستان به هجوم برد و آن را بطور کامل به محاصره خود درآورد. ماشین جنگی عراق که تا نزدیکی های پادگان حمیدیه پیش رفت، هدفش تصرف منطقه استراتژیک بود. دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
دفاع مقدس
۲۳ آبان‌ماه ۱۳۵۹ در چنین روزی ارتش بعثی صدام در دشت خوزستان به #دهلاویه هجوم برد و آن را بطور کامل
🔻 نبرد نابرابر در دهلاویه ، روستای کوچکی است در استان خوزستان و در منطقه دشت آزادگان. این روستا در شهرستان سوسنگرد ( 12 کیلومتری غرب سوسنگرد و 15 کیلومتری جنوب شرق بستان ) و در کنار جاده اصلی سوسنگرد – بستان قرار دارد. تا قبل از سال های دفاع مقدس ، دهلاویه روستای گمنامی بود ، اما امروز ، مقتل یکی از به یادماندنی ترین اسطوره های دفاع مقدس ، دکتر مصطفی چمران است که مسافران و زائران زیادی را به سوی خود می کشاند. دهلاویه همچنین شاهد حضور بزرگمردان دیگری همچون علی تجلایی ، ایرج رستمی ، جواد داغری و ده ها شهید رزمنده دیگر بود که با شهادت شان از اسلام عزیر و ازاین مرز و بوم دفاع کردند. در ابتدای جنگ تحمیلی ، علی تجلایی با 50 رزمنده تبریزی به دهلاویه رفت تا از جبهه سوسنگرد دفاع کند. او در یکی از یادداشت هایش درباره مقاومت در دهلاویه نوشته است : ( در هجوم دشمن به محور دهلاویه ، ده ها تانک و نفربر و بیش از 4000 نیروی پیاده شرکت داشتند. با من تماس گرفتند که عقب نشینی کنم ، در جواب گفتم تا آخرین نفر خواهم ایستاد. دشمن در چند روز اول جنگ ، نتوانست از سمت جاده بستان – سوسنگرد پیشروی کند و ناچار به پیشروی از سمت شمال منطقه ( تپه های الله اکبر ) شد . در آن چند روز ، روستاهای دو سمت جاده بستان – سوسنگرد ، از حمله دشمن در امان ماندند. اما با تصرف بستان ، دشمن حمله خود را از امتداد این جاده سازماندهی کرد و پیش آمد. با کشیده شدن آتش جنگ به سمت پل سابله ، دهلاویه خالی از سکنه شد و اهالی روستا به شهرها و روستاهای دورتر رفتند. گزارش ها حاکی بود که در دهلاویه ، نیروهای عراقی خانه های مردم را به غارت برده اند. صبح روز 23 آبان بود که قوای دشمن ، با کمک 40 دستگاه تانک ، پیش آمدند. نیروهای خودی در دهلاویه تا ساعت 18 مقاومت کردند. وقتی تاریکی شب فرا رسید ، توان مدافعان و مهمات آن ها کاهش یافته بود و بسیاری هم شهید شده بودند. مدافعان برای کمک به سوسنگرد ، از دهلاویه عقب نشینی کردند و با به جا گذاشتن ده ها شهید ، به سوسنگرد رفتند و دهلاویه به دست دشمن افتاد. عملیات آزادسازی دهلاویه در سال بعد ، از بامداد 26 خرداد 1360 آغاز شد و در همان ساعات اولیه روستای مخروبه دهلاویه آزاد شد و نیروهای خودی تا یک کیلومتری غرب روستا پیش رفتند. دشمن دوبار دست به ضد حمله زد و نیروهای خودی مجبور به عقب نشینی شدند. متن گزارش شهید ایرج رستمی ( فرمانده عملیات ) در روز 27 خرداد چنین بود : ✍( دهلاویه مظلوم است. امروز 27 خرداد ، در حدود 300 متری شرق دهلاویه مستقر شدیم. دیروز ساعت 4:30 بامداد حمله کردیم. دشمن را تا یک کیلومتر عقب راندیم. حرکت خودروها در یک کیلومتری غرب دهلاویه به سمت آنجا را دیدیم. برادران خمپاره انداز بسیجی ، مواضع دشمن را در این روستا زیر آتش گرفتند و تعدادی از سنگرهای دشمن منهدم شد ) . 29 خرداد 60، دشمن با پشتیبانی آتش توپخانه به دهلاویه حمله آورد. نیروهای رستمی ، خسته بودند و تعدادشان نسبت به دشمن کم بود. دامنه حمله هر لحظه بیشتر می شد ، دستور عقب نشینی بسمت شرق روستا صادر شد. رزمندگان که هر متر از زمین را با زحمت پس گرفته بودند ، عقب نشینی برایشان تلخ بود. طبق دستور ، به شرق رفتند ، اما هیچ جان پناهی نبود ، توپخانه خودی به کمک شان آمد ، لابه لای سنگرها و دیوار خرابه ها ، کار به جنگ تن به تن کشید. دود غلیظ ، منطقه را برداشته بود. ساعت 2:30 بامداد سی ام خرداد1360 بود و فقط 40 گلوله مانده بود. رستمی ، آر.پی.جی برداشت و یک تانک را نشانه گرفت و بعد جستی زد و به خاکریز جلویی رفت تا از حال بقیه افرادش مطلع شود.دید همه شهید شدند. گلوله خمپاره نزدیک او به زمین خورد.ترکش به سرش اصابت کرد.با دستمال ، سر او را بستند تا جلوی خونریزی را بگیرند ، اما فایده نداشت. او پر کشید و به آرزویش رسید و به درجه رفیع شهادت نایل گردید. شهید «چمران» پس از اطلاع از این موضوع سریع خود را به منطقه رساند او با دیدن یار نزدیک و همرزم خود، شهید «ایرج رستمی» گفت: خدا «رستمی» را دوست داشت و برد، اگر ما را هم دوست داشته باشد می برد، .... که این دوری زیاد طول نکشید و شهید «چمران» در همان محل شهادت شهید «ایرج رستمی» با اصابت گلوله خمپاره 60 به شدت مجروح شد که در حین انتقال به بیمارستان به شهادت رسید و به هم سنگر خود پیوست. 🕊🕊 ا▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ پ.ن: ✍️ با آغاز هجوم سراسری ارتش عراق به خاک میهنمان، و در آن شرایط حساس و بحرانی، این دکتر چمران و سروان ایرج رستمی بودند که ستاد جنگ های نامنظم را ایجاد کردند. آنان با همکاری نیروهای سپاه، اقدام به طرح ریزی چندین عملیات در منطقه خوزستان کردند که منجر به وارد آمدن ضربات سختی به دشمن بعثی شد و در نتیجه از پیشروی بیشتر دشمن به عمق خاک ایران جلوگیری به عمل آمد دوران جنگ تحمیلی
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
📷 نشسته، سمت چپ ؛ شهید حاجی پور (فرمانده تیپ عمار)دست به گردن معاون خود، شهید مهدی خندان
دفاع مقدس
📷 نشسته، سمت چپ ؛ شهید حاجی پور (فرمانده تیپ عمار)دست به گردن معاون خود، شهید مهدی خندان
پیام مهدی این بود: 👇👇 💠 "وجعلنا" بخوانید .... آبان ماه ۱۳۶۲ عملیات والفجر چهار به رغم عبور رزمندگان گردانهای خط شکن لشکر ۲۷ از عرض رودخانه ،قزلچه همچنان مسیری ناهموار و پرخطر در برابر آنان قرار داشت که بایستی آن را یک نفس و بدون توقف طی میکردند و سپس به سمت اهداف خود پیش میرفتند. به روایت  جانباز گرامی حاج  فاضل ترک زبان کادر فرماندهی گردان مقداد : بعد از عبور از عرض رودخانه قرار بود گردانهای مقداد و عماریاسر هر دو جمعی تیپ ۱ عمار - به شکل ستون کشی وارد دشتِ قزلچه بشوند گردان عمار یاسر به فرماندهی اسماعیل لشکری مأموریت داشت تجمع تانکهای دشمن در آن دشت بی سرو ته را در هم بکوبد و همزمان، نیروهای گردان مقداد؛ به فرماندهی احمد نوزاد بایستی در یک خیز بلند، خودشان را به منتهی الیه سمت چپ ارتفاع ۱۹۰۰ کانی مانگا میرساندند، تا در آنجا ارتفاعی موسوم به یال ساندویچی» را تصرف کنند در صورت موفقیت این مانور، دیگر دشمن قادر نبود روز بعد، جناح چپ ارتفاعات کانی مانگا را دور بزند و گردانهای مستقر روی آنجا را، از پشت سر تهدید کند. هدایت این ستون دو گردانی با برادر عزیزمان مهدی خندان؛ معاون تیپ یکم عمار بود. در آن  شب دَلَنگ و دولونگ برخورد کلاه آهنی و اسلحه و کوله پشتی بچه ها، سر و صدای عجیبی به راه انداخته بود. به جایی رسیدیم که از سرستون؛ پیام برادر خندان با این مضمون؛ دهان به دهان و نفربه نفر به انتهای آن منتقل شد: به کمین دشمن رسیده ایم؛ آهسته و بی صدا حرکت کنید. ولی گذشتن ستونی مرکب از دو گردان نیرو؛ به استعداد نزدیک به هزار نفر از چند متری موضع کمین دشمن آن هم بی سر و صدا مگر امکان داشت؟! مهدی خندان به اسماعیل لشکری و احمد نوزاد گفت چاره ای نداریم؛ باید هر طور شده از بغل این کمین و این دوشکاچی بعثی که چهار چشمی مواظب ما هستند رد بشویم. طول ستون به بیش از دو کیلومتر بالغ میشد. در همان لحظه از سرستون دهان به دهان پیام بعدی خندان به عقب آمد با این مضمون آیه ی «وجعلنا» را بخوانید. بعد از آن بچه ها یکی یکی در حالی که زیر لب آیه ی و جعلنا را زمزمه میکردند از کنار آن موضع کمین دشمن رد شدند. خوب که دقت کردم دیدم لوله دوشکا دارد به این طرف آن طرف می چرخد و تیربارچی دشمن، انگار دارد به دنبال نیروهای ایرانی میگردد غافل از اینکه بچه ها داشتند از زیر لوله ی مرگبار آن تیربار رد میشدند البته اگر نفرات مستقر در آن موضع کمین دشمن می فهمیدند زیر پایشان چه میگذرد میتوانستند با آتش همان دوشکا کل آن هزار نفر را درو کنند. 📕برگرفته از کتاب کوهستان آتش ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
🕊🕊 ۲۳ آبانماه ۱۳۶۱ -- سالروز شهادت کشاورز زاده زحمتکش، نوجوان بسیجی، سیدحسین میرداداشی کاری 🌱 متولد: ۱۳۴۹، بابلسر او در سن ۱۱ سالگی در منطقه زبیدات عراق، در درگیری با دشمن بعثی، بدنش تکه تکه شد و در میدان کارزار جا ماند .... و هیچگاه نیز پیکر مطهرش به میهن بازنگشت!! این شهید عزیز در میان ۱۰ هزار و ۴۰۰ شهید استان لاله خیز مازندران، کم سن ترین شهید پاکباخته در راه خداست. ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ 📄 فرازی از وصیت نامه آموزنده و تکان دهنده این شهید مفقودالاثر:👇 💠 قدم که به سوی حرکت در جبهه بر می دارم، برای زنده کردن حق و شناساندن مظلوم است و من از خداوند می خواهم که مرا از این امتحان الهی تا دم شهادت ثابت قدم بدارد. دوست دارم همچون حسین(ع) سرور شهیدان، با لب تشنه در این هوای داغ و سوزان بمیرم. دوست دارم که در زیر چرخ های تانک قطعه قطعه بشوم. دوست دارم جانم را در راه خودت و احیای حق فدا کنم تا حق مظلوم پایمال نشود. دوست دارم ملت ها از قید اسارت رها شوند. چه آبرویی دارم اگر ساکت بنشینم و دزدان را ببینم که دارند مال و اموال ما را به غارت می برند و هیچ نگویم؟ خدایا ! می دانی که هدف من جز زنده کردن دین تو نبود، پس مرا با شهیدان کربلا غریق رحمتت قرار بده. خدایا ! این شهادت ناقابل مرا قبول کن، چون من آبرویی ندارم، لااقل این خون من باعث می شود که در روز قیامت پیش تو و پیامبرانت خجل زده نشوم. خدایا ! به تو پناه می برم، اگر کارهایم آلوده به ریا شود... خدایا ! مرا از عذاب دردناک الهی نجات بده، آمین یا رب العالمین🤲
دفاع مقدس
🕊🕊 ۲۳ آبانماه ۱۳۶۱ -- سالروز شهادت کشاورز زاده زحمتکش، نوجوان بسیجی، سیدحسین میرداداشی کاری 🌱 متول
‍ ‍ وصیت زیبای شهید ۱۱ساله مازندران شهید سیدحسین میرداداشی کاری، متولد ۴ شهریور ماه ۱۳۴۹، اهل شهرستان بابلسر در تاریخ ۲۳ آبان ۱۳۶۱ در سن ۱۱ سالگی در منطقه زبیدات عراق، بدنش قطعه قطعه شد و پیکرش هیچ گاه به خانه برنگشت. وی در میان ۱۰ هزار و ۴۰۰ شهید استان لاله خیز مازندران، کم سن ترین شهید است. وصیت نامه ماندگار این شهید مفقودالجسد را با هم می خوانیم. *** قدم که به سوی حرکت در جبهه بر می دارم، برای زنده کردن حق و شناساندن مظلوم است و من از خداوند می خواهم که مرا از این امتحان الهی تا دم شهادت ثابت قدم بدارد. دوست دارم همچون حسین(ع) سرور شهیدان، با لب تشنه در این هوای داغ و سوزان بمیرم. دوست دارم که در زیر چرخ های تانک قطعه قطعه بشوم. دوست دارم جانم را در راه خودت و احیای حق فدا کنم تا حق مظلوم پایمال نشود. دوست دارم ملت ها از قید اسارت رها شوند. چه آبرویی دارم اگر ساکت بنشینم و دزدان را ببینم که دارند مال و اموال ما را به غارت می برند و هیچ نگویم. خدایا ! می دانی که هدف من جز زنده کردن دین تو نبود، پس مرا با شهیدان کربلا غریق رحمتت قرار بده. خدایا ! این شهادت ناقابل مرا قبول کن، چون من آبرویی ندارم، لااقل این خون من باعث می شود که در روز قیامت پیش تو و پیامبرانت خجل زده نشوم. خدایا ! به تو پناه می برم، اگر کارهایم ریا شود. خدایا ! مرا از عذاب دردناک الهی نجات بده، آمین یا رب العالمین. ای برادران! شهیدان خون نداده اند که ما راه‌شان را به مقصد نرسانیم، خون شهیدان را باید به هدف خود برسانید و نگذارید که خدای ناکرده خون شان عبث شود. به خدا قسم مسئولیت شما سنگین شده، احساس مسئولیت کنید، آنهایی که شهید شدند دیگر مسئولیت ندارند، حال شما هستید که باید خون شان را به جهان صادر کنید. رمز پیروزی شما در وحدت است، نگذارید منافقان به مملکت اسلامی خیانت کنند، پست ها را به عهده آنان نگذارید که همین ها دل شما را به درد می آورند. من شهید شدم و همگان بدانند که مرگ من اتفاقی نبود، با چشم باز و دید وسیع به معشوقم رسیدم. برادرانم! خودتان را عقب نیندازید، به خدا اگر یک لحظه غفلت کنید، این آزادی را که خدا نصیب شما کرد، از دست می دهید و دیگر زنده ماندن‌تان فایده ندارد. ای برادران عزیز! به اسلام و مملکت اسلامی کمک کنید، به مبلغین و مراجع دینی کمک کنید، با پاسداران، بسیجیان، ارتشیان و دیگر ارگان های متعهد همکاری کنید. و چند جمله با شما بسیجیان؛ امروز مسئولیت شما زیاد است، سنگر بسیج را محکم کنید و مردم را ارشاد اسلامی کنید. رمز پیروزی فقط در اخلاق شماست، اگر یک نفر از شما اخلاق اسلامی را رعایت نکند، نشان می دهد که بسیجی ها خوب نیستند. سعی کنید همدیگر را اصلاح کنید، هر چند مدت یک بار دور هم جمع شوید و بررسی کنید که آیا کارهایی که در گذشته انجام داده اید، درست بوده یا نه؟ چقدر آثار معنوی در کارهای‌تان کم دارید؟ سعی کنید که کمبودها را جبران کنید. ای پدر و مادرم! در شهادتم غمگین نباشید و افتخار کنید فرزندی را در راه احیای حق فدای این اسلام عزیز کرده اید. فرزند، در تقابل اسلام و قرآن هیچ نیست، باید فرزندان‌تان در این راه فدا شوند تا حق و عدالت زنده شوند. تا حق و عدالت در جامعه حکم‌فرما نباشد، زنده ماندن مفهومی ندارد. و نصیحت به خواهرانم و تمام خواهران مسلمان؛ یک وظیفه بسیار مهم که شما دارید، این است که فقط حجاب اسلامی را رعایت کنید و وظیفه شما این نیست که برایم ناراحت بشوید، باید به جهانیان بفهمانید که همه‎ی ما فدای این اسلام عزیز می شویم ولی نمی گذاریم بیگانگان بر ما حکومت کنند. برای اطلاع بیشتر از وظیفه شرعی، به زندگانی حضرت زینب(س) مراجعه کنید. و ای دوستان! وحدت شما باعث می شود که دشمنان نتوانند به مملکت اسلامی ما ضربه بزنند. اگر اخلاق من باعث ناراحتی شما شد و هر جسارت و اشتباهی که کردم، امیدوارم مرا ببخشید. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 برشی زیبا و بسیار دیدنی از مستند با گفتاری بسیار شنیدنی از سید اهل قلم 🎙 : و اگر كسی این بچه‌ها را نشناسد ، می پندارد كه مرگ را به بازی گرفته‌اند. اما نه ! ما كه با آنها آشنا هستیم می دانیم که اینچنین نیست ، آنها بیش از هر کس دیگری به مرگ می اندیشند و به عالم آخرت ایمان دارند و درست به همین دلیل است که از مرگ نمی ترسند.... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
🚩 یاد شهدای گردان مالک اشتر گرامی باد 🔶 عملیات نصر ۷ ، سردشت ،ارتفاعات دوپازا 🔹 شهید محمود ریاضی 🔸 گروهان سیدالشهداء (ع) 🔸 تولد ۲۳ آبان ۱۳۳۹ 🔸 شهادت ۱۵ مرداد ۱۳۶۶ 🔸 مزار شهید: بهشت زهرا (س) ، قطعه ۲۸ ، ردیف ۲ مکرر ، ش ۲۰ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 . ▪️ کمتر دیده شده از لحظات و و + با نوای حاج صادق آهنگران . ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و چهارم: روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد، به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود. آینده‌ای روشن داشته باشد مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من میدید، من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند به زینب خیلی اعتماد داشتم. میدانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست، بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می‌خواست، برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سالها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بيت و امام حسين . با جعفر و مهران میخواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت: دیشب منافقین یه نامه تهدید آمیز توی خونه ما انداختن، خانه ما خیابان سعدی فرعی هفت و خانه آقای روستا فرعی پنج بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری‌های ما باخبر بودند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند این طور نوشته شده بود اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید خانواده آقای روستا نگران شده بودند. بعد از رفتن آقای روستا خانم کچویی به خانه ما آمد؛ ترسیده بود و مثل بید میلرزید. او گفت: منافقین به خونه‌م تلفن زدن و گفتن که ما زینب کمایی رو کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا رو سر تو هم میاریم آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرف های زشت و نامربوطی زده بودند. توهین‌های منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود. وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند زینب کمایی را کشتیم ذره‌ای امید که در دلم مانده بود به یأس تبدیل شد. حرف‌های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشت، من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها میخواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود، نمیدانستم او کجا رفته و کجا دنبال زینب میگردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک میریختند ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی لباس را به او نشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرتایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی رو پیدا کردم مادرم قبل از جنگ برام خریده بود، پارچه رو به خیاط دادم و اون این پیراهن کلوش رو برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه قبول نکرد، به من گفت مامان ما عيد نداریم، خدا میدونه که الآن خونواده شهدا چه حالی دارن تو از من میخوای تو این موقعیت لباس نو بپوشم؟ ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب من میترا نیستم روایت زندگی شهید زینب کمایی روایت اول: کبری طالب‌نژاد(مادر شهید) قسمت چهل و پنجم: مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید. من ادامه دادم دخترم میدونست که امسال ما عيد نداریم و دست کمی هم از خونواده های شهدا نداریم، همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود اما خیلی خوب همه چیز را میفهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند .پرسیدم شهرام کسی اومده؟ چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت «نه» تکان داد. به مادرم :گفتم ای کاش میتونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم ماه ها میگذشت و ما از او بی خبر بودیم مهرداد با زینب صمیمی بود اگر خبر گم شدن زینب را میشنید حتماً خودش را میرساند. مهران به ما خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند. از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کم رنگ شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد خودم را به حیاط رساندم هر چقدر التماس شهرام کردم که مامان چی شنیدی؟ چی شده؟ به منم بگو، شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند ساعتها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی میگذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان، خواب و قرار هم نداشتیم. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بیقراری میکردم و حتی بقیه را هم آرام میکردم مرتب به خودم میگفتم چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست. ظهر شد، مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی‌و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجد المهدى برد خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی امام جمعه شاهين شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه بر میگشت اول به مسجد المهدی میرفت نماز می خواند و بعد به خانه می‌آمد. به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را میداد رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبه رویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم هر چی میل خدایه. با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه میکرد و مهران هم توی ماشین. مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتن... خواهرم شهید شده.... جنازه ش رو پیدا کردن. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم از چشمم اشکی نمی‌آمد. جعفر به من نگاه نمیکرد من هم به او چیزی نگفتم کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مستند به یاد ماندنی «روایت فتح» که در این دنیای سخت، بهترین درس های زندگی را به ما می دهد. 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی