eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️نگاه کینه توزانه 🌸عشق و محبت تمام وجود محسن را دربرگرفته بود و به سخنِ پدر و مادرِ خود با تمام وجودش گوش می داد. سیبل تیکه پراکنی پدر و مادرش بود؛ امّا هیچ وقت بی احترامی نمی کرد. 🍀پدر: یکی مثل پسر برادرِ من پولش از پارو بالا می ره یکی هم مثلِ پسرِ ما زرنگی بلد نیست! مادر: آره راست می گی کاش پسرمون یک کم از پسرعموش یاد می گرفت. محسن با شنیدن حرف های پدر و مادرش کوچکترین رفتاری که موجب ناراحتی آنان شود انجام نمی داد. به طرفشان می رفت دستشان را می بوسید و می گفت: پدر جوون و مادر عزیز برام دعا کنین . دعاتون به من انرژی می ده. بدون هیچ منّتی شب و روز مثل پروانه ای بی قرار به دور شمع وجودشان می چرخید و به آن ها خدمت می کرد.حتّی نگاه محبت آمیز و لبخند زیبایش را از آن ها دریغ نمی کرد. 🌺دوست محسن بارها به او می گفت: بهت محل نمی ذارن و حقتو نمی دن؛ ولی تو انگار نه انگار بازم خوش رفتاری می کنی. حداقل ناراحتی رو تو چهره ت نشون بده. محسن می گفت: رضا جان مگه نشنیدی امام صادق علیه السلام سفارش کردن: به پدر و مادر خود بی احترامی نکنین. تا جایی که حتّی اگه بهتون ستم کردن، حق نداری نگاه کینه توزانه بهشون بکنی. رضا با تعجب گفت: یعنی حتّی نگاهِ بد نسبت به پدر ومادرِ ظالم هم اشکال داره؟ محسن: آره رضاجان. پدر و مادر اینقدر عزیزن که حتّی نگاه کینه توزانه به پدر و مادرِ ظالم هم، باعث میشه نمازت پذیرفته نشه.(1) ☘️☘️☘️☘️☘️☘️ (1)🔹امام صادق عليه السلام : مَن نَظَرَ إلى أبَويهِ نَظَرَ ماقِتٍ و هُما ظالِمانِ لَهُ ، لَم يَقبَلِ اللّهُ لَهُ صَلاةً 🌼امام صادق عليه السلام : هركه به پدر و مادر خود كه به او ستم كرده اند كينه توزانه نگاه كند، خداوند هيچ نمازى از او نپذيرد 📚بحار الأنوار : 74/61/26 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹پدر سوار ماشین شد و گفت: سنگ رفت زیر چرخ، طناب پاره شد. امیدوارم این یکی جواب بده. دعا کنین بچه ها. - بابا نوربالا زد. برین پدر دنده یک زد و آرام حرکت کرد و وارد لاین سمت راست جاده شد. رو به زهرا خانم کرد و گفت: - جلوتر یک کم سربالایی می شه. دعا کن دووم بیاره 🍀همه مشغول ذکر شدند. یک ساعت و نیم بود پدر با دنده دو، ماشین جوان را بوکسل می کرد. مادر نگاهی به پدر کرد و گفت: - خیلی خسته شدی. کمرت خوبه؟ - خوبه - ضحی هم می تونه بشینه ها - نه کار خودمه. اگه پاره بشه دیگه جیزی نداریم - بابا منم می تونم. شما خسته شدین. - نه باباجان. خوبم. - شماره شو ندارین؟ - چطور؟ - زنگ بزنین اون بیاد جای شما. من برم اونجا. دیگه جز صاف گرفتن فرمون که نباید کاری بکنم. - نه باباجان. نمی خاد. خوبم. 🔸به سربالایی رسیده بودند. پدر نگران بود. همان طور که فکرش را می کرد، مجدد پاره شد. ماشین را به شانه خاکی برد و سریع پیاده شد. پشت سر ماشین جوان رفت و مشغول هل دادن شد. جوان هم از کنار، ماشین را هل می داد و فرمان را هدایت می کرد. ماشین به شانه خاکی رفت. قفل فرمان را زد و در ماشین را قفل کرد و به همراه پدر، به سمت ماشین آمد. مادر بلافاصله پیاده شد و قبل از اینکه جوان به ماشین برسد، کنار دخترهایش سوار ماشین شد. ضحی جلوتر نشست تا جا بازتر شود. پدر، در سمت راننده را برای جوان باز کرد: - نه خواهش می کنم. اختیار دارین. این چه حرفیه. بفرمایید. 🌸جوان صبر کرد تا پدر به سمت در راننده برود. پدر در را باز کرد و نشست. همزمان هم آن جوان نشست. سلام و عذرخواهی کرد. مادر پاسخش را داد. پدر، ماشین را روشن و حرکت کرد. صدای تلاوت پخش شد. صبر کرد تا آیه را کامل بخواند و آنوقت، رادیو را به احترام حضور جوان، خاموش کرد. حالا که دیگر بحث بوکسل کردن ماشین نبود، جوان از تصادف جاده پرسید و پدر هر آنچه دیده بود را نقل کرد. چهره ناراحت جوان، باعث شد پدر صحبت را عوض کند. دستش را روی ران پای جوان گذاشت و گفت: - ان شاالله که خسارت ها فقط مالی بوده باشه. شغلتون چیه عباس آقا؟ - آتش نشان - چی؟ آتش نشان؟ 🔹پدر با شنیدن صدای حسنا، نگاهی از آینه به او کرد و به هیجان دخترش لبخند زد. عباس آقا گفت: - بله. با خانواده آمده بودیم قم که در راه برگشت ماشین خراب شد. این شد که مزاحم شما شدیم. حلال کنید. 🍀اینجا مادر پاسخ عباس آقا را داد و محترمانه تعارفات معمول را به جا آورد. از خانواده اش پرسید و عباس آقا هم چنان مودبانه و با آرامش صحبت می کرد که در همان جملات اول، به دل مادر نشست. ضحی به حرفهای عباس آقا گوش می داد و نگاهش به جاده بود. به خاطر اینکه جا برای نشستن بازتر باشد، کمی به جلو آمده بود و چهره آرام عباس آقا را بهتر از بقیه می دید. ریش و سبیل کم پشتی که در آن تاریکی خیلی نمی شد رنگش را تشخیص داد. حسنا چادر ضحی را کشید تا سرش را نزدیک پنجره بود به خود نزدیک کند و خیلی آرام گفت: - به بابا بگو از کارش بپرسه 🔹ضحی دهانش را به گوش سمت چپ پدر نزدیک کرد و حرف حسنا را تکرار کرد. پدر لبخند زنان، رو به عباس آقا کرد و گفت: - آتش نشانی چطور است؟ یک کمی برایمان تعریف کنین بیشتر آشنا بشیم. 🔸جوان که با این سوال بارها و بارها مواجه شده بود مکثی کرد و گفت: - من دوستش دارم. وقتی کسی در حادثه ای قرار می گیره و ما برای عملیات اعزام می شیم، بهترین حس عالم رو دارم. از اینکه می تونم کمکی که از دست دیگران برنمیاد را انجام بدم و از ناموس مردم مراقبت کنم، خوشحال می شم. 🔹حسنا که کنجکاوی اش حسابی قلقلک داده شده بود پرسید: - یعنی چی ؟ - چند وقت پیش یک خانمی افتاده بود در چاه خانه شان. چاه ریزش کرده بود. یکی از همکاران که تجربه بیشتری داشت داخل چاه شد. گویا خانم پوشش مناسبی نداشت و پایش هم بدجور شکسته بود. به هر ضربی بود طناب را دورش بست و موقع بالا آمدن، پتویی گرفت و مثل چادر روی آن خانم انداخت. از دیوارهای خانه مردم آمده بودند تماشا. بنده خدا شوهر اون خانم سریع ملحفه ای آورد و دور زنش پیچاند. اونجا ما خیلی خوشحال شدیم که حافظ ناموس مردم هم هستیم. قبل از اینکه حسنا مجدد سوال کند، پدر پرسید: - روزی چندتا عملیات دارین؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌸زیباترین کلام 🌺بالاترین زندگی ام هستی. 🌼با بازشدنت نور می خواهم که به بتابانی. را می خواهم که به قلبم راه دهی. دوست دارم زیباترین های زندگی ام با تو رقم خورد. 🍀 دارم ای زیباترین کلام هستی. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨به نام خداوند عشق و زیبایی 🌺خدای عزیز و دوست داشتنی که از تمام پیدا و پنهان ها باخبری 🌸ببخش مرا وقتی که دل می گیرد به سراغت آمده درددل ها و غصه ها را برایت می آورد. کوله باری از گناه را نشانت می دهد. تو بگو ای مهربان تر از مادر چگونه سبکبال کنم خود را؟ 🍀ای بخشنده ترین ها آمرزشت را می خواهم. امیدوارانه به درگاهت آمده ام. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السلام علیک یا صاحب الزمان 🌺آقاجان شرمنده ام با وجود اینکه اشک نازنینتان را در می آورم ولی باز هم برایتان می نویسم. 🍀پدر مهربانم دل من خوش است به همین ساعاتی که برایتان دردل می کنم و می نویسم. 🌸امیدوارم به سبب همین توجه اندک مورد عنایت و دعایتان گردم و با همین توسلات همانی شوم که خودتان انتظار داری مطیع و فرمانبردار. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯مواهبی که در سایه عزت نفس شکل می گیرد 🔹1. در مقابل مشکلات و سختی های زندگی سربلند می شود. 🔹2.تلاش و کوشش خود را بیشتر می کند. 🔹3. به ذلت و خواری تن نمی دهد 🔹4. مانعی بر سر راه شکست انسان و ناامیدی اوست. زیرا شکست را پایان کار نمی بیند بلکه آن را پلی برای رسیدن به پیروزی می داند. ✅آری عزت نفس یکی از بزرگترین صفات اخلاقی است. خودش سبب اجرای سایر اخلاقیات در خانواده و جامعه می شود. 🔘بنابراین والدین این وظیفه را برعهده دارند تا به بهترین نحو این صفت اخلاقی را در خانه و بین اعضای خانواده تقویت کنند. 🔘همچنین والدین باید بدانند صفت عزت نفس در سایه اطاعت از دستورات الهی و عبادت شکل می گیرد و تقویت می شود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🔹عباس آقا به پدر نگاه کرد و گفت: - متفاوته. خبر نمی کنه. گاهی یک اتش سوزی منزل داریم که بچه ها با چوب کبریت بازی کردند. گاهی هم روزها بدون عملیات می گذره و ما وقتمون رو با ورزش پر می کنیم تا آمادگی مونو از دست ندیم. البته ورزش پایه رو هر روز داریم. - ازدواج کردین؟ - نه حاج آقا. - چرا؟ 🔸عباس مانده بود چه بگوید. یاد کم لطفی های برخی خانواده ها افتاد. نمی خواست کام اهل خانواده را تلخ کند اما جواب ندادن هم بی ادبی بود برای همین گفت: - یک چند موردی پیش آمد ولی خانواده هاشون ترسیدن از اینکه با یک آتش نشان ازدواج کنن. حق هم دارن. بالاخره کار ما حساب کتاب نداره. درسته ما ایمنی رو رعایت می کنیم اما برای خودمون هم حادثه پیش می یاد. چند وقت پیش یکی از همکارا موقع نجات کارگری از تونل، خودش زیر آوار می مونه و تا بیاد آواربرداری کننن، شهید می شه. یا یکی دیگه از همکارا کمرش حین عملیات آسیب می بینه. بالاخره شغلیه که ما با حادثه سرو کار داریم. - خدا خیرتون بده. 🔹این را مادر گفت و به سه دختر دمِ بختش فکر کرد که اگر یک روز، آتش نشانی به خواستگاری شان بیاید، آیا می تواند بپذیرد که ممکن است دامادش دچار حادثه ای شود؟ انتخاب سختی بود. حسنا سرش را جلو آورد و در گوش پدر گفت: - بپرسین سخت ترین عملیاتتون چی بوده؟ ازشون هی بپرسین تعریف کنن. جالبه کارشون. 🍀پدر سوال حسنا را از عباس آقا پرسید و در دلش به روحیه پرهیجان حسنا، خندید. عباس آقا، مِن مِنی کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: - بی ادبی است اگر جواب ندهم اما دوست ندارم خاطرتان را مکدر کنم. - اختیار دارید. بچه ها دوست داشتند بیشتر براشون تعریف کنید. ماشاالله قشنگ هم تعریف می کنید. - لطف دارید حاج آقا. 🔹سرش را پایین انداخت و سکوت سنگینی فضای ماشین را دربرگرفت. ضحی به عباس آقا نگاه کرد. نور چراغ های اتوبان، روی پای عباس آقا می افتاد. پاهایش را جفت کنار هم نگه داشته و رها ننشسته بود. انگشتان در هم فرو رفته اش را باز کرد. لاله ی گوشش را فشار دارد. بغضی در گلویش افتاد و جانش پر از غم و ناراحتی شد. نمی دانست بگوید یا نه. مطمئن بود اگر بخواهد تعریف کند؛ همه را ناراحت می کند. اگر هم نگوید؛ بی ادبی است. فکر کرد خب سخت ترین را نگویم. یک عملیات دیگر را اما نتوانست خودش را راضی کند. دستش را روی شلوارش حرکت داد و پایش را با حرکات ریز، تکان تکان داد. عادتی بود که موقع فکر کردن انجام می داد. 🔸پدر، سرش را به سمت عباس آقا چرخاند. متوجه ناراحتی اش شد و گفت: - راحت باشین. از عملیات های دیگه تون بگید. - راستش، عملیات خیلی سختی بود. چند روز درگیرش بودیم. همه ایران عزادار شد دیگر ما که.. تو اون عملیات، خیلی از همکارامون رو از دست دادیم. یکی شون تازه فرزندش به دنیا آمده بود. یکی شون بازنشست شده بود و موقع عملیات، خودشو رسونده بود و سرتیم بهش اجازه داده بود، شهید شد. عملیات سختی بود. ساختمان پلاسکو. حتما شنیدین یا دیدین 🔻پدر آه عمیقی کشید و با لحنی که ناراحتی از آن می بارید گفت: - بله متاسفانه. خیلی سخت بود. 🔸پدر سکوت کرد. عباس آقا هم چیزی نگفت. صدای فریاد همکارانش را می شنید که مدام می گفتند ساختمان امن نیست برید بیرون. سریع تر برید بیرون. داخل مغازه ای شد که صاحبش داشت از گاوصندوق، چک های مردم را برمی داشت. گفت عجله کند و از ساختمان بیرون برود. مسئول عملیات به آن ها اجازه بالا رفتن نداده بود. تعدادی از آتش نشانان در طبقات بالا رفته بودند. صدای همهمه و فریاد آتش نشان ها با هم قاتی شده بود. زمین خیس بود و لوله های آب، زیر پاهایشان بود. آن ها هم آماده بودند که ناگهان به فاصله سی چهل سانتی، ساختمان جلویشان فرو ریخت و همکارانش را می دید که به همراه آوار، از بالا سقوط کردند. هیچ کاری نمی توانستند بکنند. ارتباطشان با بالا قطع شده بود. در بهت بود و فریاد یاابالفضل سر داد. 🔺پدر که سکوت طولانی مدت عباس آقا را دید، دست راستش را روی ران پایش گذاشت و به نوازش نرمی، پرسید: - شام که نخوردی عباس آقا؟ - نه. گرسنه نیستم. ممنونم - حاج خانم یکی از آن لقمه های نان و پنیر خوشمزه تون رو برای عباس آقای گل ما قازی بگیر که حسابی صدای قار و قور شکمشان در آمده. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خداوند یکتا 🍀خدای عزیز! باورم نمی شود ماه عزیز شعبان هم به روزهای آخر خود رسیده است. 🌺حالا منِ جامانده از قافله خوبان چه کنم؟ خداجان! دستهایم به سویت دراز است و تمنای رحمت و مغفرتت را دارد . 🌸خدای عزیز! ای مهربان تر از مادر، به بنده روسیاهت رحم کن تا با قلبی پاک به ماه مهمانی ات قدم بگذارد. آمین یارب العالمین 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✨السلام علیک یا بقیةالله 🌺آقاجان درددل هایم زیاد است و زبانم از گفتنش الکن. 🍀آقاجان یادتان آرامش قلبم و دعای فرجتان امید زندگی ام هست. امید به آینده ای روشن. آینده ای که مستضعفین عالم پیروز و مستکبرین خوار و ذلیل شده اند. 🌸هر شب و هر روز و هر ساعت به امید آن وقتِ موعود، لحظه شماری می کنم. اللهم عجل لولیک الفرج🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💯فضایی صمیمی ✅یکی از مهم ترین و بالاترین تکالیف الهی، نیکی به والدین است. اهمیت آن به حدی است که بعد از توحید نام برده شده است. 🔘فرزندان باید بدانند احترام و خوش رفتاری با پدر و مادر نه تنها خوشنودی آن ها بلکه خشنودی خدا را به دنبال دارد. بنابراین برای کسب رضایت آنان فرزندان باید مراقب رفتار خود باشند. 🔘فرزندان هر چه بیشتر با پدر و مادر درگیر شوند آن ها نیز حساس تر شده و رفتاری سختگیرانه تر خواهند داشت؛ پس اگر آرامش خود را حفظ کنند و با فضایی صمیمی با پدر و مادر صحبت کنند، بهتر می توانند به خواسته صحیح خود دست یابند و در زندگی شادی و نشاط خود را حفظ کنند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
✍️ رحمت خدا بر چنین پدر و مادری 🍀خستگی از سر و روی حمید می بارید. هر کی نمی دانست فکر می کرد چند شبانه روز خواب به چشمایش ننشسته است، در حالی که این چهره آویزان به خاطر برنده نشدن در مسابقه فوتبال بود. 🌺مادرش نگاهی مهربانانه به او کرد و با احساس همدردی گفت: الهی من فدات بشم. بعد از این همه تلاش و تمرین موفق نشدی برنده بشی؟! حمید جون حق داری ناراحت باشی من درکت می کنم. حالا پاشو بیا شام بخور انرژی بگیری برای تمرین و تلاشی بیشتر. 🌸حمید از این همه مهربانی و شور مادر، خستگی از تنش و ناامیدی از روحش دور شد. سخنان ملایم و دلگرم کننده مادر او را به وجد درآورد. مصمم شد برای آغازی دیگر و تلاشی بیشتر. نگاهی پر از لبخند به مادرش کرد و گفت: راست می گی مامان، دنیا که به آخر نرسیده، مسابقه بعدی خودمون برنده میشیم. مادر گفت: آفرین پسر عزیزم. خوشحالم پسری مثل تو دارم. 🍀مادر حمید می دانست اگر او را به همین حال رها کند، روز به روز حالش بدتر می شود و بر اخلاقش اثر می گذارد. همین هم باعث می شد با پدر و مادرش رفتار خوبی نداشته باشد. او سبک زندگی خود را بر اساس سخنان اهل بیت(علیهم السلام) قرار داده بود با سخنان آن ها انس خاصی داشت و هر روز مقداری را مطالعه می کرد و در زندگی پیاده می کرد. 🌸اتفاقاً همین چند روز پیش سخنی از پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)خوانده بود که اگر پدر و مادر رفتار شایسته ای داشته باشند، همین سبب می شود که فرزندشان هم رفتار خوبی با آن ها داشته باشد. (1) با یاد سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله وسلم) که در حق چنین پدر و مادری دعا کرده است، لبخندی بر لبانش نقش بست. 🌸🍀🍀🌸🍀🍀🌸 🔹(1) قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : رَحِمَ اَللَّهُ وَالِدَيْنِ أَعَانَا وَلَدَهُمَا عَلَى بِرِّهِمَا 🌺پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند رحمت كند پدر و مادرى را كه فرزندشان را با رفتارشان در نيكى به خودشان يارى كنند. 📚 الکافي , جلد۶ , صفحه۴۸. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
🌸مادر، پلاستیک نان و پنیر را از پشت شیشه عقب برداشت. بسم الله گفت و مشغول گرفتن غازی شد. پدر برای عوض کردن بحث و حال و هوای عباس آقا گفت: - یکی از دوستان مکانیکی داره. شماره منو یادداشت کنین اگه مکانیکی خوب گیرنیاوردین، معرفی تون کنم. 🔹عباس آقا تشکر کرد. گوشی اش را در آورد و شماره پدر را وارد کرد. قبل از اینکه بپرسد، پدر گفت: - عبدالکریم سهندی هستم. 🔸باقی مسیر را هم پدر و عباس آقا با صحبت هایشان، کوتاه کردند. عباس آقا نزدیک حرم امام خمینی خداحافظی کرد و رفت. کمی جلوتر از جایی که عباس آقا پیاده شده بود، ضحی دست روی شانه های پدر گذاشت و همان طور که آن ها را نرم، ماساژ می داد درخواستش را آرام در گوش پدر، مطرح کرد. پدر قبول کرد. نگاهی به همسرش انداخت که از خستگی، خوابش برده بود. ماشین را به کناره کشاند و آرام پیاده شد. ضحی به سرعت جایش را با پدر عوض کرد. درها را به آرامی بستند. پدر بدن خسته اش را رها کرد و چشمانش را بست. عضلات ساق پایش گرفت بود. طهورا لب پنجره نشسته بود و چرت می زد. ضحی از آینه جلو، به پدر نگاه کرد و با صدای آرام، حسنا را صدا زد و از او خواست کمر پدر را ماساژ دهد. حسنا دستش را پشت گودی کمر پدر برد و ماساژ نرمی داد. 🔹 ضحی به مادر نگاه کرد. خسته و خوابیده بود. دلش از محبت مادر و پدرش تپید. در دل، دعایشان کرد و خود را در آغوش سکوتی که در فضای ماشین پیچیده بود انداخت. صدای مردانه و جوان عباس آقا هنوز در گوشش بود. به اتفاقاتی که شنیده بود فکر کرد که چطور خدا مراقب بندگانش است و آن ها را از چه خطرهایی می رهاند. به خیابان ها و ساختمان هایی که از زیر دیدش می گذشتند، فکر کرد. سعی کرد از دید یک آتش نشان به هیاهو مردم نگاه کند. فکر کرد اگر آتشی به این ساختمان های بافت فرسوده بیافتد، چه حادثه ای ممکن است پدید آورد. 🔸آن روز را بیشتر، استراحت کرد و نسبت به آینده مبهمی که در انتظارش بود، فکر می کرد. تماسی از منشی خانم دکتر بحرینی نداشت. سحر چند بار تماس گرفته و پیامک داده بود تا همدیگر را ببینند و او سرکارش برگردد اما دیگر دلش با سحر نبود. حالا که کمی از او دور شده بود، می فهمید که سنخیتی بین او و سحر نیست. روی تخت دراز کشیده بود. کف دستانش را زیر سرش برد. خیره به سقف، صورت سحر را می دید و حالت های چهره اش را وقتی به او گفته بود "با تو به مسجد می آیم و تو هم بعدش با من به جشن تولدی بیا." چشمان سحر را به یاد آورد وقتی گفته بود "تو نگران نباش. حواسم به خانم پناهی هست." انقباض عضلات زیر چشمان سحر را به یاد آورد آن وقتی که گفته بود "ولایی ترین آدم این کشور تو هستی ضحی جان، افتخاری برای من است که دوست خوبی مثل تو دارم". و حالا می فهمید همه این حرفها، تکه پرانی هایی بودند که سحر به او زده بود. قلبش از دوستی با سحر، خالی و تهی شد. چشمانش را بست. فکر کرد "حالا دیگه گذشته. چطوره دیگه جوابشو ندم. اما این طور نمی شه. این روش غلطیه." تصمیم گرفت، بعدا راجع به این مسئله، بیشتر فکر کند و بعد، تصمیم بگیرد. 🔹 از روی تخت بلند شد و پشت میز نشست. برگه ای برداشت. بالای برگه نوشت: "برنامه ریزی." یک خط آمد پایین و سر تیتر ، سالی که در آن بود را نوشت. چند خط پایین تر، پنج سال جلوتر را نوشت. چند خط پایین تر، باز هم پنج سال جلوتر را. می خواست برای ده سال آینده اش برنامه های کلان بریزد. فکر کرد " تا ده سال آینده، حتما تخصصم را گرفته ام اگر خدا بخواهد. ازدواج کرده ام و لابد حداقل سه تا فرزند خواهم داشت. جراح زنان هستم و احتمالا مطب شخصی هم زده باشم. سال هشتم مطب می زنم. شاید چند جزئی از قرآن را هم حفظ کرده باشم. " از فکر آخرش، به وجد آمد. کمی حساب کتاب کرد : " اگر سالی یک جزء هم حفظ کنم، بعد از ده سال، ده جزء را حفظ خواهم بود. اگر سالی دو جزء، بعد از ده سال می شود بیست جزء. " تصمیم گرفت این کار را بکند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114