eitaa logo
دلبرکده
29.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر26 #خوشبختی_مُفت وارد سالن شدیم. همان شلوغی و همان احساس منفی. خبری از ابن بروج
_دیگه هیچ وقت هاکان رو ندیدم. ابن بروج بهش گفته بود بین من و رفتن آلمان یکی رو انتخاب کنه... برای چندمین بار زیر گریه زد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از شنیدن بدبختی روزیتا حالم بد شود. _اینا رو نادیه بهم گفت اما من باور نکردم. چند بار خواستم از اونجا فرار کنم. ابن بروج باهام مدارا می‌کرد اما من نتونستم مثل دخترای دیگه رام بشم. لحن کلامش تغییر کرد. به یک نقطه خیره شد و با غیظ ادامه داد: _آخرین باری که فرار کردم، منو گرفتن و تو یه اتاق کثیف زندانی کردن. یکی از محافظ‌های آشغالش رو به جونم انداخت. استخون‌هام زیر دست و پاش داشت له می‌شد. صدایش بلند شد و آب دهانش همراه آن بیرون پرید: _کثافت آشغال یه سرنگ درآورد و بهم تزریق کرد. نفهمیدم چی بود. تو یه دقیقه بدنم قفل کرد. رؤیا کنارش نشست و دست روی کمرش کشید. لیوانی آب نزدیک دهانش برد. صدای روزیتا دوباره بغض آلود شد: _هر روز اون لعنتی رو بهم می‌زد. بعد از چند روز، دیگه سراغم نیومد. یک روز کامل از درد به خودم پیچیدم. جیغ زدم. داد زدم. التماس کردم. دیگه جون نداشتم. همه چیز رو دوتایی و تار می‌دیدم. یکدفعه دو تا ابن بروج با چهارتا محافظ اومدن. وقتی جلو اومد، فقط یه ابن بروج بود. موهامو تو چنگش گرفت و سرمو بلند کرد. حتی تصور این اتفاقات برایم ممکن نبود. حس کردم شاید روزیتا یکی از فیلم‌های هالیوود را برایم تعریف می‌کند. _تو چشمام زل زد و گفت: «حالت قوب؟ به قاطر این چیشا، چند میلیون دالِر لاٰس.» از تو گوشیش یه فیلم بهم نشون داد از جنازه هاکان. بهم گفت که هاکان تو راه رفتن به اروپا غرق شده... گوله گوله اشک ریخت: _نمی‌دونستم به حال اون گریه کنم یا خودم. التماس کردم تا یه چیزی بهم بده تا دردم خوب بشه. ابن بروج بهم گفت که باید به خواسته‌هاش تن بدم وگرنه از دارو خبری نیست. صورتش را با دست پوشاند. _بعد از دو ماه منو به یه شیخ هوس باز هدیه کرد. هفت ماه اونجا بودم. بدترین روزهای زندگیم رو گذروندم. هر روز آرزوی مرگ داشتم. تحملم تمام شد. به بالکن برگشتم. صدای او را شنیدم که گفت: _شیخ اسامه یک ماه پیش منو از سعدون با قیمت بالایی خرید. همیشه بهم می‌گفت: «تو رو برای خوب کسی نگه داشتم» تو اون یک ماه کلی به خدا التماس کردم. می‌دونستم همه اینا تاوان رفتارم با مهرزاده... صدای اجلال درآمد: _آهان. خوب که فهمیدی مهرزاد چه غلطی کرد، باهاش کردی... اُ دین، دنیا، الله تو کشتی مهرزاد براش. _خیلی خب اجلال... _اُ راست می‌گم... من درد گرفت براش فهمیدم. در صدای غضب‌آلود اجلال چیزی بود که اشک من را درآورد. چشمانم را پاک کردم. داخل رفتم. اجلال پشت سر روزیتا ایستاده بود و دستانش را تکان می‌داد. نزدیکش ایستادم. به چشم‌هایش زل زدم. دست به بازویش کشیدم و شانه‌اش را بوسیدم. بدون هیچ حرفی از خانه اجلال رفتم. _چرا وایسادی؟! برو دنبالش خب. اجلال با صدای رؤیا دنبالم آمد. دلم هوای آزاد می‌خواست. سوار آسانسور شدیم. دکمه پشت بام را زدم. _حالت خوبه داداش؟! با سر تأیید کردم. روی پشت بام، آبنما را روشن کردم. روی صندلی روبرویش نشستم. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. صدای موسیقی آب روحم را نوازش داد. _مهرزاد می‌خوای با این دختره چی‌کار کنی؟ سر چرخاندم و نگاهش کردم: _الان نمی‌خوام راجع به این موضوع فکر کنم. نفس عمیقی کشیدم: _می‌خوام در مورد خودمون حرف بزنم. گوشه لب‌هایم کش آمد: _اجلال من هیچ وقت برادر نداشتم اما فکر می‌کنم اگر داشتم حتماً شبیه تو بود! سیاهی داخل چشمش برق زد. یک ابرویش را بالا برد. به فارسی گفت: _فکر نکن مثل من خوشتیپ بود. صدای خنده‌ام به آسمان رفت. با صدای ﷲاکبر چشمانم باز شد. روی تخت نشستم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. پشت ساختمان، چند نفری به یک جهت می‌رفتند. همراه‌شان رفتم. صدای اذان نزدیک‌تر شد. دیوارهای سفید مسجد پیدا شد. به گچ کاری روی دیوار نگاه کردم. «إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»(قصص، ۵۶) سرم را رو به آسمان گرفتم: _تو بردی. کنترل جریان اشک برایم غیرممکن بود. عده‌ای مشغول نماز شدند. به جای نماز شب، چند رکعت نماز قضا خواندم. سر به سجده گذاشتم. فکر روزیتا به سرم افتاد. «همونی که عامل گمراهیم شد رو برای هدایتم فرستادی. خودت راه درست رو جلوی پام بذار...» فکر روزیتا خواب را از چشمانم گرفت. بعد از طلوع آفتاب به شرکت رفتم. صدای فیش فیش عجیبی از یکی از اتاق‌ها آمد. آرام به طرف صدا رفتم. اتاق بیست و چهارمتری کنار سالن، پهن از پسته‌های خیس خورده بود. دو زن در حال پوست گیری پسته‌ها نشسته بودند. هاج و واج نگاه‌شان کردم. همزمان گفتند: _سلامٌ علیکم صدای باز شدن در آمد. به سالن برگشتم: _اینایی که تو خریدی اصلاً به درد نمیخوره. رؤیا و اجلال جلوی در به من نگاه کردند.