💫سلام گل نرگس
🌸کاش ندای انَا المهدی به گوشمان می رسید
کاش با صدایتان شادی به دلمان می رسید
🌼کاش با آمدنتان خوشبختی به زندگی مان می رسید
کاش با خطبه خواندتان حال خوشی به ما می رسید.
🌺آقاجان فراق و جدایی را از میان بردار و با ظهورتان ما را به سعادت برسان
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ارتباطی صمیمانه
🍀برای به وجود آمدن رابطه ای صمیمانه بین پدر و مادر و فرزندان باید رفتارهای خاصی را مد نظر داشت. پیاده کردن آن رفتارها در زندگی و ملکه شدن آن ها ، به استحکام رابطه ای زیبا و صمیمانه بین اعضای خانواده کمک خواهد کرد. آن ها رفتارهایی ساده و در عین حال مؤثر هستند. بعضی از این نوع رفتارها را می توان به شرح زیر نام برد:
🌸با هم غذاخوردن
همیشه سعی کنید سه وعده غذایی را در کنار هم باشید. لذت غذاخوردن با یکدیگر را از دست ندهید. تأثیر مثبتی بر جسم و روح شما خواهد گذاشت. این نوع رفتار و سبک زندگی، به هموار کردن مسیر پیشرفت،ایجاد احساسات پاک و رفتار نیکو کمک می کند.
🌺با هم صحبت کردن
یک ساعت را در نظر بگیرید که در مورد روزی را که پشت سر گذاشته اید با هم حرف بزنید. بهترین زمان همان قبل خواب است. از اتفاقات زیبا و جالب آن روز با هم بگوئید. مشکلاتی که برای شما به وجود آمده را بگوئید و برای حل کردن آن ها مشورت بگیرید. با این رفتار اعتماد یکدیگر را جلب نموده و رابطه ای قوی بین شما به وجود خواهد آمد.
🌼همدیگر را درآغوش گرفتن
بغل کردن فرزندان و نوازش آن ها نه تنها سبب صمیمیت خاصی بین پدر و مادر و فرزندان می شود؛ بلکه طبق مطالعات و تجربیات کارشناسان در سلامت جسم و روح فرزندان هم اثر دارد. پس او را در آغوش بگیرید و بگوئید چقدر دوستش دارید! این آغوش گرفتن برای روحیه خودتان هم مفید است.
🌸احترام گذاشتن
بعضی وقت ها ممکن است فرزندان عصبانی شده و اشتباهاتی از آن ها سر بزند. شما با او محترمانه برخورد کنید. حتی اگر نیاز به تنبیه و تذکر داشته باشد، این تذکر با مهربانی و آرامش انجام شود. با کلمات محترمانه در خانه با هم حرف بزنید. مثلاً از کلماتی چون " لطفا " و " متشکرم " استفاده کنید.
🌺مسئولیت دادن
به فرزندان خود کارها و مسئولیت هایی واگذار کنید. سبب می شود اعتماد به نفسشان بالا رود و نشاط آن ها افزوده شود. از همه مهم تر حس مسئولیت پذیری را در آن ها به وجود می آورد. همچنین این روش موجب می شود که آن ها قدردان زحمات والدین باشند.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
🆔 @tanha_rahe_narafte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_سه
🔹به اتاق که برگشت، سجاده اش را پهن کرد. کمی صبر کرد تا اگر تماسی هست پاسخ دهد. خبری نشد. گوشی را روی میز گذاشت. دو رکعت نیت نماز شب کرد و تکبیر گفت. اکثر نمازشب هایش را داخل بیمارستان یا درمانگاه خوانده بود و حالا اینجا خواندن، برایش دل نشین بود. سکوت اتاق، ذهنش را آرام می کرد. بعد از نماز به سجده رفت و بهترین مصلحت ها را از خداوند خواست. چادرش را تا زد. سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت. مجدد گوشی اش را چک کرد. تماس و پیامی نبود. کتاب عمار حلب را از کتابخانه برداشت. چراغ مطالعه را روشن کرد. به رختخواب رفت. همان طور درازکش، مشغول مطالعه شد. چند صفحه ای خواند و خوابش برد.
🔻با صدای گوشی از جا پرید. همان شماره ناشناس بود.
- بفرمایید. بله عزیزم؛ سهندی هستم. جانم. خب. خب. فاصله دردها چقدره؟ خب. چند وقتشونه؟ بچه چندمشونه؟ درسته. به نظرم یک سر برید بیمارستان بد نیست. حرکت و ضربان قلب بچه چک بشه خوبه. بله. نه من الان بیمارستان نیستم. حتما. خدانگهدار
🔸به ساعت نگاه کرد. نزدیک اذان صبح بود. سجاده اش را پهن کرد. برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد. مادر هم از اتاق بیرون آمد. صدای تلاوت آرام پدر، از لای در به سالن نفوذ می کرد. ضحی، خوشحال از شنیدن صدای پدر، لبخند زد و به مادر سلام کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید.
- خیلی وقت بود این طور شما رو نداشتم. فداتون بشم الهی. پهلوتون بهتره؟
- بله خداروشکر خیلی بهتره.
🔹ضحی دست مادر را گرفت. بوسید و با محبتی بسیار، به مادر نگاه کرد. مادر قدم برداشت و با ضحی، به سالن رفت. روبروی هم، روی مبل نشستند. ضحی نگاهی به پای مادر کرد. ورمش کمی بهتر شده بود. خواست پاهای مادر را ماساژ بدهد، مادر دستانش را گرفت. در چشمانش نگاه کرد و گفت:
- واقعا دیگه نمی خوای بری بیمارستان؟
- نه مامان جان. این چند روز تازه فهمیدم کجا بودم. اونجا جای من نیست. چقدر از خودم و شما آرامش رو گرفته بودم. واقعا دیگه حاضر نیستم برم اون بیمارستان.
- دَرست چی؟ بیمارستان دیگه ای هست که بتونی دَرست رو ادامه بدی ؟
- فقط همین ی بیمارستان شرایط منو قبول کرده بود. فوقش دوباره برای تخصص امتحان می دم. نگران نباشین. درسم رو ول نمی کنم.
- خیره ان شاالله.
🌸زهرا خانم، پیشانی دخترش را بوسید. موهایش را نوازش کرد. دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت. تا کمر راست کند، چند ثانیه ای طول کشید. درد در پهلویش پیچید. به روی خودش نیاورد. کمر صاف کرد. دست روی شانه ضحی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را کمی باز کرد. مشتش را زیر آب گرفت و به دهان برد. ضحی هم پشت سر مادر حرکت کرد. قدم های مادر آرام و سنگین بود. معلوم بود درد در جانش ریخته شده. گوشه آشپزخانه به تماشای وضو گرفتن آرام مادر ایستاد. از بچگی موقع وضوگرفتن های مادر، گوشه ای می ایستاد و نگاه می کرد که چطور قطرات آب را با نوازش، روی دستش حرکت می دهد. آرام و لطیف، آب را می پراکند. مشتی پُر می کند و گویی نور را به دست دیگرش می پاشد. آن را نوازش می کند. دقت دارد همه جای دستش، پر نور شود. سرش را از این نور، بی نصیب نمی گذارد و پاهایش را به این نور، قوت می دهد. تصویری که از بچگی، مادر در ذهن ضحی کاشته و در این سالها، آبیاری کرده بود، حالا خودش را این طور نشان داد.
🔹سکوت و سکون ضحی، مادر را به تفکر انداخت. کمر راست کرد. لیوان را زیر شیر گرفت. کمی آب برداشت و نوشید. ضحی، به چروک ها و پوست افتاده چهره پر نور مادر نگاه کرد. فکر کرد مادر کِی پیر شد که من نفهمیدم! خط های چروک کی به صورتشان افتاد! در این سالها من کجا بودم؟ بهترین سالهای بودن با خانواده ام را کجا خرج کردم؟ مادر لبخندی تحویلش داد و از اشپزخانه بیرون رفت. راه رفتن برای مادر سخت بود. به پاهای متورم مادر نگاه کرد. یکی از پاهای مادر از زانو انحراف پیدا کرده بود. آمد پشت سر مادر برود و دقت بیشتر کند که مادر برگشت و گفت:
- نزدیک اذانه. برای منم دعا کن دختر گلم
- محتاجم به دعاتون مامان جون
🍀مادر وارد اتاق شد و در را تا نیمه بست. صدای تلاوت پدر قطع شده بود. ضحی نگاهی به ساعت انداخت. سریع به سینک رفت و شیر آب را باز کرد. مشتی گرفت و به آنچه به ذهنش خطور کرده بود اندیشید. مشت آب را چون نوری به صورت خود پاشید. قطراتش را نوازش کرد و نور را به سراسر صورتش، پخش کرد و از حس خوب نشاط، پُر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام امام زمان
🌺 آقاجان دوست دارم در ماه رجب مخاطب " أینَ الرَجبیّون" ملائکه باشم.
استغفار این ماه را درک کرده باشم.
🍀در این ماه عزیز پاک و آمرزیده شده باشم و به شهر رسول الله همان ماه شعبان المعظم وارد شوم.
🌸 همه این توفیقات به دعایتان و نظر خاصه تان ممکن می شود. آقاجان می شود مورد الطاف و دعاهایتان واقع شوم؟
✨یا مهدی ادرکنی
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️حقوق والدین از منظر دین مبین اسلام
🌺خداوند در سوره مبارکه إسراء آیه 23، بلافاصله بعد از امر به عبادت و پرستش خود، احسان و نیکی به پدر و مادر را سفارش کرده است. معلوم می شود خدمت به والدین از مهم ترین و بالاترین عبادات است. (وبالوالدین احسانا) و به پدر و مادر احسان کنید، چگونگی این احسان، خدمت و نیکی فرزند به پدر ومادر را نیز شرح داده است.
🌸خداوند می فرماید: « وَقَضَى رَبُّكَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلاً كَرِيمًا؛ پروردگار تومقرر کرد که جز او را نه پرستید وبه پدر ومادر(خود) احسان کنید،اگریکی از آن دویا هردو درکنار تو به سالخوردگی رسیدند به آنها حتی(اف)مگو وبه آنان پرخاش مکن وبا آنها سخن شایسته بگوی .واز سرمهربانی بال فروتنی برآنان بگستر وبگو:پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردی پروردند"
🌼بنابراین خداوند متعال علاوه بر دستور دادن به احسان به والدین، چگونگی آن را نیز بیان فرموده است. مخصوصا در زمان پیری، پدر ومادر معمولا دچار ضعف و ناتوانی هستند و نیاز بیشتری به خدمت، احسان واحترام فرزندان دارند.
🍀طبق آیه فوق رفتار شایسته در مقابل پدر و مادر به شرح زیر است:
🔹1-کوچکترین بی ادبی در مقابل آن ها صورت نگیرد. مثلا: کلمه (اُف) هم نگوئید.
🔹2- با آن ها نباید با صدای بلند و تندی و پرخاش سخن گفت. حتّی از گفتن کلمه ای که موجب ناراحتی آن ها شود بپرهیزید.
🔹3- با آنان مؤدبانه، محترمانه و با کلمات شیرین سخن بگوئید.
🔹4- رفتاری متواضعانه، محترمانه و فروتنانه همراه با مهربانی نسبت به آن ها وجود داشته باشد.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_چهار
🍀ضحی مشغول نماز شب بود. صدای باز و بسته شدن در، نشان می داد که خواهرهایش هم بیدار شده اند. صدای موذن، از پنجره اتاقش داخل شد. برخاست. قرآن زیپی اش را برداشت. روی سجاده برگشت و مشغول تلاوت شد. پدر همیشه می گفت "چند دقیقه قبل و بعد از اذان صبح را قرآن بخوانید. شیفت ملائک آن موقع عوض می شود و هر دو گروه، شما را در حال تلاوت می بینند. ضمن اینکه از داخل شدن وقت نماز صبح هم مطمئن می شوید." این حرفهای پدر را به همکارانی که با او سر شیفت بودن گفته بود اما نمی گفت هم فرقی نداشت. آن ها که نمازشان را اول وقت نمی خواندند که بخواهند از داخل شدن وقت نماز، مطمئن شوند. فقط او بود که در نمازخانه نه متری! بیمارستان هزار تخته، نماز می خواند.
🌸 از جا برخاست تا قرآن را سرجایش بگذارد. روی سجاده ایستاد. نیت کرد. دستانش را بالا آورد و گفت الله.. یادش افتاد در خانه است. تکبیر را همان جا قطع کرد. مهر و سجاده کوچک زیرش را برداشت و از اتاق خارج شد. تق تق تق. دراتاق پدر را زد. پدر در حال گفتن اقامه بود. مادر بفرما گفت. رفت کنار مادر، پشت سر پدر، ایستاد. مهر و سجاده را روی زمین گذاشت. چادرش را مرتب کرد و لبخندی هدیه مادر کرد. تق تق تق. در اتاق زده شد و مادر بفرما گفت. پدر قدقامت الصلوه گفت. طهورا به حالت دو، داخل شد و آن طرف مادر ایستاد. همه ایستاده بودند. پدر ذکر استغفرالله را می گفت که مجدد صدای در زدن آمد و حسنا داخل شد و کنار ضحی ایستاد. نفس نفس می زد. پدر الله اکبر گفت. ردیف عقب، مادر، نیت نمازجماعت کرد. دستانش را بالا برد و ضحی و طهورا و حسنا ، همه با هم، آرام، تکبیر گفتند.
🍀تعقیبات را پدر بلند می خواند و بقیه آرام تکرار می کردند. حسنا از خستگی، روی ضحی لم داد و آرام گفت:
- خوابم می یاد.
- خب برو بخواب
- نه یک ساعت باید بیدار باشم
- چرا؟
- بین الطلوعینه دیگه
- آهان. از اون لحاظ. بارک الله. کار خوبی می کنی.
پدر به سجده رفت. حسنا کنار سجاده اش، روی زمین به پهلو غلتید و چادرش را روی صورتش کشید و گفت:
- خوابم می یاااد
- خب برو بخواب دخترم
- نه نمی شه. یک ساعت باید بیدار باشم حتما. جزو برناممه.
- پس چرا خوابیدی؟ پاشو ی کاری بکن خواب از سرت بره
- اخه خوابم می یاد
🌸طهورا به حرفهای حسنا و مادر خندید. چادرش را تا زد و داخل سجاده زرشکی رنگش گذاشت. از دوطرف آن را بست و سجاده حجیم شده را در بغل گرفت. از پدر تشکر کرد و التماس دعا گفت. پدر از سجده بلند شده بود. دست هایش را بالا برد و برای طهورا دعا کرد:
- خدایا از طهورای عزیز ما راضی و خشنود باش.
- برای منم دعا کنین بابا. مامان شمام همین طور
- خدایا، حسنای گل ما را در کارهایش موفق و عاقبت به خیر بگردان
- منم التماس دعا دارم بابا جون. مامان جون
- خدایا، ضحی خانم را همواره در راه پر نور خودت نگهدار و بهترین ها را روزی اش کن
- ممنونم بابا.
🔹و بوسه ای به دست مادر و شانه پدر زد. حسنا از همان زیر چادر، خوابیده، تشکر کرد. ضحی، تسبیح مادر را برداشت و مشغول ذکر استغفار شد. صدای زنگ گوشی، به گوشش خورد.
- ضحی گوشی ات. بیا
🔸گوشی را از طهورا گرفت. تشکر کرد. برای اینکه مزاحم پدر و مادر نباشد، از اتاق بیرون رفت. همان شماره ناشناس بود.
- بله بفرمایید. سلام علیکم . بله. جنابعالی؟ بله خدمتشون گفتم که بهتره یک سر برن بیمارستان. درسته. نه مشکلی نیست اما من الان وسیله ای ندارم. زنگ بزنید اورژانس بهتره. بله.
🔹طهورا، نگران از تماس تلفنی این موقع، به ضحی نگاه می کرد.
- هنوز فاصله دردها زیاده. منتهی اگه بیمار شکایت داره بهتره برید بیمارستان. بله. پنج دقیقه. خواهش می کنم. زنده باشید. خدانگهدار
- کی بود؟
- زائو دارن. می گه نمی تونه از جاش حرکت کنه.
- اورژانس باید زنگ بزنن
- منم همینو بهشون گفتم. ولی می گفت نمی تونه. نمی دونم چرا.
- کی بود ضحی جان؟
🔻ضحی جریان را به مادر گفت. مادر برای زائو، صدقه ای نیت کرد و به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید. تسبیح ساده مشکی رنگ را از گوشه تخت برداشت و مشغول ذکر صلوات شد. یک قرار قبلی بین ضحی و مادر بود که هنگام درد و تولد نوزاد، دست به دعا بردارند و به دنیا آمدن آن نوزاد را با ذکر، راحت تر و سریع تر و پر نورتر کنند. ضحی به اتاق پدر برگشت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای سایه آرامش
🏴مهدی جان آجرک اللّه فی مصیبة جدک موسی بن جعفر(علیهماالسلام)
آقاجان سرت سلامت.
◾️کاظمین رفتی بهر تسلایش یاد ما هم باش
مشهد الرضا رفتی بهر تسلیت به فرزندش یاد ما هم باش.
◾️کنار مرقد دخترش رفتی بهر دلداری اش یاد ما هم باش.
اللهم عجل لولیک الفرج
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹مسائل عليّ بن جعفر عن عليّ بن جعفر : قُلتُ لِأَبِي الحَسَنِ عليهالسلام : أيُّنا أشَدُّ حُبّا لِدينِهِ ؟ قالَ : أشَدُّكُم حُبّا لِصاحِبِهِ .
◾️مسائل على بن جعفر ـ به نقل از على بن جعفر ـ : به امام موسى كاظم عليهالسلام گفتم : كداميك از ما بيشتر دينش را دوست مىدارد؟ فرمود : «آن كه رفيق خود را بيشتر دوست مىدارد».
📚بحار الأنوار : 50/152/ 38
🏴شهادت باب الحوائج آقا موسی بن جعفر(علیه السلام) بر شما تسلیت باد🏴
#حدیث
#اخلاقی
#مناسبتی
#شهادت_امام_موسی_بن_جعفر علیه السلام
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️بخش آی سی یو
◾️با سرفه های سوزناک پدر، بند بند وجودش پاره شد. می خواست حرفی بزند اما نتوانست. بغض وجودش را فرا گرفته بود. پدر اشاره کرد به خودکار روی یقه لباسش. کاغذی دستش داد. چند جمله با دستان لرزان روی کاغذ نوشت. سرفه، امانش را برید. پرستار سرنگی داخل آنژیوکت کرد. سرفه های پدر کمی آرام گرفت. نگاهش روی نوشته پدر بود که صدای بوق ممتد دستگاه، او را به وحشت انداخت. پرستار او را کنار زد و مشغول عملیات احیاء شد.
****
🍀 صدای گریه و شیون از بیرون به گوشش رسید. هیچوقت نتوانست به این صداها عادت کند. هر چقدر هم این بیماریِ ناشناخته، هر روز از آن ها کشته می گرفت اما برای او، تازگی داشت. غربتی که بیماران داشتند او را اذیت کرده و انرژی اش را کم می کرد. کاغذ دست خط پدر را از کشو در آورد و خواند:«نازنینم، از تو راضی ام. خدا هم از تو راضی باشد. ثابت قدم بمان. دعایت می کنم. »
◾️با جرعه جرعه نوشیدن چای زنجبیلی اضطراب را از تن رنجورش بیرون کرد. هنوز همکارانش به استراحتگاه نیامده بودند و او توانست با سکوتی که آنجا بود آرامش را به چشمانش برگرداند. سردرد، امانش را بریده بود. پلک هایش روی هم رفت و روی صندلی، خوابش برد.
🍀دلتنگی و دوری از دختر شیرین زبانش، در خواب به سراغش آمد. دل سیر دخترش را بوسید و در کنار همسرش ناهاری که در بیداری نخورده بود را خورد. آب گوارایی از دست پدر گرفت و نوشید. سیب قرمز رنگ زیبایی را از مادر هدیه گرفت. با صدای یکی از همکارانش، از جا پرید: «معصومه. معصومه. بیا کمک. اورژانسیه.»
◾️نگاهش به نگاه مضطرب و نگران همکارش گره خورد. ماسک و تلق محافظ را زد و دوید. صدای خنده های شیرین دخترش، با بوق ممتد دستگاه اتاق آی سی یو، قاتی شد.
#ارتباط_با_والدین
#داستان
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_پنج
🔹بعد از آن تماس تلفنی، ضحی به اتاق پدر برگشت. سجاده اش را جمع کرد. تشکر کرد و باز هم، التماس دعا گفت. التماس دعا گفتن به پدر را دوست داشت چون پدر همان لحظه، او را با دعای نابی سیراب می کرد:
- زنده باشی دخترم. الهی که روزی پر از امید و نور و رضایت خدا رو تجربه کنی.
🔸در اتاقش را باز کرد. هوا کمی روشن تر شده بود و فضای ساکن و ساکت اتاق، او را به خلسه ای آرام می کشاند. سجاده را داخل جانماز گذاشت. چادرش را که مادر، زحمت تا زدنش را کشیده بود، به همراه سجاده، داخل جانماز گذاشت. گوشی را روی تخت انداخت. جانماز را داخل کمد قرار داد و سر میز نشست. برگه سفیدی برداشت. به سفیدی ورق خیره شد. خودکار را به دست گرفت تا بنویسد. نوشت: " بسم الله الرحمن الرحیم."
🔹به سطر بعد رفت:
" چند چندی ضحی؟ می خواهی همین طور وقتت را بیهوده سپری کنی؟ خب فرض می کنیم این چند روز را کمی استراحت کردی. باقی عمرت چه؟ افسوس بر گذشته ای که آینده ات را روی آن برنامه ریزی کرده بودی ؟ بس است دیگر. همین چند روز برای غصه خوردن کافی است. دیگر ساعات آخری است که برای خودت به عزا نشسته ای. مصیبتت را تمام کند. این همه عزاداری وقتت را هدر می دهد. بدبخت ترین دختر روی زمین تو هستی. خب که چه. آن مال گذشته بود.
🖊حالا چه. داخل اتاقت سالم نشسته ای. سایه مادر و پدرت بالای سرت هست. خواهران به این گلی داری. که تا قبل از این، خیلی نمی توانستی با آن ها باشی. زندگی همان بیمارستان و درمانگاه که نیست. بله می دانم عادت و انس پیدا کرده بودی. خب الان نداری. که چه. دنیا که همان جا نیست. بلند شو دیگر. بس است. این همه عزاداری برای خودت نکن. این همه فکر و خیال و یاداوری خاطرات به چه دردت می خورد. آینده هنوز ساخته نشده. باید الان، همین الان، یک کاری بکنی. حالا مثلا چه کاری؟ اول تکلیف خودت را مشخص کن. هنوز می خواهی بر بدبختی هایت گریه کنی و آه بکشی یا نه. نمی دانم.
🖊 نمی دانم ندارد که. تکلیف مشخص کن. اگر می خواهی یک روز دیگر به تو فرصت می دهم تا هر چقدر دلت می خواهد آه بکشی. آه بکش. ولی بعدش تمام کن دیگر. خسته نشدی این همه غصه خوردی. آخر تو که نمی دانی. این همه زحمت کشیدم. این همه تلاش. این همه طرح هایم را به خاطر سحر جابه جا کردم. با چه بدبختی ای شب ها شیفت بودم روزها درس خواندم. روز شیفت بودم شب درس خواندم. کم خوردم. کم خوابیدم که بتوانم پزشکی بخوانم. بروم تخصص بگیرم تا بتوانم خانواده های بیشتری را صاحب فرزند کنم. اما حالا چه؟ آن بیمارستانی که رویش سرمایه گذاری کرده ام بر فنا رفت. هعی. خدایا. چقدر دلم پر از غصه می شود وقتی یادش می افتم. هعی. خبه خبه. این همه غصه خوردی چه فایده ای داشت. تمام شد؟ این آخرین عزاداری ات بود؟"
✨ضحی، به نور صبحگاهی که بیشتر و بیشتر خودش را داخل اتاق پهن می کرد نگاه کرد. از جا بلند شد. پرده را کنار زد. نور بیشتری داخل اتاق شد. پشت میز نشست. نوشته اش را خواند. خودکار را برداشت و ادامه داد:
🖊 "تمام شد. هر روز خورشید طلوع تازه ای دارد. هیچ تکراری در این تکرار روزانه طلوع خورشید نیست. بس است. گذشته ها گذشته. حوصله یاداوری اش را ندارم. خب حالا باید چه کنم؟ می خواهم تخصص را بگیرم ان شاالله. از طرفی دوست دارم بچه ها را به دنیا بیاورم. پس باید بروم به یک بیمارستان و درخواست استخدام بدهم. و ببینم بیمارستان دیگه ای هست که بتوانم از کتابخانه و بقیه چیزهایش استفاده کنم؟
🖊شاید حتی بروم خارج از کشور و تخصص بگیرم. خدا را چه دیدی. یک کار دیگر هم دوست داشتم بکنم. اهان. لابه لای همه درس خواندن هایم، حواسم را بیشتر به خانواده ام بدهم. کمک شان کنم. راستی. دایی را چه کنم؟ باز هم برایم خواستگار جور کرده است. این یکی دکتر است. از طرفی دلم نمی خواهد ازدواج نکنم. از طرفی انصافا هر کدام یک گیری دارند دیگر. آن از طرز نگاه کردن و حرف زدن هایش که حتی به مادرش هم خشمگین نگاه می کرد. آن یکی هم که اصلا برنامه ای برای زندگی اش نداشت. خب من که نباید تازه به او برنامه ریختن را یاد بدهم. اصلا نمی دانم چرا آمده بود خواستگاری یک خانم دکتر. ها. خانم دکتر. بالاخره من دکتر که هستم. نمی شود این را نادیده گرفت. نه اصلا این طور نیست که مغرور باشم. نمی دانم. شاید هم غرور دارم..."
🔹همین طور یک ریز، می نوشت. ذهنش را خالی می کرد و جواب می داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام امام زمان
🌺آقاجان یقین دارم روز ظهورتان بهترین روز دنیاست.
🍀آن روز روزی است که چشم های امیدوار به دیدنتان روشن می شود.
آن روز روزی است که رنج ها به پایان می رسد و آسانی ها آغاز می شود.
🌸ای کاش آن روز به همین زودی ها بیاید. خدا کند دیدن آن روز نصیبمان شود.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️فرزندم نوگل باغ زندگی ام
🍀خستگی از سر و روی پدر می بارید وارد شد. خود را روی مبل قهوه ای رنگِ کنار در رها کرد. نگاه مادر بر روی او خیره مانده بود چند بار به آرامی صدایش زد ؛ ولی انگار حواس او جای دیگری پرواز می کرد و آهنگ ملایم و آرامش بخش مادر را نشنید.
🌼دوباره مادر او را صدا زد: حسین جان حالت خوبه؟ پدر انگار برق او را گرفته باشد یک تکانی به سرش داد و گفت: فهیمه جان چیزی گفتی؟ مادر دوباره حرفش را تکرار کرد: میگم حالت چطوره؟ چرا رنگ به رویت نمونده اتفاقی افتاده؟ پدر خودش را جمع و جور کرد و گفت: دیگه پولی برامون باقی نمونده! کاری هم پیدا نمیشه.
🌺همان روز بود که متوجه شد پدرش بیکار شده است. پولی برای خرید ندارد. به فکر فرو رفت حالا چطوری دفترچه بخرد؟ به معلم چه بگوید؟ جرقه ای به ذهنش زده شد: باید همین کار را می کرد دفتر مشقِ سال اول خود را آورد و شروع کرد به پاک کردن صفحاتش.
🌸مادر کنارش آمد و گفت: حسن جان پسرم چه کار می کنی؟ حسن لبخندی به صورت مادر پاشید و گفت: مامان جوون می خوام اینارو پاک کنم و یک چیز دیگه توش بنویسم. اشک در چشمانِ مادر حلقه زد و لب های به خنده نشسته اش بوسه ای را بر سر او نشاند.
🌸🍀🌸🌸🍀🌸🌸🍀
🔹امام على عليه السلام :مِن عِزِّ النفسِ لُزومُ القَناعَةِ ؛ پايبندى به قناعت از عزّت نفْس است.
📚غرر الحكم : 9452.
#زندگی_بهتر
#عزت_نفس
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114