#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#قسمت_آخر
🍀مادرمان مثل بچه ها عاشق سفره هفت سین است. سفره سنتی یادگار مادربزرگ را از کمد چوبی مان برمی دارد روی میز دایره ای شکل گوشه بهارخوابمان سفره را پهن می کند. سفره سنتی قلمکاری شده هنرِ دستانِ هنرمندان اصفهانی به میزمان جلوه خاصی می دهد. آن وقت مادرمان هفت ظرف بلوری طرح دار و پایه دار که هم شکل هستند را باسلیقه و دایره ای شکل روی سفره می چیند. هفت سین هر ساله مان همان سرکه، سمنو، سیب، سماق، سنجد، سکه، سیب را داخل ظرف ها می ریزد.
🌺مادرمان قرآنِ پدرمان را روی رحلِ طلائی رنگ، وسط سفرۀ هفت سین می گذارد. پدرمان هم اسکناس های عیدی مان که نو و تانشده است و حسابی چشمک می زند را لای قرآن می گذارد. دوباره قرآن را روی رحل برمی گرداند.
گوشه دیگر سفرۀ هفت سین مان مادرمان ظرف های خوشگل میوه و شیرینی می گذارد. امّا اولین مهمان سفره هفت سین مان سه مهمان خوشگل، شاد و شنگول که دنبال هم می دوند انگار مسابقه گذاشته اند، آن هم داخل ظرف شیشه ایِ پر از آب. درست است منظورم همان سه ماهی قرمزمان هست.
🌼نزدیک سال تحویل همه مان دور سفره می نشینیم. ما بچه ها با ذوق ماهی هایمان را، با چشانمان تعقیب می کنیم و به خوراکی ها ناخنک می زنیم. پدرمان هم با ذکری که می خواند هاله ای از نور روی ما می پاشد. مادرمان با عشقی مثال زدنی به حاصل کارش نگاه می کند. سپس دست دراز می کند قرآن را از روی رَحل برمی دارد و فضای خانه مان را عطرآگین سخن نور می کند.
🍀صدای توپِ سال تحویل که شنیده می شود، دعای سال تحویل از گوشه گوشه خانه مان حتّی از جعبه جادویی خانه مان نوازشگر گوشمان می شود.
🔹«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ»
بعد از آن، پدرمان رویِ تک تک مان را می بوسد ودست نوازشی بر سرمان می کشد قرآن را جلومان می گیرد تا هم بوسه زنیم و هم با دیدن خط نورانی اش دیده مان روشن شود. دستمان هم با برداشتن اسکناسی از لای قرآن، نورانی می شود.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#خانه_تکانی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاهم
🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید:
- کدوم طرف میدون پیاده می شین؟
- هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم.
🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد:
- سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار
🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد.
- خانمِ ...
🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت:
- آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟
- چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته
- نمی دونم . شکمش درد داره
- باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم
🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود.
🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب.
🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت:
- خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه
- عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟
- برو گم... زنی...
🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام خورشید عالم تاب
🌺آقاجان میلاد با برکت حضرت علی اکبر(علیه السلام) بر شما مبارک باشد.
🍀آقاجان عجب آرامشی دارد حس با تو بودن.
حس نگاه کردنتان و حس جواب سلام دادنهایتان
🌸مهدی جان دستانم را رها نکن
پرتگاه ها را می بینم و سقوط هر لحظه ام را.
امیدم فقط و فقط به نگاه عمیقتان به قلبم است.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#میلادعلی_اکبر علیه السلام
#ماهی_قرمز
✍️سرزنش
🌸فرشته مثل اسپند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت. چشمان عسلی و درشتش به در دوخته شده بود. آرامش وجودی همسرش را می خواست. بعد از گذشت اندک زمانی همسرش وارد خانه شد. آرامش هم با او به خانه و دل فرشته برگشت. بعد از جواب دادن سلام صبورانه به چهره دل نگرانش نگاهی انداخت و گفت:« فرشته من! باز چه شده است؟ چرا بیقراری؟ »
🍀فرشته که انگار منتظر چنین لحظه ای بود، اشک از دیدگانش سرازیر شد و گفت:« نمی دانم با امیر چه کنم؟ صبرم تمام شده است. مگر قرار نشد دیگر با پسرهمسایه نشست و برخاست نکند؟! درس هایش را هم نمی خواند! دائم سرش توی این گوشی لعنتی است. موقع اذان هم به جای خواندن نماز گفت: باید بروم فوتبال. »
🌼در همین حین پسرش امیر وارد خانه شد. سلام کرد و کنار پدر نشست. همسرش با پسرش خوش و بش کرد و از فوتبال سؤال کرد. بعد از گذشت مدتی گفت: « راستی پسرم نمازت را خوانده ای ؟ اگر نخوانده ای بخوان تا قضا نشده است.» امیر چشمی گفت و برای وضو گرفتن بلند شد.
🍀فرشته کنار همسرش آمد و گفت: « چرا هیچی بهش نگفتی ؟ فقط نماز که نیست ، بهترین فرصت بود که می شد بهش تذکر بدهی.»
همسرش گفت: « عزیزم مگر نشنیدی حضرت علی(علیه السلام) فرموده : جوان را بر همه گناهانش سرزنش نکنید. (1) فرشته جان اگر چنین کنیم دیگر گوش به حرف ما نمی کند و مقابل ما می ایستد. ان شاءالله همین نماز نجاتش می دهد. »
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
1.🔹امام علي عليه السلام :إذا عاتَبتَ الحَدَثَ فَاترُك لَهُ مَوضِعا مِن ذَنبِهِ لِئَلاّ يَحمِلَهُ الإِخراجُ عَلَى المُكابَرَةِ .
🌺امام على عليه السلام: هرگاه جوان را سرزنش مى كنى ، از برخى گناهان درگذر تا سرزنش ، او را به سرسختى (مقابله) وادار نكند .
📚شرح نهج البلاغة : ج 20 ص 333 ح 819 .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_فرزندان
#حدیثی
#سرزنش
#ماهی_قرمز
💫جوان توبه کار
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى يُحِبُّ الشّابَّ التّائِبَ .
🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند متعال ، جوانِ توبه كار را دوست دارد .
📚الجامع الصغير : ج 1 ص 285 ح 1866
🌹ميلاد حضرت_علی_اکبر (عليه السلام)، سرو بوستان ايستادگي،زيباترين گل باغ حسين(عليه السلام)! جوان رعنا و رشيد حسين (عليه السلام) و روز جوان مبارک باد.🌹
🍀این روز مبارک را خدمت همه به ویژه جوانان کانال تبریک میگوییم 🍀
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#مناسبتی
#حدیثی
#میلادعلی_اکبر علیه السلام
#جوان
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_یک
🔹ضحی شیشه داروی مسکِّنی را برداشت. با فشار انگشت شصت، سر شیشه را شکست و جدا کرد. سرنگ را از داخل شیشه آنتی بیوتیک در آورد و داخل شیشه مسکن کرد. کمی از مسکن را داخل سرنگ کشید. سرسرنگ را گذاشت و سرنگ را داخل سینی کنار دست فرانک قرار داد. رو به فرانک گفت:
- عزیزم شما باید انتی بیوتیک استفاده کنین. درد شکمت هم تا حدی طبیعیه. دستت رو بردار بزار معاینه کنم. بردار عزیزم. می دونم درد داری. آنتی بیوتیک استفاده نکنی دردت بیشتر هم می شه. دستت رو بردار فرانک جان.
🔸فرانک مقاومت کرد و فحش داد. ضحی به منصوره خانم اشاره ای کرد. منصوره خانم مات، به ضحی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه منظورش را فهمید. سمت چپ فرانک رفت و دستش را به سختی از شکمش جدا کرد. ضحی هم دست راست فرانک را گرفت و با احتیاط، آن را زیر زانویش قرار داد تا نتواند تکان بدهد. منصوره خانم کمی خودش را روی سینه فرانک انداخت تا از جایش تکان نخورد. فرانک فحش می داد و تقلا می کرد. ضحی شکم فرانک را معاینه کرد. دست گذاشت و فشار داد. چند بار این کار را در جاهای مختلف کرد. قبل از اینکه منصوره دست فرانک را رها کند، سرنگ و پد الکلی را برداشت. به فرانک هشدار داد که تکان نخورد والا ممکن است رگ دستش را پاره کند و وضع بدتر از اینی که هست بشود. فرانک دست از تقلا برداشت و گریه کرد. ضحی سرنگ را داخل دست راست فرانک که زیر زانویش گرفته بود، به ارامی فرو کرد. زانویش را از روی کف دست فرانک برداشت و عذرخواهی کرد. منصوره خانم هم دست چپ فرانک را رها کرد. ضحی سراغ پدر فرانک را از منصوره خانم گرفت. منصوره خانم از اتاق بیرون رفت تا بلکه آقایش را پیدا کند یا زنگی بزند. ضحی از فرانک پرسید:
- بچه ات کجاست؟ نمی بینم اینجا براش سیسمونی گذاشته باشی. حالش خوبه؟
- خر خودتی خانم دکتر. شما و بابا سربچمو زیرآب کردین بعد از من می پرسین بچه ات کجاست؟ خاک...
🔺و شروع کرد فحاشی کردن. ضحی از روی زمین بلندشد. به سمت پنجره رفت. منصوره خانم از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاهی به مجله های روی مبل انداخت. آن ها را کنار زد تا بنشیند. بلیط هواپیمایی توجهش را جلب کرد. آن را از زیر مجله بیرون کشید. پاره شده بود. بازش کرد. تاریخ دیروز روی آن خورده بود. قسمت اسم و فامیل و شهر مقصد، نبود. دنبال تکه دیگرش می گشت که صدای بازشدن در خانه، باعث شد بلیط را سرجایش بگذارد. درد فرانک کمتر شده بود و مسکن اثر کرده بود. ضحی از فرانک خواست همان طور دراز بکشد و گفت:
- منصوره خانم به همراه پدرتان آمده اند.
🔸فرانک بلیط را دست ضحی دیده بود و گفت:
- بابا دیروز می خواست منو از اینجا ببره. من بدون بچه ام هیچ جا نمی رم. تو رو خدا بگین بچه مو چی کار کردین؟
🔺در اتاق باز شد. آقای فرهمندپور داخل آمد و رو به ضحی کرد و پرسید:
- حالش چطوره؟
- باید انتی بیوتیکشون رو سر ساعت مصرف می کردن. تب دارن و احتمال عفونت هست. بیمارستان ببریدشون بهتره.
- نیاز به سِرُم نداره؟
- اگه غذا خوب می خوره نه.
- اصلا درست غذا نمی خوره خانم جان.
🔸ضحی به فرانک که آرام دراز کشیده بود و رویش را به سمت دیوار چرخانده بود نگاهی کرد و گفت:
- اگه اجازه بده براش سِرُم می زنم.
🔹و به سمت فرانک رفت. مقاومتی نکرد. سرُم را وصل کرد. کیفش را از روی زمین برداشت و قصد رفتن کرد. آقای فرهمندپور فرانک را دست منصوره خانم سپرد و جلوتر از ضحی، به سمت ماشین حرکت کرد. در راه چند بار ضحی خواست بحث بچه را پیش بکشد اما هر بار خودش را کنترل کرد و نهیب زد که به تو مربوط نمی شود و دست آخر، چیزی نپرسید. به خانه رسید. تشکر کرد و گفت :
- فردا هم باید آنتی بیوتیک تزریقی داشته باشه و از پس فردا خوراکی ادامه بدن. باز هم تاکید می کنم، بیمارستان ببرید بهتره. از شکمشون عکسبرداری می کنن.
🔸بی هیچ حرف دیگری، از ماشین پیاده شد. ماشین حرکت کرد و او تازه یادش افتاد که موقع برگشت، روسری را روی چشمانش نبسته بود. با کلید، در خانه را باز کرد و آرام، پشت سرش بست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫آقاجان سلام
🌺سلام ما به تو در تمامی احوال .
🍀سلام ما بر تو هنگامی که قرآن می خوانی.
سلام ما به تو وقتی که به نماز و قنوت می پردازی.
سلام ما بر تو هنگامی که به رکوع و سجده می روی.
سلام ما بر تو هنگامی که به ستایش و استغفار مشغول هستی.
🌸سلام ما بر تو هر صبح و عصر.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
✍️امان اهل زمین
🌼بیا با هم مروری داشته باشیم بر نعمت هایمان. هرچه فکر می کنم می بینم قابل شمارش نیستند. مگر نمی گویند آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید. پس بیا با هم بهترین و بالاترین نعمت را بیابیم.
🌸به نظر شما چه چیزی است که اگر نباشد، هیچ کاری نمی توان انجام داد؟! بیا با هم کمی فکر کنیم ! درست حدس زده اید بهترین و بالاترین نعمت، همان نعمت امنیت است. الحمدلله که در کشورمان امنیت حاکم است. الحمدلله هر لحظه از آسمان بمبی بر سرمان فرو نمی ریزد. الحمدلله که سربازان فداکار و جان برکفی داریم.
🍀یک سؤال آیا به نظرتان همین کافی است؟ یعنی به تنهایی از پس همه چیز بر می آید؟ یا نه نیاز به دستی قوی تر دارد تا همه تحت ید قدرت الهی او باشند. به درستی که اگر نباشد توجه و عنایت امام زمان ارواحناله الفداء امنیتی هم وجود نخواهد داشت. آری مایه امن و ایمنی ما زمینیان است. همانند ستاره ای درخشان نورافشانی می کند تا چراغ راه ما در دنیای تاریکی ها و جهل ها باشد.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔹قال المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف): « إِنِّي أَمَانٌ لِأَهْلِ الْأَرْضِ كَمَا أَنَ النُّجُومَ أَمَانٌ لِأَهْلِ السَّمَاء »
🌺حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فرمودند: همانا، من، امان و مایه ایمنى براى اهل زمینم; همان گونه كه ستاره ها، سبب ایمنى اهل آسمان اند.
📚إعلام الورى بأعلام الهدى، ص: 453
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیث
#مهدویت
#جمعه_ظهور
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_دو
🔸ورم پای مادر بهتر شده بود. دومین کاروان قم – جمکرانِ جمع قرآنی مادر، چند روز پیش رفته و برگشته بودند. قرار بود خانواده سهندی، امروز به زیارت بروند. از صبح زود، مادر وسایل ناهار را آماده کرد و طهورا کمک کار مادر شده بود. حسنا از شب قبل، استراحتش را کم کرده بود و تند تند، تست های درسهای فردایش را می زد تا کمتر از برنامه درسی اش عقب بیافتد. ساعت حرکت، ده صبح بود تا اذان ظهر، به قم برسند و نماز جماعت حرم را از دست ندهند. مادر اصرار داشت ضحی، صحبت با یکی از آقایان پزشکی که منشی خانم دکتر بحرینی معرفی کرده بود را عقب نیاندازد اما ضحی می خواست در کنار خانواده اش باشد و کمک کند. مادر هم روی حرفش ایستاده بود. اجازه دست زدن به هیچ چیزی را به ضحی نمی داد. بعد از یک ساعت از اذان صبح که تلاش های ضحی ناکام ماند، پاسخ خانم وفایی را داد که:
- برای ساعت 8 ان شاالله می تونم بیام.
🔹با خود فکر کرد چاره چیست. باید بروی دیگر ضحی خانم مجرد. مگر نمی خواهی استخدام شوی؟ دلش می خواست مثل زمان هایی که ذهنش پر از حرف و حدیث است، دفترش را بردارد و بنویسد اما پشیمان شد. به جایش، نکات مهمی که باید در جلسه مطرح می کرد را یادداشت برداری کرد. با توجه به اینکه قرار ملاقات در یکی از اتاق های ساختمان پشتی خود بیمارستان بهار بود، تصمیم گرفت به سوالات خصوصی نپردازد. قبلا پدر تحقیق ها را کرده بود و نظر همکاران و همسایه ها روی خانواده خواستگار را مثبت اعلام کرده بود. به تاکسی تلفنی زنگ زد. مثل همیشه، ساده لباس پوشید. چادر سر کرد و دم در، منتظر آمدن تاکسی شد. پدر، کاپوت ماشین را بالا زده بود و آب مقطر سبز رنگی را داخل رادیات می ریخت. با دیدن ضحی، کلید را از جیب در آورد.
- ممنون پدر. با تاکسی می رم و زود می یام ان شاالله.
🔻خداحافظی کرد و سوار تاکسی ای شد که همان لحظه، جلوی خانه توقف کرده بود. آدرس را گفت. مفاتیح گوشی اش را باز کرد و مشغول خواندن زیارت عاشورا شد. همیشه قبل از هر جلسه صحبت خواستگاری، زیارت عاشورا می خواند و به امام حسین علیه السلام متوسل می شد. سجده آخر را هم همان طور داخل ماشین، روی مهر جانماز کوچکش انجام داد. گوشی را داخل کیف گذاشت. ده هزار تومان از کیف پول در آورد و به راننده داد.
🔸جلسه خواستگاری با حضور استاد مشاوری، برگذار شد. سوالها از هر دو طرف کاملا پخته بود و جواب ها نزدیک به هم. استاد مشاور نظرش را مثبت اعلام کرد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای وقت باقی مانده بود. آقای دکتر یا همان خواستگار، از جا بلند شد. کمی طول و عرض اتاق را متر کرد و ناگهان به طرف ضحی برگشت و با صدایی که کمی دورگه شده بود گفت:
- خانم سهندی، شما چرا جلوی استاد، منو دکتر خطاب نکردین؟
- ببخشید؟
- عرض کردم چرا اقای دکتر نمی گفتید؟ وقتی ایشون نظر شما رو نسبت به بنده پرسیدن، چرا من رو با دکتر خطاب نمی کردید؟
- ببخشید. قصد بی احترامی نداشتم. ناخواسته بود.
🔹آقای دکتر، کیف لب تابش را به ضرب از روی میز شیشه ای داخل اتاق برداشت. نگاهی به ضحی که همان موقع، از روی صندلی بلند شده بود کرد و خداحافظی کرد. ضحی هم پشت سر آقای دکتر، خارج شد. خانم وفایی منتظر شد تا آقای دکتر بیرون برود. نظر استاد را پرسیده بود. حالا می خواست نظر ضحی را بداند. ضحی قاطعانه و با تاسف بسیار گفت:
- نظر من منفی است.
🔺فکر کرد وقتی نگفتن غیرعمد یک لقب دکتر، در جلسه اول که معمولا همه رودروایسی نشان می دهند، ایشان را اینطور به هم می ریزد، بعدها قرار است چطور به هم بریزد و بریزاند! آهی کشید و از خانم وفایی تشکر و خداحافظی کرد.
🔸به خانه که رسید، مادر و پدر منتظر بودند نتیجه جلسه را برایشان بگوید. ضحی نگاه غمگینانه ای به مادر کرد و عین رفتار آقای دکتر را برای مادر تعریف کرد. مادر هاج و واج به ضحی نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. واقعا عجیب بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام آقاجان
🌺آقاجان ببخش مرا که دلت را شکستم.
❄️ببخش مرا که اشکت را جاری کردم.
ببخش مرا که ظهورت را به تأخیر انداختم.
ببخش مرا که در حقت بدی کردم.
ببخش مرا ای پدر مهربانم.
🍀فرزند ناخلفت برای لحظه ای دستش را از دستانت جدا کرد در حال غرق شدن بود، امّا پدر مهربانم دستم را گرفتی دوباره مرا نجات دادی. ممنونم که مرا از خود نراندی.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
✍️راز زندگی احمد
🌼باورش برایش سخت بود. حقوق او سه برابر احمد بود؛ امّا هر ماه هشتش گره نُهش بود. در حالی که احمد آرامش خاصی داشت و هیچ وقت نِق زدن ها و ناله هایش را ندیده بود. مگر می شود؟! با اینکه تعداد افراد خانواده شان از او بیشتر بود. هر چه فکر می کرد، به عقلش جور در نمی آمد. دوست داشت راز زندگی او را بیابد.
🍀کنار قفسه کتابها، روی صندلی چوبیِ قهوه ایِ سوخته نشسته بود؛ به غصه هایش فکر می کرد. هر وقت مشکلات و سختی ها به او هجوم می آورد، در این اتاق پناه می گرفت. مطالعه او روش خاص به خودش را داشت. یکی از کتاب ها را اتفاقی از قفسه بیرون می آورد. یک صفحه را اتفاقی باز و مطالعه می کرد. همان لحظات کوتاه ، آرامش و لذت خاصی به روح و روانش تزریق می شد.
🌺کتابی برداشت و صفحه را باز کرد حدیثی از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) توجه اش را به خود جلب کرد:
شخصی از رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله درباره [آثار] قناعت سؤال کرد ، فرمود : قناعت افزون بر نگهداشت شخصيت و عزّت نفس ، رنج زياده خواهى و بندگى دنياپرستان را نيز از دوش انسان بر مى دارد و جز دو كس راه قناعت را نپيمايد : آن كه بيشتر در پى پاداش اخروى است و بزرگى كه خود را از مردم فرومايه دور نگاه مى دارد. (1)
🌸چند بار حدیث را با دقت خواند. از خوشحالی چشمانش برق می زد، با خود گفت: پس راز زندگیِ آرام دوستم احمد، عمل به این حدیث است.
دوستش را به خوبی می شناخت. قناعت و عزّت نفسِ احمد زبانزد خاص و عام بود.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔹1. وقَد سُئل عَن القناعةِ، فَقالَ : القَناعةُ تَجمَعُ إلى صِيانة النَّفسِ وعِزِّ القَدرِ طَرحَ مُؤَنِ الاستكثارِ ، والتَّعبُّدَ لأهلِ الدُّنيا ، ولا يَسلُكُ طَريقَ القَناعةِ إلّا رَجُلان: إمّا مُتَعَلِّلٌ يُريدُ أجر الآخِرةِ ، أو كريمٌ يَتَنَزَّهُ عَن لئام الناسِ.
📚نثر الدرّ : ج 1 ص 361.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیثی
#عزت_نفس
#داستانک
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_سه
🔹 گوشی ضحی زنگ خورد. شماره ناشناس بود و حدس می زد آقای دکتر باشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. پاسخ داد. آقای دکتر بود و به خاطر رفتارش، معذرت خواهی کرد.
- اختیار دارید. خواهش می کنم. حق دارید. من نباید آقای دکتر رو فراموش می کردم. شما ببخشید
🔺ضحی ساکت شد. چهره اش از هم وا رفت. گوشی از دستش شل شد. خداحافظی کرد. جواب چشمان نگران مادر را این طور داد:
- می گن "پس خودتون متوجه شدید که چه اشتباهی کردین." واقعا من موندم چی بگم مامان جان
پدر خندید و گفت:
- برو حاضر شو که ساعت نزدیک ده داره می شه. بدو دختر گلم. بدو عزیزم
- جانم باباجان. چشم.
🔸ضحی مانده بود جواب خانم دکتر بحرینی را چه بدهد. از طرفی نمی خواست آبروی آن دکتر تحصیل کرده برود و در چشم ایشان کوچک شود، از طرف دیگر، علت رد کردنش را چه بگوید. روسری شیری رنگ، با حاشیه قهوه ای به همراه چفیه و مفاتیح و قرآن کوچکش را داخل کیف بزرگتری گذاشت. گوشی و شارژر و کیف پول و جانماز کوچکش را هم داخل آن جاسازی کرد. به خاطر وضعیت مادر، نمی خواستند شب را بمانند برای همین وسیله خاصی نیاز نداشت. کیف و چادرش را با دست چپش گرفت. خودکارش را هم داخل کیف بزرگتر گذاشت و از اتاق خارج شد.
🔹همزمان مادر هم کیف به دست از اتاق خارج شد. ضحی کیف مادر را هم گرفت و روی سرشانه انداخت. به سمت آشپزخانه رفت و دسته دیگر سبدی که حسنا سعی داشت بلندش کند را گرفت. به پهلو راهرو را با هم طی کردند. پدر خواست سبد را بگیرد اما بچه ها با خنده از دست بابا فرار کردند. سبد سنگین بود و نمی خواستند این بار سنگین را پدر به تنهایی حمل کند. از در خانه که خارج شدند، خنده شان را قورت دادند و دندان های سفیدشان را زیر لب ها پنهان کردند. هر دو نگاهی به هم انداختند و از این هماهنگی، لبخندی تحویل همدیگر دادند. پدر در صندوق عقب ماشین را باز کرد. ضحی و حسنا سبد را داخل صندوق گذاشتند. مادر و طهورا هم از راه رسیدند. ضحی روفرشی را از طهورا گرفت و به حسنا که جلوی صندوق ایستاده بود داد. حسنا روفرشی را سمت راست سبد تا کرده گذاشت. سمت چپ سبد هنوز خالی بود.
- ضحی اون کیفت رو بده بزارم این بغل.
- این مال مامانه جانماز توشه. کوله خودتو بزار.
- کتاب توشه اخه. می خوام تو راه بخونم.
- کتابشو در بیار خب.
🔸راست می گفت. حسنا اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. نگاهی به کوله انداخت. گوشی و کتاب را از داخلش در آورد و کوله را سمت چپ سبد قرار داد. در صندوق عقب را با ضربی بست و به طهورا که دم در منتظر بود تا او سوار شود؛ چشمکی زد و گفت:
- برگشتنی شما می شینی وسط دیگه.
🔹 قراری که از بچگی داشتند. رفت را یک نفر وسط بنشیند و برگشت را نفر دیگر. پدر، شیشه جلوی کمک راننده را تمیز تمیز کرد و لبخند رضایت بخشی زد. ضحی گفت:
- بابا هنوز روی شیشه جلوی چشم مامان حساسه ها.
- آره بابا. کجاشو دیدی. حالا وایسا.. طهورا طهورا ی لحظه وایسا.
🔹حسنا از ماشین پیاده شد. چیزی در گوش طهورا گفت. طهورا آمد و روی صندلی وسط نشست. حسنا هم سوار شد و در عقب را بست. مادر سرش را کمی چرخاند و به سه دخترش که سالهاست بزرگ شده اند نگاهی کرد و خدا را شکر گفت. پدر در خانه را قفل کرد. از جلوی ماشین رد شد و نگاه پرمهری به مادر کرد. حسنا و طهورا انگار منتظر چیزی باشند، سیخ نشسته بودند و نگاهشان بین پدر و مادر و ضحی رفت و برگشت می کرد. پدر در راننده را باز کرد. نشست. نگاهی به بچه ها که صندلی عقب نشسته بودند کرد و گفت: حاضرین؟ همه بله بلندی گفتند. پدر به جلوی پای حسنا نگاهی انداخت و گفت:
- حسنا باباجان، اگه سختت نیست جاتو با طهورا عوض کن گلم
🔸حسنا و طهورا هر دو خندیدند. حسنا چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. به دنبال او هم طهورا. ضحی جریان را پرسید. پدر گفت:
- حسنا عادت داره موقع نشستن پاهاشو تکیه می ده به صندلی جلو. پاش فرو می ره تو کمر مامانت. وسط بشین بهتره.
🔹حسنا سوار شد. طهورا هم بعدش. در را بست. با بسم الله و صلوات، پدر سوئیچ را چرخاند. کلاژ را فشار داد و دنده یک زد و کمی گاز داد. با حرکت ماشین، همه با هم صلوات بلندی فرستادند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114