فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تصاویر کمیاب از
بمباران ۵۲ نقطه از شهر اهواز
▫️ آذرماه ١٣۶۵
📷 تصاویر دیده نشده از بمباران ارتش متجاوز بعث عـراق در منطقه شصت پاره-- روبروی مصـلای فعلی اهـواز
دوران جنگ تحمیلی
4_516708329762849871.mp3
11.95M
🎙نوای : حاج صادق آهنگران
مثنوی زیبای
هشت نوبت چرخ گردون
فصل سرخ آغاز کرد
آسمان آغوش بر اهل شهادت
باز کرد
🌴 همراه با روضه شهدای کربلا// ماه محرم
❣امام خامنهای: شرح حال شهدا را بخوانید؛؛؛؛
*پرنده نغمه خوان*
قبل از اینکه ابراهیم متولد شود آرزوی داشتن پسری را داشتم!
موضوع را با خانم سیدهای در میان گذاشتم!
آن خانم سیده داستان حضرت ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را برایم گفت!
من خوشحال شدم و با خدای خودم عهد بستم که اگر خداوند پسری به من عنایت کند او را همچون حضرت ابراهیم تربیت نمایم!!
خداوند پسری به من عنایت کرد و نامش را ابراهیم گذاشتم و او را همانطوری که با خدا عهد بسته بودم ابراهیمگونه تربیت کردم!
شبی که ابراهیم به شهادت رسید، نیمههای شب پرندهای پشت بام منزل ما نشسته بود و نغمهسرایی میکرد!
با دلهره و هراسان از خواب بیدار شدم و دست به دعا برداشتم که پروردگارا ابراهیم را سالم به من برگردان و گریه بسیار نمودم!
اما هرچه بیشتر التماس خدا میکردم نغمههای پرنده هم بیشتر میشد!
تا اینکه گفتم خدایا تو بزرگی و کریمی و رحیمی صلاح ابراهیم در دست توست و هرطور خودت صلاح میدانی من هم راضیم به رضای تو!
این جمله را که با اخلاص بیان نمودم پرنده نغمهخوان هم به پرواز درآمد و رفت و من هم تا صبح راحت خوابیدم!
فردای آن روز خبر شهادت ابراهیم را برایم آوردند و من هم خدای را شکر کردم و راضی شدم به رضای خدا!!!
«خاطره مادر شهید ابراهیم آبروشن از شهید نوجوانش»
این شهید ۱۵ ساله در سال ۱۳۴۶ در بهبهان متولد و در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
#شب_یلدا_نزدیکه_حواسمون_باشه
⭕️ مادرش ازبقالی براش بستنی خرید،اونم بستنی رو تو آستینش قایم کرد ؛ وقتی رسید خونه،بستنیش آب شده بود.مادر گفت : پسر بستنی آب شد که ، غلامعلی به مامانش میگه: بستنیم آب شد ولی دل بچه های توکوچه آب نشد.
.
#غلامعلی_پیچک
#شب_یلدا
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 شهید حسین خرازی؛
اگر کار برای خداست !
پس گفتن برای چه ؟
⚪️ خاکریز طنز 😄
🌗 به مناسبت شب یلدا
✍ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، در دانشکده ادبیات مشهد مراسمی تدارک دیده بودند. من هم جزو مدعوین بودم.
بالای جایگاه، روی پارچه نوشتهای، مقدم مدعوین و سرداران دفاع مقدس را هم گرامی داشته بودند. رفتم روی یکی از صندلیهای ردیف جلو نشستم.
ابتدا یکی از دانشجوهای خوشصدا مشغول قرائت آیاتی از قرآن کریم شد. حین تلاوت قاری، مجری پیش من آمد و گفت: آقای شاهمرادی! قرآن که تموم شد، تشریف ببرین روی سن و چگونگی عملیات آزادسازی خرمشهر را برای اساتید و دانشجوها تحلیل کنین.
هری دلم ریخت. پیش خودم گفتم من یه رزمنده معمولیام، تا سوم راهنمایی هم بیشتر درس نخوندم؛ با کدوم سواد میخوام مقابل یه مشت آدمحسابی و با سواد سخنرانی کنم!
خودم را جمعوجور کردم و به آقای مجری گفتم: شما توی دعوتنامه تون نوشتین یکی از فرماندهان جنگ سخنرانی می کنه، من کی فرمانده شدم که خودم نفهمیدم؟
لبخندی زد و گفت: این یه ترفنده. وقتی بنویسم فرمانده یا سردار، دانشجوها با دقت بیشتری گوش میکنن.
گفتم من تا حالا خرمشهر رو ندیدم. فقط کردستان خدمت کردم. چجوری کوههای سر به فلک کشیده کردستان و درختای بلوط رو به دشتهای مسطح و نخلای خوزستان پیوند بدم؟
لطف کنین اول به سردار بگین در مورد عملیات بیتالمقدس یه توضیحاتی بده تا من تمرکز کنم؛ بعد با استفاده از صحبتهای او یه چیزایی برای دانشجوها بگم.
گفت: منظور ما از سردار خود شمایین! گفتم، گیرم من سردار هم باشم؛ وقتی تو عملیات بیتالمقدس نبودم چی باید بگم؟ گفت: لزومی نداره حتماً توی عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرده باشین، از دانستههاتون یه تحلیل در مورد عملیات بکنین. یه خاطره طنز هم چاشنی صحبتهاتون بکنین و تمام.
در برابر عمل انجامشده قرارگرفته بودم. همانطور که به سمت تریبون میرفتم، زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. حسابی دستوپایم را گم کرده بودم. به یاد نصیحتهای مادرم افتادم. او به من میگفت: ننه! ماشالا! همیشه تو زندگیت راست بگو.
با استرس پشت میکروفون قرار گرفتم. سه بار تپق زدم تا توانستم جمله بسمالله الرحمن الرحیم را بر زبان جاری کنم. به خاطر آنکه نظر مخاطبین را جلب کنم گفتم: عزیزان دانشجو و استادان گرامی! میخوام یه خاطره از عملیات بیتالمقدس براتون تعریف کنم. خاطره خیلی کوتاهه. یه صلوات بفرستین تا براتون بگم.
برای آنکه بر استرسم غلبه کنم، نصف لیوان آب خوردم و گفتم: وقتی خرمشهر آزاد شد، من کرمانشاه بودم! دانشجوها زدند زیر خنده و برایم دست زدند. همانطور که دست میزدند، گفتم: صبر کنید تا بقیه شو بگم.
وقتی سکوت حکمفرما شد، گفتم: وقتی خبر آزادی خرمشهر از رادیو پخش شد، مردم کرمانشاه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند. طبل و دهل میزدند و کردی میرقصیدند. حتی منم که بلد نبودم وادارم کردند برقصم؛ از بس سر و شونه هامو تکون دادم از نفس افتادم. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت.
ادامه 👇👇
دفاع مقدس
⚪️ خاکریز طنز 😄 🌗 به مناسبت شب یلدا ✍ یک یا دو سال بعد از جنگ، به مناسبت سوم خرداد، سالگرد آزادی
👈 ادامه از پست قبل
دانشجوها باز تشویقم کردند و برایم دست زدند. همانطور که کیف میکردم، یکلحظه نگاهم به نگاه آقای مجری گره خورد. احساسم این بود اگر تیر به او بزنی خونش درنمیآید! مشخص بود از دست من عصبانی است.
دست به قلم شد و تند تند روی کاغذ مطلبی نوشت. یادداشت را به پسر نوجوانی داد تا به دست من برساند. کاغذ را که نگاه کردم، روی آن نوشته بود، لطفاً یک خاطره از عملیات فاو بگویید.
دوباره دنیا روی سرم خراب شد؛ چون من اصلاً فاو را ندیده بودم. به دانشجوها گفتم: دوست دارین بدونین روی این کاغذ چی نوشتن؟
همه گفتند: بله! گفتم: به توصیه ننم که گفته همیشه راست بگو، براتون می گم. روی این کاغذ نوشته یه خاطره از عملیات فاو براتون تعریف کنم. بین خودمون بمونه، من خرمشهر را حداقل یکی دو بار بعد از جنگ دیدم، اما فاو رو هرگز ندیدم.
من حدود چهلوپنج روز توی منطقه بودم؛ هر شب هم میگفتن قراره عملیات بشه؛ اما هرگز گردان ما رو برای عملیات نبردن.
وقتی رزمندهها فاو رو آزادکرده بودن و خبر اون ساعت دوی بعدازظهر از رادیو اعلامشده بود، من و تعدادی از رزمندهها توی هواپیمای ترابری بودیم و نمیدونستیم کجا داریم میریم. دوباره حضار خندیدند.
آن روز ساعت دوی بعدازظهر، هواپیما از روی باند فرودگاه اهواز بلند شد. حدس من این بود که میخواهند ما را به کرمانشاه ببرند. حدود ساعت شش عصر، وقتی در عقب هواپیما باز شد و بیرون آمدیم، دیدم توی فرودگاه مشهد هستیم.
ما از همهجا بیخبر بودیم. مردم فکر کرده بودند ما همانهایی هستیم که فاو را تصرف کردهایم. جمعیت زیادی از خانوادههای نیروی هوایی که در منطقه نخریسی مشهد، نزدیک فرودگاه زندگی میکردند، به استقبال آمده بودند.
مردم با خوشحالی نقل و شکلات روی سر ما میریختند و برای سلامتیمان صلوات میفرستادند! من هاج و واج از یکی از جوانهای استقبالکننده پرسیدم:
چه خبر شده؟ چرا مردم اینقدر خوشحالن؟ چرا اینقدر برای ما سر و دست میشکنن؟ گفت: نمیدونی؟ گفتم نه. گفت: به خاطر اینکه شما فاو رو آزاد کردین.
ما مشهدیها به پودر لباسشویی میگوییم فاو. من هنوز هم دوریالیام نیفتاده بود که منظور او از فاو، آزادسازی شهر فاو است.
پیش خودم گفتم، یه روز نفت آزاد شد، یه روز روغن آزاد شد، الآنم فاو آزاد شده. چقدر اینا کم ظرفیتن که به خاطر چند تا قوطی فاو، اینقدر بزن و برقص راه انداختن!
وقتی نشستیم توی ماشین و از فرودگاه رفتیم بیرون، دیدم خوشحالی مردم فراتر از آزادسازی چند تا پودر رختشوییه. هزار جور فکر توی سرم خطور کرد. به خانه که رسیدم، تلویزیون روشن بود. تازه متوجه شدم فاو یکی از شهرهای عراق است که به تصرف نیروهای ایران درآمده است.
مادرم پرسید: ننه ماشالا! کجا بودی تا حالا؟ گفتم: ننه نمیدونم کجا بودم؛ فقط میگن فاو آزادشده.
راوی: ماشاءالله شاهمرادی
💢 منبع:
کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۳۷، ۳۸، ۳۹، ۴۰، ۴۱
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
💦شهادت در عمق پنجاه متری دریا💦
🌷شهید رضا آلویی
ما ز بالائیم و بالا می رویم
ما ز دریائیم و دریا می رویم
⚪️ هفتم تیرماه سال ۱۳۶۵
...یادآور پرواز شهیدیست از خیل شهیدان هشت سال دفاع مقدس. غلامرضا آلویی، شهیدی از بسیجیان مسجد جامع دزفول و از رزمندگان توانمند واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۷ حضرت ولی عصر(عج)خوزستان. او که قبل از عملیاتهای رزمندگان اسلام به اتفاق دیگر دوستانش کار شناسایی منطقه عملیاتی را بعهده داشت و پس از سالها حضور در بسیج و جبهه های حق علیه باطل و نیز پس از عملیات پیروزمند والفجر ۸ و درحالی که دوره عالی آموزش غواصی و مربیگری سپاه پاسداران را پشت سر می گذاشت ساعت ۱۱ صبح، درحال غواصی و در عمق بیش از ۵۰ متری زیر دریای وسیع و زیبای مازندران(خزر) و در زیباکنار دعوت حق را لبیک گفته و به خدایش پیوست. لازم به توضیح اینکه جسم پاک و نازنین رضا در دریا به دریا پیوست و به دیدار حضرت دوست شتافت و جسد پاک و مطهرش هرگز و هیچگاه باز نگشت.
دفاع مقدس
💦شهادت در عمق پنجاه متری دریا💦 🌷شهید رضا آلویی ما ز بالائیم و بالا می رویم ما ز دریائیم و دریا می
💠 رؤیای صادقه «پیدا کردن وصیت نامه شهید رضا آلویی» توسط خود شهید
✍ از روزهای اولیه جنگ در بسیج مسجد جامع دزفول با رضا آلویی آشنا شدم در اردوهها و گشت و نگهبانی و در جبهه ها و …
تا اینکه پس از شهادت شهید، شبی در مسجد جامع دزفول به خواب دیدم که در حیاط مسجد با جمعی در حال صحبت کردنم، که ناگهان رضا آلویی وارد شد با پیراهن بسیار سفیدی که چشم را خیره می کرد او را در آغوش کشیدم و می دانستم که شهید شده است ولی او انکار می کرد و می گفت که زنده است. خلاصه از دیدنش خیلی خوشحال شده بودم در قسمت غربی مسجد روی سکو نشستیم و با همدیگر قرآن خواندیم ناگهان نگاهم به جیب لباس سفیدش افتاد، وصیت نامه اش را دیدم (به یادم آمد که وصیت نامه اش پیدا نشده است)وصیت نامه اش را بیرون آورد، کپی بود و گفت که اصلش در خانه است گفتم به من بده که برایت در مجلس ترحیم بخوانم دستش را کشید که وصیت نامه را بدهد ولی نداد و در جیبش گذاشت و گفت: گفتم که اصلش در خانه است و در حالی که روی سکو نشسته بودیم و قرآن می خواندیم برادران حبیب خاکی، عظیم مطیع رسول و ابوالفضل غلامزاده نیز آمدند و با همدیگرصحبت کردیم پس از آن از خواب بیدار شدم تا اینکه بعداً برادر علیرضا شهربانوزاده را که از دوستانمان بود دیدم وخواب را برای او توضیح دادم و او گفت: که بله خانواده اش وصیت نامه ی شهید را در منزل شهید پیدا کرده اند.
راوی: محمدحسین درچین
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 دروازه قرآن
🎞اعزام به عملیات والفجر هشت
رزمندگان لشکر ده حضرت سیدالشهدا علیه السلام
بهمن ۶۴
بیمارستان طالقانی خرمشهر
🎙 #حاج_صادق_آهنگران
...فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشگر قرآن حاضر به اجرای این فرمان
همسنگران امروز ، هنگام ایثار است
دست خدا بارها ، در جبهه ها یار است
از جای برخیزید ، آغاز پیکار است
دشمن شده از شوکت شیران ، لرزان
ای لشگر شیران ، بر روبهان تازید
باطل را مغلوب حق سازید
خصم ستمگر از پا دراندازید
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
با نیروی ایمان ، یاری دهید اسلام...
صبح جمعه ...
چشم در راهیم ما ؛
یار با ما وعده دیدار دارد جمعهها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
ترک دارد دل ما
همچون انار آخر پاییز
همه شبهای دلتنگی
بدون تو شب یلداست ...
#حاج_قاسم_عزیز
#دفاع_مقدس
ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
🌴 کانال "دفاع مقدس"
خالی بندی در جبهه!
بله درست خوندید: خالی بندی در جبهه.
خب مگه چیه؟
توی جبهه هم خالی بند بود.
یکیش من!
بله خود بنده.
پاییز 1362 در کردستان، سقز، در روستای "حسن سالاران" که مستقر بودیم، حوصلمون سر رفته بود.
شخص شخیص بنده که دوربین عکاسی با خود داشتم، فکرم گل کرد و به بچه ها پیشنهاد دادم یک طرح جالب بریزیم.
شانس آوردیم دوربین فیلمبرداری نداشتیم وگرنه اخراجیهای دهنمکی رو همون سال 62 می ساختیم!
القصه
بچه ها رو راه انداختم رفتیم بالای تپه کنار روستا، مقداری "دوا گُلی" (همون مرکوکرم که قرمز رنگه و روی زخم میزنن) با خودمون بردیم تا بجای خون ازش استفاده کنیم.
دیگه نمی دونم میزانسن میگن یا هر چیز دیگه، همه رو چیدم و حاصلش شد این عکسها.
خودمم توی بعضی از عکسها حضور پیدا کردم.
مثل کارگردانهای معروف امروزی که غالبا جای راننده تاکسی یا مسافر توی فیلمای خودشون یه سکانس بازی می کنن تا حسرت به دل نمونند!
حالا شما اخماتون رو توی هم نکنید.
راستی
به عکسهای دیگرم شک نکنید ها!
به جون خودم، فقط همین سه چهارتا عکس خالی بندی بوده و دیگه تکرار نشد.
گفتم که اونم از سر بیکاری بود.
واقعا اگه اون وقتا یکی پیدا میشد قدر منو می دونست، الان برای خودم کسی بودم!
در این زمانه بی کسی!
مگه نه؟!
(حمید داودآبادی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #جنایت_صدام 🔥🔥
🌓 #یلدای_خونین
✍️می نویسم که یادمان نرود ۳۰ آذر ۱۳۶۵ ، مردم شهر #کرمانشاه ( #باختران آن موقع) مشغول تدارک #شب_یلدا بودند که دهها فروند جنگنده بعثی، محله های شهر را بمباران کردند و چند صدنفر مرد و زن و بچه پرپر شدند، اما دولت های غربی فقط نظاره کردند و دم بر نیاوردند!!
⏳ دوران #جنگ_تحمیلی
🌴 کانال "دفاع مقدس"
---------------❀﷽❀ـ----------------
انا لله و انا الیه راجعون
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
ناباورانه، خبر عروج سردار پرافتخار، پیشکسوتِ دفاع مقدس و چهرهی نام آشنای صحنههای نبرد، حاج محمدحسن گلستانه را دریافت کردم.
او یادگار هشت سال دفاع مقدس بود و تاریخ نبرد رزمندگان لشکر۱۷ علیبنابیطالب (علیهالسلام) و تیپ ۲۹ نبی اکرم(ﷺ) با نام سید گلستانه، همرزمان و یاران شهیدش در مخابرات و الکترونیک عجین است و غالب فرماندهان و رزمندگان اسلام در استان های تهران، قم، مرکزی، زنجان، سمنان، قزوین و کرمانشاه(باختران) از ایشان خاطرات فراوانی دارند.
صداقت، اخلاص، پشتکار، انجام وظیفه و تلاش مومنانه، او را برای همیشه ماندگار و برجسته کرده است.
سید محمدحسن گلستانه در ضمیر ما خاکیان جامانده از قافلهی نور، قصّهی ماندگاری را تداعی میکرد تا نغمههای موزون و جرعههای ترنّم ماندگار عشق به شهیدان همرزم مان را در چهرهی مصمم او جستجو کنیم.
اینجانب، سوگمندانه، فقدان این سردار رشید و پاسدارِ صدیق اسلام را به عموم همرزمانم در مخابرات و الکترونیک سپاه، لشکر۱۷، خانوادهی معزز و فرزندان داغدارش تسلیت میگویم و از درگاه حضرت حق، حشر با شهیدان را برای آن عزیز سفر کرده، طلب میکنم.
از درگاه خداوند متعال برای ایشان علو درجات و برای خانوادهی محترم و سایر بستگان صبر جمیل و اجر جزیل مسئلت مینمایم.
یحیی نیازی
(نویسنده کتب دفاع مقدس)
🏴نثار روح مطهرش صلوات🏴
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄
👇👇👇
دفاع مقدس
---------------❀﷽❀ـ---------------- انا لله و انا الیه راجعون مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا
✍ رزمنده مخلص و فداکار دوران دفاع مقدس، زنده باد محمدحسن گلستانه
تربیت یافته در محیط و خانواده روحانی
پدرش، آیتالله سید جعفر گلستانه، عالم متقی و وارسته، ساکن عتبات عالیات...
ایشان به اتفاق تعدادی از ایرانیها در اوایل دهه ۵۰ توسط بعثیون عراق از آن کشور رانده شده و راهی میهن شدند.
سپس به شهرستان محلات (در استان مرکزی) رفته و در آنجا سکنی گزیدند.
در همان سالها آیتالله گلستانه به علت فعالیتهای سیاسی و سخنرانیهای روشنگرانه خود در جمع مردم و علما، توسط #ساواک زمان شاه به شهرستان ملایر #تبعید شدند ولی بر اساس اسناد و مدارک سازمان امنیت زمان شاه، در آن سامان نیز دست از مبارزه و آگاهسازی مردم بر نداشتند.
خوشا به سعادت برادر بزرگوارمان، زنده یاد سید محمدحسن گلستانه به داشتن چنین پدر و خانواده معنوی و مهذبی که منشأ اثر در تربیت نفوس بودند🌱
خداوند او را با اجداد طاهرینش محشور نموده... و ما را نیز مشمول دعا و شفاعت این بزرگوار قرار دهد🤲
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
👆 پاره ای از اسناد #ساواک راجع به فعالیت های سیاسی آیت الله سیدجعفر گلستانه، ابوی گرامی دوست و همکارمان در زمان جنگ، مرحوم محمدحسن گلستانه
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas