دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر25 #غیرت تا پارک نزدیک هتل قدم زدیم. جواب سؤالاتم را با این کلمات داد: _نه، چیز
#داستان
#زادهی_مهر26
#خوشبختی_مُفت
وارد سالن شدیم. همان شلوغی و همان احساس منفی. خبری از ابن بروج نبود. نادیه من را به دنبال خودش برد. روبروی ورودی، پیشخوان و چند پیشخدمت بود. روی صندلیهای پایه بلند آن نشستیم. نادیه با خنده گفت:
_دو تا نوشیدنی مخصوص برای دو تا دختر خاص.
پسر پشت پیشخوان لبخندی زد و برگشت. دم گوش نادیه گفتم:
_گفته باشم من مشروب نمیخورم هان.
چپ نگاهم کرد. سریع گفتم:
_نمیخوام مست بشم.
پیشخدمت جوان دو تا گیلاس جلویمان گذاشت. نادیه به آنها اشاره کرد:
_معلومه این کاره نیستی.
یکی را برداشت:
_این کیو مست میکنه؟!
شانهام را بالا دادم:
_به هر حال...
ابرو بالا انداخت:
_ البته تو بهتره هوشیار باشی. وگرنه ممکنه گند بزنی.
گیلاسش را سر کشید. نزدیک گوشم گفت:
_حرفهایی که بهت زدم یادت نره!
_ممکنه من جیغ بکشم.
به گردنش پیچی داد:
_تو فقط لبخند بزن.
دستم را گرفت:
_ولش کن... من دیگه طاقت ندارم. این موسیقی مورد علاقه منه. پاشو یکم قر بدیم.
نیم ساعت بعد، نگرانی و التهاب اول را نداشتم. نادیه من را با چند دختر فارسی زبان دیگر آشنا کرد. یکیشان تاجیک بود و دو نفرشان ایرانی. با من گرم و صمیمی گرفتند. شوخیهای دخترانهشان بالاخره یخم را آب کرد. بعد از یک ساعت، اولین لبخند روی لبم نشست.
جاشوا با پیراهنی از سنگهای درخشان کنار میز ما آمد. دم گوش نادیه چیزی گفت و رفت. نادیه رو به من گفت:
_برمیگردم. دخترا شما هم بیکار نمونید.
با این حرف او، بقیه از دور میز بلند شدند و با رقص بین جمع رفتند. چشمم دنبال دخترها بود. مرد دشداشه پوشی جلویم ایستاد:
_أنتی لیش أبحدچ؟!
به دور و برم نگاه کردم. با خنده به من خیره شد:
_إسمِچ واید حلّو یا بنت الحلام؟
ابن بروج از سمت راستم پیدایش شد:
_بَعض ایگولون رزّاق و بعض ایگولون وردة صغیرة الحَلّو. أنتی یهی أتُحِبّینه؟
مرد عرب از این حرف ابن بروج به وجد آمد. بلند گفت:
_وِی... اِثنینهن.
هر دو دور میز نشستند. دست و پایم یخ کرد. صحبتهایشان را به عربی ادامه دادند. چند دقیقه گذشت. من فقط به زمین و سقف نگاه کردم. یکدفعه ابن بروج از زیر میز به پایم ضربه زد. یاد حرفهای نادیه افتادم. یک موز از ظرف میوه برداشتم. با چاقو قسمت بالایش را همراه با انگشتم بریدم.
ابن بروج صحبتهای جدی میکرد. یکدفعه شیخ که روبروی من بود از جا پرید:
_شِنو اتسوین یا حلّو؟!
دست خون آلودم را گرفت. در دستمالی پیچید و لبهایش را روی انگشتم گذاشت:
_های العصابیع حریمه
لبهایم را محکم به هم فشار دادم. انگشتم را از بین دستانش بیرون کشیدم. قبل از اینکه اشکم بریزد، میز را ترک کردم. از تالار بیرون رفتم. خودم را به اتاقم رساندم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
_روزیتا... روزیتا جون... عزیزم...
چشم باز کردم. صورت نادیه روبرویم بود. با لبخند بزرگی گفت:
_پاشو دختر شنیدم که غوغا برپا کردهای.
چشم و ابرویی بالا داد:
_ابن بروج خیلی خشنود بود.
نشستم. چشم به گوشیام دوختم.
_شیخ را جادوی خود کردی...
چشمانم باز شد و غم از دلم پرواز کرد. پیامهای هاکان را باز کردم:
«عزیزم من شرمندهاتم! فکر کنم دیگه نتونم تو چشمهات نگاه کنم»
«روزیتا جان کجایی؟! خواهش میکنم جواب بده»
«اومدم دم اتاقت اما نادیه نذاشت بیام تو»
سرم را بلند کردم:
_چرا جلوی هاکان رو گرفتی؟!
چشمانش را خمار کرد:
_به سرت ضربه خورده؟!
بلند شد و به طرف در رفت:
_اکنون زمان بازی عشق و عاشقی نیست دختر جان.
با صدای بلند گفتم:
_اصلاً من و هاکان اشتباه کردیم اومدیم اینجا! یه جا و غذا بهمون دادن ما رو برده خودشون کردن...
نادیه چند ثانیه بدون حرکت جلوی در ایستاد. به طرفم برگشت. پوزخند به لب به مردمک چشمانم زل زد:
_این را گوش کن اگر هاکان جانت همه عمرش در ظرفشورخانه کار کند، نمیتواند بهای اقامت در اینجا را بدهد... در ضمن خوشبختی که به دنبالش میگردی مفتی بدست نمیآید.
مهربانی همیشگی در نگاهش نبود. یکدفعه لبخند بزرگی زد. با دست به صورتم چند ضربه آرام زد:
_اکنون از جا برخیر و یک دوش بگیر و کمی بَزک کن که ملاقاتی داری نازک خانم.
فکر دیدن هاکان، انرژی فوقالعادهای به جانم داد. از جا بلند شدم. بعد از حمام یکی از لباسهایی را پوشیدم که با نادیه خریدم. کش دامن چیندار را بالا کشیدم تا کوتاهی لباسم را بپوشاند. از دیدن آستینهای کوتاه و پف دارش ذوق کردم. رنگ سبزآبی آنها با چشمهایم هماهنگی جذابی داشت. از تصور صورت هاکان با دیدنم در این لباس لبخند به لبم نشت. آرایش ملایمی کردم. چای دو نفرهای تدارک دیدم و منتظر هاکان شدم. مطمئن بودم با دیدن هاکان روح زخمیام ترمیم خواهد شد. تصمیم گرفتم به اتفاقات بد فکر نکنم و در مورد آن با هاکان حرف نزنم. با صدای تق تق در پریدم. در را تا آخر با قر باز کردم. خیلی کشدار گفتم:
_اهلاً و سهلاً حَبیـ...
خون از صورتم پرید.
_هله هله یا حَلّو.