eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
16 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/17400377624639 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
💦چشم گریان 🌸 بعد از مدّت‌ها در یک شرکت خصوصی تولیدی، به طور دائم مشغول به کار شدم و با سمیه زندگی مشترک را شروع کردیم . همه چیز خوب بود تا اینکه پدرم از دنیا رفت. مادرم در یک خانه بزرگ قدیمی، تنها ماند. ☘️تک پسر خانواده بودم و نگران مادر . یک روز خواهرهایم خانه‌ام آمدند و بی مقدمه گفتند: « حمید مادر را به نوبت بیاریم خونه‌مون و خونه کلنگی رو بریزیم پایین و هر کدوم سهمه‌مون رو برداریم.» چشمانم گشاد شد و در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد روی به حسنا و حلما کردم« آخه چطور دلتون میاد این حرف رو بزنید؟ مادر خونه خودش راحت‌تره» 🌺بعد از کلی حرف‌زدن بالاخره قانع شدند مادر همان جا بماند؛ هر کدام به نوبت به او سر بزنیم و کمک‌کارش باشیم. تا یک مدت به موقع به مادر سر می‌زدیم و برایش خرید می‌کردیم و کارهایش را انجام می‌دادیم. ولی بعد از مدتی به سختی و دیر به دیر به او سرمی‌زدیم. 🍁 یک روز بارانی نوبت من بود که به مادر سر بزنم. جاده‌ها قفل شده بود و ترافیک باعث شد دو ساعت دیرتر به خانه مادر برسم. کلید را چرخاندم و در را باز کردم. مادر افتاده بود و ناله می‌کرد. لباس‌های خیس و طناب رخت زیر پایش افتاده بود. خودم را بالای سر او رساندم و به اورژانس زنگ زدم. ☘️ دکتر بعد از معاینه گفت: « مادرتون دیگه نمی‌تونه حرکت کنه و عمل برای این سن خطرناکه. » 🌼 تختخواب مونس شب و روز مادر شد. یک روز حسنا به مادر سر می‌زد و روز دیگر حلما. غذای چرب و یک جا نشینی وزن مادر را بالا برد. حسنا و حلما دیگر نمی‌توانستند او را جابجا کنند. تصمیم گرفتند هر روز با هم به مادر سر بزنند. بعد از مدتی از تعویض ایزی‌لایف و حمام و... خسته و بی‌حوصله شدند و به بهانه‌های مختلف شانه خالی کردند. راهی نمانده بود و علی رغم میل باطنی‌ام یک روز مادرم را با چشمان گریان به خانه سالمندان بردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از مسار
💠 دورهمی 🍁«چرا می‌خواهی منو ببری خونه سالمندان، من خونه خودم راحت‌ترم؟» « آخه مادر تو تنهایی! هیچکدوممون وقت نداریم بهت سربزنیم.» ✅ شاید این گفت‌گو در بعضی خانواده‌ها سر زبان‌ها باشد و به همین راحتی قلب عزیزترین‌های زندگی‌شان آزرده خاطر می‌کنند. 🔘یادتان می‌آید اوایل سریال پدرسالار آن دورهمی‌شان چه خاطره زیبایی را شکل می‌داد، الان چنین دورهمی آرزو شده. 🔘قدیمها یک رسم قشنگ دیگری هم بود و الان در معدود خانواده‌ها دیده می‌شود. وقتی یک خانواده، پدر یا مادر سالخورده‌ای داشتند بچه‌ها به نوبت به آن‌ها سرمی‌زدند و کمک می‌کردند. گاهی اوقات هم مادر خانواده‌ای به صورت چرخشی مهمان و در واقع برکت خانه فرزندان خود می‌شد. ✅ باور کنیم که همان صفا و صمیمیت‌ها نیاز زندگی امروزمان است تا نشاط و سلامت نصیبمان گردد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🍦بستنی فروشی 💦 صدای هِق‌هِق علی در گوشش پیچید. « اَگگگه مامانم زود عمل نشه می‌میره.» به همین خاطر علی دور از چشم پدرش بعدازظهرها توی مغازه بستنی‌فروشی آقا غلام کار می‌کرد. آخر شب هم خسته و کوفته به خانه می‌رفت. خود علی به او گفته بود. وقتی که مشق‌هایش را ننوشته بود و معلم توبیخش کرد، یواشکی به او جریان را گفت. قول گرفت که رازش را پیش کسی لو ندهد. 🌸او هم می‌خواست کمکش کند. یکی از ترازوهای مغازه پدرش را برداشت؛ ولی باید کاری می‌کرد تا کسی او را نشناسد. ماسکی هم از داخل کیف مادرش برداشت. 🍃خیابان پررفت‌و آمدی را انتخاب کرد. در پناه دیواری نشست. بندهای ماسک را گره زد تا کوچک شود. بندها را پشت گوشش انداخت. 🌺صدای خنده بلند چند دختر را شنید. یکی‌ از آنها گفت: «باور کنید وزن من ۵۰ کیلویه!» 🌾_خُب بیا وزن کن ببینم راست می‌گی؟! 🌸وقتی به نزدیکش رسیدند دخترخاله‌اش را شناخت. دلش هُری ریخت، اگر او را بشناسد و به پدر و مادرش خبر ‌دهد چه خاکی به سرش بریزد؟! دختر چشم آبی روی وزنه رفت. ترازو عدد ۵۰ را نشان داد. با صدای دُرُشت و بَمی گفت: «ده تومن میشه!» 🍁پول را که دادند و کمی دور شدند، ماسکش را پایین آورد نفس راحتی کشید و با آستینش عرق پیشانی و صورتش را پاک کرد. 🍀مرتضی، علی را خیلی دوست داشت. همیشه غبطه او را می‌خورد که چقدر به فکر پدر و مادرش است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💫دوست داری اسمتو جزو مجاهدین راه خدا بنویسن؟ ✅ امروز می‌خواهم در این ماه عزیز کاری به شما یاد بدهم، بدون اینکه به جنگ با دشمن بروید، برایتان جهاد در راه خدا به حساب آورند. 🔘 الهی چنین رزقی نصیبتان شود تا پاداش و اجر مجاهدین در راه خدا را به دست آورید. 🔹پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌فرماید: برّ الوالدین یجزی عن الجهاد؛ نیکی به پدر و مادر، جای جهاد را می‌گیرد. 📚نهج الفصاحه، ح ۱۰۸۶ 💥کیا حاضرن تو ماه رجب به پیامبر اکرم صلی‌الله‌و‌آله‌و‌سلم لبیک بگن؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍ متفاوت بودن 🌸 دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم؛«مادر!این کفشا مال خودته.هرکاری دوست داری باهاشون بکن.»به رویم خندید.هم لب هایش،هم چشم هایش،از فردا دوباره همان محمد بود.همان کتانی های کهنه.به همین راحتی.کتانی های نو را نخواسته بود.کیف کردم.از نخواستنش کیف کردم.از بزرگ شدنش کیف کردم، از متفاوت بودنش با هم‌سن‌و‌سال‌هایش‌ کیف کردم. 🍃به سمت در حیاط که می‌رفت، پلاستیکی را در دستش دیدم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم، کفش‌های نو را داخل جعبه‌اش گذاشته بود، تا به دوست فقیرش میثم هدیه بدهد. 🌺در حال نگاه کردن به قد و بالایش بودم که برگشت. آرام آرام به سویم قدم زد. دستانم را در دستانش گذاشت. گرمی لب‌هایش را روی دستان سردم حس کردم. اشک در چشمانم لانه کرد. سرش را میان دو دستم گرفتم. پیشانی‌اش را بوسیدم. 🌸می‌خواست چیزی بگوید؛ ولی انگار رویش نمی‌شد. گفتم: «محمدم بگو می‌شنوم. کاری داری؟! » نگاهش را دزدید. سرش را پایین انداخت. ☘_مادر میشه ازتون یه خواهشی کنم. 🍁دستم را روی موهایش گذاشتم. با سر انگشتانم نوازشش کردم. هر چه شادی بود در صدایم ریختم: «بگو جانم می‌شنوم.» صدایم را که شنید، سرش را بالا گرفت. چهره شادم را که دید. دل و جرأت پیدا کرد و گفت: « کاش عیددیدنی خونه خاله نسرین هم بریم. خیلی وقته ندیدمش دلم براش تنگ شده.» 💥نماند تا شرم و خجالت من را ببیند. خداحافظی کرد و رفت. ‌پنج سالی می‌شود که خواهرم را ندیدم. از همان وقتی که قرار شد برایش وامی جور کنم؛ موقع وام گرفتن گفتم: «خودم بهش نیاز دارم.» بعد از آن کمی با او کَل‌کَل کردم. فکر می‌کرد در حقش نامردی کرده‌ام. 🍃حتما با خود گفته: «او کارمند بانک بود و می‌توانست بعدا بگیرد.» 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💠 می‌دونی بزرگترین واجب چیه‌؟ ✅ شاید باورتان نشود؛ ولی حقیقت دارد نیکی‌کردن به پدر و مادر بزرگترین واجب است.* 🔘 درست شنیدید اول‌اینکه: واجب است. دوم‌این‌که: در نزد خدا بزرگترین آن‌هاست. 🔘 بعد از این‌که این‌ مطلب را دانستیم، درنگ جایز نیست. 🔘 خدمت به پدر و مادر، وزنه سنگینی در ترازوی اعمال‌مان می‌تواند باشد. 🔘 آثار مثبت این خدمت، هم در دنیا و هم در آخرت شامل حال‌مان خواهد شد. ✅ پس پیش به سوی بزرگترین واجب! 😉 🔹* امیرالمؤمنین(علیه‌السلام): ...بِرُّ اَلْوَالِدَیْنِ أَکْبَرُ فَرِیضَةٍ 📚غرر الحکم و درر الکلم، ج۱، ص۳۱۲.  📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️بهشت و جهنم 🌸زن و شوهر جوانی به دیواره‌ی پل تکیه داده بودند. به رودخانه و منظره‌های اطراف نگاه می‌کردند. معلوم بود به هم علاقه‌ی زیادی دارند. لبخند از لب‌هایشان دور نمی‌شد. 💫هیچ آرزویی نداشتم جز آن که روزی من و ریحانه مثل آن‌ها، کنار هم بایستیم و با عشق و محبت به هم لبخند بزنیم و از هر دَری صحبت کنیم. از بالای پُل به مرغابی‌های شناور در آب نگاه می‌کنم. 🌺ریحانه را دوست دارم؛ ولی او اولویت اولش مادرش است. به او حق می‌دهم به مادر بیمارش رسیدگی کند؛ ولی نه اینکه همه‌چیز را فدای یک چیز کند. دو سال از عقدمان می‌گذرد. ریحانه بهانه پشت بهانه می‌آورد، تا رفتن به سرِ خانه و زندگی‌مان را به تأخیر بیندازد. 🎋امروز باید کار را تمام کنم. فکرهایم را کرده‌ام: «الو ریحانه جان می‌خوام باهات حرف بزنم. الان کجایی؟»شنیدن صدای ریحانه عجب آرامشی بر دلم می‌نشاند. 🍃_ همونجا باش میام دنبالت نزدیک دانشگاه هستم. 🍀نسیم خنک بهاری طراوت تازه‌ای به جانم می‌نشاند.از راه دور که ریحانه را می‌بینم دلم برایش می‌تپد. چقدر برایم خواستنی‌ست. 🍃_ علی جان! چیزی شده نگرانم کردی. 🌼دستانش را می‌گیرم. نگاهی به صورت دل‌نگرانش می‌کنم: «ریحانه یه پیشنهاد واست دارم.» 🌺نگاه ریحانه تغییر کرد. با دهانی باز به من نگاه کرد: «اگه قبول کنی، بریم طبقه بالای خونه مامانت زندگی کنیم. اینجور خیال تو هم راحت میشه. » 🌾لب‌های ریحانه از هم کش آمد. چشمانش برق زدند. هاله‌ای از اشک درون آن‌ها جمع شد: « ترسیدم وقتی گفتی کارم داری! می‌ترسیدم یه روز مامانم رو تنها بذارم. مامانم بهشت و جهنم منه. می‌خوام با محبت به او بهشتی بشم. » 🔹پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله فرمودند: لَمّا سُئلَ عَن حقِّ الوالِدَينِ على وَلَدِهِما: هُما جَنَّتُكَ ونارُكَ ؛ در پاسخ به سؤال از حقّ پدر و مادر بر فرزندانشان: آن دو بهشت و دوزخ تو هستند. 📚الترغيب والترهيب، ج۳، ص۳۱۶، ح۱۰؛ منتخب ميزان الحكمه، ص۶۱۲ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️پارک 🍃روی اولین نیمکت زیر درخت توت می‌نشینم. نسیم خنکی از آب فواره وسط پارک به صورت داغم می‌خورد. چند پسربچه در حال سرسره‌بازی هستن. آن‌طرف‌تر دختر بچه کوچکی که موهایش را خرگوشی بسته با بلوز و دامن و کفش صورتی در حال تاب‌بازی‌ست. مادرش کنار تاب سرش را در گوشی کرده و به چیزی گوش می‌کند. دختر خانم چادری روی نیمکت نشسته و با دو دستش تندتند تایپ می‌کند. 🎋چند پرنده با هم سر یک تیکه پفک دعوا و سروصدا راه انداخته‌اند. درختان دستان خود را رو به آسمان گرفته‌اند. برگ‌های سبز آن‌ها با وزش باد ملایمی به این سو و آن‌سو در حال حرکتند. ☘️مرد پاکبان جارو به دست، سطلی را به دنبال خود می‌کشد. روی زمین خم می‌شود پوست پفکی را که چند لحظه پیش پسربچه‌ای انداخته بود برمی‌دارد. عرق روی پیشانی او نشسته است. 🍃با صدای مادر سرم را به پشت‌سر می‌چرخانم. حال خودم را نمی‌فهمم با عجله بلند می‌شوم پایِ چپم به پایه نیمکت گیر می‌کند. نزدیک است که زمین بخورم؛ ولی خودم را کنترل می‌کنم. 🌾اشک در چشمانم حلقه می‌زند. با پشت آستینم آن را پاک می‌کنم تا صورت مادرم را خوب ببینم. از آخرین باری که او را دیده‌ام دو سالی می‌گذرد. 🌸سر موضوع توجه بیشترش به خواهرم، از عید دو سال قبل قهر کرده بودم. لب‌های مادر کش آمده است. آغوش باز می‌کند. نزدیک من می‌رسد. محکم مرا به سینه‌اش می‌چسباند. صدایش گوشم را قلقلک می‌دهد: «محدثه مادر دلم برات یه ذره شده. » 🌾صدای هِق‌هِقِ گریه‌ام بلند می‌شود. دست مادر را می‌گیرم. لب‌های خشکیده‌ام را روی چین و چروک‌های دستش می‌گذارم. بوسه‌ای روی آن‌ها می‌نشانم: « مادر منو ببخش! دختر بدی برات بودم. » 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍کلاس زبان 🍃انگار چیزی مثل پُتک به سرش کوبیده شد. سرش را میان دو دستش گرفت. حرکات جلف و زننده سارا و مهسا سرش را به ‌درد آورد. 🎋کلاس زبان تمام شد. همهمه‌ای کلاس را فرا گرفت. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت. پیشانی‌اش را روی آن‌ها گذاشت. 🌸بی‌توجه به "عارفه عارفه ‌" گفتن سارا، چشمان مشکی‌اش را بست. دستی به روی شانه‌اش نشست و تکانش داد. صدای پُر از ناز و کرشمه سارا، حالش را بهم زد. هنوز سعید و محسن کلاس را ترک نکرده‌ بودند و با پوزخند به حرکات سارا نگاه می‌کردند. 🍂چشم غُره‌ای به او رفت. سارا با چشمانی گشاد نگاهش کرد: «چته! چرا این شکلی نگاه می‌کنی؟! » ☘سعید و محسن کوله‌هایشان را برداشتند. وقتی از کنار سارا رد شدند، سعید به او تنه‌ای‌ زد و محسن تیکه‌ای پراند. ⚡️چین روی پیشانی عارفه بیشتر شد: «همینو می‌خواستی؟! چند تا چشم دریده دنبالت بیفتن! حواست هست اینجا کلاسه نه سالن مُد! » 🍃سارا قهقهه‌ای مستانه زد و با تمسخر گفت: « بروبابا! کی بود چند وقت پیش التماس می‌کرد منو تو جمع خودتون راه بدین. از لارج بودنتون خوشم میاد.» 🍁دستان عارفه یخ کرد. توی چشمان قهوه‌ای سارا زُل زد و با صدای لرزانی گفت: «درسته. اما تو دیگه شورشو دراُوردی! » 💥صورت سفید سارا سرخ شد. با صدای خشنی که دیگر خبری از عشوه‌گری نداشت به عارفه خیره شد: «خوبی بهت نیومده. لیاقتت همون کلاغ سیاه و اُمل کلاس، زهراست. » 🔹مهسا شوک‌زده به دعوای سارا و عارفه نگاه کرد که دستش را کشید و به طرف در کلاس برد. در کلاس را محکم بهم کوبید. 🔘ضربان قلب عارفه تند زد. دلش شکست. قطره اشکی از گوشه چشمان دُرُشتش، به روی پَر شالش چکید. نگاه مهربان و نگران مادر جلوی چشمانش نشست. صدایی از درونش با او حرف زد: «عارفه تو لیاقتت بیش از ایناست. مادرت رو ببین! تو عاشق وقار و متانت مادرتی. تو از جنس اینا نیستی. » 🍃کتاب زبان را داخل کوله خاکستری‌اش گذاشت. فکر و خیال، کلاف سردرگمی شد که در سرش رژه می‌رفت. 🌾دستگیره در را به طرف پایین کشید‌. چشمش به تابلوی روی دیوار افتاد. تابلو همیشه آنجا بود. همیشه نگاه عارفه به آن می‌افتاد ولی این بار حال او شبیه همیشه نبود. لب‌هایش تکان خورد: 🌸حالِ‌دل، باتوگفتنم، هوس‌است خبـرِدل، شنفـتنـم، هـوس‌است اےصبـا، امشبـم مـدد فـرما.. ڪہ‌سحرگه، شکفتنم، هوس‌است "حافظ‌شیرازے" 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍دوقلوها ☘زهرا که تب می‌کرد فاطمه هم پشت‌سرش تب می‌کرد. خدا خیری به مادرم بدهد حامله که بودم به من گفت: «زینب پاشو بیا پیش خودم، علی‌آقا همش مأموریته. تو هم حسابی سنگین شدی و به کمک نیاز داری؟ » 🍃آنوقت هنوز هشت ماهم بود. فاطمه را از همان لحظه به دنیا آمدنش زیر دستگاه بردند؛ ولی زهرا سالم بود. چند دقیقه نگذشت که حال زهرا هم بد شد. او را هم بردند کنار خواهرش. دل توی دلم نبود. قلبم تیر می‌کشید. غصه بچه‌هایم داشت مرا می‌کشت. باز هم علی‌آقا مأموریت بودند. مادر کنار تختم توی بیمارستان دلداری‌ام می‌داد. 🌸زهرا و فاطمه یک جور خاصی مادرم را می‌خواهند. از وقتی که به دنیا آمدند و چشم باز کردند، او را کنار من دیدند. چند وقتی است مادرم پا درد امانش را بریده و نمی‌تواند به کارهایش برسد. 🌾زهرا و فاطمه را صدا زدم. موهای فرفری و طلایی‌شان را با گل‌سر پاپیونی که به تازگی دوخته بودم، بالا زده بودند. چشمان سیاه و بادامی‌شان را ریز کردند و با صدای ناز دخترانه‌شان گفتند‌: «بله مامانی » و طبق عادت همیشگی‌شان خودشان را در آغوش من انداختند. ✨دستهایم را باز کردم هر دو را به خودم چسباندم و قربان صدقه‌شان رفتم: «زهرا جون، فاطمه‌جون آماده شید بریم پیش مامان‌جون. » ☘از آغوش من بیرون آمدند. دست‌های خود را مُشت کردند. بالا و پایین می‌پریدند. با جیغ شادشان، خانه را روی سرشان گذاشتند. 💫اشک شوق از گوشه چشمانم روی گونه‌ام چکید. خدا را شکر کردم بابت داشتن فرزندان خوب و سالم. مادر را در شادی خود سهیم می‌دانستم. زیر لب برای سلامتی مادر دعا کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
💠 سپر آتش جهنّم 🔆 پدر پیرش را کول می‌کند داخل ماشین می‌گذارد تا به دکتر ببرد. چند وقتی‌ست پدرش ناتوان شده است. برای انجام کارهای شخصی هم ناتوان است. 🥪خودش لقمه می‌گیرد به دهان او می‌گذارد. برای دستشویی رفتن او را بغل می‌کند و می‌برد. 💥 رسیدگی به پدر، رسیدن به کارهای خود، زمان زیادی برای استراحت برایش باقی نمی‌گذاشت ولی روحیه‌ی بالای او چه دلیلی داشت؟؟ ☀️قال‌الامام‌الصادق: انّ أبی قد کبر جداً و ضعف فنحن نحمله اذا اراد الحاجه فقال ان استطعت أن تلی ذلک منه فافعل و لقّمه بیدک فانّه جنه لک غدا. شخصی به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: «پدرم به حدّی پیر و ناتوان شده که او را برای قضای حاجت، حمل می کنم و می برم. امام صادق علیه السلام فرمود: اگر قدرت داری، خودت این کار را انجام بده و خودت بر دهان او غذا بگذار تا این عمل، سپر آتش فردایت باشد [و تو را به بهشت ببرد]. 📚اصول کافی، ج ۲، ص۱۶۲. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🔥آه مادر ❄️کمر درد و پا درد لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. پشت پنجره روی تخت نشسته بود و به باغچه که درختان و گلهایش پژمرده و بی‌روح و طراوت شده بود، نگاه می‌کرد. ♨️هر چند ثانیه یک آه می‌کشید و خطاب به حاج ماشاءالله خدابیامرز می‌گفت: نور به قبرت بباره حاجی. 🔆یکسالی می‌شود که شوهر ننه‌صفورا به رحمت خدا رفته است. تنها دخترش رقیه، به بهانه درس خواندن، ارثیه بابا را دلار کرد و رفت دیار غُربت. حسن و حسین هم به قول معروف: یک سر دارند و هزار عائله! به بهانه‌های واهی خیلی کم به مادر سرمی‌زنند. 🔹الإمام الصادق عليه السلام ـ فی قَولِهِ تعالى: «وَبِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَنًا»* ـ : الإحسانُ أن تُحسِنَ صُحبَتَهُما، وألاّ تُكَلِّفَهُما أن يَسألاكَ شَيئا مِمّا يَحتاجانِ إلَيهِ وإن كانا مُستَغنِيَينِ** 🔸امام صادق عليه السلام ـ درباره اين سخن خداوند متعال كه فرموده: «و نيكى كردن به پدر و مادر» ـ : نيكى كردن، اين است كه با آنان خوب همراهى كنى، و اين كه آنان را به زحمت نيندازى كه چيزى از نيازهايشان را از تو بخواهند، هر چند توانگر باشند. 📖*سوره‌اسراء، آیه۲۳. 📚**الكافی،جلد2، صفحه157. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114