.
⚜ مواردی که باعث میشه فضای خانه نورانی بشه و خونه از بی برکتی و بی حالی دربیاد ✨
🌸 تلاوت روزانه قرآن
🍃 خواندن یا پخش حدیث کسا در خانه
🌸 اسپند دود کردن
🍃 نگه نداشتن زباله در خانه
🌸 خوشرویی و سلام کردن صبحگاهی به یکدیگر
🍃 جارو کردن و زدودن تارهای عنکبوت
🌸زود انجام دادن غسل جنابت
🍃صله رحم
#برکت
#فضای_خانه
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری128 #بی_مناسبت نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ
#داستان
#فیروزه_خاکستری129
#قرارداد
روزی که قرارداد را نوشته بود، از ذهنش گذشت:
_ببین خانم من مارگزیدهام. به خودم قول داده بودم زنِ تنها نشونَم. مخصوصاً که زن و بچهام اینجان.
_تنها که نیستم. مادر و بچهها...
_قبلی هم تنها نبود، با دخترهاش سه تایی... لاالهالاﷲ...
روی پایش زد:
_به خاطر اون ماجرا دو ساله خونه رو به کسی اجاره ندادم. اگه آقا بهادری ضمانتتون رو نمیکرد...
امیر وسط حرفش پرید:
_ دمت گرم آقای سعادت. خدا از آقایی کمت نکنه. جبران میکنم.
آقای سعادت سرش را پایین انداخت:
_آقا از شما به ما رسیده.
به فیروزه نگاه کرد:
_همشیره اگه این شرایط رو امضا میکنی، بسمﷲ.
فیروزه کاغذ را از او گرفت و شرایط اجاره خانه را زیر لب خواند:
«۱. هیچ مرد مجردی حق رفت و آمد حتی دم در ساختمان را ندارد.
۲. در صورت هرگونه رفت و آمد مشکوک، بلافاصله این قرارداد فسخ و مستأجر حداکثر ده روز برای تخلیه خانه زمان دارد.»
*
نگاههای آقای سعادت، دل فیروزه را از جا کَند. سینا رسید. متوجه نگاههای خیره مادرش شد. آن طرف خیابان آقای سعادت را دید:
_اوه اوه.
به طرفش دوید:
_آقا سعادت... سلام خوبین؟ عمو مهرزاد هستن اومدن دنبالم با هم بریم سر کار. میخواین با دایی امیر تماس بگیرین، خودتون بپرسین.
_باشه حتماً تماس میگیرم اما قرارمون این نبود.
سینا دست به سینه گفت:
_چشم همین الان میریم خیالتون راحت.
با دو برگشت. رو به آقا مهرزاد عذرخواهی کرد:
_ببخشید این صاب خونه ما کمی گیره! اگه اشکالی نداره بریم تو ماشین شما حرف بزنیم.
رو به مادرش کرد:
_هان مامان؟!
فیروزه ناچار سر تکان داد:
_من برم چادرمو عوض کنم تا اینم بره.
مهرزاد و سینا سوار ماشین شدند. فیروزه از پنجره آقای سعادت را دید که سوار سورن پلاس سفیدش شد و رفت. ستیا ول کن نبود:
_مامان دیگه میتونم برا خودم برش دارم؟!... اجازه میدی بازی کنم؟!... دیگه آقا مهرزاد نمیبره اسباب بازیمو؟!
فیروزه سرش را از پنجره کنار کشید. جعبههای کادویی آقا مهرزاد را از جلوی ستیا برداشت.
_مامان کجا میبریشون؟!
بغض کرد. فیروزه برگشت:
_بس کن. اسباب بازی ندیدهای؟! خودم مثلش رو میخرم برات. زشته.
جعبه را به طرفش گرفت:
_بگیر. خودت پس میدی به آقا مهرزاد و ازش عذرخواهی میکنی.
چانه ستیا لرزید. سرش را پایین انداخت و مثل شکست خوردهها، جعبه را گرفت.
دم در فیروزه همه جا را خوب پایید. چادرش را تنگ گرفت و در عقب هایما S7 را باز کرد. مهرزاد لبخندی زد و پایش را روی گاز فشار داد.
_اینجا نمونیم بهتره.
فیروزه به در ماشین چسبیده بود و از شیشه دودی بیرون را تماشا میکرد. غرق افکار خودش بود:
«خاک بر سرت فیروزه باز گَند زدی! چرا من عقلم رو دادم دست این بچه؟! اشکال نداره خودم باهاش حرف بزنم بهتره... آخ چقدر زشت شد! نکنه سعادت جوابمون کنه... باید به امیر زنگ بزنم. چی بگم؟! همهاش تقصیر این سیناس. هی من میگم بزرگ شده، عاقل شده... یه تنبیه درست و حسابی میخواد...»
_ستیا خانم هنوز با من قهره؟!
ستیا با لب و لوچه آویزان، جعبه هدیهاش را از بین دو صندلی، جلو داد:
_بفرمایید نمیخوامش.
فیروزه به شانه دخترش دست کشید:
_معذرت خواهی کن که بازش کردی.
مهرزاد از آینه عقب را نگاه کرد. فیروزه در دیدش نبود. یک لحظه به عقب برگشت:
_آخه... این چه کاریه؟! گناه داره بچه... نکنید این کار رو...
_اگر به فکر بچهاین، شما این کار رو نکنین لطفاً.
_من میخواستم ذهنیتی که از من داشت از بین بره.
_دستتون درد نکنه اما سینا هم بچه اس؟! اون هدیه دفعه پیش هم زیاد بود. ما به اندازه کافی زیر دِینتون هستیم.
مهرزاد سری تکان داد:
_لاالهالاﷲ...
_راست میگه مامانم. تازه پولها هم پس فرستادین.
مهرزاد از گوشه چشم به سینا نگاه کرد:
_قرار بود حرف پول نباشه آقا سینا.
_آخه حرف یه میلیارد پوله.
_من یه نذری داشتم، اداش کردم. بگو کدوم طرف برم؟
_همین رو مستقیم برید، دو چهار راه دیگه سمت راست.
محل کار سینا یک مغازه بزرگ فست فود بود. کف آن با سرامیکهای سفید و قرمز به صورت شطرنجی پوشانده شده بود. ستیا لیلیکنان به طرف مبلمان سفید و قرمز رفت. سینا به همکارانش سلام کرد و با اشاره به مادرش و مهرزاد گفت:
_اینم مهمونای ویژه من.
یکی از همکاران سینا از پشت پیشخوان بیرون آمد. برخلاف بقیه، روپوشی طوسی تنش بود. مهمانان سینا را به طبقه بالا دعوت کرد. از پلهی مارپیچ آهنی بالا رفتند. مبلمان طبقه بالا مشکی و قرمز بود. به انتخاب ستیا یک میز را انتخاب کردند.
سینا با روپوش سفید نواردوزی قرمز آمد. منو را روی میز گذاشت. ستیا فریاد زد:
_آخ جون پیتزا!
با رفتن سینا، بین فیروزه و مهرزاد سکوت برقرار شد.
_ستیا بریم دستهات رو بشورم.
_من خودم بلدم نمیخواد بیای.
بعد از چند ثانیه سکوت، مهرزاد پرسید:
_عمو و عمههای بچهها که دیگه مشکلی درست نکردن؟
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فرموده اند:
اگر ما رو دعا کنید، ما هم شما رو دعا میکنیم .
😇حالا شما هم زمزمه اش کن و دعاشون کن😍
#مقام_معظم_رهبری
#امام_زمان
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 حکایت هنوز حکایت یحییٰ است...
دیشب نتانیاهوی خبیث و نجس به رسمِ اجدادش برای شهادت یحیی سنوار،
مجلس شراب خوری به راه انداخته بوده😡
اجدادش هم همینطوری بودن
و وقتی حضرت یحیی علیه السلام رو
به شهادت رسوندن سرش رو
برای بدکارهها بردن
و خوشحالی کردن..😔
#یحیی_سنوار
❥❥❥@delbarkade