eitaa logo
دلبرکده
29.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر10 #خان_اول _راستش من دوست ندارم تا وقتی، لااقل از خودم مطمئن نشدم، رابطه‌مون ا
_چقدر کم طاقتین! فقط سه روزه! _کارهای مهم و ضروری رو انجام دادم براش. اگه به اجلال باشه، ول کن من نیست. _پس فرار کردین... با صدای بلند خندیدم: _من دیگه باید گوشیمو خاموش کنم. به زودی می‌بینم‌تون... کمبود خوابم را در هواپیما جبران کردم. با چشم‌های پف کرده وارد مهرآباد شدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. خمیازه بزرگی کشیدم. اولین چیزی که دیدم، لب‌هایی سرخ بود که به من لبخند زد. دسته گلی از رز قرمز جلویم گرفت: _معلومه حسابی خسته‌ای... _اِه.. شما؟! اینجا؟! لبخند زدم و خوشحالی‌ام از حضورش را نشان دادم. دست دراز کردم تا گل‌ها را بگیرم. یکدفعه گوشی‌اش زنگ خورد. دست به کیفش برد. بدون اینکه جواب دهد، صدای گوشی را بست. مردمکش اطراف را پایید. زبانش با من بود: _بفرمایید... تقدیم به شما. _ممنون! ناهار که نخوردین؟ لبخند زد: _از صبح زدم بیرون... به یکی از رستوران‌های خوب رفتیم. حال و احوال پدر و برادرهایش را پرسیدم. _محمدرضا و علیرضا آخر هفته از آبادان میان... _هوم چه عالی! پس بالاخره ملاقات‌شون می‌کنیم. سری تکان داد: _ام... راستش... نمی‌دونم چطور بگم!... _خیلی راحت. لبخند زد: _گفتم اگر تمایل دارین، تا داداش اینا هستن، کمی صحبت‌ها رو جدی‌تر کنیم. به چشمانش زل زدم. دستی به موهایش کشید و نگاه از من گرفت. _تمایل دارم؟!... همین امشب به مامان می‌گم تماس بگیره و قرارها رو بذاره. _فقط اینکه فعلاً یه بله برون و نامزدی ساده در حد خانواده‌های خودمون باشه. پیش خدمت غذای ما را آورد و روی میز چید. _حالا این غذا خوردن داره. _نوش جون! فقط اینکه... آقا مهرزاد من این حرف‌ها رو می‌زنم تا با هم هماهنگ باشیم... _بله خیلی هم خوبه. _عقد و عروسی هم بمونه برا بعد... با این حرفش ابروهایم در هم رفت: _بعد؟! منظورتون کِیه؟ _می‌دونید... راستش... چیزه... خب یه مدت نامزد باشیم حالا... منتظر کامل شدن حرفش ماندم. به ظرف غذایش نگاه کرد. با قاشق برنج را کنار زد: _آخه یه مسئله‌ای که هست اینه که... نگاهم کرد و آب دهانش را قورت داد. _روزیتا خانم با من راحت باشید. اگر چیزی هست بفرمایید. لبخند رضایت روی لبش نشست: _چیز مهمی نیست. فقط اینکه بابا یکم نگران منه. یعنی می‌گه ما که کار و زندگی این آقا رو تو دبی ندیدیم... دوباره به من نگاهی انداخت: _البته من بهش گفتم که اگه یه نفر کلکی تو کارش باشه خیلی تابلوئه و اصلاً به شما و خانواده‌تون نمیاد که اهل دروغ باشید. لبخند یک طرفه‌ای زدم: _به هر حال ایشون هم حق دارن. مشکلی نیست. هر چی بگن من در خدمتم. چشمان روزیتا برق زد: _واقعاً؟! ناراحت نشدین؟! شانه‌هایم را بالا بردم: _چرا باید ناراحت بشم؟! همان شب برای دیدن پدر روزیتا به خانه‌شان رفتیم. موضوع را همان‌جا مطرح کردم: _برای اینکه نکته‌ای باقی نمونه و خیال جنابعالی هم از بابت دخترتون راحت باشه، بنده پیشنهادی دارم... بدون مشورت با مامان و روزیتا پیشنهادم را مطرح کردم. آقای قندچی روی مبل جابجا شد. نگاهی به روزیتا و خانمش کرد. با تته پته گفت: _البته... که... ما... تو راستی، حسینی بودن شما شک نداریم. ولی... حالا ببینم نظر خانم بچه‌ها چیه. در راه برگشت مامان با اعتراض گفت: _مهرزاد این چه حرفی بود؟! _ببین مامان ما که به خودمون شک نداریم... _منم همین رو می‌گم. چرا وقتی خودشون مشکلی ندارن تو فتنه میندازی؟! ابروهایم را هماهنگ با شانه‌هایم بالا بردم: _فتنه چیه مادر من؟! صورتش را از من برگرداند: _بالاخره... _نگران چی هستی مادر من؟! بعد از مدت‌ها باید یه سر و سامونی هم به وضع خونه بدیم... تا خانه از کارهایی که باید انجام می‌دادیم، حرف زدم. قرار شد لیستی از تدارکات و ملزومات تهیه کنیم. وقت خواب یک پیامک عاشقانه برای روزیتا فرستادم: «وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است/ شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من» جواب داد: «آقا مهرزاد واقعاً ممنون بابت پیشنهادتون! شب خوش» قبل از ظهر مامان را راضی کردم تا با خانم قندچی تماس بگیرد. _حالا تا آخر هفته که داداش‌های روزیتا بیان ببینیم چی می‌شه. از پشت تلفن پچ پچ کنان وسط حرف‌های آن‌ها، به مامان حرف رساندم: _بگو برا بله برون... بگو عمو اینا هم هستن... بگو تدارک مختصر ببینن... بگو برا صیغه محرمیت.... مادر روزیتا یکی یکی جواب داد: _با آقا حرف بزنم ببینم... قدم‌شون رو چشم... تو فکر نباشید... هان؟! اجازه بدین حرف بزنم... پنجشنبه شب با عمو نعمت و عمو عظیم برای بله بران خانه قندچی‌ها رفتیم. همه چیز را تمام شده می‌دیدم.