#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_نه
🍀نماز که تمام شد، به سجده رفت و آرام گریه کرد. نگرانی تمام این روزهایش را خالی کرد. یاد فرانک افتاد. برای او هم دعا کرد. برای همه بچه هایی که این چند روز به دنیا آمده بودند. دلش برای در آغوش کشیدن کودک تازه به دنیا آمده، تنگ شده بود. برای اذان و اقامه گفتن تنگ شده بود. برای بوسیدن لپ های چرب و نرم و گرم نوزاد تازه به دنیا آمده و گذاشتن در آغوش مادرش، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود تا از راهروهای خلوت بیمارستان این طرف و آن طرف برود و برای مراجعین، مسائل را توضیح دهد و راهنمایی شان کند و دعای خیرشان را بشنود. دلش تنگ شده بود حرفهای آرام بخش به مادران بزند و دردشان را تسکین دهد. آن ها را ماساژ دهد و کمردردهایشان را بهتر کند. دلش لک زده بود برای شنیدن صدای قلب بچه هایی که قرار بود چند ساعت یا چند هفته دیگر به دنیا بیایند. برای همه شلوغی های درمانگاه و ملاقات و ویزیت کردن خانم های باردار تنگ شده بود.
🔺سجده اش طولانی شده بود. ترسید از به دنیا آوردن بچه ای که یار امام زمان نباشد چه رسد به دشمن. ترسید از اینکه خودش یار امام زمان نباشد. ترسید از اینکه فقط حرف بزند و به قول سحر، سنگ رهبر را به سینه بزند. ترسید از روزی که چادرش را به هر علتی، از سر بردارد. گوشه چادر را داخل مشتش کرد و همان طور در حالت سجده التماس کرد:
- خدایا مرا هیچوقت از این چادر سیاه ساده دور نکن. خدایا چادر بهترین بانوی عالم حضرت زهرا را از من دریغ نکن. نمی خواهم آن کاری را که این چادر را از سر من بردارد.
🌸مادر و خواهرانش داخل مسجد رفته بودند و کسی کنارش نبود. زیر باد سردی که می وزید، گریه کرد و اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که مجبور شد سر از سجده بردارد و دستمال کاغذی را به سمت بینی اش ببرد. باد سرد به صورتش خورد. نگاه به چراغ سبز بالای گنبد انداخت. دستمال را داخل جیب مانتو گذاشت. نفس عمیقی کشید. سجاده کوچکش را داخل کیف گذاشت. از جا بلند شد. پلاستیک کفشش را دست گرفت و به سمت پله های ورودی ساختمان مسجد حرکت کرد. داخل مسجد که شد، گرمای بخاری به صورتش خورد. صدای همهمه بیرون، با همهمه ای آرام تر، جایش را عوض کرد. کمی دنبال مادر و خواهرانش گشت. می دانست که مادر معمولا ردیف های جلو می نشیند. دنبال چادر نماز مادر گشت و آن ها را دید. آرام پشت سر مادر نشست. سجاده کوچکش را باز کرد و تسبیح تربت را برداشت. مشغول گفتن ذکر صلوات شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹فکری به ذهنش رسید. پیشانی اش منبسط تر و چشمانش بازتر شد. عضلات گرفته صورتش، گشوده شد و ته لبخندی روی صورتش نشست. به سجده رفت و بی صدا گفت:
- خدایا، مسئله را می سپارم دست تو. هر چه صلاح است خودت برایم رقم بزن. خودت آنچه می خواهی را جلوی راهم بگذار و من همان را انتخاب می کنم. به نظرم این درست است. عقل پدر از من بیشتر است. پس به تحقیق او اکتفا می کنم. هر کسی را او تایید کرد، دیگر ایرادی نمی گیرم. به خاطر تو، به خاطر اینکه بتوانم من هم به فرموده رهبرم، نسل شیعه را زیاد کنم، هر چه پدر گفت همان را انجام می دهم. خدایا این مسئله را برایم راحت کن. نگذار سخت بگذرد و سخت باشد. آن کسی که باید را به خواستگاری ام بفرست. من همه خواسته هایم را به خاطر تو و رهبرم، کنار می گذارم. در اصل می خواهم با تو معامله کنم. من از خواسته هایم کنار می نشینم، تو از من راضی باش.
🔹انگار که دچار یک خودشگفتگی خاصی شده باشد، از سجده بلند شد. سجاده اش را برداشت و شاد و سرحال به صف جلوی رفت. کنار طهورا نشست. سجاده را جلویش گذاشت و در جواب طهورا که گفت بالاخره آمدی؟ شاداب جواب داد آمدم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خالق لوح و قلم
🌺خدای عزیز هر سال تغییر و تحول طبیعت را نشانمان می دهی تا شاید درسی باشد برای دگرگونی و احسن الحال شدن.
🍀خدایا فرمودی: آغاز آفرینشت را بنگریم! کمک کن این تکرار هر ساله را دقیق بنگرم و یقین پیدا کنم که جهان آخرت را همین گونه می آفرینی.(1) خداجان یقین دارم تو بر هرکاری توانایی معرفتم را زیاد بگردان
🌸(1)قُل سيروا فِي الأَرضِ فَانظُروا كَيفَ بَدَأَ الخَلقَ ۚ ثُمَّ اللَّهُ يُنشِئُ النَّشأَةَ الآخِرَةَ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلىٰ كُلِّ شَيءٍ قَديرٌ
🌼بگو: «در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است؟ سپس خداوند (به همینگونه) جهان آخرت را ایجاد میکند؛ یقیناً خدا بر هر چیز توانا است.
سوره مبارکه عنكبوت آیه 20
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ
🍀ای جانشین خدا بر روی زمین
ای یاری دهنده حق خدا بر روی زمین
🌸تشنه آمدنتان هستیم؛ مانند کویری خشک عطشناک دیدنتان ...
سرگردان و حیران در کوچه های غربت به دورخود می چرخیم
🌺خودتان به دادمان برسید با دعاهایتان تا از این سرگردانی رها شویم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصتم
🔸هوا تاریک تاریک شده بود. جاده شلوغ بود. تاریکی جاده، ضحی را در خلسه ای آرام بخش، فرو برده بود. دیگر از آن درگیری های درونی اش خبری نبود. خود را دست خدا سپرده بود و راحت و رها، به تاریکی بیابان نگاه می کرد. ماشین ها به سرعت در باند مخالف، حرکت می کردند و نورشان به چشم ضحی می خورد. مادر لقمه های نان و پنیر را در سکوت، برای پدر و تک تک دخترها می گرفت. نیم ساعتی بود که وارد جاده شده بودند. پدر مثل همیشه، رادیو را روی شبکه قرآن تنظیم کرده بود. مسافرت کردن با پدر به خاطر همین عادتی که داشت، شیرین و آرامش بخش بود. یاد دوران بچگی اش افتاد که پدر، هر سال در مسیر رفتن به مشهد، نوارهای صوت عبدالباسط را پخش می کرد. تکان های نرم ماشین، تاریکی و صدای آرام تلاوت، خواب را به چشمان ضحی آورد. چشمانش را بست و خوابید.
کم شدن سرعت ماشین و صدای مادر، ضحی را از خواب بیدار کرد:
- آره نگه دار حتما. بنده خدا ببین چی شده.
- بابا چی شده؟
🔹حسنا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، سرش را جلو آورد و جاده تاریک را نگاه کرد. پدر، دنده را عوض کرد. دستش را پشت صندلی مادر گذاشت و به عقب نگاه کرد و ماشین را به عقب حرکت داد. حسنا به پشت سرشان نگاه کرد. فلاشر ماشینی چشمک می خورد. بوق ممتدی از کنارشان آمد. پدر نیش ترمزی زد و باز هم پدال گاز را فشار داد و خود را کنار آن ماشین رساند. ماشین را رد کرد و در شانه خاکی، نگه داشت. فلاشر ماشین را روشن گذاشت و از ماشین پیاده شد. باد سردی داخل ماشین پیچید. نور چراغهای جلو، روی پدر و جوانی که کنار ماشین پرایدی ایستاده بود افتاد.
🔸بعد از چند دقیقه حرف زدن، پدر به سمت صندوق عقب رفت. طناب قرمزی را بیرون آورد و مجدد به سمت ماشین جلویی رفت. طناب را به جوان نشان داد. آن را از هم باز کردند. کوتاه بود. جوان هم در صندوق عقب را باز کرده بود و دنبال چیزی می گشت. پارچه بزرگی را در آورد و آن را از وسط جر داد. دو قسمت پارچه را به هم پیچاند و وسطش گره هایی ایجاد کرد. طنابی که دست پدر بود را گرفت و آن را به پارچه لوله شده گره زد. پدر به سرعت به سمت ماشین آمد. در را باز کرد و سریع نشست. دستانش را به هم مالید و گفت:
- باد سردی می یاد. بنده خدا ماشینش خراب شده. چند ساعته اینجا وایستاده. قرار شد بوکسلش کنیم.
🔹دنده را جا زد و جلوی ماشین جوان رفت. کمی دنده عقب گرفت و فاصله را با ماشین جوان تنظیم کرد. موتور را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. حسنا برگشته بود و به عقب نگاه می کرد. طناب ها را وصل کرده بودند. پدر سوار ماشین شد. جوان بعد از چک کردن طناب، سوار ماشین شد. نور بالا زد و پدر آرام، راه افتاد. فلاشر هر دو ماشین روشن بود. ضحی پرسید:
- چطور تا الان نیومدن کمک؟
- دو کیلومتر پایین تر تصادف شده بود.
- آره. چندتا ماشین بدجور زده بودن به هم. چهارپنج تا رو همون موقع که ما رد شدیم بوکسل کردن. پلیس و آمبولانس و اورژانس هم اومده بود.
- واقعا؟
🔸و متعجب به عقب و لاین مخالف نگاه کرد. چیزی دیده نمی شد. جوان را دید که داخل ماشین، آرام نشسته و چراغ داخل ماشین را روشن کرده. پدر آرام آرام سرعت را زیادتر کرد. کمی که جلو رفت، خواست از شانه خاکی کنار بکشد و وارد لاین سمت راستی جاده بشود. چیزی از زیر چرخ ماشین رد شد و ماشین به یکباره سرعت گرفت و رها شد. پدر ترمز کرد. طناب پاره شده بود. دنده عقب گرفت و مجدد به ماشین جوان نزدیک شد. موتور را خاموش کرد و پیاده شد. جوان هم پیاده شد.
🔹طناب رشته رشته شده را روی دست گرفته بود و نگاه می کرد. قابل استفاده نبود. به سمت ماشینش رفت. پدر هم پشت سر او حرکت کرد. چاقویی را از داشبورد ماشین برداشت. در عقب را باز کرد. زانویش را روی صندلی عقب گذاشت و مشغول بریدن چیزی شد. داخل تر رفت و مجدد چیزی را برید. از ماشین بیرون آمد. چاقو را روی صندلی کمک راننده جلو انداخت و در ماشین را بست. حسنا که تک تک کارهای جوان را نگاه می کرد با هیجان گفت:
- عجب فکری. زد ماشینش رو ناقص کرد که
با این حرف حسنا، همه سرشان را به عقب چرخاندند. حسنا گفت:
- کمربندهای ایمنی صندلی عقب رو بریده تا به جای طناب ازشون استفاده کنه
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خدایی که داننده ی رازهاست
🌺خدای عزیز با چه زبانی شکر نعمت هایت را به جا آورم؟!
🍀زبانی که از فرط گناهان لال شده !
زبانی که در برابر خوبی ها قدرنشناسی کرده !
زبانی که به جای سکوت، حرف زده و به جای حرف زدن سکوت کرده !
زبانی که با حرف زدن هایش دلی را شکسته!
زبانی که بدون ملاحظه، بی پروا و بدون فکر حرف زده !
🌸خداجان بنده ات را دریاب.
دوست ندارد زبانش او را از جوار قربت دور کند.
دوست ندارد زبانش معصیت تو را انجام دهد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ
🍀آقاجان دوست دارم قرآن خواندنتان را با نوای زیبا و ملکوتی تان بشنوم.
دوست دارم پشت سرتان بایستم و نمازم را به شما اقتداء کنم.
دوست دارم پای منبرتان بنشینم به سخن زیبایتان گوش کنم.
دوست دارم چهره نورانی تان را ببینم و نگاه از آن برندارم.
🌺دوست دارم مرا دوست داشته باشی و مایه آبرویتان باشم نه مایه ننگتان.
دوست دارم در کنارتان، در رکابتان و در خدمتتان باشم. دوست دارم...
🌸آقاجان تمام دوست داشتن هایم را به دستان پر مهر خودتان می سپارم که بهترین دستگیر و حامی هستند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان
#ماهی_قرمز
✍️نگاه کینه توزانه
🌸عشق و محبت تمام وجود محسن را دربرگرفته بود و به سخنِ پدر و مادرِ خود با تمام وجودش گوش می داد. سیبل تیکه پراکنی پدر و مادرش بود؛ امّا هیچ وقت بی احترامی نمی کرد.
🍀پدر: یکی مثل پسر برادرِ من پولش از پارو بالا می ره یکی هم مثلِ پسرِ ما زرنگی بلد نیست!
مادر: آره راست می گی کاش پسرمون یک کم از پسرعموش یاد می گرفت.
محسن با شنیدن حرف های پدر و مادرش کوچکترین رفتاری که موجب ناراحتی آنان شود انجام نمی داد. به طرفشان می رفت دستشان را می بوسید و می گفت: پدر جوون و مادر عزیز برام دعا کنین . دعاتون به من انرژی می ده.
بدون هیچ منّتی شب و روز مثل پروانه ای بی قرار به دور شمع وجودشان می چرخید و به آن ها خدمت می کرد.حتّی نگاه محبت آمیز و لبخند زیبایش را از آن ها دریغ نمی کرد.
🌺دوست محسن بارها به او می گفت: بهت محل نمی ذارن و حقتو نمی دن؛ ولی تو انگار نه انگار بازم خوش رفتاری می کنی. حداقل ناراحتی رو تو چهره ت نشون بده.
محسن می گفت: رضا جان مگه نشنیدی امام صادق علیه السلام سفارش کردن: به پدر و مادر خود بی احترامی نکنین. تا جایی که حتّی اگه بهتون ستم کردن، حق نداری نگاه کینه توزانه بهشون بکنی.
رضا با تعجب گفت: یعنی حتّی نگاهِ بد نسبت به پدر ومادرِ ظالم هم اشکال داره؟
محسن: آره رضاجان. پدر و مادر اینقدر عزیزن که حتّی نگاه کینه توزانه به پدر و مادرِ ظالم هم، باعث میشه نمازت پذیرفته نشه.(1)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️
(1)🔹امام صادق عليه السلام : مَن نَظَرَ إلى أبَويهِ نَظَرَ ماقِتٍ و هُما ظالِمانِ لَهُ ، لَم يَقبَلِ اللّهُ لَهُ صَلاةً
🌼امام صادق عليه السلام : هركه به پدر و مادر خود كه به او ستم كرده اند كينه توزانه نگاه كند، خداوند هيچ نمازى از او نپذيرد
📚بحار الأنوار : 74/61/26
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#نگاه
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_یک
🔹پدر سوار ماشین شد و گفت: سنگ رفت زیر چرخ، طناب پاره شد. امیدوارم این یکی جواب بده. دعا کنین بچه ها.
- بابا نوربالا زد. برین
پدر دنده یک زد و آرام حرکت کرد و وارد لاین سمت راست جاده شد. رو به زهرا خانم کرد و گفت:
- جلوتر یک کم سربالایی می شه. دعا کن دووم بیاره
🍀همه مشغول ذکر شدند. یک ساعت و نیم بود پدر با دنده دو، ماشین جوان را بوکسل می کرد. مادر نگاهی به پدر کرد و گفت:
- خیلی خسته شدی. کمرت خوبه؟
- خوبه
- ضحی هم می تونه بشینه ها
- نه کار خودمه. اگه پاره بشه دیگه جیزی نداریم
- بابا منم می تونم. شما خسته شدین.
- نه باباجان. خوبم.
- شماره شو ندارین؟
- چطور؟
- زنگ بزنین اون بیاد جای شما. من برم اونجا. دیگه جز صاف گرفتن فرمون که نباید کاری بکنم.
- نه باباجان. نمی خاد. خوبم.
🔸به سربالایی رسیده بودند. پدر نگران بود. همان طور که فکرش را می کرد، مجدد پاره شد. ماشین را به شانه خاکی برد و سریع پیاده شد. پشت سر ماشین جوان رفت و مشغول هل دادن شد. جوان هم از کنار، ماشین را هل می داد و فرمان را هدایت می کرد. ماشین به شانه خاکی رفت. قفل فرمان را زد و در ماشین را قفل کرد و به همراه پدر، به سمت ماشین آمد. مادر بلافاصله پیاده شد و قبل از اینکه جوان به ماشین برسد، کنار دخترهایش سوار ماشین شد. ضحی جلوتر نشست تا جا بازتر شود. پدر، در سمت راننده را برای جوان باز کرد:
- نه خواهش می کنم. اختیار دارین. این چه حرفیه. بفرمایید.
🌸جوان صبر کرد تا پدر به سمت در راننده برود. پدر در را باز کرد و نشست. همزمان هم آن جوان نشست. سلام و عذرخواهی کرد. مادر پاسخش را داد. پدر، ماشین را روشن و حرکت کرد. صدای تلاوت پخش شد. صبر کرد تا آیه را کامل بخواند و آنوقت، رادیو را به احترام حضور جوان، خاموش کرد. حالا که دیگر بحث بوکسل کردن ماشین نبود، جوان از تصادف جاده پرسید و پدر هر آنچه دیده بود را نقل کرد. چهره ناراحت جوان، باعث شد پدر صحبت را عوض کند. دستش را روی ران پای جوان گذاشت و گفت:
- ان شاالله که خسارت ها فقط مالی بوده باشه. شغلتون چیه عباس آقا؟
- آتش نشان
- چی؟ آتش نشان؟
🔹پدر با شنیدن صدای حسنا، نگاهی از آینه به او کرد و به هیجان دخترش لبخند زد. عباس آقا گفت:
- بله. با خانواده آمده بودیم قم که در راه برگشت ماشین خراب شد. این شد که مزاحم شما شدیم. حلال کنید.
🍀اینجا مادر پاسخ عباس آقا را داد و محترمانه تعارفات معمول را به جا آورد. از خانواده اش پرسید و عباس آقا هم چنان مودبانه و با آرامش صحبت می کرد که در همان جملات اول، به دل مادر نشست. ضحی به حرفهای عباس آقا گوش می داد و نگاهش به جاده بود. به خاطر اینکه جا برای نشستن بازتر باشد، کمی به جلو آمده بود و چهره آرام عباس آقا را بهتر از بقیه می دید. ریش و سبیل کم پشتی که در آن تاریکی خیلی نمی شد رنگش را تشخیص داد. حسنا چادر ضحی را کشید تا سرش را نزدیک پنجره بود به خود نزدیک کند و خیلی آرام گفت:
- به بابا بگو از کارش بپرسه
🔹ضحی دهانش را به گوش سمت چپ پدر نزدیک کرد و حرف حسنا را تکرار کرد. پدر لبخند زنان، رو به عباس آقا کرد و گفت:
- آتش نشانی چطور است؟ یک کمی برایمان تعریف کنین بیشتر آشنا بشیم.
🔸جوان که با این سوال بارها و بارها مواجه شده بود مکثی کرد و گفت:
- من دوستش دارم. وقتی کسی در حادثه ای قرار می گیره و ما برای عملیات اعزام می شیم، بهترین حس عالم رو دارم. از اینکه می تونم کمکی که از دست دیگران برنمیاد را انجام بدم و از ناموس مردم مراقبت کنم، خوشحال می شم.
🔹حسنا که کنجکاوی اش حسابی قلقلک داده شده بود پرسید:
- یعنی چی ؟
- چند وقت پیش یک خانمی افتاده بود در چاه خانه شان. چاه ریزش کرده بود. یکی از همکاران که تجربه بیشتری داشت داخل چاه شد. گویا خانم پوشش مناسبی نداشت و پایش هم بدجور شکسته بود. به هر ضربی بود طناب را دورش بست و موقع بالا آمدن، پتویی گرفت و مثل چادر روی آن خانم انداخت. از دیوارهای خانه مردم آمده بودند تماشا. بنده خدا شوهر اون خانم سریع ملحفه ای آورد و دور زنش پیچاند. اونجا ما خیلی خوشحال شدیم که حافظ ناموس مردم هم هستیم.
قبل از اینکه حسنا مجدد سوال کند، پدر پرسید:
- روزی چندتا عملیات دارین؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌸زیباترین کلام
🌺بالاترین #کتاب زندگی ام هستی.
🌼با بازشدنت نور می خواهم که به #قلبم بتابانی.
#حکمت را می خواهم که به قلبم راه دهی.
دوست دارم زیباترین #لحظه های زندگی ام با تو رقم خورد.
🍀#دوستت دارم ای زیباترین کلام هستی.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صبح_طلوع
#کلام_نور
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✨به نام خداوند عشق و زیبایی
🌺خدای عزیز و دوست داشتنی که از تمام پیدا و پنهان ها باخبری
🌸ببخش مرا وقتی که دل می گیرد به سراغت آمده درددل ها و غصه ها را برایت می آورد.
کوله باری از گناه را نشانت می دهد. تو بگو ای مهربان تر از مادر چگونه سبکبال کنم خود را؟
🍀ای بخشنده ترین ها آمرزشت را می خواهم. امیدوارانه به درگاهت آمده ام.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
✨السلام علیک یا صاحب الزمان
🌺آقاجان شرمنده ام با وجود اینکه اشک نازنینتان را در می آورم ولی باز هم برایتان می نویسم.
🍀پدر مهربانم دل من خوش است به همین ساعاتی که برایتان دردل می کنم و می نویسم.
🌸امیدوارم به سبب همین توجه اندک مورد عنایت و دعایتان گردم و با همین توسلات همانی شوم که خودتان انتظار داری مطیع و فرمانبردار.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان
#ماهی_قرمز
💯مواهبی که در سایه عزت نفس شکل می گیرد
🔹1. در مقابل مشکلات و سختی های زندگی سربلند می شود.
🔹2.تلاش و کوشش خود را بیشتر می کند.
🔹3. به ذلت و خواری تن نمی دهد
🔹4. مانعی بر سر راه شکست انسان و ناامیدی اوست. زیرا شکست را پایان کار نمی بیند بلکه آن را پلی برای رسیدن به پیروزی می داند.
✅آری عزت نفس یکی از بزرگترین صفات اخلاقی است. خودش سبب اجرای سایر اخلاقیات در خانواده و جامعه می شود.
🔘بنابراین والدین این وظیفه را برعهده دارند تا به بهترین نحو این صفت اخلاقی را در خانه و بین اعضای خانواده تقویت کنند.
🔘همچنین والدین باید بدانند صفت عزت نفس در سایه اطاعت از دستورات الهی و عبادت شکل می گیرد و تقویت می شود.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_فرزندان
#ایستگاه_فکر
#تولیدی
#ماهی_قرمز