eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺سلام و صلوات بر تو ای تسکین دهنده قلبها 🌱آقاجان زرق و برق دنیا چشم ها را کور و دل ها را می فریبد؛ و تنها کسانی از این هیاهو به سلامت عبور می کنند که تو را داشته باشند. 🌱مولاجان دنیا با تمام زیبایی هایش را نمی خواهم، دوست دارم در همه حال و همیشه به یادت باشم و لحظه ای از وجود نازنین تان غافل نباشم. 🌼همانطور که بعضی از بزرگان، سفارش کردند که هر وقت احساس کردید از یاد امام و محبت نسبت به او دور شده ای در قنوت نمازهایتان دعای" لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک " را بخوانید؛ " خدایا قلبم را برای ولی امرت نرم‌ و مطیع گردان" (1) سیدی توفیق ده با مداومت براین ذکر همنشین دائمی یاد و نام تو باشم. ☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️ (1)فرازی از دعای معرفت در زمان غیبت 🔺مفاتیح الجنان /ملحقات مفاتیح الجنان/ دعایی که در زمان غیبت باید خواند ص ۱۱۴۴. 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️من و واجب فراموش شده 🌺برای رفتن به حرم رضوی بی تاب بودم ؛ اما وقتی از زائرسرا خارج شدیم، بهانه گیری و نق زدنِ بچه ها شروع شد. بخاطر آرام کردن آنها مجبور شدیم به سمت مغازه های اسباب بازی فروشی برویم تا با خریدن وسیله‌ای، به آنها حق سکوت دهیم و سپس با خیال راحت مشرف به زیارت ثامن الحجج شویم. 🍀ورود ما به مغازه همزمان با خروج خانمی شد که حجاب نیمه بندی داشت و آرایش غلیظی روی صورتش نشسته بود. با لبخند و خوشرویی به او گفتم:« عزیزم شالتون رو جلوتر بیارین و موهاتون رو بپوشونید». چشم و ابرویی برایم نازک کرد و با ناراحتی گفت:« اینجا که حرم نیست، از من می خواهید حجابم رو رعایت کنم». 🌸از تعجب چشمهایم گرد شد، که چرا حجاب را فقط مختص اماکن مذهبی می داند ، بنابراین بعد از کمی تأمل گفتم:« اینجا هم نامحرم است و رعایت حجاب واجب». اما با بی اعتنایی از کنارم گذشت و مرا با این فکر درگیر کرد که آیا واقعا احکام را نمی دانست یا توجیهِ بهتر از این برای من پیدا نکرده بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
چه بسا او در ششم تیرماه ترور شد تا در هفتم تیرماه به شهادت نرسد و محفوظ بماند برای انقلاب _ششم تیرماه ۱۳۶۰ ترور آیت الله خامنه‌ای _هفتم تیر ماه ۱۳۶۰ بمب گذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت ۷۲ تن از یاران انقلاب یادشان گرامی و راهشان پر رهرو 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 حرکت آقای رئیسی در دو سال اخیر در قوه قضائیه مصداق حرکت جهادی شبانه‌روزی بود/ در این مدت امید مردم به دستگاه قضا احیا شد/ اعتماد ملت یک سرمایه بزرگ اجتماعی برای جمهوری اسلامی است 🔻 رهبر انقلاب صبح امروز در دیدار رئیس و مسئولان قوه قضائیه: لازم است خدا قوّت عرض کنیم به جناب آقای رئیسی. ایشان در این دو سال و چند ماهی که مسئولیت قوه‌ی قضائیه را داشتند حقاً زحمت کشیدند، تلاش کردند، کارهای خوبی انجام گرفت. حرکت جناب آقای رئیسی در قوه‌ی قضائیه مصداق همان چیزی بود که ما همیشه تکرار میکنیم؛یعنی حرکت جهادی، جدی، شبانه‌روزی، پرتلاش، پرانگیزه. 🔹 آثار خوبی هم داشت و مهمترین اثر این حرکت همین بود که امید مردم به قوه‌ی قضائیه را زنده کرد، احیاء کرد، مردم را به قوه‌ی قضائیه خوش بین کرد. ما شکایتهای مردم را از دستگاههای مختلف دریافت میکنیم، خیلی تفاوت هست بین آن قبل از این دو سال و اندی با بعد از این دو سال و اندی در نظرات مردم. امید و اطمینان به قوه را زنده کرد. 🔹 این سرمایه‌ی اجتماعی است، این اعتماد مردم به دستگاههای فعال در جمهوری اسلامی یک سرمایه‌ی بزرگ اجتماعی است. ۱۴۰۰/۰۴/۰۷ 💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از سلام فرشته
🔹ضحی از بیمار تشکر کرد. پایه فلزی را جلوی پای بیمار گذاشت تا بالا برود و روی تخت بنشیند. از پرستاری که در کنارش ایستاده بود، پتوی و کیسه آب جوش خواست. 🔻تا پرستار کیسه را بیاورد، استاد بالاسر ضحی رسیده بود و شرح وضعیت خواسته بود. ضحی کارهایی که کرده بود را گفت و حدس پزشکی اش را زد. استاد گفته های ضحی را بررسی کرد. پرستار با پتو و کیسه آب جوش آمد. ضحی پتو رو مانند شالی، دور پهلوی بیمار بست و کیسه آب جوش را لای تای اول آن گذاشت. حرارت، کلیه و کمر خانم باردار را گرم کرد و بلافاصله، خروجی ادرار بیشتر شد. به پیشنهاد ضحی، سِرُم این نوبت را قطع کردند. رنگ آبی رگ های خونی روی پا کمی نمایان تر شد. استاد نمره ضحی را در برگه اش یادداشت کرد و سراغ تخت بعدی رفت. 🔸تا نزدیک غروب، آموزش اساتید با تخصص های مختلف ادامه داشت. ضحی در دفتری که همراه داشت، نکاتی را یادداشت کرد تا از کتابخانه بهار، آن ها را در بیاورد و در صحبت های اساتید، تجربه هایشان را بخواند. نزدیک غروب، خسته از چند ساعت ایستادن، سراغ گوشی رفت. دیگر از پیامک های فرد ناشناس خبری نبود و همین، آرامش خاصی را به ضحی هدیه داد. خدا را شکر کرد و برای فرستنده پیامک‌ها، نذر چهارده هزار صلوات هدیه به چهارده معصوم برداشت. 🔻به پیامک سحر پاسخ داد و بعد از ظهر فردا و پس فردا را مناسب اعلام کرد. یک ساعت به کلاس استاد، می توانست چند خانم باردار مشهدی را ویزیت کند. سحر آدرس موسسه ای که برای کلاس هماهنگ کرده بود را به ضحی پیام داد. آنقدر این کار روزمره برای سحر و ضحی عادی بود که ضحی به ذهنش نخورد سحر از کجا فهمیده من به مشهد آمده ام. به عباس زنگ زد. پشت خطی بود. چند دقیقه صبر کرد و مجدد زنگ زد. صدای شاداب عباس، حالش را جا آورد. - برگردیم هتل یا حرم؟ - حرم بریم ولی باید برام ویلچر بگیری. جون ندارم وایسم از بس بدو بدو کردیم. - اونطرف خیابون، منتظرتم. 🔹پله های بخش را دوتا یکی کرد و خودش را به همکف رساند. ماشین عباس را از پنجره دید زد. از سراشیبی مخصوص تخت بیمار شتاب گرفت تا در آغوش عباس بیافتد اما از در بیمارستان که خارج شد، متوجه شد عباس تنها نیست. خستگی که با دیدن عباس رخت بربسته بود حالا سنگین تر از قبل، باعث شد پاهایش توان رفتن نداشته باشد. به سختی خود را به سمت ماشین عباس کشید. کنار عباس ایستاد و خواست بگوید مهمان داری خودم می روم اما مواجه شدن با لبخند و نگاه آرام عباس، او را پشیمان کرد. ماشین را از عقب دور زد تا فرصتی برای نگاه به مهمان عباس نداده باشد. در عقب را باز کرد و بی صدا، نشست. فرهمندپور به سختی، لحنش را قوی و محکم کرد: - اگه اجازه بدید مرخص بشم. 🔸دست به سمت دستگیره برد اما بدنش روی صندلی، سنگین نشسته بود. عباس لبخند بر لب، سوئیچ را چرخاند و فرصت به فرهمندپور نداد: - ثواب رسوندن زائر رضوی به حرم رو می خوام من ببرم نه راننده تاکسی های عزیز مشهد. اونا هر روز از این ثواب ها زیاد جمع می کنند جناب فرهمندپور. 🔸صدای کمک فنرها در دست انداز، موتور و همهمه خیابان، سکوت ماشین را می شکست والا هیچ صدای از هیچکدامشان در نیامد. هر چه در ماشین، سکون و سکوت حاکم بود، جوشش چشمه نگرانی ضحی، دستهای سردش را به عرق نشانده و غریو دلتنگی فرهمندپور، ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. با دیدن گنبد طلای رضوی، نگرانی از قلب ضحی رخت بر بست. از همان جا عرض سلام کرد و چشمانش به اشک نشست. فرهمندپور خیره گنبد، جذبه ای که در قلبش ایجاد شده بود را شدیدتر از کوبش دلتنگی ضحی یافت. به عباس نگاه کرد که لبش می جنبید و چشمانش زلال تر شده بود. . عباس و فرهمندپور جلوتر، از ماشین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. ضحی پیاده شد و عباس کنترل قفل ماشین را فشار داد. به فرهمندپور بفرمایید گفت و حین راه رفتن، به گونه ای رو به سمت او می‌گرفت که محافظی برای همسرش باشد. رد شدن از بازرسی، آرامشی به ضحی داد. به عباس زنگ زد: - عباس جان اگه اجازه بدی من نیام پیشتون. ساعت قرار رو بگو.. آره.. باشه.. منم خیلی دعا کنی ها.. خیلی. 🔹ضحی چند بار دیگر قربان صدقه عباس رفت. گوشی را داخل کیف گذاشت و منتظر شد تا نفر جلویی، بازرسی شود. حالا که خیالش از عباس راحت شده بود، تمام حواسش را به امام داد. انگار نه انگار که بین جمعیتی بود که هر لحظه شلوغ تر می شد و او را به جلو هُل می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام و صلوات بر تو ای امام حاضر و ناظر 🍀آقاجان شنیده ام که در بين اعراب در قديم الايام يكى از نشانه هاى استيصال و درماندگى و ناچارى دست بر سر نهادن است و چنانچه در تاريخ هم نقل شده كه حضرت زينب كبرى در بالاى تله زينبيه وقتى ديد شمر بر سينه امام(علیه السلام) نشسته است دو دست خود را بر سر نهاد كه نشانه ناچارى و نهايت مصيبت را حكايت مى كند. 😭😭 🌱سیدی همچنین وقتى با ذكر نام تان دست بر سر خود مى نهيم يعنى اين كه مهديا تاج سرمائى و مؤدبانه در مقابلتان ای امام حاضر و ناظــر می ایستیم. 🌼مولاجان من هم با بردن نامتان دست بر سر می گذارم که بگویم مهدیا تاج سرم هستی و نهایت درماندگی را از نبودنتان در بینمان نشان دهم، چنانکه در پیشگاه حق از فَقدَ نبیّا و غیبة ولیّنا شکوه دارم. اللّهم عجّل لولیک الفرج 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍️آروم دل 🍀•فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ. . .* 🌺پس به هر طرف روی کنید به سوی خدا روی آورده‌اید 📖بقره-115 🌱عاشق که باشی جز " او " را نمی بینی🌱 🌼مردي از اهل کتاب آمد حضور اميرالمؤمنين(علیه السلام) از حضرتش مسائلي را سؤال كرد، قبلاً پيش ديگران رفته بودند که آنها از جواب بازماندند، يكي از سؤالهاي آنها اين بود كه "أخبرني عن وجه الربّ تبارك وتعالي؟" سؤال كردند كه وجه الله چيست؟ بگو وجه الله كدام سمت است؟ 🍀"فدعي علي(علیه السلام) بنار و حطبٍ،" حضرت دستور داد آتش و هيزمي حاضر كردند، "فأضرمه"؛ آن هيزم را با آتش افروخت. "فلمّا اشتعلت"؛ وقتي اين آتش شعله‌ور شد، قال علي(علیه السلام): " أين وجه هذه النار"؟ صورت اين آتش كجاست؟ شما ممكن است براي شخص يك وجهي قائل باشيد كه بگوييد اين روي شخص است و اين پشت شخص، براي اجرام و احجام مي‌توانيد وجه و خلف قائل بشويد، امّا اين شعله رويش كدام سمت است پشتش كدام سمت؟ 🌺قال علي(علیه السلام): "اين وجه هذه النار؟" قال النصراني: "هي وجه من جميع حدودها"؛ همه طرفش وجه است، يعني هر كس در كنار اين آتش قرار گرفت مي‌گويد: من رو به آتش‌ام. آنهايي كه از شرق‌اند مي‌گويند: ما رو به آتش‌ايم، آنهايي كه از غرب‌اند، مي‌گويند: ما رو به آتش‌ايم، آنهايي كه از شمال و جنوب‌اند مي‌گويند: ما رو به آتشيم. از هر طرف وجه است، آن‌گاه حضرت فرمود: "هذه النار مدبرة مصنوعة لايعرف وجهها و خالقها لايشبهها" ؛ اين آتش يك موجود مخلوق است، همه طرفش وجه هست، شما نتوانستيد وجه او را تشخيص بدهيد آن وقت مي‌خواهيد وجه خدا را تشخيص بدهيد؟ ﴿و لله المشرق و المغرب فأينما تولّوا فثمّ وجه الله﴾ حضرت به اين آيه اشاره كردند. 📚بحارالأنوار، ج۳، ص۳۲۸ ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ضحی فرصت زیادی نداشت. با خواندن زیارت نامه و دعای بعدش، وقت تمام شده بود و آماده رفتن. گوشی چند بار زنگ خورد. همان شماره ناشناس بود. چنگک به جانش افتاد. چرا دست بردار نیست؟ چرا تماس گرفته؟ باید چه کار کنم؟ به ضریح حضرت نگاه کرد: - یا علی بن موسی الرضا، آقاجان به من رحم کنید. نجاتم بدین. قلبم رو نجات بدین. این بنده خدا رو هم نجات بدین. می ترسم آقاجان. 🔸تماس قطع شد. چشمان اشک بارش را پاک نکرده، از جا برخواست. عرض ارادت کرد و از بین جمعیت خارج و وارد صحن شد. سوز سرما خود را از لای تار و پود چادر و لباس گرم ضحی رد کرد و به تنش نشست. تا رسیدن به قرار، در خود پیچید. هر بار که صدای پیامک می آمد، قلبش در چنگک فشرده تر می شد. به ذکر صلوات پناه برد و تمام توجهش را به امام رضا علیه السلام داد. - فدایتان شوم، او را نجات دهید و از این ابتلا رها کنید که ما هم نجات پیدا کنیم. آقاجان چه شده که بعد از این همه مدت، حالا که آمده ام زیارت باید یک نفر این طور شیفته من بشود و پیام بدهد و حواس مرا از شما پرت کند؟ من که سعی کردم عباس مانع از توجهم به شما نشود. آقاجان دغدغه شما و مولایمان صاحب الامر داشتن را دوست دارم نه دغدغه های اینچنینی که به خود مشغول شوم.. 🔻فرهمندپور، گوشی دستش بود. نگاهش به ضریح و دلش پیش ضحی. به محض داخل شدن در محدوده حرم، چنان بی قرار شده و اشک هایش بی اختیار جاری شده بود که اگر سحر او را می دید، حتما استوری پیجش می کرد و هزاران شکلک مختلف می زد که عجب از آدمی! عشق چه ها که نمی کند. 🔸گوشی را در آورد و به ضحی زنگ زد. می خواست بگوید که عاشقش است و التماسش کند و به امام قسمش دهد که با او زندگی کند اما ضحی جواب نداد. فکر کرد شاید نفهمیده و دوباره زنگ زد. باز هم جواب نداد. حتما دعا می خواند. دلش می خواست آنقدر در قلب ضحی را بکوبد که بالاخره قلبش را به رویش بگشاید و او را به منزلش راه دهد. پیامک چهارم را نوشت: - چگونه طاقت بیاورم تا آخر عمر ضحی جان. کاش همین جا جان دهم و در دَم، آرام شوم از این درد. می سوزم. می نالم. بی تابم. تیر می کشد. قلبم. صورتم. عضلاتم. بند بند وجودم. 🔹ارسال کرد و باز نوشت: - هر چقدر برایت می نویسم چرا آرام نمی شوم. این بی تابی مرا خواهد کشت. حاضرم بی تو بمیرم اگر سر قبرم بیایی و کفن از صورتم کنار زنی. دل خدا را به دست آوردن راحت است. او مهربان است. 🔻خودش تعجب کرد که چه دارد می نویسد اما ادامه داد. هر چه از قلبش بیرون می زد را می نوشت: - مرا ببین چه می گویم. منی که سالهاست با خدا کاری نداشته ام، دم از مهربانی خدا می زنم. از خدای مهربان می خواهم آن لحظه مرا زنده کند تا بوسه ای بگیرم و دست نوازشم را بر صورت مهربان و جدی ات بکشم و آرام شوم. ضحی جان از عاشق خرده نگیر. او چه می فهمدکه چه می گوید. 🔸یک لحظه چهره عباس جلوی چشمش آمد. مانده بود ارسال کند یا نه. به ضریح چشم دوخت و با لحن درهمی از عتاب و التماس و تواضع گفت: - آقا. خودت می دونی غیر از بچگی، تا به حال پیشت نیومدم. الانم حالم خرابه. عاشق کسی شده ام که مال من نیست. من اهل معامله ام. پس یا اونو به من برسون یا منو از اون بکن. قول می دم دیگه نمازامو بخونم و با خدا آشتی کنم اگه منو از این وضعیت سخت نجات بدی. 🔹معامله خوبی بود. رهایی در مقابل بندگی. بندگی ای که فقط از مادر شنیده و دیده بود. پیرزنی که تا آخرین لحظات عمرش، نگران تنها پسرش بود و وصیت کرده بود هر ماه برایم صلوات خیرات کن. می دانست همین صلوات هاست که ناجی اوست. پیام را پاک کرد. گوشی را خاموش کرد و داخل جیب انداخت. به اطراف نگاه کرد. بیشتر مردان در حال خواندن دعا بودند. از جا بلند شد و کنار یکی از آن ها قرار گرفت. زیارت نامه می خواند. از همان جا، هر چه او خواند را زمزمه کرد. اشکش بند آمد. قلبش کمی آرام تر شد. به آن آقا گفت: اگه می شه بازم بخونین. من خیلی سواد دعاخوندن ندارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍فقط خود خودش 🍀و إِنْ يُرِدْکَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ 🌺 و اگر(خداوند) اراده خیری برای تو کند، مانع فضل او نخواهد شد. 📖یونس- 107 پس از در خونش جدا نشو☺️ ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌱نگفتند اگر هنوز خورشید طلوع میکند به خاطر شماست! 🌱نگفتند اگر هنوز گاهی باران میبارد به خاطر شماست! 🌱نگفتند اگر هنوز گلی می شکفد به خاطر شماست! 🌱نگفتند اگر هنوز زمین خورده ای بر می خیزد به خاطر شماست! 🌱نگفتند اگر هنوز مریضی شفا می گیرد به خاطر شماست! 🌱نگفتند اگر هنوز قرضی ادا میشود به خاطر شماست 🌱نگفتند اگر شما بیایید هیچ وَ هیچ بدی در روی زمین خدا یافت نخواهد شد ... 🍀هنوز که هنوز است خیلی ها نمیدانند که شما امان اهل زمینی و آرزوی اهل آسمان... ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ✨ ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
هدایت شده از سلام فرشته
🔻 از خواندن دعا خسته شد. تشکر کرد و نشست. فکر کرد این ها چطور ایستاده اینقدر دعا می خوانند. به بغل دستی اش نگاه کرد. سربرگ مفاتیح را خواند. زیارت جامعه. چشمش به پیرمردی افتاد که به سختی، خود را به ضریح می رساند. یاد پیرمرد فرودگاه افتاد. به جمعیت فشرده پشت ضریح نزدیک شد. بدون اینکه کاری بکند، مردم راه را برایش باز می کردند. به ضریح رسید و جمعیت پشت سرش بسته شد. تعجب کرده بود. رو به ضریح گفت: - خودت می دونی من همه کار کردم. مشروب خوردم. بی نمازی کردم. جنس رد کردم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اما هیچوقت پا رو ناموس کسی نزاشتم. الان ضحی رو چی کارش کنم؟ با این عشقش چی کار کنم؟ ی کاری بکن که خیرات به قبر مادرم بفرستم و بگم راست گفتی که اون ها همه کاره عالم اند. 🔸به ساعت نگاه کرد. از نه شب گذشته بود. حال ماندن نداشت. حال رفتن که هیچ. وقتی به این فکر کرد که چند اتاق آنطرف تر، ضحی در کنار همسری است که او نیست، حالش گرفته می شد. او ضحی را می خواست و این خواستن را چون کودکی، فریاد می کرد. از حرم بیرون آمد. از دور دستی بالا برد و از امام خداحافظی کرد و خیلی جدی گفت: - ببینم چه می کنی امام. برادریمو بزار ثابت کنم برات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 🔹یک صلوات ساده با حروفی که هیچکدام از مخرج درست خودش ادا نشدند برای امام رضا علیه السلام فرستاد. در خیابان ها پرسه زد. چادرهای گلدار دید و خواست برای ضحی بخرد اما نخرید. جانماز سبز مخملی خواست بخرد اما نخرید. ادکلن بزرگی را خواست بخرد و پیشکشش کند اما نخرید. از جلوی عطاری که رد شد، برگشت. ادکلن را خرید. همان جا یک پاف به بلوزش زد و گفت: - با تو هر لحظه بیشتر به یاد ضحی خواهم بود. 🔻پلاستیک جعبه عطر را با دست راست گرفت و به تماس مجید، پاسخ داد. آدرس هتل را داد و سوار تاکسی شد. 🔸🔹🔸🔹 🔸مواجه شدن اول صبحی با پیامک سحر، خواب را به چشمان ضحی حرام کرد. هر چه محاسبه کرد دید با این قراری که سحر گذاشته، فرصتی نیست تا به چشمان قرمز و بیدار ضحی، خواب را هدیه دهد. قیدش را زد. به عباس که حاضر شده بود نگاه کرد. آدرس را گفت و قرار شد سر راه، ضحی را آنجا بگذارد. خواست جواب تندی بدهد اما یکی به دو کردن با سحر فایده نداشت. به موسسه رسید. از عباس تشکر کرد و برایش آرزوی موفقیت. عباس از اینکه تا پایان روز او را نمی بیند ابراز دلتنگی کرد و عذرخواهی: - مثلا اومدیم ماه عسل. دیگه ماه عسل ی خانم دکتر و ی آتش نشان بهتر از این نمی شه 🔹ضحی خندید و در تایید عباس گفت: - قرار نیست که به بیکاری بگذره. خیلی خوشحال شدم طرح آموزشی ریختی. عباس به سمت ضحی متمایل شد. به اطراف نگاه کرد. آن وقت صبح، جز پرندگان هیچ جنبنده ای آن اطراف نبود. قندی از لب های چون شکر همسرش گرفت و خداحافظی کرد. 🔻ضحی زنگ موسسه را فشار داد. مستخدم در را باز کرد و ضحی داخل آپارتمان شد. به طبقه پایین رفت و منتظر آمدن خانم های بارداری شد که قرار بود ویزیت بشوند. مستخدم بی هیچ حرفی، از جلوی چشم ضحی ناپدید شد. قرآن جیبی را در آورد و مشغول حفظ کردن سهمیه آیات شد. سه آیه اول صفحه را چند بار مرور کرد. صدای تق تق کفش پاشنه بلند یکی از خانم های شاد و بسیار شنگول، داخل موسسه شد. قرآن را بست و جلوی پای خانم باردار تمام قد ایستاد. 🔹یک ساعت مانده به ظهر، کار خانم ها تمام شده بود و ضحی هم نفس های آخرش را می کشید از بس نخوابیده و کار کرده بود. از عباس خبر گرفت اما بی جواب ماند. فکر کرد معلومه جواب نباید بده. وسط دوره است. حتما خودشم شرکت کرده. سر خیابان رفت و اولین تاکسی را دربست گرفت. نه به سمت هتل. به سمت حرم. تا حرم خودش را کشاند. زیارت نامه را نشسته خواند و گریست. سردرد به بی خوابی اش اضافه شد. 🔸پلک هایش سنگین و متورم شده بود. سر بر دیوار مرمری حرم گذاشت و تسبیح تربت به دست، صلوات فرستاد. نگران پیامک ها بود. فکر کرد کاش تماسش را پاسخ داده بودم و می فهمیدم چه کسی است. جواب خودش را داد فهمیدی که چه! اگر تو را هم مبتلا کند چه؟ از همین می ترسید. نگاه به زائرینی که به سمت ضریح می رفتند کرد. پلک زدنش تندتر شد. صداها از گوشش فاصله گرفتند و مهره تسبیح در دستش بی حرکت ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸🍃🌸🍃 🌺خدایا...! من گمشده دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری! 🍀خدایا! تا ابد محتاج یاری تو رحمت تو توجه تو عشق تو گذشت تو عفو تو مهربانى تو... و در یک کلام "محتاج توام"... دعای هر شب و روز اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🌸خداوندا... آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن 🌹آرامش نصیب لحظه هاتون🌹 ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114