✍️عقربه های ساعت
🍀 حسن و حسین پسران دوقلویش بهانه گیر شده بودند، و گریه می کردند. آهنگ دلخراش صدای گریه شان روح و جان مادر را می آزرد. حسن هم با شنیدن صدای حسین شروع به گریه کرد. گریه همزمان آن ها آرامش خانه را به هم زده بود و با هیچ ترفندی آرام نمی شدند. فاطمه دخترش هم امتحان ریاضی در شبکه اجتماعی شاد داشت و حسابی از سر و صداهای بچه ها کلافه شده بود. هم دلش برای مادر می سوخت که نمی تواند او را کمک کند؟ هم حواسش برای امتحان جمع نمی شد. رضا پسر بزرگش هم طبق معمول به پایگاه بسیج مسجد محله رفته بود.
- مریم دست تنها بود و با این بی قراری دوقلوهایش نمی دانست چه کار کند. کدامشان را در آغوش بگیرد. هر دو را همزمان بغل کرد و از این طرف اتاق به آن طرف می رفت. ما شاءالله هر دو هم تپل و سنگین بودند به کمرش فشار آورده می شد. همان طور که قربان صدقه شان می رفت، شروع کرد زیر لب ذکر خواندن و از خدا کمک گرفتن.
🌺 هراز چند گاهی به ساعت دیواری خانه شان که گوشه اتاق روی دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با دقت عقربه های آن را زیر نظر داشت. با خود می گفت: (انگار این ساعت هم دلش به حال من نمی سوزد که با این سرعت درحال حرکت است.) دیگر چیزی به آمدن همسرش نمانده بود. بالاخره بعد از تلاش های فراوان توانست بچه ها را آرام کند؛ ولی از کنار آن ها نمی توانست تکان بخورد. چند بار یواشکی خواست آن ها را با اسباب بازی هایشان تنها بگذارد و خودش برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه برود؛ اما آن ها با کوچکترین حرکت مادر شروع به گریه می کردند. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید!
- هر لحظه ممکن بود همسرش به خانه بیاید. بعد از یک روز کاری، خسته و گرسنه درحالی که نه غذایی درست کرده بود و نه پسرانش او را رها می کردند تا غذایی فوری آماده کند. صدای زنگ خانه که بلند شد، حسن و حسین با چشمان عسلی و درشت شان به در نگاه کردند و برق شادی در چشمشان درخشید. با خوشحالی با همان صدای بچه گانه شان می گفتند: بابا بابا و با دستِ خود به در اشاره کردند.
🌸مریم به ساعت نگاه کرد درست همان ساعتی بود که هر روز همسرش به خانه می آمد. برای استقبال از او دوباره پسرانش را همزمان بغل کرد و به در خانه رفت.
- همسرش با دیدن او بلافاصله میوه هایی که خریده بود روی زمین گذاشت و بچه ها را از او گرفت و گفت: سلام مریم جان چرا هر دو را با هم بغل کردی نمی گویی کمرت آسیب ببیند؟!
🍀سلام احمد جان. خدا قوت. ان شاءالله که چیزی نمی شود هر کدام را بغل می کردم آن یکی گریه می کرد. علی بوسه ای بر لپ های گوشتی پسرانش زد و گفت: ای شیطون بلاها نبینم همسر نازنینم را اذیت کنید. بلافاصله بر پیشانی همسر خود نیز بوسه ای کاشت و گفت: ممنون عزیزم شما را که می بینم تمام خستگیم به یکباره از بین می رود. خدا به شما قوت دهد با این وروجک های بابا.
- مریم که با دیدن همسرش و شنیدن صدای گرم و دلنشینش به وجد آمده بود گفت: احمد جان تا شما آماده شوید من هم غذای فوری آماده می کنم. فقط لطفا مواظب پسرها باشید نمی گذارند آشپزی کنم.
- علی با تعجب گفت: مریم جان مگر غذا نداریم؟
🌺مریم سرش را با شرمندگی پایین انداخت و گفت: نه متاسفانه امروز حسن و حسین حسابی گل کاشتند. بهانه گیر شدند و گریه می کردند. همین الان کمی آرام شدند.
- در همین حین فاطمه با ناز و ادای دخترانه اش و با صدای دلبرانه اش به سمت پدر آمد و گفت: سلام بابایی مامان راست می گوید تازه نگذاشتند من هم امتحان بدهم
🌸پدر با دیدن دخترش و شنیدن صدای دلبرانه اش گفت: سلام دخترم عشق بابایی. فدای آن صدای نازنینت بشوم.
- بعد رو به همسرش کرد و گفت: مریم جان شما امروز از من هم خسته تری، خودم می روم از کبابی سر خیابان غذایی تهیه می کنم.
🌼فاطمه بالا و پایین پرید. کف زد و گفت: آخ جون کباب! ممنون بابایی خیلی دوستت دارم.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
______________
@Dehkade_mosbat
✍ استوار چون کوه🏔
🍀هرگز نگذاشته بود هیچکس از اعضای خانواده اش به راز زندگیش پی ببرند. هر وقت از اوضاع و احوال زندگیش از او سؤال می کردند می گفت: خدا را شکر زندگی خوبی دارد و خدا هوایش را دارد.
- همانطور که به دور دست ها و قله کوه پرصلابتِ روبرویش نگاه می کرد، احساس کرد کسی به او نزدیک می شود. سر خود را که برگرداند همسرش را دید که سرافکنده به سویش می آمد.
🌺همسرش اخلاق بدی داشت. با کوچکترین بهانه او را کتک می زد و جنگ و دعوا به راه می انداخت؛ ولی او برای خدا و آرامش فرزندانش صبر و گذشت می کرد. فرزندانش را هم طوری تربیت کرده بود که احترام پدر را نگه دارند و از اسرار زندگی خود به دیگران چیزی نگویند.
- فهمیده بود باید در تمامی کارها صبر پیشه کند. هر زمان و هر کجا هم صبرش لبریز می شد، به امامزاده برحق کنار خانه شان پناهنده می شد و گره کور زندگی اش را به ضریح نورانیش، دخیل می بست.
🌸امروز هم از همان روزها بود که شانه های نحیفش تحمل آن بار سنگین را نداشت. بعد از گذشت 10 سال از زندگی هنوز هم رفتار همسرش همانند سابق بود.
🏔از پنجره به کوه های سر به فلک کشیده نگاهی انداخت. آهی سوزناک از اعماق وجودش بلند شد. همسرش گفت: لیلا جان من را ببخش خیلی به تو و بچه ها بدی کرده ام، در حالیکه تو بهترین ها برایم بودی.
- تعجب کرد. چنین حالتی را تا کنون در مورد همسرش ندیده بود. دلش پر کشید به امامزاده و تشکر کرد. نذرهایش ادا شده بود.
🌸🌸🍀🍀🌸🌸
امام على عليه السلام: صَدرُ العاقِلِ صُندوقُ سِرِّهِ: سينه خردمند ، صندوق راز اوست. (نهج البلاغه: حکمت6 )
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#اخلاقی
#داستانک
______________
@Dehkade_mosbat
May 11
✍️همسرم دنیای منی
🌸بعد از جارو کردن و گردگیری به سراغ آشپزخانه رفت. قبل از هر کاری برای ناهار قرمه سبزی بار گذاشت. سپس به سراغ کابینت ها رفت. همه چیز مرتب بود یک دستمال کشید و جارو کرد. برنج های خیس خورده را روی اجاق گذاشت. بالاخره بعد از مدت زمان طولانی با صدای قاروقور شکمش، یادش آمد از صبح که از خواب بیدار شده چیزی نخورده است.
- نگاهی به ساعت کرد چیزی تا آمدن همسرش نمانده بود. فوری یک دوش گرفت. ادکلنی که او دوست داشت به خودش زد و دستی به سر و صورتش کشید. سراغ درست کردن سالاد رفت با سرعت آن را هم درست کرد. همه چیز آماده شده بود؛ ولی خبری از آمدن همسرش نبود. هم نگرانش شده بود هم حسابی گرسنه بود. هر چه زنگ می زد جواب گوشی اش را نمی داد. می دانست در حال رانندگی جواب گوشی خود را نمی دهد. دلش خوش بود که در مسیر خانه است والا جواب می داد.
🌺نیم ساعت دیگر هم در استرس گذشت تا اینکه صدای زنگ خانه آمد با سرعت خود را به پشت در رساند. زیر لب صلواتی فرستاد تا این ناراحتی و اضطراب را به همسرش منتقل نکند. لبخندی به لب هایش نشاند و در را باز کرد.
با اینکه همسرش لبخند روی لب هایش بود؛ ولی خستگی از چهره اش کاملا مشخص بود. بعد از سلام و دست دادن، خدا قوتی به او گفت و میوه هایی که خریده بود از او گرفت.
- همسرش گفت: سلام زینب جان حالتان خوب است نازنینم؟ عزیزم به دلِ آقایتان رحم کن چقدر خوشگل کردی؟ البته خوشگل بودی، خوشگل تر شدی!
- فدات بشم عباس. چرا امروز اینقدر دیر کردی؟ گوشیت رو هم جواب ندادی؟ نگرانت شدم.
- راستش زینب جان چند تا جلسه مهم و سنگین کاری بود که به طول انجامید. گوشی را هم روی سکوت گذاشته بودم، فکر نمی کردم اینقدر طول بکشد والا خبر می دادم.
- شکر خدا سالم هستی. اشکال ندارد لباس هایت را عوض کن تا ناهار بخوریم.
🍀 زینب جان مگر ناهار نخوردی؟
- عباسم از کی تا حالا من بدون تو ناهار می خورم؟!
- زینببم تمام دنیای من تویی! خیلی دوستت دارم.
- با این حرف زدنهایت نمی گویی من از شوق پرواز کنم به هفت آسمان.
- ای ریحانه خوشبوی من دوستت دارم چون خدا را دوست دارم و تو بهترین نعمت خدایی برای من. زینب جان حس شاعرانه ام گل کرده است، زود سفره را بنداز والا از گرسنگی هر دو غش خواهیم کرد.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#داستانک
______________
@Dehkade_mosbat
✍️ غم و اندوهی پیوسته
🍀مدتی بود این فکر او را به خود مشغول کرده بود؛ چرا به هر کس نگاه می کند انگار یک غم بزرگ را به دوش می کشد؟! چرا این غم همه را دربرمی گیرد؟ به سراغ عزیزترین فرد زندگی اش رفت و گفت: مادر بزرگ چرا در وجود همه یک غم و ناراحتی موج می زند؟ این غم علتش چیست؟ مادربزرگ گفت: پسرم خودتان چه فکر می کنی؟ به نظرتان این غم بزرگ چه می تواند باشد که پیر و جوان، مرد و زن و کودک و بزرگ را شامل می شود؟ سرم را پایین انداختم جوابی برایش نداشتم؛ ولی به درون خود که نگاه می کردم انگار این غم با من هم بود. مادربزرگ لبخندی زد و گفت: مهدی جان همین الان که جواب را نمی خواهم. باید روی این سؤال فکر و مطالعه کنی. هر وقت به جواب سؤال رسیدی آن را به من هم بگو. من هم می خواهم بدانم این غم بزرگ چیست؟ با خوشحالی نگاهی به مادربزرگ کردم. می دانستم او جواب را می داند؛ اما برای تشویق من این حرف را می زند. آخر مادربزرگم مربی قرآن بود همه برای سؤال های خود پیش او می آمدند. مادربزرگ همیشه دوست داشت خود من به جواب سؤالاتم برسم تا اینکه او بگوید. عقیده داشت اگر خودتان جواب را پیدا کنید بهتر برایتان قابل حل و لذت بخش تر خواهد بود.
🌸از همان روز شروع کردم به تحقیق در این مورد. غم و اندوه به چه می گویند؟ علت غم و اندوه چیست؟ چرا و چگونه به وجود می آید؟ چند نوع غم و اندوه داریم؟ آیا غم و اندوهی داریم که همگانی باشد و درباره همه صدق کند؟ مطالعه می کردم و همچنین از پدر، مادر، معلم و روحانی مسجد محل مان سؤالاتی می پرسیدم و جواب ها را یادداشت می کردم.
🌺روز جمعه بود نشسته بودم در اتاقی که کتابخانه پدر در آن بود و یادداشت هایم را جمع بندی می کردم. همه مطالب کنار هم چیده شد؛ ولی باز هم یک حلقه مفقوده داشت. باید همان را پیدا می کردم. نگاهم به قفسه کتاب ها بود. با سلیقه خاصی پدر آن ها را چیده بود. کتاب های رنگ و وارنگ، کوچک وبزرگ، علمی و هنری، داستان و شعر و ... این کتابخانه عشق پدر بود به قول خودشان شیرین و لذت بخش ترین ساعات عمرشان زمان مطالعه شان بود. به رنگ های مختلف جلدها نگاه می کردم سبز و آبی، قرمز و قهوه ای و...اسم کتاب ها را با خود مرور می کرد م نگاهم بر روی نام کتابی قفل شد « حياة الامام العسكرى » جرقه ای در ذهنم زده شد (باید این را هم بخوانم خدا را چه دیدی؟ شاید جواب سؤالم را در همین کتاب پیدا کنم!) همانطور که داشتم آن را ورق می زد م ناگاه چشمانم بر روی جمله ای ثابت ماند. سخنی از امام حسن عسگری(علیه السلام) بود. دقیقا جواب سؤالم بود. کلام شیرین امام به جانم نشست و با تمام وجود با پوست و گوشتم آن را لمس کردم. همان لحظه دست هایم را بالا برد م و گفتم: اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔹امام عسکری (علیه السلام) در نامهای به علی بن حسین بن بابویه قمی یکی از فقهای بزرگ شیعه، پس از ذکر یک سلسله توصیهها و رهنمودهای لازم، چنین یاد آوری میکند: شيعيان ما پيوسته در غم و اندوه خواهند بود تا فرزندم (امام دوازدهم) ظاهر شود؛ همان كسى كه پيامبر بشارت داده كه زمين را از قسط و عدل پر خواهد ساخت، همچنانكه از ظلم و جور پر شده باشد
📚(حياة الامام العسكرى، ص121 )
(قاموس الرجال، ج ۷ص ۴۳۹ )
#منجی_بشریت
#امام_زمان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
همسرم ای #نگین انگشتری ام
چه زیبا و #دلنشین است کلامت
#کلامت به همراه نگاه و لبخندت
هر سه برایم #شیرین و دوست داشتنی ست
چه لحظات به #یادماندنی ست
به گمانم آن لحظه همان لحظه لبخند #خداست.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
🌸فرزندم برترین #سلام ها و درودها تقدیم تو باد
✨نگاه مهربانانه زیبای هستی #خدای بی همتا به سوی تو باد
دعای برترین خلق خدا مولای دو جهان #بدرقه راه تو باد
🌺لبخند #زیباترین گل هستی صاحب زمین و زمان به روی تو باد
وجودم که لبریز از #عشق تو است همه تقدیم تو باد.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#انگیزشی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
❣️السلامُ علیکَ یا فارِسَ الحِجازِ ❣️
🌺سلام بر تو ای اسب سوار سرزمین حجاز
🕋چه #زیبا روزی خواهد بود آن روزی که از سرزمین حجاز ندای انا المهدی تو شنیده شود
همان دم که کنار پرده خانه خدا یارانت را با صدای #دلربایت می خوانی
وه چه یارانی! که همان دم با شتاب به سویت آیند
✨یا #لیتنی_کنامعک
کاش مهدی جان مرا هم جزو یارانت بخوانی
🍀🍀🌸🌸🍀🍀🌸🌸
#نامه_خاص
#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#مناجات_با_امام_زمان(ارواحنا له الفداء)
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
🕊کبوتر آشیانه ام
👦لب های نازک و غنچه ای پسرش به همراه بینی خوش فرم و لپ های گوشتی اش زیبایی صورتش را دو چندان کرده بود. گردی و سفیدی صورتش با موهای مجعد و خرمایی رنگش معصومیت خاصی به او بخشیده بود. همانطور که به او نگاه می کرد و حس خوبی داشت در دلش به نیت سلامتی اش صدقه ای را کنار گذاشت. از بس امروز بالا و پایین پریده بود مثل یک کبوتری می ماندکه در آشیانه اش آرام گرفته است.
🌺دوباره به صورت آرام فرزندش نگاهی انداخت. کنار اسباب بازی هایش خوابش برده بود. در دست های کوچک و گوشت آلودش ماشینِ قرمز بی قراری می کرد. نه رها می شد که به پارکینگ برای استراحت برود و نه اینکه سوئیچ را می چرخاند تا فرمان را به دست گیرد و با پایش پدال گاز را فشار دهد تا حرکت کند. نگاهی به پاهای کوچکش انداخت با رنگ های خودکارآبی و قرمز روی آن ها خطوطی درهم و برهم نقاشی کرده بود. هر چه به فاطمه می گفت: وسایلت را روی زمین نگذار تا داداشت به آن ها دست نزند؛ ولی انگار باز هم فاطمه آن ها را بر روی زمین رها کرده است که دست امیرحسین به آن رسیده بود.
☘️امیرحسین به تازگی بازی خطرناکی را انجام می داد و آن هم پرتاب وسایل به سوی دیگران بود. هفته گذشته به سوی علی پسر عمویش، تفنگش را پرت کرد و کناره چشم او زخم شده بود. خدا رحم کرد که مستقیما به چشمش نخورد. عصر همان روز با مراجعه به مشاوره رفتار پسرش را توضیح داده بود. مشاوره به او گفت:
اول اینکه باید به او بیشتر توجه کنید. با این کارهایش می خواهد توجه شما را به سوی خودش جلب کند.
دوم اینکه: نشانه هایی را در جایی قرار دهید و توپی را به دستش دهید تا به آن ها پرتاب کند و در آن موقعیت خاص این پرتاب کردن برایش بازی هیجان آوری باشد.
سوم اینکه: هیچگاه دعوایش نکنید، بیشتر لج کرده و این کار را تکرار می کند.
🌸با عمل کردن به همین دستورالعمل ها، در طول این یک هفته امیرحسین کلی تغییر کرده بود. با یاآوری این خاطرات لبخند رضایت بر لبهایش نقش بست. دست هایش را به آرامی یکی را زیر پاهایش و دیگری را زیر شانه هایش گذاشت. او را بلند کرد و بر روی تشک بابا اسفنجی اش قرار داد. پتوی خرسی اش را روی او کشید و به آرامی بر پیشانی اش بوسه ای کاشت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
______________
@Dehkade_mosbat
❣السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ❣
✨ای روشنی دیده، ای صفای دل
ای منجی عالم بشریت، ای حجت خلق عالم
❤️#دل مان بی قرارتان
دیده مان در #انتظارتان
#چشممان فرش راهتان
گوشمان شنوای #سخنتان
🌸پس کی شود که بیایی آقای خوبمان؟!
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان(ارواحناله الفداه)
#سه_شنبه_های_امام_زمانی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️قول مردانه
🏡 نگاهی گذرا به اتاق انداخت. در کمدِ میثم را باز کرد. همه لباس ها روی زمین ریخت. هر چه به او می گفت: «عزیزم لباس هایت را مرتب در کمد بچین» گوش نمی داد. پیراهن ها را به چوب لباسی آویزان کرد. وقتی همه لباس ها را با سلیقه و به صورت جداگانه در کمد چید، یاد روزی افتاد که حسن به خواستگاری اش آمده بود. آن شب همسرش با خانواده دقیقا سر وقتی که گفته بودند آمدند. وقتی هم میوه برایش آوردند خیلی با سلیقه پوست کرد و با نظم خاصی در پیش دستی اش گذاشت. به طور منظم برش خورده بودند به تیکه های مساوی تا جایی که برادرش که کنار او نشسته بود ،از این نظم و دقت او تعجب کرده بود. بماند که رد اتوی لباس هایش کاملا تو چشم بود و ذره ای چروکیده نبود. با یادآوری این خاطره با خودش فکر کرد میثم به چه کسی رفته است؟ نه من بی نظم هستم نه سرهنگ. همسرش هم اکنون هم بعد از گذشت بیست سال از زندگی همانگونه منظم و مرتب بود.
🌸 چند شب قبل همسرش به او گفته بود من سرهنگ مملکت قِلِق همه را به دست آوردم مگر بچه خودم را . میثم بر طبق نظم و قاعده پدرش کار نمی کرد. با اینکه پدرش گفته بود کسی حق ندارد ساعت 10 شب بیرون از خانه باشد؛ ولی بعضی شب ها که با دوستانش قرار می گذاشت تا ساعت 10 شب طول می کشید. او به همسرش گفته بود: میثم نوجوان است نباید کاری کنیم که به شخصیتش بربخورد. مخصوصا حالا که در دوران بلوغ است. سرهنگ گفته بود: خب شما بگو چکار کنم؟
💕 قرار شد آن شب پدر و پسر همانند دو تا دوست با هم حرف بزنند و امر و نهی و توبیخ در کار نباشد. آن شب میثم با دلهره و استرس وارد خانه شد. صورتش از شدت ترس رنگ پریده شده بود. پدر و مادرش را که دید سرش را پایین انداخت و سلام کرد؛ اما آن شب سرهنگ برعکس دفعات قبل بدون توبیخ کردن همراه با لبخندی بر لب گفت: سلام دلبندم. کجا بودی عزیزم؟ خسته نباشید. بیا کنارم بنشین تا کمی با هم حرف بزنیم آن هم از نوع مردانه اش فقط من باشم و تو. میثم حالتش عوض شد آن ترس جایش را به شادی داد. این حالت در صورتش کاملا پیدا بود. گفت: چشم بابا الان لباس عوض می کنم می آیم پیشتان. خلاصه آن شب پدر و پسر با هم کلی حرف زدند. مادر هم از آشپزخانه نگاه می کرد گاهی قیافه شان جدی می شد و گاهی می خندیدند. پدر و پسر یک توافقی هم انگار با هم داشتند؛ چون آخر حرفهایشان دستهایشان را روی هم گذاشتند با صدای بلند گفتند: قول می دهیم یک قول مردانه.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
⚫️ راوی: *لبابه*
*(همسر حضرت عباس علیه السلام)*
وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد .
امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد :
*هنوز هم شمشیر می بنده؟*!
شمشیر ؟؟؟! نه!*
*پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده.
یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟!
از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند.
فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت.
به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟!
می گفت : #مردی نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم .
**من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟!
*خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او #مرد_مردان را نصیب من کرد.
📚بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم مرحوم ابوالفضل زرویی نصر آبادی
▪️سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها بر شما تسلیت باد.
#ام_البنین
#ام_الشهداء
#ام_العباس
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَاللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ❣️
✨یا صاحب الزمان ادرکنی
🌺مولای خوبی ها بیا که با آمدنت همه چیز #عطر و بوی خدایی می گیرد.
🌸زشتی ها جای خود را به #زیبائیها، بدی ها به #نیکی ها می دهد.
❤️بیا که دنیا بی قرارت است
بیا که دنیا حال خوشی ندارد
بیا که دنیا در این #عطش خواهد مرد.
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان(ارواحناله الفداه)
#امام_زمان
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️ مادر من را دوست ندارد!
🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می کرد. عرق پیشانی اش به راه افتاده بود. هر وقت دچار استرس می شد این حالت برایش پیش می آمد. همیشه مادرش با تندی با او برخورد می کرد. او هم با خودش می گفت: مادر من را دوست ندارد. وقتی هم می دید کاری از دستش برنمی آید برای اینکه ناراحتی اش را نشان بدهد لج می کرد؛ اما باز هم مادرش او را درک نمی کرد و بیشتر عصبانی می شد.
🌸لباس آبی آسمانی را از کمد بیرون آورد به پسرش گفت: همین را می پوشی والا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. زود باش می خواهیم برویم بیرون.
اینبار هم مادرش با تندی و عصبانیت با او برخورد کرد. دیگر به این تندی هایش عادت کرده بود. او این لباس را دوست نداشت چون عاشق پرسپولیس و قرمز بود؛ ولی هر دفعه با اجبار مادر این لباس را می پوشید و دوستانش مسخره اش می کردند.
ـ به خانه دوستش که رسید پسرش را با اخم نگاه کرد و گفت: حواست باشد آبروی من را نبری! یک پسر هم سن و سال تو دارد مبادا دعوا کنی!
🌺بعد از زنگ زدن، دوستش با خوشرویی و لبخندی بر لب، در را برایشان باز کرد و خوش آمد گفت. بعد هم به پسرش نگاه کرد و گفت: ما شاءالله چه بزرگ شدی محمد. خاله را یادت هست چند بار با پسرم علی، خانه شما آمدیم. از وقتی علی شنیده که تو می آیی ماشین هایش را به ردیف گذاشته است تا با تو بازی کند بدو برو پیشش خاله جان.
- مادرش گفت: محمد یادت باشد چه چیزی به تو گفتم.
- سعیده جان بگذار راحت باشند. چه خوب شد آمدی دلم برایت تنگ شده بود. حالت که خوب است؟
- زهرا جان مگر این بچه حالی برایم گذاشته است؟!
- سعیده جان ناشکری نکن پسر به این خوبی!
- زهرا ظاهرش رو نبین چنان لجباز و یکدنده است که اعصابی برایم نمانده است.
- بر فرض که لجباز است تو برای درمان لجبازی اش چه کردی؟
- تمام راهها را رفتم حتی به کتک کاری هم رسیدم.
🌸- وای سعیده جان کی بچه پنج ساله را کتک می زند؟ حتی با حرف زدن هم مشکل حل نمی شود تو باید راههای غیر مستقیم را انتخاب کنی.
- زهرا جان دلتان خوش است مستقیمش را نمی فهمد تا چه برسد به غیر مستقیم.
- سعیده جان این را نگو سفارش اسلام هم بر غیرمستقیم است؛ یعنی با رفتارت به او چیزی را یاد بدهی. ببین پسر من و تو هم سن و سال هستند راههایی که من رفته ام را امتحان کن. البته این راهها را از خودم نمی گویم بلکه نوعی سبک زندگی است. اول اینکه احترامش را نگه دار و خواسته هایش را در نظر بگیر. بعد هم در قالب قصه های شیرین آن چیزهایی که دوست داری عمل کند به او بگو. من امتحان کردم خیلی تأثیرگذار است. چند تا کتاب خوب هم بهت می دهم . فعلا همین کار را برای مدتی انجام بده تا نتیجه اش را ببینی.
🍀زهرا که به آشپزخانه رفت او به فکر فرو رفت؛ یعنی این همه سال اشتباه می کرده است به همین راحتی مشکلش قابل حل است. به آینده امیدوار شد و لبخندی بر لبانش نقش بست.
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
🔹پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله ): «یَلزَمُ الوالِدَینِ مِن عُقوقِ الوَلَدِ ما یَلزَمُ الوَلَدَ لَهُما مِن العُقوق؛ همان گونه که فرزند نباید به والدین خود بی احترامی کند، والدین نیز نباید به او بی احترامی کنند.
📚(من لایحضره الفقیه، ج3، ص483، ح4705)
#زندگی_بهتر
#ارتباط_والدین_با_فرزندان
#داستانک
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🗝شاه کلید
🍀چند وقتی بود مشکل روی مشکل برایش پیش می آمد. هر چه تلاش می کرد به نتیجه نمی رسید. همه راه ها را امتحان کرده بود؛ اما فایده ای نداشت و به در بسته خورده بود. انگار کلید همه قفل ها گم شده بود. با خود می گفت: امکان ندارد باید راهی وجود داشته باشد؛ پس چرا آن را پیدا نمی کنم؟! گره کور زندگی اش نه تنها باز نمی شد بلکه روز به روز محکم تر می شد.
🕌هر وقت به مسجد می رفت بعد از تمام شدن نماز با عجله برمی خاست تا برای رفع مشکلات زندگی اش تلاش کند؛ اما آن روز انگار بریده باشد، همان جا نشست تا کمی فکر کند. در همین حین روحانی مسجد بالای منبر رفت تا سخنرانی کند. در حال فکر کردن بود که بخشی از سخنان آن روحانی جرقه ای را در ذهنش به وجود آورد. با خود گفت: کلید قفل های بسته زندگی من همین است که او می گوید. با اشتیاق بیشتری به سخنان او گوش داد. آخر سخنانِ او شادی اش مضاعف شد؛ چرا که شاه کلید برطرف شدن تمام مشکلات و ایجاد گشایش را از زبان امام(علیه السلام) شنیده بود. بعد از تمام شدن جلسه با خوشحالی از جایش بلند شد تصمیم خود را گرفته بود. شاه کلید را انتخاب کرده بود تا فرج و نجات حاصل شود.
🔹حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف):
اَكثِروا الدُّعاءَ بِتَعجِیل الفَرَجِ فَاِنَّ ذلِكَ فَرَجُكُم؛ برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فَرَج و نجات شما است.
📚(کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)
#شاه_کلید
#دعای_فرج
#امام_زمان(ارواحناله الفداء)
#منجی
#داستانک
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺#فرزندم ای همه هستی من، لطیف ترین احساس زندگی ام بمان و برای خدا بمان
✨ای روشنی بخش زندگی ام، تو همان #امید منی برای خدا بمان و شاد بمان
ای #زیباترین گل هستی ام، تو همان شادی منی برای خدا بمان و سبز بمان
☀️ای قشنگترین طلوع زندگی ام، تو همان #میوه دل منی برای خدا بمان و پاک بمان
ای #شیرین ترین خاطرات زندگی ام، تو همان لطف خدایی برای خدا بمان و نور بمان
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌴نماد صبر و استقامت
🌺مانند او کمتر کسی را دیده بود. حتی در بحرانی ترین لحظات زندگی روحیه اش را بانشاط نگه می داشت. همیشه هم ذکر لب هایش یاد خدا بود. همه از روحیه او متعجب بودند. با این که سن و سالش بالا رفته بود؛ اما همچنان پرتلاش و مصمم بود و امید را به دیگران تزریق می کرد. پای درددل خیلی ها نشسته بود و برایشان نسخه شفابخش پیچیده بود. همه او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
🌸به ندرت بیمار می شد. هر گاه هم بیمار بود نیاز به دکتر و درمانگاه پیدا نمی کرد؛ بلکه همان نسخه هایِ شفا بخش که شامل داروهای گیاهی و ترکیباتش بود، را استفاده می کرد.
🍀یک هفته بود که به خانه مادربزرگ آمده بود. تمام رفتارهایش را زیر نظر داشت. می خواست رمز سلامت و شادابی اش را پیدا کند. همه رفتارهای مادربزرگ را دور از چشم او یادداشت کرده بود. دیروز به راز مهم سلامتی او پی برده بود. صبر مادربزرگش ستودنی بود. او را نماد صبر و استقامت در خانواده می دانستند. با خود گفت: پس صبر و استقامت مادربزرگ راز شادابی و تندرستی اوست.
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
🔹امام على عليه السلام: مَن لَزِمَ الاِستِقامَةَ لَزِمَتهُ السلامَةُ .
هر كس با استقامت همراه باشد، سلامتی از او جدا نخواهد شد.
📚بحارالأنوار : 78 / 91 / 95
#زندگی_بهتر
#نکته_اخلاقی
#صبر
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
سلام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🌺آقاجان نامتان را که می شنوم #تپش قلبم برای آمدنتان زیاد می شود.
یادتان #نورانیتی را به کویر خشکیده وجودم هدایت می کند
❤️نوشتن از شما و برای شما احساس #قشنگ بودنتان را تداعی می کند
آقاجان ای امید قلبمان، ای #توتیای چشممان و ای زیباترین اتفاق زندگیمان
🌸#بیا!
برای خوب شدن حال دنیا بیا!
برای خوب شدن حال ما بیا!
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️نکات مهم در ارتباط کلامی موثر
☘️یک ارتباط کلامی، وقتی روحیه بخش و تأثیرگذار است که در ضمن رعایت نکات خاصی، برقرار گردد. فرقی نمی کند این ارتباط در محیط کوچکی مثل خانواده صورت بگیرد یا در محیط بزرگتری مثل اجتماع.
- البته این نکته را باید یادآور شویم که در خانواده از اهمیت بیشتری برخوردار است. اعضای یک خانواده معمولا ساعات بیشتری را با یکدیگر هستند. برای ایجاد محیطی شاد و فرح بخش، رعایت این نکات ضروری تر به نظر می رسد.
🌺اما نکات مهم در این زمینه را می توان به شرح زیر بیان کرد:
1- 🍃حالت چهره
توجه داشته باشید چهره ای خندان و مهربان داشته باشید.
الف) در چهره تان اگر ترس و خستگی نمایان باشد مخاطب نمی تواند حرف شما را بپذیرد.
ب) حالت چهره تان اگر حق به جانب باشد مخاطب از شما دور می شود.
ج) حالت چهره تان با اعتماد به نفس و توکل بر خدا باشد، مخاطب را متقاعد می کند.
2- 🍃فعالانه گوش کردن
گاهی با تکان دادن سر و صورت و گفتن جملات کوتاه، مخاطب خود را همراهی کنید.
3- 🍃داشتن صدایی گرم
بین چهره خندان و صدای گرم هماهنگی وجود دارد. این نوع صدا بر مخاطب تاثیرگذار است.
4-🍃 سخن گفتن آرام و شمرده
تند حرف زدن سبب گیجی مخاطب می شود در مقابل، شمرده سخن گفتن سبب درک بهتر سخنان شما و انتقال دهنده آرامش است.
5- 🍃درک کردن مخاطب
به سخنان مخاطب علاقه نشان دهید. خود را جای مخاطب گذاشته و احساس او را در نظر بگیرید.
6- 🍃روشن و واضح سخن گفتن
دو پهلو سخن نگوید.
7- 🍃حاشیه پردازی نکردن
به اصل موضوع پرداخته و کلام را بیش از حد بسط ندهید.
8- 🍃داشتن تماس چشمی
در تمام طول گفتگو نگاه به مخاطب را حفظ کنید.
9- 🍃مثبت سخن گفتن
کلمات و جملاتی را بیان کنید که بار معنایی مثبت داشته باشد.
10-🍃 نصیحت کردن به صورت غیر مستقیم
از پند و نصیحت کردن مستقیم خودداری کنید.
☘️هر چه به موارد بالا در طول گفتگو بیشتر اهمیت داده شود، آن گفتگو لذتبخش تر خواهد بود. این مهم در خانواده به خصوص بین گفتگوی همسران از اهمیت بیشتری برخوردار است. آرامش روحی و روانی اعضای خانواده در گرو چنین ارتباط کلامی است.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#ارتباط_کلامی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨سلام ای گل گلزار بتول
🌸آقاجان برایمان چه لحظات #شیرینی است! لحظه با تو بودن
همان #لحظاتی که سلامتان می کنیم تا پاسختان دل و روح بیمارمان را شفا دهد
🌺برایتان می نویسیم تا با نوشتن هایمان اندکی از #فراق و دوریتان کاسته شود
آقاجان #اشتیاقمان به آمدنتان روز به روز افزوده می شود. عزیز دل زهرا کی شود رُخ بنمایی؟!
#صمیمانه_با_امام
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨سلام مادر هستی سلام مادر مهدی
سلام عزیز مصطفی سلام امید مرتضی✨
🌸 مادرجان چه شب #زیبایی است شب میلادتان
❤️شب سرور دل مصطفی، شب شادی دل مادرتان #خدیجه کبری
شب #هلهله های عرشیان و فرشیان، شب بهجت مرتضی
🌸مادرجان در شب میلادتان ظهور فرزندتان را #تمنا داریم.
در این شب #عزیز دعا بفرما که دعایتان اثرها دارد.
#صمیمانه_با_مادر
#حضرت_زهرا سلام الله علیها
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌸فرزندم ای قشنگترین #خاطره زندگی ام
🎼با من حرف بزن #موسیقی کلامت روحم را می نوازد
به من نگاه کن درخشش نگاهت #قلبم را مصفا می کند
با من #لبخند بزن گُل لبخندت جانم را طراوت می دهد
🌺ای گل زیبای من! آرام جانم! تو همان #هدیه پاک خدایی
کلامت، نگاهت، لبخندت را #دوست دارم چون خدا را دوست دارم
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫 وادی نور
✨از همان روزی که با امام زمان(علیه السلام) عهد بسته بود، نورانی شده بود و در وادی نور قدم می زد. شیرینی عهد بستن با مولایش را هنوز هم احساس می کرد. هر زمان که از حرف های دیگران دلش می گرفت برای خود خلوتی پیدا می کرد تا با او حرف بزند. بلافاصله بعد از حرف های صمیمانه اش با حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و پیمان دوباره اش، با شادی مضاعف به راه و هدفش ادامه می داد.
🌸یاد خاطراتی افتاد که او را به این وادی کشانده بود. سال اول دبیرستان بود و عصرها کلاس زبان می رفت، استادشان جوانی مرتب و آراسته بود و هیچگاه به صورت دختران کلاس نگاه نمی کرد. برایش سؤال بود که چرا به چهره دختران نگاه نمی کند؟! یک روز به مناسبتی برایشان داستان زیبایی تعریف کرد. بعد هم گفت: این داستان در قرآن آمده است. بیشتر شاگردان تعجب کردند و گفتند: مگر در قرآن داستان هم داریم آن هم به این قشنگی! استاد ناراحت شد و گفت: شما چه شیعیانی هستید که قرآن نمی خوانید؟! این ماجرا برایش سنگین بود که؛ چرا از قرآن جز همان روخوانی برای کلاس قرآن نمی داند؟!
🍀او کسی بود که قبلن ها می گفت: ظاهر آدم ها مهم نیست بلکه باطن باید خوب باشد؛ یاد روزی افتاد که با سادات خانم در همین مورد بحث می کرد. می گفت: دختر همسایه مان با اینکه چادری است؛ ولی بداخلاق است. هر چه سادات خانم تلاش کرد به او بفهماند ظاهر آدم ها مثل باطنشان مهم است؛ ولی او قبول نمی کرد. موقع خداحافظی سادات خانم گفت: سحرجان این را که نمی شود انکار کرد بالاخره او با حجابش به حرف خدا گوش کرده است پس فرق است بین او و دیگری که حجاب ندارد. همین حرف سادات خانم تلنگری شد تا به فکر فرو رود.
🌺 آن روز خاطرات شیرین گذشته یکی پس از دیگری به یادش می آمد. معلم دینی دبیرستان با اینکه میانسال بود؛ ولی با آن ها رابطه دوستانه ای داشت. در مورد مسائل دینی از جمله نماز به راحتی نظر می دادند و او با لبخند و خوشرویی جوابشان را می داد. یک روز به معلم گفت: نماز کلیشه و بی فایده است مگر با حرکاتی که دارد برای ورزش مناسب باشد. آن روز هم معلم با صبر و حوصله به آن ها از نماز گفت و فایده هایش، از نماز گفت و برکاتش، از نماز گفت و سیمایش. از نماز گفت و ...
- همین ها باعث شده بود که تصمیم بگیرد ظاهرش را تغییر دهد. همان صورتی که هزار و یک قلم آرایش داشت. موهای افشان و بیرون ریخته شده اش از زیر شالی کوچک، که به جای اینکه موهایش در پناه آن قرار گیرد آن شال با موهایش احاطه شده بود. مانتویی که بیشتر شبیه پیراهن کوتاه و تنگی بود و ساپورتی که تنگ تر از مانتویش بود. ناخن های بلند و تیز و براقش که هر روز با رنگ خاصی لاک زده می شد. حالا چند ماهی است که سحر آن سحر قبلی نیست. سحر خدایی شده است.
#زندگی_بهتر
#حیاء
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
به نام خدای دانا و توانا
🌺خداوند #عزیز، بهترین بندگان را واسطه درگاهتان آورده ام
همو که با خوشحالی اش #شاد می شوی و با خشمش به خشم می آیی
🌸آری امشب شادمانیِ دل مصطفی را، فاطمه زهرا(علیهالسلام) را، #شفیع درگاهتان آورده ام
تا #شفاعت کند مرا نزدتان. بپذیر این بنده عصیانگرتان را، ببخش این بنده طغیانگرتان را
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️بیقرار آمدنش
🍀دنیا روز به روز بیقرارتر می شود. این فراق و جدایی بر هر کس به نوعی اثر گذاشته است. به زمین نگاه کن! عطشناک وجود نازنین اوست. آسمان هم به نوعی دیگر چشمانش بی فروغ شده است. مگر نمی بینی دودآلود و غبارآلود می شود ؟! مگر آلودگی اش را نمی بینی ؟! چشمه ها و رودها هم در این انتظار و دوری کم رمق و کم آب شده اند.
🍎درختان و میوه آن ها را نمی بینی که چگونه فاسد شده اند ؟! کوهها هم استقامتشان شکننده است. در اثر همین بی قراری هاست ریزش آن مگر نمی بینی ؟! هوا هم به نفس نفس افتاده است! حتم دارم این جدایی بر او نیز اثر کرده است که اینچنین نفس هایش به شماره افتاده است! خورشید هم نازک تر و بی رمق تر شده است. دریا با آن امواج خروشانش هم از فاسد شدن درامان نمانده است. این جدایی و دوری بر بنی بشر تأثیر بیشتری گذاشته است. حتی کودکانشان ناآرام و بیقرار شده اند.
💫 آرزو می کنم که ای کاش زودتر بیاید. داستان آمدنش را بارها و بارها شنیده ایم. او خواهد آمد همه بدی ها با آمدنش از بین می روند. فساد و خونریزی پایان می پذیرد. مهربانی و صفا چهره نمایان می کند. صلح و صفا دنیا را فرا می گیرد.
آری او بیاید زمین، آسمان، دریا، چشمه سارها، کوهها و انسان ها همه و همه شاداب می گردند.
یا مولانا یا صاحب الزمان العجل العجل العجل🤲
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
🔹ينابيع المودة عن الإمامِ عَليّ - فِي صِفَةِ المَهدي عليه السلام - : وتُعمُرُ الأَرضُ وتَصفو وتَزهُو الأَرض بِمَهدِيِّها وتَجري بِهِ أنهارُها ؛
💧ينابيع المودّة - در وصف امام مهدى عليه السلام - : امام على عليه السلام فرمود: «زمين به وسيله مهدى، آباد و خرّم مىشود و به وسيله او چشمهسارها روان مىگردند» .
📚(دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه ج 9، ص364)
#مهدویت
#دلنوشته
#تولیدی
#ماهی_قرمز
https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_اول
🔹خیره به تصویری که از صفحه نمایش قسمت خواهران پخش می شد، دل و روحش را سپرده بود دست مداح و با هر بیتی که می شنید، تپش قلبش را احساس می کرد و قطره اشکی از سر شوق، بر گونه اش روان می شد. مدح پیامبر عظیم الشأن آن هم با صدای مردانه و بمی که باب میلش بود، او را حسابی سر ذوق آورده بود. با گوشه روسری رنگی اش، اشک هایش را پاک می کرد که پر چادرش، همزمان کشیده شد:
- التماس دعا ضحی جان.. می گما.. مهمونی دیر می شه ها. جشن مسجد رو که اومدیم. پاشو بریم دیگه
- باشه. الان.
🔸خودش را جمع و جور کرد و خرده وسایلی که از سجاده اش بیرون آمده بود را داخلش چید. آن را بست و روی دست گرفت. از جا بلند شد. نگاه مهربان اطرافیان را به خوبی احساس می کرد. سحر هم از جا بلند شد. یکی از خانم های مسجد، دو بسته شکلات و میوه دست تک تک شان داد و التماس دعای غلیظی از هر دوشان کرد و تبریک عید را گفت. هر دو تشکر کردند و از مسجد بیرون آمدند. ضحی، سجاده اش را داخل کیف گذاشت. در پناه در صندوق عقب، جلوی چادرش را بالا گرفت و مقعه سرمه ای رنگ بلندش را روی روسری پوشید. چادر را روی سر مرتب کرد. در صندوق عقب را بست و موقع سوار شدن از در کمک راننده، گفت:
- ممنون که اومدی. گاز بده بریم تا دیر نشده
- حسابی حاج خانوم شدی ها. همون روسری خوشگل تر بود که برای مهمونی.
- روسریمو در نیاوردم که.
- ئه. آهان. خب بریم که بچه ها چند بار زنگ زدن. جشن مسجد هم خوب بودا
🔹همان طور که به دست های ظریف و لاک زده سحر، هنگام پیچاندن سوییچ ماشین نگاه می کرد گفت:
- آره. خیلی خوبه. سعی می کنم همیشه جشن های مسجد رو بیام. ممون که اومدی. با تو بیشتر بهم خوش گذشت. حالا مهمونی خونه ی کیه؟
- خونه برادرِ دکتر سیامک.
- منظورت همون پرستار سیامکه دیگه
🔻سحر، از پشت عینک گرد دسته مشکی اش که فقط برای خوشگلی به چشم زده بود نگاه معنا داری به ضحی کرد و گفت:
- حالا شما بگو پرستار. ماما. دکتر. هر چی.. اون که برای خودش دکتری می کنه. پرهام هم حمایتش می کنه. نورچشمی که باشی همینه.
- آقای پرهام هم دعوته؟
- مگه می شه جشن تولد نور چشمی اش دعوت نباشه. حرفایی می زنیا
- خدا به خیر کنه.
🔹ضحی نگاهش را از صورت آرایش کرده سحر به خیابان دوخت و فکر کرد حسابی باید حواسش جمع باشد و اصطکاکی پیش نیاید. سحر، نگرانی ای که به دل ضحی انداخته بود را با تمام وجودش حس کرد و لبخند موزیانه ای گوشه سمت چپ دهانش ایجاد کرد. بلافاصله، حالت چهره اش را تغییر داد و همان طور که فرمان را به چپ می چرخاند و نگاهش به دو سمت ماشین سُر می خورد گفت:
- نگران نباش. خودم هواتو دارم. بعید بدونم تو جشن تولد نورچشمی اش بخاد رئیس بازی در بیاره
🔸ضحی چادرش را روی پاهایش مرتب کرد و به این فکر کرد که حالا در این جشن تولد، باید چادرش را مثل وقتی که در بیمارستان و شیفت هست در بیاورد یا نه. نگاهی به سر آستین ساتن مانتو یشمی رنگش کرد و تصمیم گرفت با چادر، به مهمانی برود. به چراغ های خیابان که در تاریکی هوا، تلالؤ خاصی پیدا کرده بودند خیره شد. سحر از تک تک مهمان هایی که دعوت شده بودند حرف می زد و او بی هیچ رغبتی به شنیدن، زیر لب، آرام، ذکر می گفت.
🔻به خانه نرسیده، صدای ساز و دهل بلند بود. ضحی از آمدنش پیشمان شد اما قول داده بود به همان میزانی که سحر به جشن مسجد آمده، او هم در مهمانی شرکت کند. حدود نیم ساعت طبق قولش. ساعتش را نگاه کرد. از ماشین پیاده شده نشده، در خانه باز شد
- بــــه.. می ذاشتی برای شام می یومدی دیگه. این چه وقت اومدنه بابا سحر؟
- عوض خوش اومدن گفتنتونه.. تازه ضحی رو هم آوردم. دیدین گفتم می یاد.
🔹ضحی شرمگین از اینکه در چنین شبی، آنجا رفته، سلام کرد. در ماشین را بست. چادر را روی سرش مرتب کرد. زیر لب بسم الله گفت و از حضرت خواست مراقبش باشند. وارد خانه که شدند، چشمانش از آنچه دید، گرد شد. دختر و پسر، سر لخت ریخته بودند آنجا... دستانش یخ زده بودند. در دل با همان دستان یخ زده بر سرش زد که ای وااای اینجا کجاست من آمده ام. خدایا به دادم برس.. مشغول این خودزنی درونی بود که سحر، دستش را گرفت و جلو کشاند.
- بیا دیگه ضحی آبرومون رفت. چیه وایسادی دم در
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_دوم
🔹ضحی مثل بچه کتک خورده ای که نای مقاومت ندارد، دنبال سحر، از روی سنگ فرش های برجسته ورودی حیاط رد شد. به جای اینکه روبرویش را نگاه کند، به قدم های سنگین و صندل های سحر نگاه می کرد و دنبال بهانه می گشت که از همین جا، برگردد اما صدای پرستار سیامک او را به مهمانی خواند:
- خوش اومدین خانم سهندی. صفا آوردیم. خوش اومدی سحر جان. دیر کردی
- ببخشین دیگه رفته بودیم جشن مسجد. جای شما خالی خیلی خوش گذشت.
🔸این خیلی خوش گذشت را با چنان لحنی گفت که هر که آنجا بود از تعجب، خندید. ضحی به آرامی دستش را از دست سحر رها کرد. چادرش را چسبید و تشکر کرد. تصمیم گرفت قوی باشد و لااقل آن مقداری که قول حضور داده، در حد خودش کاری بکند. سرش را بالا آورد و نگاهی به صورت های آرایش کرده خانم ها و لباس هایشان انداخت. نیش های تا بناگوش باز شده مردان از چشمش مخفی نماند. سنگینی نگاه ثابت شده همه را روی خود احساس می کرد. خوشحال بود که چیزی برای عرضه و نمایش ندارد. از این فکر، قلبش کمی آرام گرفت. هر چه روی صورت ها و لباس های خانم ها که بیشترشان دوستان بیمارستانی شان بودند چرخاند، شال یا روسری ای ندید. فقط یکی دو نفرشان شال رنگی شل و ولی روی سر انداخته بودند.
🔻خدمتکار که سر و وضعش دست کمی از دیگران نداشت، سینی پر از لیوان های دسته باریک را جلوی ضحی گرفت. درون لیوان ها مایعی به رنگ های زرد و سفید و آلبالویی بود. سحر، لیوان زرد رنگی را برداشت و کمی نوشید و به به ی گفت. ضحی تشکر کرد و لیوانی برنداشت اما خدمتکار مجدد تعارف کرد. نگاه همه اطرافیان روی ضحی بود. صدای موسیقی تند و ضرب دار در گوش ضحی زنگ می زد. ضحی لیوان آلبالویی رنگ را برداشت و روی دست گرفت. سحر نیشش باز شد. صدای میزبان بلند شد :
- بفرمایید داخل، موقع بریدن کیکه. بفرمایید لیدیز اند جنتلمنز.
🔸سحر به سمت داخل ساختمان حرکت کرد. همان طور که مشغول حرف زدن با پیمان و زیبا بود، به عقب برگشت و ضحی را صدا زد:
- بیا ضحی جان. غریبی نکن. راحت باش.
🔻خنده بلندی به حرف پیمان کرد و از آن ها جدا شد. خود را به ضحی رساند و با صدای آهسته دمِ گوش ضحی گفت:
- می تونی چادرت رو هم در بیاری. مشکلی نیست. اینجا همه خودی ان.
- نه ممنون.
- خلاصه گفتم که یعنی راحت باشی.
🔺و به سمت زیبا و پیمان رفت که منتظر او ایستاده بودند. ضحی نگاه تردید آمیزش را به شربت آلبالوی داخل لیوان انداخت. نمی دانست بخورد یا نه. چند قدمی به تقلید از دیگران برای ورود به ساختمان برداشت. تقریبا همه داخل رفته بودند و جز خدمتکار و چند نفر، فرد دیگری بیرون نبود. صدای هلهله و سوت و کف و جیغ زن ها از داخل بلند شد. رد نور های رنگی ای که در ساختمان چرخ می خورد را از پشت پرده های توری رنگ جلوی پنجره ها گرفت. سایه ها مشخص بودند. حیاط خالی از نفرات شد و او تنها مانده بود. محتویات داخل لیوان را روی چمن ها خالی کرد و برای پس دادن لیوان، وارد ساختمان شد.
🔹به دنبال خدمتکار و سینی می گشت. پیدایش نکرد. لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت و مجسمه وار ایستاد. به یاد ساعت افتاد. نگاهی انداخت. تازه ده دقیقه گذشته بود. بیست دقیقه عذاب آور دیگر را باید تحمل می کرد. زیر لب مشغول ذکر گفت. اگر به خاطر بردن سحر به مسجد نبود، هیچ وقت قول نمی داد به مهمانی پرستار سیامک بیاید. نگاهش به گل های روی میز بود و سعی می کرد توجهی به بقیه چیزها نداشته باشد. دستی روی شانه اش خورد. بلافاصه برگشت و با غیظ، به صورت پیمان که چنین جسارتی را کرده بود، نگاه کرد
- ببخشین. چن بار صداتون کردم. بفرمایین بشینین خانم سهندی.
🔹ضحی چیزی نگفت. به صندلی ای که پیمان اشاره کرد بود نیم نگاهی انداخت و آرام به همان سمت رفت. صندل ها و کفش های مردانه ای که با حرکات موزون عقب و جلو می رفتند زیر نگاهش رفت. سرش از این همه آهنگ و رقص، درد گرفته بود.
- شربتت رو خوردی ضحی؟ چطور بود؟
- ممنون. سحر جان اگه اجازه بدی من دیگه برم خونه. مامان تنهان.
- هنوز نیم ساعت که نشده. هر جور راحتی. گفتم که راحت باش.
🔻صدای جیغ و فریاد زیبا بلند شد. همه سالن از حرکت ایستادند.
- بچه. بچه گیر کرده. یکی به دادش برسه
🔹ضحی مات و مبهوت به صورت زیبا نگاه کرد. سحر به سمت زیبا دوید و به اتاق دیگری رفت.
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سوم
🔺 چند نفر به سمت اتاق هجوم بردند. سحر با فریاد، حرفهایی می زد که به گوش ضحی نامفهوم بود. نمی دانست به سمت اتاق برود یا نه. سیامک که کنار دکتر پرهام نشسته بود از جا برخاست. به سمت اتاق رفت و برگشت. با اشاره او و گفتن چیزی نیست، موسیقی که موقتا قطع شده بود، مجدد پخش شد و وضعیت به همان حالت قبل، برگشت. چراغ های گردان و رقص های چند نفره. ضحی به ساعتش نگاه کرد. ده دقیقه مانده بود. فکر کرد چطور است این ده دقیقه را در حیاط قدم بزند و بعد برود که با دیدن وضعیت سحر، هر چه فکر بود از سرش پرید. دست سحر خونی بود و پیش بند آشپزخانه ساتن کرم رنگ خونی شده ای هم روی لباس مهمانی اش بسته بود:
- ضحی جان بیا کمک . بچه گیر کرده. فریبا داره می میره.
ضحی مبهوت و ناباورانه سحر را نگاه کرد. سحر فریاد زد:
- پاشو دیگه.. می گم فریبا داره می میره
🔹با این حرف، همه از حرکت ایستادند و ضحی دنبال سحر، به سمت اتاق دوید. فریبا بی حال روی مبل افتاده و روکش مبل، پر از خون شده بود. شکم برآمده و سر و دست افتاده فریبا را که دید، تازه فهمید که قضیه چیست. نگاهی به اطراف و مهمانان زن و مردی که نگران به فریبا نگاه می کردند انداخت. فریاد زد:
- خلوت کنید. از اتاق برید بیرون. خدمتکار چند تا ملافه بزرگ و تمیز بیار. زود.
و خودش به سمت فریبا رفت. نبضش را گرفت. تند و قوی می زد. نگاهی به صورت به عرق نشسته اش کرد. سحر گفت:
- چی کار کنیم؟
- زنگ بزن اورژانس.
- اورژانس بیاد اینجا همه مون رفتیم بازداشتگاه
- وا یعنی چی؟ می گم زنگ بزن اورژانس. اینجا چه کاری از من و تو برمی یاد.
و خودش دست کرد داخل جیب، موبایلش را در آورد که به اورژانس زنگ بزند. فریبا به سختی نفس عمیقی کشید و دیگر نفس نکشید. ضحی موبایل را داخل جیب برگرداند. چادرش را دورش پیچاند و نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد. پس چرا نفس نمی کشید. دستش را جلوی بینی فریبا برد. سحر با صدای ترسان و جیغ، فریاد کشید:
- فریبا مرد؟ وای فریبا مرد..
و با صدای بلند، گریه را شروع کرد. با صدای گریه سحر، چند نفری داخل اتاق شدند. ضحی مجدد نبض فریبا را گرفت. قوی و تند می زد.
- یعنی چی؟
🔻 ناگهان نفس فریبا برگشت و از جا بلند شد و چشمانش را که تا آن موقع بسته بود باز کرد و غش غش خندید. کوسنی که زیر دامنش برده بود را بیرون کشید و روی مبل انداخت. ضحی هاج و واج به فریبا و سحر که دیگر گریه نمی کرد و مثل بقیه حاضرین، می خندید نگاه کرد. ضحی کمی عقب رفت. از خون های ریخته شده فاصله گرفت. پایین چادرش را رها کرده و به سمت در اتاق، حرکت کرد. سحر، دستانش را با دستمال پاک کرد. دست ضحری را گرفت و گفت:
- ببخشید دیگه ضحی. ناراحت نشی. گفتیم سر به سرت بزاریم یخت باز شه.
- نه خواهش می کنم. خدا روشکر که واقعی نبود. واقعا نگران فریبا شدم.
🔸نگاه ضحی به چهره آقای پرهام و چند نفری که کنارش ایستاده بودند افتاد. سیامک بفرمایید گفت و همه به سمت سالن اصلی و میز بزرگی که کیک روی آن قرار داشت رفتند. یکی از آقایانی که کراوات قرمز رنگی بسته بود و اثری از خنده در چهره اش پیدا نبود، هنوز به ضحی نگاه می کرد. با بفرمایید سوم سیامک، سربرگرداند و رفت. ضحی ناراحت بود اما سعی کرد چیزی بروز ندهد. سحر به صورت رنگ پریده ضحی نگاه کرد و گفت:
- حالت خوبه؟ بیا بریم کیک بخوریم. واقعا شربتت رو خوردی؟
🔹ضحی به صورت سحر نگاه کرد. چهره اش از شیطنتی که کرده بود، بازتر شده و گل انداخته بود. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و ترجیح داد فقط با لبخند، جواب سحر را بدهد و اتاق را ترک کند. کمی عصبی شده بود. فکر کرد چه لزومی دارد به خاطر دست انداختن او، فریبا عفتش را به حراج بگذارد و آن طور خودش را روی مبل ولو کند که نگاه هر کس و ناکسی به او بیافتد. تاسف خورد. به حال فریبا و زیبا و پیمان و سحر. به حال خودش تاسف خورد که دوست سحر است و لعنت فرستاد که چرا این دوستی را پایان نمی دهد. هر بار که قید این رابطه را می زد، با فکر اینکه باید او را به راه بیاورد، به دوستیشان ادامه می داد.
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم #سیاه_مشق
💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود
📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله
🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📣 گنجینه محبت
🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
📦صندوق صدقات
🌺اتفاقی که امروز افتاده بود را با خود مرور می کرد. چرا حواسش نبود کارد را از روی میز عسلی بردارد؟ همان کاردی که محمد برداشته بود و کنار چشمش را زخمی کرده بود. خدا را شکر کرد که به چشم او آسیبی نرسید. نگاهی به چهره پاک و معصوم کودکانش که در خواب شیرینی فرو رفته بودند انداخت. فرزندانش را بزرگترین نعمت و هدیه خدا می دانست. چه محمد پسر کوچکش با آن لب های نازک و گلگونش، بینی خوش فرم و موهای وزوزی اش که شبیه او بود و چه علی با لب های پر گوشت و قهوه ای اش، بینی عقابی و موهای سیاه و لَختش که شبیه پدرش بود. با خود عهد بسته بود شُکر این دو نعمت را بجا آورد. برای همین تصمیم گرفته بود شیرینی و لذت دین را در جان کودکانش بنشاند. اولین قدم هایی که در این راه برداشت این بود که سخنان اهل بیت(علیهم السلام) را در مورد کودکان می خواند و در زندگی پیاده می کرد.
🌸یک ماهی می شد که در حدیثی از امام رضا خوانده بود: «به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد.» از همان روز آن را در زندگی اش به کار می برد. قبل از آن هر روز صبح، خودش این کار را انجام می داد؛ ولی آن روز بچه ها را صدا زد و گفت: نوردیده هایم بیائید اینجا، از امروز شما به جای مامان در این صندوق صدقه بیندازید. بچه ها خوشحال شدند هر دو همزمان گفتند: آخ جووون و بالا و پایین پریدند و بر سر اینکه کدامشان زودتر پول را در صندوق بیندازند دعوا کردند. هر دو وقتی که در قُلک هایشان پول می گذاشتند، کِیف می کردند . صندوق صدقات خونه شان نیز شبیه قُلک هایشان بود.
✨الإمامُ الرِّضا عليه السلام : مُرِ الصَّبيَّ فلْيَتَصدَّقْ بيدِهِ بالكِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّيءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ كلَّ شيءٍ يُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّيّةُ فيهِ عظيمٌ ؛ به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاك باشد زياد است.
📚الكافي : 4/4/10
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_کودکان
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114