eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی(جلسات روزاے زوج رو از دست ندین)♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍سربازتم 🤩شادی در پوست خود نمی‌گنجید. از ذوق آماده شدن برای خواندن سرود دسته جمعی، سر از پا نمیشناخت. قرار شد مقنعه‌ی سفید و چادر مشکی بپوشند. از چند روز قبل، مقنعه سفید و چادر مشکی را اتو زد و در کمد گذاشت تا مبادا اتفاقی باعث تاخیرش شود 👨‍👩‍👧‍👧 پدر و مادر و حتی خواهرش، کم از او نداشتند و خوشحال بودند. بالاخره انتظارش به پایان رسید. فردا باید مسجد جمکران حاضر می‌شدند. آن شب میلی به غذا خوردن نداشت. خواب به چشمان او نشست؛ چیزی نگذشت صدای هذیان‌گویی شادی به گوش مادر رسید. پاورچین پاورچین خود را بالای سر او رساند. 🤒عرق‌های ریزی، روی صورت او را پوشانده بود. دست خود را به آرامی روی پیشانی‌اش گذاشت، طولی نکشید دستش را عقب کشید. حرارت پیشانی شادی، بر دست او بوسه‌ی داغ نشاند. به طرف آشپزخانه رفت. آب ولرم و مقداری پارچه تمیز آورد. در حال پاشویه شادی بود که او به زحمت چشم‌های خود را باز کرد و با ناله گفت: «مامان سرم درد می‌کنه. مامان تا فردا خوب می‌شم؟ » ⚡️سایه همانطور که پارچه را فشار می‌داد که آب اضافی‌اش گرفته شود، نگاهی به صورت سرخ شادی کرد و گفت: «ان‌شاءالله خوب می‌شی. » سایه تا صبح بالای سر دخترش نگران حال او بود. روز بعد شادی توان بلند شدن نداشت. پدر مرخصی گرفت تا او را به دکتر ببرد. شادی در تب می‌سوخت و آه می‌کشید. دکتر او را معاینه و دارو تجویز کرد. 🌅سرود فرمانده سلام ‌۲ در مسجد جمکران به صورت مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد. شادی همراه آن‌ها زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت: «من سربازتم من سربازتم دیدی دنیا رو برات بهم زدم من سربازتم من سربازتم مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم من سربازتم من سربازتم مثل میرزا کوچیک با نهضت تو دم زدم من سربازتم من سربازتم یه نگاهی کن از اون نگاهی که به حاج قاسم کردی. » ☕️مادر دمنوشی توی استکان لب‌طلایی ریخت و برای شادی آورد. اشک‌های او را با دست‌های خود پاک کرد: «دختر گُلم! غصه‌نخور من مطمئنم تو سربازشی... شادی اما از قاب تلویزیون به دوستانش زُل زده بود و اشک می‌ریخت. » @Mahdiyar114
°بسم_الله° ✍️خدا بزرگ‌تره یا گناه من و تو اگه بگی دیگه آب🌊 از سرم گذشت چه یه وجب چه صد وجب، یعنی خدا رو دست بسته می‌بینی که نمی‌تونه کمکت کنه. اگه بدونی خدا عاشقانه 💕انتظار تو رو می‌کشه و از ناامید شدنت ناراحت می‌شه یه ثانیه هم معطل نمی‌کردی! ✨لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ ؛ هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا ناامید مباشید. 📖سوره زمر، آیه۵۳. @Mahdiyar114
✍هوامونو داره 🚌ماشین‌های زیادی توی جاده در حال حرکت بودند. از نگاه کردن به جاده و ماشین‌ها و خطوط ممتدی که بین حرکت آن‌ها گم می‌شد خسته شدم. 👀چشمانم را روی هم گذاشتم، از این گرمای بی‌موقع و ترافیک‌ دم عید کلافه شده بودم. تنها چیزی که این شرایط را برایم قابل تحمل می‌کرد، فکر کردن به پایان خوش این سفر و دیدن عزیزانم بود. 🏢وارد شهر شدیم. با دیدن زادگاهم لبخند گوشه‌ی لبم نشست. از دیدن مردم در حال جنب‌جوش و تلاش لذت می‌بردم. وارد ترمینال جنوب شدیم. اتوبوس ایستاد. پاها و زانوهایم بی‌حس شده بودند. شوخی نبود دوازده ساعت تمام توی راه بودم. کمی که لنگ‌لنگان راه رفتم، پاهایم به فرمان خودم درآمد. 🎁ساک مسافرتی را به دنبال خود می‌کشیدم. بیشترین وسایل داخل آن هدایای بچه‌ها بود. همان‌هایی که قبل از مسافرت سفارش داده بودند. برای اولین تاکسی دست بالا گرفتم. راننده تاکسی، خوش برخورد و خوش زبان شروع به حرف زدن کرد. ☀️در بین حرف‌هایش وقتی که گفت: « مملکت بی‌صاحب نیست، ما صاحب داریم که هوامونو داره! » حرفش به دلم نشست. معلوم بود به حرفی که می‌زند اعتقاد کامل دارد. وقتی که سوار تاکسی می‌شدم، یک لحظه چشمم به صندلی عقب افتاد که پر از بسته‌بندی‌های شکلات‌های رنگ‌وارنگ بود. 💫راننده سرحال و سرخوش به من نگاه کرد و اشاره به عقب ماشین کرد: « بسته‌بندی‌ها مال تولد آقامونه بردار تبرکه! » با حرف او تازه فهمیدم دو روز دیگر تولد امام زمانه و من فراموش کرده بودم. خجالت کشیدم و توی دلم شروع کردم به زمزمه کردن: من گریه می‌کنم که تماشا کنی مرا مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا با گریه کردن این دل من زنده می‌شود دل‌مرده آمدم که تو احیا کنی مرا @Mahdiyar114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍رفیق، آماده هستی؟ 📖توی کتاب انجیل یه قسمتش می‌گه برای اومدن منجی هرچی لازمه آماده کنین تا اونجا که چراغاتون هم روشن بذارید. یعنی وقتی اومد فوری برید استقبالش!* 🤔در این حد آماده هستی؟ رفقا حضرت جوری میاد که فکرشم نمی‌کنی، یهویی‌! پ.ن: روشن گذاشتن چراغ خونه نمادی از انتظار کشیدن هست که آدم منتظر کسیه ... 📚*کتاب هزار و یک نکته پیرامون امام‌زمان، نکته ۲۷۰. @Mahdiyar114
✍چند بار دل‌ امام زمان‌رو لرزوندی؟ ✨_حاج حسین یکتا: بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنید؛ اگه رعایت کنید دل امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) نلرزه. 🌀ذهنم درگیر این حرف حاج حسینه! اون وقتایی که گناهی ازم سرمی‌زد و مراعات دل امام زمان‌ رو نکردم. 🍃 ☀️میشه همین لحظه تصمیم بگیریم یکی از گناهامونو برای شاد شدن قلب امام زمانمون کنار بذاریم؟ @Mahdiyar114
✍یه لحظه رهاش کن 📣آقای محترم، خانوم عزیز وقتی همسرتون باهاتون حرف می‌زنه، همه‌ی حواستون بهش باشه! ⚡️اون لحظه همه‌چیو رها کن! 🌱برا یه مدت کوتاه هم که شده فقط به همسرت نگاه کن و به حرفاش گوش🧐 بده! @Mahdiyar114
✍نذاریم حقمونو بگیرن! ⭕️اگه امید رو از دست بدی، همه‌چی رو از دست دادی! امید ستون ⛰زندگیه اگه امید نباشه زندگی هوا نداره، هوا که نباشه من و تو زنده نمی‌مونیم. 💫امید حق من و توست، نذاریم دیگران این حقو از ما بگیرن! 🔰آیت‌الله خامنه‌ای مدظله‌العالی: گاهی روی یک مشکل خاص که چندان هم مهم نیست مدام تکیه می‌کنیم، مدام تکرار می‌کنیم، مدام می‌گوییم، مدام مرثیه‌خوانی می‌کنیم، امید در دل جوان فرو می‌نشیند،‌ امید کم‌فروغ می‌شود در دل جوانها؛ این غلط است. @Mahdiyar114
✍کی بهشون خبر بده؟ تازگیا نگاهمون یه‌جا دیگه هست و گوشمون یه جا دیگه!🤦‍♂ چشم از صفحه‌ی گوشی موبایل و تلویزیون برنمی‌داریم و می‌گیم: «گوشم با شماست!»🙄 📱اونقد غرق گوشی هستیم که بعضی‌وقتا با خودم فکر می‌کنم اگه من بمیرم کی به دوستای مجازیم خبر بده؟🤭 @Mahdiyar114
✍دلدادگی جواد ‌آقا ☀️آقاجواد مثل هر سال، قبل از عید، آماده می‌شد تا برای خدمت به زائران شهدا، به سرزمین راهیان نور برود. در طول تمام آن سال‌ها، هیچ‌گاه مانع رفتن او نشد. 🎒آقاجواد کوله‌پشتیِ سبک و راحتش را، روی دوش خود انداخت. نگاهی به همسرش کرد و گفت: «خوش‌بحال شما خانوما.» اما او نگاه شیطنت‌آمیز و پرمهرِ چشمانِ درشت آقاجواد را تاب نیاورد. نمی‌خواست سرخی گونه‌ها و حرارت درونش، راز مگویش را فاش کند. 🧕سرش را پایین انداخت و گفت: «خوبه خوبه! دست پیش می‌گیری تا پس نیفتی؟! تو داری می‌ری پیش شهداء نه من! » شوخ‌طبعی آقاجواد بیشتر گُل کرد و گفت: «من دارم می‌رم خاک‌می‌خورم، بی‌خوابی می‌کشم و بدوبدو، اونوقت ثوابشو به گل بانو می‌دن! » 👀می‌دانست همسرش آنجا، گاهی حتی یک شبانه‌روز بیداری می‌کشید، تا به مهمان‌های شهداء خوش بگذرد. با پشت دست، نَم اشک نشسته در چشمانش را پاک کرد، تا مبادا تبدیل به قطره اشکی شود و دل آقاجواد را بلرزاند. نباید می فهمید در دل او، طوفانی از دل‌تنگی و غصه پیچیده است. 🤛دستان ظریف خود را به شانه‌ی قوی و ورزشکار آقاجواد ‌کوبید و با خنده‌ی مخفی‌کارانه‌اش گفت: «برو ببینم کمتر خودتو عزیز کن! » آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: ادامه دارد... @Mahdiyar114
✍فقط یک دقیقه زمان داری! 💫یک دقیقه فقط فرصت داری یک دور دیگر، دور ضریح امام رضا علیه‌السلام بگردی! 💞یک دقیقه فقط مانده تا برای آخرین فرصت، یک دل سیر مادرت را ببینی. 🍃یک‌دقیقه فقط از نفس کشیدنت باقی مانده است. 📿یک دقیقه فقط باقی‌ست تا آخرین سجده نمازت را بجا آوری. 🤲تنها یک دقیقه زمان داری تا آخرین دعایت را بخوانی. 💡شبی که فقط یک‌دقیقه بیشتر از شب‌های دیگر است، می‌شود بلندترین شب سال! عُمر ما از همین دقیقه‌هاست. هر دقیقه برای خودش می‌تواند مهم باشد. 🌱همان یک دقیقه می‌تواند حُر را از این رو به آن رو کند. ☀️همان یک دقیقه می‌تواند ظهور را محقق کند. همان یک دقیقه می‌تواند دقیقه‌ی طلایی عمرت باشد! @Mahdiyar114
✍دلدادگی آقا جواد 📱آن سال پیام آقاجواد به دوست و آشنا برای تبریک سال نو، بوی عجیبی می‌داد؛ همان پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش که نوشته بود: «دعا کنید شهید شوم.» 📝یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و آقاجواد به سرعت پاسخ داد: «فکرش را نمی‌کنم، آرزوی شهادت دارم.» تکلیف که بر دفاع حرم تعیین شد، جبهه‌اش را عوض کرد و هم‌داستان شد با دوستانی که سال ها خدمتشان را کرده بود. 👧روزهای آخر آقاجواد قبل از رفتن به سوریه، برای دخترش فاطمه، قصه‌ی حضرت رقیه‌ سلام‌الله‌علیها را تعریف کرد. سپس برای او در مورد سفرش به سوریه گفت. همین آخرین قصه‌ی پدر برای کودک شد. قهرمان زندگی فاطمه همان رقیه‌ای شد که در ذهنش نقش بست. 🌹خاک آن سرزمین که جواد محمدی به خادمی اش افتخار می کرد، متبرک به جای پای شهیدان است. خاک همان ها که سند شهادتش را امضاء کرد. ⚡️اگر نبودند کسانی که خدمت به شهداء می کنند تا یادشان باقی بماند، اگر نبودند همسران و فرزندان شهداء که روایت‌کننده‌ی حماسه‌ی عزیزانشان باشند، مصداق این شعر می شدیم که: کربلا در کربلا می مرد اگر زینب نبود. 🕌این است حکایت دلدادگان حریم بانوی دمشق. یکی مردانه پای دفاع از حرم می ایستد و یکی زینب وار ایستادگی و شهادت را روایت می کند. امید است که بتوانیم روهروان این راویان حماسه‌‌ساز باشیم‌. 💣نفس‌های شهید جواد محمدی در "حما" سوریه، با اصابت گلوله به پا و پهلو به شماره اُفتاد. همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از گذشت ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا و به وطن بازگشت. 🎥بعد از شهادت جواد محمدی فیلمی از دوران زمینی بودنش پخش شد که می‌گفت: «اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی‌حجاب‌ها را خواهم گرفت.» حواسمان به فصل الخطاب‌های دامنگیر باشد. پایان @Mahdiyar114
✍دل‌تو تکوندی؟ 🙇‍♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول می‌شه. 💡مادر برنامه‌ریزی می‌کنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک می‌کنن. 🧺دلیل این خونه‌تکونی در ایران باستان این‌جور بود که عقیده داشتن نباید هیچ‌گونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه! 🌱در واقع خونه‌تکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگی‌‌هاست؛ اونی که مهم‌تره خونه‌تکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم. 🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی نوروز رسید و تو همینی که همانی ! گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی! پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔 @Mahdiyar114
✍نامه نوشتن را امتحان کرده‌ای؟ 😡دلخوری و کینه‌‌ام شتری شده بود. خودم از این وضع خسته شدم. برای از بین رفتن دلخوری باید کاری می‌کردم.💡 📝بی‌مقدمه برگه را برداشتم و قلم را روی آن حرکت دادم. نامه‌ای💌 برایش نوشتم: «گفتم دلتنگش هستم.» خوبی‌های ریز و درشتش را نوشتم و تشکر 🙏کردم. آخر نامه هم، اشتباهاتی که مرتکب شده بودم را نوشتم. بدون کوچکترین تنشی، از او صادقانه عذرخواهی🌹 کردم. از او کمک خواستم، که همراهم🫂 باشد تا عیب‌هایم برطرف شود. 🌿نامه‌ام خالی از هر شکایتی شد. آن را روی میز اتاق کارش گذاشتم. شاید با خواندنش دوباره روزهای خوش🦋 ابتدای زندگی به ما روی آورد. @Mahdiyar114
✍به فکر ورودی‌های ذهن و فکر کودکتان هستید؟ 📺یادم می‌آید از همان زمان بچگی پدر و مادرم کنارم می‌نشستند و به همراهم کارتون تماشا می‌کردند. 💡بزرگ‌تر که شدم باز هم حواسشان به ورودی‌های ذهنی و فکری‌ام بود. فیلم‌های آموزنده و اکشن را انتخاب می‌کردم و همه‌مان به روبرویمان خیره می‌شدیم. 🧑‍🏫بعد از دیدن فیلم و سریال، خوب و بد آن‌ها را دورهمی می‌گفتیم. گاهی گوش دادن و یا دیدن یک کلیپ کوتاه جرقه‌ای✨ برای زندگی آینده‌ام می‌شد. @Mahdiyar114
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان رو با عمل به آیات قرآن شروع کنی؟ 💡تا حالا دقت ڪردی هرچی بیشتر شڪر ڪنی، خدا تو زندگی چیزای بیشتری بهت می‌ده. باور نداری؟!😳 بیا امتحان کن 🌱«شکر نعمت، نعمتت افزون کند * کفر، نعمت از کفت بیرون کند» ✨لَئِنْ شَکَرْتُمْ لأزِیدَنَّکُمْ؛ اگر شکرگزار نعمتها بودید (نعمتهایم را) افزون خواهم نمود. 📖سوره‌ابراهیم، آیه۷. @Mahdiyar114
✍خدا به تو چی داده؟ ⚡️حرفهایش مثل پُتکی بر سرم فرود می‌آید. چانه‌اش گرم و گرم‌تر می‌شود. هر از گاهی خمیازه می‌کشد. دندان‌هایم را کلید می‌کنم. سعی می‌کنم از این گوش شنیدن و از گوش دیگر درکردن را تمرین کنم. با همان لحن مغرورانه ادامه می‌دهد: «حبیبه خانوم نمی‌شه بشینی تو خونه و انتظار معجزه باشی!» 🤔فکر می‌کردم چطوری خودم را از نیش و کنایه‌هایش آزاد کنم. توی ذهنم بازار آهنگران راه اُفتاده بود. یکی به طبل بی‌خیالی می‌زد، آن یکی طبلش توپُر بود و از مقابله به مثل و جوابگویی حرف می‌زد و نفر بعد نقشه‌ی ضربه فنی‌کردن او را می‌کشید. - سهیلا سهیلا کجایی؟! همین صدا زدن احمدآقا ناجی من شد. سهیلا خانم دست‌های گوشتی و سفیدش را بر هم کوبید: « ای وای دیدی چی شد؟ الان چن ساعته دارم گپ می‌زنم!» 🧕با بلند شدن سهیلا‌ خانم از روی تخت چوبی کنار باغچه، صدای ناله‌ی تخت فضای حیاط را پُر کرد. پشت‌سر سهیلا منم داخل اتاق رفتم. روسری از داخل کمد برداشتم و دور سرم محکم پیچیدم و گره زدم شاید درد آن کمتر شود. روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. 🤛با ضربه دست‌ مرتضی که به آرامی شانه‌ام را تکان می‌داد و حبیبه‌جان حبیبه‌جان می‌گفت، پلک‌هایم از آغوش هم جدا شدند. لبخند نشسته‌ی روی لب‌های او به من هم منتقل شد. ولی طولی نکشید تصویر سهیلا خانم جلوی دیدگانم آمد. گره به ابروهایم نشست. 🌻ماجرای او را برایش تعریف کردم. با صدای بُغض‌آلود گفتم: « مرتضی آخه مگه من تنبلی کردم؟!» مرتضی با انگشتان دستش در حال نوازش موهای خرمایی‌ام بود. آرام و بی‌صدا به حرف‌هایم گوش می‌داد. حس آرامش او به من منتقل شد. 🪴وقتی سکوت مرا دید لب‌هایش تکان خورد: «حبیبه‌ جانم قرار نیست با حرف مردم بهم بریزیم! خدا به یکی دختر می‌ده، به یکی پسر و به یکی هم مثل ما نه پسر و نه دختر! » حرف‌های آن روز مرتضی آبی روی آتش خشم و استرس من شد. ✨يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿٤٩﴾ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿٥٠﴾ به هر کس بخواهد دختر عطا می کند و به هر کس بخواهد پسر می بخشد؛ (۴۹) یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست. (۵۰) 📖سوره‌شوری، آیات۴۹و۵۰. ____ @Mahdiyar114
✍دنیای تو 🌱دنیایی که خدا برای تو آفرید، دنیای ظرافت‌ها و لطافت‌هاست. دنیایی معطر؛ همچون گلستان. 🛳و تو را ناخدای کشتی خانواده‌ات قرار داد تا با خدا شوند . _________ @Mahdiyar114
✍جلسه‌ی اضطراری 🗣 من بیشتر می‌گویم و او بیشتر می‌شنود و کمتر می‌گوید. راستی، خودم را برایش معرفی نکردم. چه بگویم از خودم که خدا را خوش بیاید؟ می‌گویم:« من زیاد تلاش می‌کنم. آرمان‌گرا هستم. دست و دل بازم. اهل محبتم و خب، پاسدارم. پاسدار انقلاب اسلامی.» 🤝به گمانم برای امروز کافی است. تأیید اولیه را که گرفته‌ام. این یعنی مذاکرات خوب پیش می‌رود. این یعنی خیلی چیزها روی برگه‌ها باقی مانده که نگفته و نپرسیده‌ام. اصلا چه کسی با یک جلسه حرف زدن تصمیم می‌گیرد؟ درخواست جلسه‌ی اضطراری می‌دهم از طریق شورای عالی امنیت خانواده که خب، با آن موافقت می‌شود. 📅 روز موعود فرا می‌رسد. باید سر و ته قضیه را بهم بیاورم، فرصت زیادی باقی نمانده است. جلوی آینه می‌ایستم، به موهای سیاهم شانه‌ای می‌زنم. هرچه مادر می‌گوید: « کت و شلوار بپوش مثلا داری می‌ری جلسه خواستگاری! » ولی مرغ من انگار یه پا دارد! لب‌هایم کش می‌آید و اشاره می‌کنم به پیراهن سبز و ساده پاسداری‌ام: «مگه این چِشه؟ » مادر به عادت همیشگی‌اش زیر لب ذکر « لااله‌الاالله ‌» با چاشنی « از دست تو! » می‌فرستد. 🚔نزدیک خانه‌شان که می‌رسیم دلشوره به جانم می‌نشیند. حالت غریبی‌ست! داخل کوچه‌شان غُلغُله‌ای از جمعیت است. چراغِ ‌‌قرمز رنگِ آژیر ماشین پلیس را از راه دور می‌بینم که در حال چشمک زدن است. جمعیت را می‌شکافم و خود را به محل حادثه می‌رسانم. روی شخصی که غرق به خون روی زمین اُفتاده، با پارچه سفید پوشانده بودند. 🕊مردم از دخترخانمی می‌گویند که در مسیر مسجد به خانه توسط گروهک منافقین به قتل رسیده. باقی حرف‌هایشان را نمی‌شنوم یا نمی‌خواهم که بشنوم. وقتی که اشاره به آن خانه می‌کنند و می‌گویند: « خونه‌‌شون همینه » سرم گیج می‌رود، کنار دیوار روی زمین می‌نشینم. به سرنوشت و عاقبت نامعلوم خودم می‌اندیشم و به حال او غبطه می‌خورم. __________ @Mahdiyar114
✍لحن صداتون چطوره؟ لحن صحبت ما به طرف مقابل می‌فهمونه یه گفتگوی صمیمانه😇 در انتظارشه یا یه دعوا🤬؟! 💡در برخورد با همسرت، به لحن خود آرامش تزریق کن و به نحوه‌ی چینش کلمات بیشتر دقت کن! 🌱لحن شما، می‌تونه به بالا بردن صمیمیت و محبتِ بین‌تون کمک کنه. _________ @Mahdiyar114
✍مثل یک لال! 🗣توقع می‌رود که زن و مرد با هم محبت کلامی و گفتگوی صمیمانه💞 داشته باشند؛ اما بعضی وقت‌ها یکی از دو طرف یا هر دو، کم‌حرف و شاید خجالتی😶‍🌫 باشند. 💡یکی از تکنیک‌ها و روش‌هایی که می‌تواند به ما کمک کند این است که، فرض کنیم همسرمان لال🔇 است. ریز و درشت رفتارش را تحت نظر بگیرید. سپس برطبق رفتارش او را بسنجید. به طور مثال وقتی همسرتان لباس‌هایتان را اتو می‌کند و یا غذا🥘 می‌پزد؛ یعنی در قلبش دوستت دارم نقش بسته است. یا وقتی همسرتان نان و میوه🍒 به دست وارد خانه می‌شود؛ یعنی چون دوستت دارم، درحال خدمت به شما هستم. 🌱با این روش، عاطفه و احساس را از طرف مقابل می‌گیرید و ناامید نمی‌شوید. _________ @Mahdiyar114
✍دوست دارے شب قدر چے نصیبت بشه؟ 🍃روزای ماه مبارک رمضان مثل باد مے‌گذرن. چشم‌برهم‌زدنے به روز آخر مےرسه و حسرت از دست‌رفته‌ها مےمونه. شباے قدر سرنوشت یکسال‌مون رقم مے‌خوره. همت‌مون رو بذاریم برای بهترین دعاها. 🤲دعای ظهور و دیدار امام زمان‌ عجل‌الله‌تعالی‌فرجه تا مشمول این سخن پیامبر بشیم: 💫پیامبرخدا(صلی‌الله‌و‌علیه‌وآله‌و‌سلم)مےفرمایند✨ 💠 خوشا بحال ڪسےڪه را دیدار ڪند وخوشا بحال ڪسےڪه او را دوست دارد وخوشا بحال ڪسےڪه قائل به وی باشد🔸 📚بحارالانوار، ج۵۲، ص۳۰۹. __________ @Mahdiyar114
✍️الهی عاقبت بخیر شی 🚲از تَشَر زدنش فهمیدم که نباید با دوچرخه‌ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی‌دانم این چه نماز خواندنی📿 بود که داشت به همه‌ی کارهای خانه رسیدگی می‌کرد؛ چون چند ثانیه قبل هم به خواهرم اشاره کرد که اجاق گاز🔥 رو خاموش کند. اولش خواهرم گیج می‌زد که منظور مادر چیست؟ اما وقتی به آشپزخانه اشاره کرد و دستش را به حالت پیچاندن چرخاند، فهمید که باید اجاق گاز را خاموش کند. 🚶‍♂️حوصله‌ نداشتم با پای پیاده بروم نان بگیرم. توی دلم خداخدا می‌کردم کار دیگری داشته باشد. وقتی الله‌اکبر✨می‌گفت و دو دستش را روی پاهایش می‌زد فهمیدم نمازش تمام شده، به کنارش رفتم و سرم را به علامت سؤال تکان دادم. 🧕مادر با مهربانی به صورتم نگاه کرد: پسرم روزای پنج‌شنبه خیابون اون اطراف شلوغه؛ توی اون ازدحام اگه با دوچرخه بری دلم شور می‌زنه! چشمانم گشاد شد: «عه مامان من بچه نیستم!» 🥪وقت چانه زدن نبود هر چه دیرتر می‌رفتم صف نانوایی طولانی‌تر می‌شد. با کفش‌های کتونی‌ام🥾 به دیوار حیاط ضربه زدم و در را محکم به هم کوبیدم. مادر راست می‌گفت، خیابان اطراف گلزار شهدا ترافیکی از ماشین‌ بود. وارد مغازه نانوایی شدم نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم، خداروشکر هنوز شلوغ نشده بود. 🎅پیرمردی عصازنان وارد مغازه شد. دست‌ها و بدن او می‌لرزید. دلم به حالش سوخت، پرسیدم: «چند تا می‌خوای؟» نوبتم که شد سه تا را به او دادم و خودم منتظر ماندم تا تعداد نان‌هایم پنج‌تا شود. وقتی پیرمرد می‌رفت برایم دعا کرد: «الهی عاقبت‌ خیر شی.»🤲 😇باورم نمی‌شد این کارِ خوب را کرده باشم. هیچ وقت توجهی به دیگران نمی‌کردم. سخنان روحانی مسجد محل‌مان بی‌تأثیر نبود؛ وقتی دیروز در مورد کمک به دیگران برای بهره بردن بیشتر از ماه مبارک رمضان می‌گفت. _____ @Mahdiyar114
✍دلتون می‌خواد به سفارش امام زمان عمل کنی؟ 🌌شبای ماه مبارک رمضان، مفاتیح رو ورق بزن و دعاے نورانی افتتاح رو از لابه‌لاے دعاهاے ویژه و سفارش شده‌ی این ماه پیدا کن و بخون. 📖به محض خوندن، فرشتگان گو‌ش‌هاے خودشون رو تیز می‌کنن تا اون رو بشنون و بعد برای شما از خدا طلب بخشش می‌کنن.🍃 ✨ امام زمان علیه‌السلام فرمودند : دعاے افتتاح را در تمام شب‌هاے ماه رمضان بخوانید. زیرا فرشته‌ها به آن گوش می‌دهند و برای خواننده آن طلب آمرزش می‌کنند. 📚صحیفه مهدیه بخش ۵، دعای ۸. _______ @Mahdiyar114
✍شاهد ماجرای سحر 🍲بعد از خوردن سحری عبای خود را روی دوش انداخته و به طرف مسجد به راه افتادم. وارد کوچه تنگ و باریک🗾 شدم. تاریکی و سکوت، فضای دلهره‌آوری را بر شهر حاکم کرده بود. نگاهی به آسمان کردم. برخلاف هر شب، صفحه‌ی آن غبارآلود و ستاره‌ها⭐️ کم نور بودند. 🕌نزدیکی‌های مسجد، مردی را در تاریکی دیدم که مرتب سرش را به طرف چپ و راست می‌چرخاند و اطراف را زیر نظر داشت. قدم‌های👣 بلندتری برداشتم تا شاید به نزدیکی‌های او برسم و بشناسمش. صدای پاهایم به گوش او رسید. نگاهی به پشت‌سر کرد. 🌖هوا کمی روشن‌تر شده بود. به صورت او نگاهی انداختم. صورتش را با پارچه‌ای پوشانده بود. فقط توانستم دو چشم او را ببینم که وحشت‌زده بودند. 💥روی خود را برگرداند و در حالی که تعادل نداشت، به سمت مسجد رفت. وارد مسجد شد. هنوز تا اذان صبح 📿دو ساعتی مانده بود. خودش را به ستون آخر رساند و در پناه آن دراز کشید. چیزی نگذشت که روی شکم خوابش برد. 📖قرآن را از روی سکویی که انتهای مسجد بود برداشتم و شروع به خواندن کردم. بعد از لحظاتی، بوی خوشی به مشامم رسید. سرم را برگرداندم. چهره‌ی نورانی علی در آستانه‌ی در نمایان شد. اشتیاق 😇دیدن او مرا به سرعت باد به او رساند. دستم را دراز کردم. دست او را در دست فشردم، 🤝تمامی وجودم پُر از نشاط آمیخته با دل‌نگرانی شد. ☀️مثل همیشه لبخند چهره‌اش را پوشانده بود. اشاره به قرآن در دستم کرد: «مرحبا ابوزینب هیچ‌گاه از آن جدا نشو!» عرق خجالت بر پیشانی‌ام نشست و گفتم: «به روی چشم یاابالحسن.» علی به طرف افرادی که خواب بودند رفت و همه را بیدار کرد. بعد به سمت همان مرد رفت و فرمود: «روی شکم خوابیدن کراهت دارد.» ⚡️آن مرد بیدار شد، مردمک چشمان او به حالت اضطرار به حرکت درآمدند و با عجله نشست. تعجب کردم و به لرزش بدن او خیره شدم. حالت عجیب او مرا دچار شک کرد. علی وارد محراب شد. آرامش علی مرا آرام کرد. سوره زلزال را شروع به خواندن کردم. همان مرد را دیدم، پشت سر علی رفت و به نماز ایستاد. اذازلزلت الارض زلزالها پایه‌های مسجد به لرزه درآمدند. 🌴نگاهی به سعف‌هایی که سقف مسجد بودند انداختم. با خود واگویه کردم: «شاید زلزله شده است؟» صدای علی را شنیدم: «فزت‌ورب‌الکعبه.» با نگرانی به محراب نگاه کردم. فرق علی شکافته شده و صورت و محراب پر از خون بود.💔 🥺به سوی علی دویدم. قرآن از دستم به روی زمین افتاد. اشک 💦مجال دیدن را از من گرفت، با دو دست روی سر کوبیدم و علی را صدا ‌زدم. علیه‌السلام ______ @Mahdiyar114
✍دوست داری ماه مبارڪ رمضان عمل به آیات قرآن داشته باشی؟ تو هم به دنبال آرامش می‌گردی؟🤔 دل پیامبر را جوری شاد کن که برایت دعا کند.🌱 ✨خداوند در قرآن خطاب به پیامبر میفرماید: وَ صَلِّ عَلَیهِم اِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُم ‌و برایشان دعا کن که دعای تو، مایه‌ی آرامش آنهاست.* 🤲برای ما دعا کن؛ ای مونسِ شکسته دلان، یا رسول الله... 📖*‌سوره‌توبه، آیه‌۱۰۳. __________ @Mahdiyar114