eitaa logo
دلبرکده
29.7هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر5 #قرار _می‌شه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر می‌ریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو..
دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حساب‌های شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد از سهم نیازمندان را جدا کردیم و در یک حساب مشترک ریختیم. حقوق عقب افتاده کارمندان را پرداختیم. به خاطر این ماجرا اسم‌مان روی زبان‌ها افتاد. بیشتر از همیشه مورد اعتماد قرار گرفتیم. توانستیم قراردادهای خوبی ببندیم. تصمیم گرفتیم یکسری از محصولات ایرانی مثل زعفران و پسته و کم کم خشکبار دیگر را وارد کنیم. با چند کشور اروپایی وارد معامله شدیم. اجلال یک سفر به عراق رفت. مادر و خواهرهایش را با خود آورد. جشن عروسی‌اش را برپا کرد. من تنها شدم. بیشتر از قبل خودم را به کارهای شرکت مشغول کردم. گاهی تا ساعت دوازده شب به حساب‌ها رسیدگی می‌کردم. مدام به فکر یک ایده تازه برای رونق شرکت بودم. یک سال از آن ماجرا گذشت. در یکی از سفرهایم به ایران، مامان برای بردنم به یک مهمانی اصرار کرد: _یه عیادت ساده‌اس. این بنده‌های خدا تو سفر مشهد خیلی هوامو داشتن. الان مرد بیچاره عمل کرده. زشته یه عیادت ازش نکنم. _خب مامان من تازه رسیدم، خسته‌ام. شما رو می‌رسونم برمیگردم. هر وقت.. مامان دستش را در هوا پرت کرد و رفت: _نمی‌خواد خودم با تاکسی می‌رم. تو بمون خستگی در کن... از رفتارم پشیمان شدم. به طرفش دویدم. دستش را بوسیدم: _نوکرتم مامان ببخشید! داخل ماشین اعتراف کردم: _راستش فکر کردم می‌خوای منو گول بزنی ببری باز یه دختر نشونم بدی. صورتش را از من گرفت: _چی کارت دارم. همینجوری عزب بمون. خنده‌ای کردم. یکدفعه به طرفم برگشت: _ راستی دست خالی که زشته... یه جا وایسا یه شیرینی، چیزی بخریم. _نمی‌خوای کمپوت و آبمیوه‌ای بگیرم؟ _نه نه نه همون شیرینی بگیر. دم شیرینی فروشی دستور داد: _خامه‌ای باشه هان. _مگه نمی‌گی مریضه؟! _تو کارت به این حرف‌ها نباشه. طبق دستورش عمل کردم. بعد از حرکت باز عِن و عونی کرد و گفت: _می‌گم زشت نباشه! خوبه یه چند تا شاخه گل هم بگیریم. به رفتارش مشکوک شدم: _مگه می‌خوایم بریم خواستگاری؟! چپ نگاهم کرد: _می‌گم مرد بنده خدا عمل کرده. انگار بدت هم نمیاد! با لبخند نگاهش کردم. _هر وقت التماسم کردی برات پا پیش می‌ذارم. گاز بده دیر شد. برای اینکه راضی شود، یک سبد گل کوچک هم خریدم. لبخند رضایت روی لب‌هایش نشست. وسط سر آقای قندچی خالی بود. بیشتر موهای جوگندمی‌اش سفید شده بود. روی تخت گوشه پذیرایی دراز کشیده بود. با دیدن او نفس راحتی کشیدم. گل و شیرینی را با خیال راحت کنار تختش گذاشتم. مامان من را اینطور معرفی کرد: _آقازاده هستن که گفته بودم خدمتتون. امروز از دبی رسیده. تعریف‌تون رو پیشش زیاد کردم. تا فهمید جراحی داشتین، لباس عوض نکرده گفت باید بیام عیادت. دست به سینه و لبخند به لب، سرم را تکان دادم و به گل‌های قالی خیره شدم. بیشتر از معمول تحویلم گرفتند. دقایق زیادی به تعارف گذشت. مرد روی تخت رو به من گفت: _اوضاع دبی خوبه؟! وضعیت زندگی اونجا چطوره؟ به این جور سؤال‌ها عادت داشتم: _الحمدالله... می‌گذره... شکر! یکدفعه صدای به به و چه چه مامان بلند شد: _سلام به به! خوبی روزیتا جان؟ ماشاالله... دختر جوانی با سینی چای وارد شد. حواسم را جمع کردم تا به او نگاه نکنم. از حضور او معذب شدم. فکر کردم در تله‌ای که مامان برایم پهن کرده گیر افتاده‌ام. تلاش کردم تا اسیر این تله نشوم. دختر با سینی چای مقابلم ایستاد. مانتوی بلندی پوشیده بود که از بغل، تا نزدیک کمرش چاک خورده بود. سرم را بلند نکردم. زیر لب تشکر کردم و استکانی برداشتم. پاهای بدون جورابش لاک داشت. چای را بین همه دور داد و از اتاق بیرون رفت. با زبان لبم را تر کردم. نفس عمیقی کشیدم. صحبت‌های مامان طولانی شده بود. آقای قندچی هم یک بند از خوبی‌های خارج و اوضاع بد اقتصادی جمهوری اسلامی حرف زد. دنبال فرصتی برای فرار گشتم. بالاخره بین حرف‌هایش نفسی کشید. بلند شدم و رو به مامان کردم: _خیلی زحمت دادیم. ان شاالله بد نباشه با اجازه... داخل ماشین به مامان اعتراض کردم: _مگه من نگفتم خوشم نمیاد به کسی بگی دبی کار می‌کنم؟! اخم کرد: _یعنی چی؟! مردم سؤال می‌کنن نمی‌شه که بهشون دروغ بگم. _نگفتم خدای نکرده دروغ بگین. بابا سرم رو خورد از بس گفت امارات فلان و جمهوری اسلامی بهمان... _خیلی خب تو هم. انگار چی شده! تو هم کمی حرف بزن. منتظر بودم حرفی از دخترشان به میان بیاورد تا داد و بی‌داد راه بی‌اندازم. اما مامان حرفی از روزیتا نزد. دو روز بعد، وقتی از بیرون به خانه برگشتم، پسر مهری بغلم پرید. مهری و مامان در آشپزخانه مشغول آشپزی بودند. بوی قورمه و مرغ سرخ کرده همه ساختمان را پر کرده بود. _چه خبره؟! نگفتی مهمون داریم... _دیگه ما مهمون شدیم داداش؟! _یعنی همه این غذاها و تدارکات برای توئه؟ مامان قیافه آمد: _گفتم تا نرفتی یه مهمونی بدم. _کیا هستن به سلامتی؟! _آشنان... تلفنم زنگ خورد و پیگیر نام و نشان مهمان‌ها نشدم.