eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️سلام بر روشن ترین افق دنیا❣️ ✨آقاجان ای قشنگترین سلام دنیا 🌺چه شیرین است نوشتن هر روزمان برایتان چه خوش است سلام هر روزمان برایتان چه زیباست تکرار دعای هر روزمان برایتان چه دلنشین است گفتن هر روزمان برایتان 🌸مهدی جان قشنگترین لحظات عمر دنیا همان لحظات ظهور و حضورتان است. ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️شیوه صحیح ارتباط با فرزندان 🍀زمانی یک خانواده با آرامش و صمیمیت در کنار هم خواهند بود که تمام اعضای آن روش صحیح ارتباط گیری و برخورد با سایر اعضای خانواده را بلد باشند. برای والدین داشتن ارتباط صحیح با فرزندان از اهمیت بسزایی برخوردار است. یک رابطه قوی و صحیح می تواند شادی و نشاط را در یک خانواده به ارمغان آورد. 🔹دانستن و رعایت بعضی از نکات در استحکام رابطه بین والدین و فرزندان مؤثر است و سبب نشاط آن خانواده می شود، که در این مجالِ اندک به مواردی اشاره می گردد: 1- 🍃آغوش گرفتن ارتباط فیزیکی همچون آغوش گرفتن، موجب آرامش روح و روان فرزندان است. سبب می شود که فرزندان احساس صمیمت بیشتری با والدین داشته باشند. ( هنگام خداحافظی یا زمانی که به خانه می آیند یا وقت هایی که کار شایسته ای انجام داده اند و یا زمانی که به شما پناه آورده اند، مناسب است فرزند خود را در آغوش بگیرید. اگر فرزندِ نوجوان دارید، ساعاتی را بنشینید با هم دمنوشی بخورید و صحبت کنید. با دستان خود گاه گداری دستانش را بگیرید، یا به طور مثال: دستانتان را روی شانه هایش بگذارید.) 2- 🍃توجه کردن به احساسات فرزند شما نیاز به توجه دارد. هرگاه احساسات خود را آشکار می کند، بهترین فرصت برای ایجاد ارتباط صحیح است. به طور مثال: گریه کردن فرزند نزد شما؛ یعنی اینکه شما را پناهگاه یافته است و به شما اعتماد دارد. احساساتش را درک کنید و به او بگوئیدکه دردش را می فهمید. 3-🍃 گوش دادن فعال به حرف های فرزندان وقتی که فرزند شما حرف می زند حواستان کاملا به او باشد. روزنامه را کنار بگذارید، تلفن همراه را خاموش کنید و... هر وقت لازم هست در کنار گوش کردن با زبان خود یاریش دهید و به او بگوئید: وای! ... واقعا! ... می فهمم چی می گی! ... بیشتر برایم بگو... 4- 🍃بازی کردن زمانی را اختصاص دهید که با کودکتان بازی کنید. با صدای بلند بخندید، پر سر و صدا و هیجانی بازی کنید. 5- 🍃عجله نداشتن در موقع ارتباط گرفتن با فرزند خود، عجله نداشته باشید. به چشمانش نگاه کن، به خنده هایش گوش کن، اسمش را صدا کن و نوازشش کن. 6- 🍃دوست داشتن بی قید و شرط هیچگاه به فرزند خود نگویید در صورتی که فلان کار را انجام دهی دوستت دارم! 7- 🍃سرزنش نکردن هرگاه فرزندتان مرتکب اشتباهی شد از سرزنش کردن او بپرهیزید و با چشم پوشی، از خطایش بگذرید. 8- 🍃اجتناب از مقایسه کردن هیچ وقت فرزند خود را با دیگران مقایسه نکنید. به او نگویید: از فلانی یاد بگیر! 🌺بنابراین برای اینکه والدین ارتباط موفقی با فرزندان داشته باشند باید از موارد بالا کمک بگیرند. اگر ارتباطی با معیارهای صحیح صورت بگیرد، متقابلا فرزند هم با والدین صمیمی خواهد شد. پس چیزی را از والدین مخفی نخواهد کرد. همانند یک دوست با آن ها حرف می زند و درددل می کند. 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹خانم باردار تکیه اش را از دیوار برداشت. موقع گرفتن لیوان، دستش می لرزید. صدایش دست کمی از دستش نداشت وقتی پرسید: - آخه مشاوره برای چی؟ تا به حال نشنیدم که برای بستری شدن مشاوره بکنن. یعنی چی شده؟ - چیزی نیس. مشاوره بیهوشی همیشه قبل از عمل انجام می شه که متخصص بیهوشی از وضعیت بیمار مطلع باشه و بهتر بتونه تو اتاق عمل بهتون کمک کنه. چیز خاصی نیست. یک سری سوال ازتون می پرسن. نگران نباشین. 🔸با حرفهای ضحی، از درصد نگرانی آن خانم کم شده بود اما هنوز هم اضطراب در چهره اش وجود داشت. صدای دستگاه ان اس تی(nst) بلند شد. باید می رفت و ضربان قلب را چک می کرد. دست روی شانه خانم باردار گذاشت و گفت: - ان شاالله با دیدن کوچولوهای خوشگلتون همه این نگرانی ها برطرف می شه. براتون صدقه می ذارم. زودتر برین تا خانم دکتر نرفتن کارتون زودتر راه بیافته. 🔻با هدایت ضحی، خانم باردار از سالن انتظار بیرون رفت. ضحی به اتاق برگشت و نوار قلب جنین ها را چک کرد. کار یکی شان تمام شده بود. چسب را از روی شکم مادر باز کرد و دستگاه را خاموش کرد. نفر بعدی را صدا زد و منتظر شد روی تخت بخوابد تا چسب ها را متصل کند. - خانم سهندی، کارتون تموم شد تشریف بیارین. 🔹چسب ها را که وصل کرد و خیالش از ثبت ضربان راحت شد، از اتاق بیرون رفت. منشی اتاق خانم دکتر، اشاره به مسئول پذیرش کرد. ضحی چند قدم به سمت مسئول پذیرش رفت. خانم امیری سرش را نزدیک گوش ضحی آورد و گفت: - اون خانم همون بیمار اورژانسیه نبود؟ برو ی سر بهش بزن. گمونم با شوهرش دعواش شده. وا رفته روی صندلی. 🔸ضحی سرش را جلوتر آورد. دستش را روی میز پذیرش گذاشت و خیز برداشت تا از پنجره ای که وسط دیوار برای پذیرش بیمار باز کرده بودند، راهروی بیرون سالن انتظار را نگاه کند. خودش بود. همان که چند دقیقه پیش آرامش کرده بود. سری به اتاق زد و نوار قلب ها را چک کرد. همه چیز مرتب بود. از اتاق بیرون آمد. نزدیک در سالن انتظار، پاهایش از حرکت ایستاد. - برو اصلا نمی خوام ببینمت. هیچ نیازی بهت ندارم. تنها می رم زایمان می کنم و همونجا هم می میرم از دستت راحت می شم. - چرا ناراحت شدی اخه مگه من چی گفتم. می گم الان پول ندارم اگه بستریت کنن. - چرا نمی فهمی. می گن اورژانسیه یعنی بچه ها تو خطرن. پول کیلو چنده. مگه ازت پول می خوان. - برای بستری باید پول بدم دیگه خانم. تو چرا نمی فهمی. - بیا. این النگو رو برو بفروش همه اش رو دود کن بره ی کمی اش رو هم بده پذیرش. خیالت راحت شد اخرین النگوی هدیه مامانم رو هم گرفتی. فقط از جلوی چشمم برو نمی خوام ببینمت. ای خدا. 🔻شوهرش، النگوی پرت شده را از زمین برداشت و داخل جیب گذاشت. بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، از پله ها پایین رفت. خانم باردار روی صندلی های کنار راهرو، نشست. دستانش می لرزید. پاهایش جان نداشت. ضحی کنار خانم نشست تا دلداری اش دهد. رنگش پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما برعکس انتظار ضحی، به گریه افتاد. مسئول پذیرش، از پنجره وسط دیوار به ضحی نگاه و لبخندی حواله کرد که یعنی "آفرین. ادامه بده." ضحی همان طور که جواب لبخند خانم مسئول پذیرش را داد، پشت خانم را نوازش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا گریه اش بند بیاید و بتواند از جا بلند شود. رنگ به رو نداشت. ضحی دستش را گرفت و به اتاق برد تا فشارش را بگیرد. با خودش حساب کرد حدود چهل دقیقه قبل برای گرفتن نوار قلب، کلوچه و آبمیوه خورده است. از داخل کشو، چند شکلات بیرون آورد و به خانم باردار تعارف کرد: - بخور عزیزم. نگران نباش. غصه خوردن برای بچه خوب نیستا. اگه قرار باشه عملت کنند، یکی دو ساعت طول می کشه. بیا این چندتا شکلات رو بخور. اون آبمیوه داخل پلاستیکت رو هم در بیار بخور تا حالت بهتر بشه بعد برو برای مشاوره. - ممنونم. چقدر شما مهربونین. کاش همه مثل شما بودن. - لطف داری عزیزم. 🔹دستگاه فشار را داخل محفظه اش گذاشت. نوار قلب ها را نگاه کرد. چند دقیقه ای هنوز مانده بود. احوال خانم هایی که روی تخت دراز کشیده بودند را پرسید. از خوب بودن حالشان که مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و با صدای کمی بلند گفت: - خانم هایی که کنترل بارداری نشده اند تشریف بیارن داخل. خانم هایی هم که هفته 37 به بعد هستند بیان داخل. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️سلام بر طلوع فجر❣️ 🌸 مهدی جان کی شود انقلابتان را جشن بگیریم؟! 🍀آقاجان شرمنده ایم که برایتان نبودیم یارانی همانند فجرآفرینان خمینی شرمنده ایم که برایتان نبودیم پا به مورد اعتماد جهت ظهورتان شرمنده ایم که برایتان نبودیم مطیعانی شایسته جهت 🌺آقاجان نیامدنتان را با دستان نازنین خودتان بگشایید. همان دستان علوی و زهرایی تان، همان دستان و حسینی تان. ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️پدرم سایه سرم 🍃با نگرانی و دلهره طول و عرض اتاق را بالا و پایین می رفت. هر وقت ذهنش مشغول می شد، این عادت به سراغش می آمد. چند روز قبل که قرار بود وامی برایش جور شود تا سرمایه ای باشد برای کار کردن؛ ولی یکدفعه بانک خبر داد که چون ضامن هایت چک ندارند به شما تعلق نمی گیرد. مگر اینکه تا دو روز دیگر ضامن معتبر معرفی کنید. 🍀حالا او مانده بود که چه کند؟ کسی را با این خصوصیات سراغ نداشت. در آن لحظه عصبانی بود و حوصله کسی را نداشت. همینطور که فکر می کرد و راه می رفت. از پنجره پدرش را دید که داخل خانه آمد و او را صدا زد. حوصله جواب دادن نداشت؛ ولی برای پدر و مادرش احترام خاصی قائل بود. با اندکی تأخیر جواب پدر را داد. همین سبب شد که پدر با شنیدن صدای پسرش به سوی اتاق برود؛ ولی او با عجله خودش را به پدر رساند، و از او استقبال کرد. 🌺پدر از چهره رنگ پریده فرزندش متوجه ناراحتی او شد. با مهربانی گفت: پسرم چرا دل نگرانی؟ او هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. پدر همان لحظه دستان چروکیده و پینه بسته اش را برای دعا به بالا برد و گفت: خدایا خودت مشکل همه جوانها را حل کن و دست پسر من را هم بگیر. عزیزم ان شاءالله همه چیز درست میشود خودت را ناراحت نکن. من از تو راضی هستم ان شاءالله خدا هم از تو راضی باشد. 🍃در همین لحظه صدای زنگ موبایلش بلند شد، با بی حوصلگی آن را برداشت. وقتی تماس را وصل کرد، دوست دوران سربازی اش بود؛ که چند روز پیش او را در خیابان دیده بود. با دیدن یکدیگرخوشحال شده بودند و برای هم از کار و زندگی خود گفتند. او نیز گفته بود دنبال وامی است برای شروع به کار. بعد از اینکه دوستش احوالپرسی کرد به او گفت: حسن جان اگر هنوز وام نگرفته ای دست نگهدار خودت را زیر دین و قرض نینداز، از جایی برایم پول رسیده است، بیا با هم کار کنیم. اشک شوق در چشمانش حلقه زد و خدا را بر این نعمت و فضلش شکر نمود. 🍀🍀🌸🌸🍀🍀 رسول اللّه صلى الله عليه و آله : رِضَا اللّه ِ فِي رِضَا الوالِدِ وَ سَخَطُ اللّه ِ فِي سَخَطِ الْوالِدِ؛ خشنودي خدا در خشنودي پدر است و ناخشنودي خدا در ناخشنودي پدر.» (حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم، جلد هفتم،محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 350) 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹چهار پنج نفری از روی صندلی هایشان بلند شدند. فیش هایشان را گرفت و طبق نوبت، نفر جلوتر را به اتاق راهنمایی کرد. دستگاه فشار را برداشت و دور بازوی یکی از خانم ها بست. پمپ پلاستیکی کوچک دستگاه را فشار داد تا باد شود. روی یازده، ضربان را شنید. دستگاه را باز کرد و روی میز گذاشت. اطلاعات دیگر را از خانم پرسید و یادداشت کرد. برگه را امضا کرد. تاریخ زد و لای دفترچه بیمه خانم محکم کرد. برگه نوبت را روی دفترچه گذاشت و سمت خانم دراز کرد. خانم از جا بلند شد. دفترچه اش را گرفت و از اتاق خارج شد. 🔸 کار هر روزش همین بود که خانم های باردار را کنترل کند و موارد اورژانسی را جدا کند. نوار قلب بچه هایشان را بگیرد. جواب تلفن ها را بدهد و خانم های باردار را از نگرانی در آورد. با اینکه خسته می شد اما این کار را دوست داشت. دلداری دادن به خانم های باردار و نگران را دوست داشت. آرامشی که هدیه شان می کرد را دوست داشت. به ساعت نگاه کرد. نزدیک یک بود. صندلی های درمانگاه خلوت شده بود و متخصص زنان نفرات آخر را ویزیت می کرد. گزارش کارش را در دفتر ثبت کرد. لباس فرم را در آورد و سر جالباسی آویزان کرد. کیف و چادرش را برداشت و منتظر شد تا نفر آخر هم از اتاق خانم دکتر، بیرون بیاید. مسئول پذیرش یک ساعت پیش رفته بود. منشی خانم دکتر هم نیم ساعت قبل. فقط او مانده بود و خانم دکتر. بیمار از اتاق دکتر بیرون آمد. برگه های آزمایش و سونوگرافی هایی که داده بود را داخل کیف چپاند. از ضحی تشکر و خداحافظی کرد و رفت. خانم دکتر هم بیرون آمد. ضحی خداقوتی گفت و پشت سر خانم دکتر، از سالن درمانگاه بیرون رفت. 🔻سری به بوفه زد. آبمیوه ای خرید و همان جا کنار نرده های ورودی، نوشید. از بی خوابی دیشب، سرش درد گرفته بود. ساعت از یک گذشته بود. به این فکر می کرد که همین جا نمازش را بخواند و داخل نمازخانه استراحتی بکند و به شیفت بعدی کاری اش برسد یا یک سر به خانه بزند که تلفنش زنگ خورد: - سلام عزیزم.. جانم.. جلوی بیمارستان روبروی نگهبانی.. آره. دیدمت. - ضحی ضحی.. جریان دیشبو سرپرستار برام گفت. رفتی بیمارستان بهار؟ پذیرش کردن؟ چی سر اون خانم اومد؟ زنده است؟ خونریزی نداشت؟ تعریف کن دیگه ضحی - ماشاالله چه تخته گاز می ری. الحمدلله حالش خوبه. بیا بریم نمازخونه قبل از اینکه پس بیافتم نمازمو بخونم. تو راه برات تعریف می کنم. - قیافه ات مثل این کتک خورده هاست. دیشب اصلا تونستی بخوابی؟ نخوابیدی ؟ شیفت صبحت رو جابه جا می کردی خب.. - چرا یک ساعتی بعد نماز خوابیدم تقریبا. خوبم. ممنون. - بعد از ظهر هم شیفت بیمارستان داری که. الان تو لیست دیدم. تا هشت شب می کشی؟ می خوای من جات وایسم؟ - ممنونم. اصلا بگو ببینم تو اینجا چی کار می کنی؟ امروز که .. - ماما همراه بودم. 🔹همان طور که ضحی و سحر، به سمت نمازخانه می رفتند، سحر تعریف کرد: - زایمانش خیلی سخت نبود. بچه دومش بود. همه درداشو تو خونه گفتم بکشه بیخود بیمارستان معطل نشیم. می دونی که. پرهام خوشش نمی یاد .. - می دونم. حالشون خوبه خداروشکر؟ بچه چی بود؟ - ی دختر ناز سفید تپل. عین برف . اصلا انگار هیچ خونی تو بدن این بچه نبود از بس سفید بود. تو تعریف کن. نگفتی دیشب چی شد؟ 🔻وارد آسانسور شدند. سحر دکمه طبقه زیرزمین را زد و آسانسور از جا کنده شد. - ... آخرش که اومدم بیرون تازه یادم افتاد ماشین رو جلوی بیمارستان خودمون پارک کردم. مجبور شدم اون وقت شب سوار تاکسی بشم. حالا باز خداروشکر تاکسی بود. اینقدر خسته و خوابالو بودم که همش می ترسیدم تا خونه پشت فرمون خوابم ببره. - پس به خیر گذشت. اگه برای اون خانم اتفاقی می افتاد می تونست برای پرهام بد بشه. حتما تا الان گزارششو به اونم دادن. - حتما. می یای تو یا میری؟ - می یام تو. می خوام برسونمت خونتون. من شیفتت وایمیسم. - نه عزیزم. نگران نباش. حالم خوبه. ی چرتی می زنم بعد می رم بالا. شما برو خونه. - نگران تو که نیستم. نگران اون بچه های بیچاره ام که زیردست تو قراره نوار قلب بگیری و صدای قلبشونو گوش بدی و مامانای بیچاره که قراره براشون سرم بزنی و .. رنگ صورتت عین این مرده هاس. خودتو دیدی تو آینه؟ - گفتم که ی چرتی می زنم حالم بهتر می شه. نگران نباش. - وا. چرا تعارف می کنی؟ مگه تو کم جای من وایسادی. امروز من وایمیسم بی حرف. زود نمازتو بخون که اذان رو نیم ساعت پیش گفتنا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️سلام ای طلوع همه زیبایی ها❣️ 🌸آقاجان چه شیرین است دل را به شما پیوند زدن! مولاجان چه زیباست به یادتان بودن و برایتان نوشتن! 🌼مهدی جان قشنگترین لحظات عمرم همین با شما بودن است همین سلام کردن های هر روزمان همین نوشتن های مداوممان همین جواب سلام دادن هایتان همین دعاهایتان همین نگاههایتان ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ آرامبخش و مهر آفرین 🍀خداوند حکیم برای به آرامش رسیدن زن و مرد، ازدواج را قرار داده است. در زندگی هر یک از زوجین آرامبخش دیگری است.(1) برای ایجاد این آرامش در زندگی، آداب و شرایطی لازم است. باید آن ها شناخته شود و بر اساس آن رفتار صورت پذیرد. 🍃یکی از این موارد نحوه ارتباط کلامی بین همسران است. ارتباطی می تواند صمیمی و پرجاذبه باشد که آرامش را زینت بخش زندگی ها قرار دهد. بنابراین ارتباط باید در سایه شناخت هایی صورت پذیرد. 🌺شناخت دنیای مردان و زنان یکی از آن هاست. شناخت تفاوت این دو جنس لازم و ضروری است. از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد: 1- شناخت حساسیت ها، ارزش ها و توانمندی ها. (روحیه و حساسیت همسرش چگونه است؟ از چه چیزهایی خوشش می آید؟ نسبت به چه مواردی عکس العمل نشان داده و ناراحت می شود؟) 2- شناخت نیازها و کاستی ها. (به طور مثال: زن ها نیاز به عطوفت و مهرورزی و مردان نیاز به تحسین و احترام دارند.) 3- شناخت موقعیت های زمانی و مکانی. ( در چه خانواده ای رشد کرده است؟ یا در چه محیطی زندگی می کرده است؟ هم اکنون در چه شرایط و موقعیتی است؟) 4-شناخت ویژگی ها. (مثلا: مردها کلی نگر و زن ها جزء ی نگر هستند.) 🍀با به دست آوردن این شناخت ها از همسر خود، او را بهتر می شناسد. در نحوه صحبت کردن او با ایشان تاثیرگذار خواهد بود. به گونه ای که از سخن گفتن با یکدیگر لذت ببرند. علاوه بر آن در برابر مشکلات و موانعی که در زندگی به وجود می آید با ارتباط کلامی، هدیه دهنده آرامش به یکدیگر خواهند بود. علاوه بر آن راه حل برون رفت از آن ها را به دست می آورند. 🍀🍀🌸🌸🍀🍀 (1)🔹ومِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً ؛ و از نشانه‌هاى او آن است كه از جنس خودتان همسرانى براى شما آفريد تا در كنار آنان آرامش يابيد و ميان شما و همسرانتان علاقه‌ى شديد و رحمت قرار داد. (روم/21)📖 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🔹فرمان ماشین، در دستان سحر می چرخید و خیابان ها را یکی یکی طی می کردند. گوشی ضحی زنگ خورد و روی صفحه نوشته شد"خانم پناهی – دوقلو – بچه اول" - سلام خانم پناهی. احوال شما؟ کوچولوهامون چطورن؟.. جانم .. فاصله دردها چقدره؟ - کیه؟ - می گه صبح انقباض داشته. الان نیم ساعت نیم ساعت شده. یک هو درداش زیاد شده. فهمیدم. عزیزم .. چرا گریه می کنی؟ - چی شده؟ 🔸ضحی دستش را روی گوشی گذاشت و گفت: با شوهرش حرفش شده عصبانی شده، شوهرش از خونه رفته بیرون و حالا دردش گرفته - آره گلم.. نگران نباش. من گوشیم روشنه. ان شاالله که چیزی نیست و حال بچه ها خوبه. سعی کن آروم باشی. یک شربت، چند تا خرما بخور و کمی استراحت کن. شوهرت هم برمی گرده. اینا نمک زندگی ان. آره گلم. هر کاری داشتی زنگ بزن. فاصله دردهات به ده دقیقه رسید معطل نکن و برو بیمارستان. آره عزیزم.. - بگو اگه شوهرت نبود خودم می یام دنبالت - آره عزیزم. ان شاالله که خیره. آدرس خونتون رو برام پیامک کن. شوهرت نبود خودم می یام دنبالت. نگران نباش. زنده باشی.. استراحت کن گلم.. خدانگهدارت عزیزم - چقدر قربون صدقه می ری. آدم دلش می خواد زائو باشه نازش رو بکشی. بفرما رسیدیم.. 🔹گوشی ضحی مجدد زنگ خورد: - سلام علیکم آقای پناهی. بله الان باهاشون صحبت کردم. بله بهشون توضیح دادم چی کار کنن. شربت و خرما بخورن و استراحت کنن. بله تا می تونید آرومشون کنین. استرس برای مادر و بچه خوب نیست. الان نیازی نیست. با توجه به اینکه هنوز هفته سی و پنجم هستن. با این حال خدمتشون عرض کردم. اگر دردها مرتب بود و فاصله شون به یک ربع ده دقیقه رسید برید بیمارستان و با بنده تماس بگیرید.. بله ان شاالله.. خدانگهدار - چی شد؟ شوهرش اومد؟حالا اگه درد زایمانش بود بلند نشی بیای ها. من هستم - نه بابا بنده خدا خیلی حساسه. خودم باید باشم بالاسرش. سفارش پرهام رو هم داره . شوهرش رفته پیش پرهام - همین کوچه است دیگه. 🔺سحر فرمان را دور گرفت و 206 اش را از لای دو ردیف ماشینی که دو طرف کوچه، کیپ به کیپ، پارک شده بود، رد کرد و جلوی در سفید رنگ خانه ضحی، پدال ترمز را فشار داد: - جدی گفتم. من و تو نداریم. خودم بالاسرش هستم. تو استراحت کن. حالت خیلی خرابه. می خوای بیام یک سرم بهت وصل کنم؟ - نه بابا خوبم. اینقدر تلقین نکن حالم خرابه. من خوبم. قیافه ام غلط اندازه دختر. پس یادت نره. اگه بیمارستان اومد حتما بهم خبر بدی ها. ولو شده هیچ کاری هم نکنم و همه زحمت هاشو تو بکشی همین که بالاسرش باشم خیالش راحت می شه. 🔸گوشی ضحی مجدد زنگ خورد. سحر گردن کشید و به محض اینکه فهمید خانم پناهی است، گوشی را از ضحی قاپید: - سلام عزیزم.. من دوست صمیمی ضحی هستم. بله اینجا هستن منتتهی دستشون بنده، گوشی شون رو سپردن دست من و سفارش کردن اگه تماس گرفتین جواب بدم. آره فدات شم. آره قربونت، عزیزم. دردت بهتر شده؟ خب خدا روشکر. آره عزیزم. گفتم که سفارشت رو بهم کرده بود. ببین گلم، من امروز شیفت بیمارستان هسم. نگران نباش. بگی سحر همه می شناسن. دوست خانم سهندی هسم. آره عزیزم. قربونت. باشه شماره ات رو می گیرم الان تک می زنم. کاری داشتی حتما به خودم زنگ بزن. ضحی نگفت بهت، ازپریشب بیدار بوده نتونسته بخوابه. حالش خیلی خوب نیست. بله.. الان تک می زنم. باشه شماره ات رو بگو.. خب.. 97.. خب.. باشه الان تک می زنم. 🔺ضحی همین طور پر پر زنان، سعی داشت گوشی را از سحر بگیرد اما سحر اجازه نداد و گوشی را قطع کرد. نگاهی به آن انداخت و گفت: - قرار شد به خودم زنگ بزنه. شما خوب استراحت کن. نگران هیچی هم نباش. پرهام هم با من. بزار ببینم شماره اش رو درست گرفتم یا نه. - با این حال اگه اومدنی شد حتما به من خبر بده. باشه؟ قول؟ - باشه. قول قول. 🔹ضحی از ماشین پیاده شد و تا ماشین سحر وارد خیابان اصلی نشد، قدرشناسانه نگاهش کرد. دسته کلید را از جیب کناری کیفش در آورد. وارد پیاده رو شد. صدای موتور ماشین روشنی توجهش را جلب کرد. کلید انداخت و در را باز کرد. موقع بستن در چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که همه پنجره هایش دودی بودند. در را بست و از دالانی که با برگ های پوتوس، تشکیل شده بود رد شد. در خانه را باز کرد. بوی گلاب، وادارش کرد که نفس عمیقی بکشد. در را که بست، صدای مادر را شنید که او را دعوت به سفره کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣سلام ای امید غریبان تنها❣ 💔آقاجان دلهایمان بی قرار است قرار دلهایمان کجایی؟ آرامش قلبهایمان کجایی؟ 💦آقاجان چشمهایمان به راه آمدنتان بارانی است زیباترین قرار هستی کجایی؟ قشنگترین انتظار هستی کجایی؟ 🥀شکایت نیامدنتان به که گویم؟! اللّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا، وَغَيْبَة إِمامِنا، وَشِدَّةَ الزَّمانِ عَلَيْنا، وَوُقُوعَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الْأَعْداءِ عَلَيْنا، وَكَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا ارواحناله الفداء 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ بزرگترین نعمت 🍀اگر اغراق نباشه شاید روزی هزار بار خدا رو شکر می کرد. امروز هم پایش را از خانه که بیرون گذاشت ذکر دل و زمزمه لبش همین بود. - تو اداره همه از او انرژی می گرفتند، و او را به چهره ای خندان می شناختند. 🌸 از همه چیز لذت می برد، صدای آواز گنجشک ها، صدای خش خش برگ های زیر پایش، سرمای سوزناک فصل پائیز، رنگ های برگ های زرد و نارنجی و سبز درختان. شاید باورش برای دیگران سخت باشد ولی او حتی از فشار دادن دکمه ریموت و صدای باز شدن قفل های درب ماشین هم لذت می برد. - همه را مدیون او می دانست. با وجود همه مشکلات و کمبودهای زندگی اش احساس خوشبختی می کرد. 🌺بار دیگر با ذکر الحمدلله فضای دهانش را عطرآگین کرد. وارد اتومبیلش شد. با چرخاندن سوئیچ ماشین را روشن کرد تا گرم شدن موتور ماشین، دست بر سینه گذاشت و به امام زمانش سلام کرد و چند جمله ای در دل با عزیز فاطمه نجوا کرد. این کار هر روزش بود خوشبختی زندگی اش را مدیون نگاه محبت آمیز مولایش می دانست. 🌸🍀🍀🌸🌸🍀🍀🌸 🔹الإمام الصّادق(علیه السلام): « ...سَعیدهٌ سَعیدهٌ امراهٌ تُکرِمُ زَوجَهَا و لاتؤذِیهِ و تُطِیعُهُ فی جَمیعِ أحوالِهِ» امام صادق(علیه السلام): «... خوشبخت است، خوشبخت آن زنی که شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی فرمان برد.» 📚وسایل الشیعه، ج۱۶، ص ۲۸۰ 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114