✍️بانوی دمشق
💫دلش برای دفاع از حرم لَک زده بود. کارش شده بود التماس به این و آن. دعای اول و آخرش رفتن به سوریه و دفاع از حرم بانوی دمشق حضرت زینبسلاماللهعلیهاست.
🌺پدر و مادرش، اُنس عجیبی به او داشتند. وقتی از رفتن حرف میزد، اشک در چشمان مادرش زینب جمع میشد. صدای پدرش احمد به لرزش درمیآمد؛ ولی صادق پایش را در یک کفش کرده بود که باید برود.
☘️کنترل تلویزیون را دست گرفته بود و اینشبکه و آن شبکه میکرد. کارشناس برنامه سمتخدا روایتی میخواند که سراپاگوش شد:
🌸مردی خدمت پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله وسلم) آمد و گفت: «پدر و مادر پیری دارم که به خاطر انس با من مایل نیستند به جهاد بروم.» رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله وسلم ) فرمود: «پیش پدر و مادرت بمان، قسم به آنکه جانم در دست اوست انس یکروز آنان با تو از جهاد یکسال بهتر است. » (البته در صورتی که جهاد واجب عینی نباشد).*
🍁صادق با شنیدن روایت دلش لرزید. راز نرسیدن به خواستهاش را فهمید.
💥ماندن در کنار پدر و مادر پیرش برای او، از جهاد در راه خدا واجبتر است.
📚*بحار الانوار، ج 74، ص 52.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍دور دنیا
🌸دوستانش دورهاش کردند و هر کدام با حرفی میخواستند نظر او را تغییر دهند.
☘سمانه همانطور که روی چمنهایِ بوستانِ مخصوصِ بانوان به پشت خوابیده بود، پای راستش را بالا آورد و از زانو خم کرد. دستانش را در هم قلاب کرد پایین زانویش گذاشت. همانطور که حرکت ورزشی را انجام میداد ریحانه را مورد خطاب قرار داد و گفت: «ریحانه به تو هم میگن بچه پولدار! بیخود اینجا موندی و عمرت رو تلف میکنی پاشو برو لندن. »
🌺ریحانه از بس گوشش پُر از این حرفها بود، در ذهنش خاطرهای مرور شد و فقط خندید.
🍃هستی که نشسته بود و قمقمه آب را قُلُپقُلُپ سرمیکشید. درِ آن را بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «سمانه راست میگه برو کِیف دنیارو بکن. »
🍁ریحانه ترجیح داد سکوتش را نشکند و به صدای جیکجیک گنجشکان که از این شاخه به آن شاخه میپریدند گوش کند و لذت ببرد.
ستایش که از سکوت ریحانه حرصش گرفته بود گفت: «دختر کاری نکن بهت بگیم دست تنگ و خسیس! »
🌼ریحانه به حرف آمد. به پرندهای که سر شاخه بود و کلمه "یاحق" را تکرار میکرد نگاهی کرد و گفت: «اگر به من بگید هشتاد بار
دور دنيا بچرخ ميگم که هشتاد بار دور مادرم ميچرخم؛ چون مادرم دنيای منه! » حرفِ ریحانه باعث شد سمانه، هستی و ستایش به فکر فرو روند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
☀️دو درب بهشت
🌸فاطمه دست مادر را گرفت با شوخی و خنده او را به حمام بُرد. مادر در دل از داشتن دختر فهمیدهای مثل او خداراشکر کرد که بدون درخواست به مادر کمک میکند و او را فراموش نکرده است.
☘پدر دوست داشت پارک برود تا بعد از مدتها دوستان قدیمی را ببیند، فاطمه تصمیم گرفت ساعات بیشتری پیش مادر بماند تا پدر با خیال راحت به کارهایش برسد.
🔆شاید فاطمه خود نداند با این رفتارش، دو درب از بهترین درها را بروی خود باز کرده است.
🔹 پیامبر خدا(صلی اللهعلیهوآله) در این باره فرموده است: «کسی که دستور الهی را در مورد پدر و مادر اطاعت کند، دو درب از بهشت برویش باز خواهد شد، اگر فرمان خدا را در مورد یکی از آنها انجام دهد یک درب گشوده می شود. » *
❤️پدر و مادر هر دو دارای عظمت و قابل احترام هستند.
ناسپاسی نسبت به هر کدام به همان نسبت از رتبه و ارزش انسان در نزد خدا کاسته خواهد شد.
📚*کنز العمال، ج ۱۶، ص ۴۶۷.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍چشمبهراه
☁️نگاهی به آسمان میکند. ابرهای سیاه بههم چسبیدهاند. با خود میگوید: «باید برم خونه! الان بارون میاد و موشآبکشیده میشم. »
عصای چوبی را از زیر نیمکت برمیدارد. عصازنان از کناره فواره پارک رَد میشود. گوشه و کنار پارک خانوادهها در حال جمع کردن وسایل خود هستند. چند پیرمرد مثل خودش میبیند که با نوههای خود در حال بگو و بخند هستند.
❄️دلش به یاد سامیار، آوا، پارسا، یسنا و مهدیار میگیرد. کسی باورش نمیشود نوههای خود را چهار سال است که ندیده است. به خودش دلداری میدهد خیلی زود پسرش یوسف تخصصش را میگیرد و برمیگردد.
🍁صدایی از درونش میخندد و میگوید: «مثل سودابه و سیامک که برگشتند! » خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی صورتش میگذرد. آخرین بار که سودابه را بدرقه کرد همان وقتی بود که بورسیه دانشگاه پنسیلوانیا در فیلادلفیا آمریکا قبول شد. رفت و پشتسرش را نگاه نکرد. سیامک هم از همان اول گفته بود که میرود برای ماندن، نه برگشتن.
💥بیچاره زنش سمیه خیلی وابسته بچهها بود، به روی خودش نمیآورد؛ ولی حاج اسدالله بعد از سی سال زندگی از جیکوپیک زنش باخبر بود. بعد از رفتن سیامک دِق کرد و مُرد. نبود ببیند یوسف هم بار سفر بست و برای مدت نامعلومی رفت.
☘از بس توی فکر گذشته بود نفهمید کی به خانه رسید. کلید را از جیب کُت برداشت. قفل در را باز کرد. چشمش به سامیار و آوا اُفتاد. لب حوض آب نشسته بودند. هر کدام یکی از ماهیهای بیچاره را با دست خود تعقیب میکردند. شوق و ذوق دیدن نوهها، پرده اشکی روی چشمان قهوهایاش نشاند.
🌺پاهایش یاری نمیکرد. همانجا لب باغچه نشست. اشتباه نمیکرد عکس بچههای یوسف را دیده بود. چند ماه پیش برایش فرستاد.
به سختی بُغض خود را فرونشاند. صدایی از ته گلویش برخاست: «سامیار پسرم، دخترم آوا، خواب میبینم خودتونید؟! » سامیار و آوا با بُهت به پدربزرگ نگاه میکردند.
🌸یوسف درِ راهرو را باز کرد وارد حیاط شد: «آوا ، سامیار هوا گرمه بیایید... » نگاهش به پدر اُفتاد. شروع به دویدن کرد. خودش را به او رساند. دست پدر را بوسید. در آغوش او قرار گرفت. با صدایی گرفته گفت: «بابا بهت گفتم یه روز برمیگردم. » حاج اسدالله با دستهای چروکیده شانههای یوسف را گرفت: «پسرم خودتی خداروشکر عمرم قَد داد دوباره ببینمت! »
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍توهم بزرگ بودن
❌بعضیها تا به پست و مقامی میرسند فراموش میکنند یک روزی بچه پدر و مادرشان بودند. قیافه حق به جانبها را به خود میگیرند و میگویند:
‼️- من مدیرکل هستم زشته خمشم دست مادرمو ببوسم.
‼️- من وزیر مملکتم اگه دست پدرمو ببوسم کسر شأن واسم بهحساب میاد.
‼️- من دکترام رو از فلان کالج در فلان کشور اروپایی گرفتم.
حالا به تریج قباش برمیخوره پای مادر را ببوسد.
🔺هر چه ما نسبت به پدر و مادر سپاسگزارتر باشیم، به همان میزان نسبت به خدا سپاسگزاریم؛ زیرا:
🔸امام رضا(علیهالسلام) فرمود: خداوند متعال فرمان داده سه چیز همراه سه چیز دیگر انجام گیرد یکی از آن سه چیز :
🔹به سپاسگزاری از خودش و پدر و مادر فرمان داده است، پس کسی که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، خدا را شکر نکرده است.
📚بحار الانوار، جلد ۷۴، ص ۷۷.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍روزهای تنهایی
❌ستاره معلم بازنشسته است. بچه زیاد دوست نداشت. یک دختر خدا به آنها داد، همه زندگیاش را به پای او ریخت. زندگی شیرینی داشت.
🔻دخترش فرانک دانشگاه رفت. ازدواج کرد. بعد هم با همسرش برای درس و زندگی راهی دیار غربت شدند.
⭕️این انتخابی بود که خودشان کردند. حتی به روزهای تنهاییشان فکر کرده بودند.
خانه سالمندان جای خوبی برای دوران پیری و تنهایی آنهاست.
💯غافل از این بودند که مهر مادر و فرزندی قدیمی نمیشود. زمانه اینگونه آنها را از هم جدا میکند تا جایی که در حسرت آغوش کشیدن حتی چند دقیقهای فرزندش میسوزد.
✅ خانوادههایی که تن به تکفرزندی و نهایتاً دو فرزند میدهند باید منتظر زندگی در سرای سالمندان باشند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍باد کولر
💨 باد کولر مستقیم به صورتم میخورد. تمام بدنم یخ میزند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است. معلم بازنشسته هستم. دکتر برای بیماریام هوای پاک روستا را تجویز کرده است. چند روزیست از روستا به شهر آمدهام، دلتنگ نوههایم شدهام.
👓 عینکم را روی چشمهای سیاهم میگذارم.
نگاهی گذرا به دورتادور سالن میاندازم.
محسن سرگرم بازی نبرد خلیجفارس است.
فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورقهای پایانی رُمان پیامبر بیمعجزه را میخواند. اشکهایش از گوشهی چشمش روی گونههای سرخ و سفیدش غلت میخورد.
🚂علی قطار اسباببازیاش را راه میاندازد. صدای دودو چیچی سکوت خانه را میشکند.
مریم کنار اُپنِ آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش میگذارد و شانهاش را به آن میچسباند. همانطور که به حرفهای طرف مقابل گوش میدهد پیاز را درون بشقاب ریزریز میکند. چشمهای درشت و قهوهایاش سرخ میشود. اشکها تندتند فرو میریزد. صدایِ فینفین که بلند میشود. دستمال کاغذی را با دست چپ بیرون میکشد به داد بینی پهن و گُندهاش میرسد.
🚪صدای تقتق در میآید. نرگس و علی بیخیال به کارشان ادامه میدهند. مریم سرش را به داخل سالن میآورد و نگاهی به بچهها میاندازد. علی نگاه مادر را شکار میکند. مادر با زبان بدن، در را نشان میدهد. علی با لبولوچه آویزان به طرف در میدود. سوز گرما به درون خانه میریزد.
🌼همزمان با بازشدن در، دستهای پُر از پلاستیک خرید پدر وارد خانه میشود. مریم عذرخواهی و خداحافظی میکند. گوشی را روی اُپن میاندازد. حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات میدهد. فاطمه سریع خودش را جمعوجور میکند.
💦روی پیشانی حسین، قطرات درشت عرق نشسته است. او به سمت کلیدهای کولر میرود. آن را یک شماره پایینتر میزند.
کیف اداره را روی میز میگذارد.
به طرفم میآید. خم میشود. دستهای چروکیدهام را در دستانش میگیرد. لبهای گرم خود را روی دست سردم میگذارد. آن را میبوسد.
🌺نگاه محبتآمیز او به من، خون تازه به رگهایم میرساند. نگاهش را میشناسم. روزی که از مطب دکتر مرا به خانه رساند اشک در چشمانش حلقه زد. همراه با بُغض گفت: « مادر چینهای ریز و درشت روی دست و صورتت را که میبینم، تمام خاطرات کودکی تا بزرگسالی و زحماتت پیش چشمانم زنده میشود. »
🌸فاطمه، محسن و علی چنان غرق تماشایِ ما شدهاند، گویی به زیباترین تابلوی جهان نگاه میکنند.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
♨️دار مکافات
⭕️ با خود بلند بلند فکر میکرد:
مردم شانس دارند، ما هم شانس داریم!
مردم بچه دارند، ما هم بچه داریم!
🍁توی کوچه آمد در را پشت سرش قفل کرد. صدایش به گوش محمود آقا همسایه کناریشان رسید.
محمود آقا میخواست برود میوهفروشی سر کوچه، تا چشمش به حسن آقا افتاد، فهمید حسابی پکر است.
🍃- حسنآقا چه خبر؟ آه و ناله میکنی؟
🍃- دست روی دلم نذار از دست این بچهها میخوام برم گموگور بشم.
❌محمود باورش نمیشد این حرفها را از او بشنود.
پارک کنار خانه را که دید، دست روی شانه حسنآقا گذاشت:
- بیا بریم چند لحظه روی اون نیمکت بشینیم.
سکوت بین آنها را تنها صدای جیکجیک گنجشکان برهم میزد.
❌بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، حسنآقا به حرف آمد:
آقا محمود هرچی میکشم تقصیر خودمه. همون رفتاریی که با پدر و مادر خدابیامرزم داشتم الان بچههام با من دارند.
💥نکته طلایی:
دنیا دار مکافات است. به قول دیگر هر عملی، عکسالعملی به همراه دارد.
رفتار خوب با پدر ومادر باعث نیکی فرزندان در آینده به خودمان می شود.
🔹امام صادق علیه السلام می فرماید: برّوا أبائکم یبرّ کم أبناؤکم؛
به پدرانتان نیکی کنید تا فرزندانتان به شما نیکی کنند.
📚بحارالأنوار، ج ۷۱، ص۶۵.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
🔺برخیز تا بر قله بایستی
📺 جلوی تلویزیون مینشیند. تخمه میشکند. تیم فوتبال مورد علاقهاش را تشویق میکند.
جواد وارد خانه میشود. دو دستش پر از بستههای خرید است. به غیر از کیان کسی در خانه نیست.
❌نگاهی به پسرش میکند. بیتفاوت نشسته است. انگار نه انگار که پدر وارد خانه شده است.
دست پدر درد میکند. عرق از سرورویش میریزد.
باد کولر خانه را خنک کرده است. کیان جای راحت و خنکی دارد.
♨️ پدر آه میکشد. وارد آشپزخانه میشود. خریدها را روی کابینت میگذارد.
خودش را روی مبل رها میکند. دلش یک چُرت عمیق میخواهد.
کیان همچنان خیره به تلویزیون پوست تخمه را به بیرون پرت میکند.
💥نکته طلایی: جلوی پای پدر بلند شوی، خدا بلندت میکند.
🔹حضرت مولای متقیان علی(علیه السلام) میفرمایند: «به احترام پدر و معلمت از جای برخیز، اگر چه پادشاه باشی».
📚مستدرک الوسایل، ج۱۵، ص۲۰۳، ح۲۰.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍نمک زندگی
#قسمت_اول
❌در مقابل دعوای پدر و مادر، اغلب فرزندان فشار روحی و روانی زیادی را تحمل میکنند.
دوست دارند راه و حلی برای این مشکل پیدا کنند.
💯دعوای والدین اتفاقی طبیعیست. چرا که اختلاف نظر و سلیقه در مورد موضوعات کوچک همیشه وجود دارد.
🔺البته بعضی از پدر و مادرها با حرف زدن در محیطی آرام و گوش دادن به حرف یکدیگر، اقدام به حل و فصل مشکل خود میکنند.
🔻اما گاهی دعوای والدین شدت میگیرد. در چنین شرایطی فرزندان بهخصوص کودکان نمیدانند با دعوای والدین چه کنند؟!
♨️ تا جایی که فرزندان میترسند پدر و مادر طلاق بگیرند یا از یکدیگر متنفر شوند.
🍁انشاءالله طی چند جلسه به این سؤال فرزندان جواب میدهیم که چه نقشی میتوانند برعهده بگیرند تا کمکی باشد در جهت پایان دادن به مشاجره.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
✍نمک زندگی
#قسمت_سوم
⭕️اولین راهکاری که فرزندان میتوانند در برابر دعوای پدر و مادر از خود نشان دهند، صبر است.
❌وقتی والدین دعوا میکنند، عصبانی هستند. ممکن است حرفهایی بزنند که مورد خوشایند شما نباشد.
به قول ضربالمثل معروف:
تو دعوا حلوا خیرات نمیکنند.
🔺اما به این نکته توجه داشته باشید که آدمها وقت عصبانیت ممکن است هر حرفی را بزنند؛ در حالیکه خیلی از آنها حرف دلشان نباشد.
🔺به همین دلیل خیلیزود با یکدیگر آشتی میکنند و از حرفهایی که زدهاند پشیمان میشوند.
💯پس اولین قدم در هنگام عصبانیت والدین، صبور بودن و منتظر گذر زمان ماندن است.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#عکسنوشته_حسنا
🎊جشنی بزرگ
🌸تندتند کار میکرد. چیزی به جشن بزرگ نمانده بود. شیرینیهای سفارشی را احمدآقا از قنادی گرفت.
دخترهای خاله و عمه آشها را داخل ظروف یکبار مصرف ریختند.
دو پسرش محسن و مهدی خانه و کوچه را چراغانی کردند.
🌳نسیم خنکی از باغ کنار خانهشان بوی عطر بهارنارنج را میآورد. نفس عمیقی کشید و ریههایش را پُر از عطر کرد.
نگاهی به داخل کوچه پهن و گشادشان کرد. صندلیها مرتب چیده شده بود.
مردم یکی یکی در حال آمدن بودند.
🍁دوست داشت برای عیدغدیر سنگ تمام بگذارد. روی پله داخل حیاط نشست. خوابآلود و خسته بود. پلکها تاب بازماندن را نیاوردند. آرام آرام روی هم افتادند.
با جیغ دختربچهای از خواب پرید. اکثر فامیل آمده بودند.
🌼خاله از زیر سایه درخت انار به طرف او آمد. مثل همیشه پُرانرژی چشمکی زد و گفت: «نسرین جان! چه بلایی سر خواهرم آوردی که به جشن تک دخترش نیومده! » نسرین دو دستش را روی سر گذاشت و گفت: «وای خالهجون دیدی چی شد؟ فراموش کردم برم دنبال مامان. »
🌾چهره خاله درهم فرو رفت. یاد چند روز پیش اُفتاد که به خواهرش سر زد. مادر نسرین از او گله داشت که مثل سابق هوای من را ندارد. خیلی کم به من سر میزند. همیشه بهانهی مشغله کاری، فرزندان و شوهر را میکند.
🌺نگاهی از روی مهربانی به نسرین انداخت: «بیچاره آبجی ما از دست تو دختر سربههوا!
پاشو یه زنگ به مامانت بزن و عذرخواهی کن و برو دنبالش. »
🌻نسرین خجالت زده به داخل خانه رفت. با خود واگویه میکرد: «تو چطور شیعهی حضرت علی (علیهالسلام) هستی که روز عید غدیر مادرتو فراموش میکنی! »
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
@Mahdiyar114
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#تولیدی
#ماهی_قرمز