دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر2 #خروس تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته
#داستان
#زادهی_مهر3
#گِره
به طور عجیبی تمام حسابهای مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش رییس بانک و کارشناس دادگستری رفتم:
_این مسئله از طرف اداره مالیات اتفاق افتاده و از اختیار ما خارجه.
پیش هر کسی رفتیم همین جواب را شنیدیم. در اداره مالیات هیچکس جوابگوی ما نبود. با وجود پرداختهای مالیاتی سر وقت و ارائهی اسناد، نفهمیدیم مشکل کار از کجاست! با قیافههای آویزان به شرکت برگشتیم.
_مزایده شیخ ارحام رو چی کار کنیم؟!
ابروهایم درهم رفت. برای برنده شدن در مزایده خیلی تلاش کرده بودیم. تنها رقیب ما اَبِلدانو بود. با تحقیقات اجلال، فهمیدیم مشغول یک معامله بزرگ است.
چند تا وام و کلی نقدینگی برای برنده شدن در مزایده آماده کردیم. فقط چند روز مانده به مزایده همه چیز روی هوا رفت.
دو ماه تمام درگیر این موضوع شدیم. تمام برنامههای شرکت به هم ریخت. تلاشهایمان بیفایده بود. جمعه شب اجلال بیحال و وارفته به اتاقم آمد:
_بابای رؤیا دعوتم کرده شام. اصلاً حوصله ندارم اما نمیشه نرم.
_حتماً برو. اتفاقاً برا روحیهات خوبه.
هیچ نگفت. از اتاق بیرون رفت. دلم هوای فیروزه را کرد. زیر لب گفتم:
_یکی هم نیست هوای دل ما رو داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم. فکر کردم:
«اوضاع شرکت که معلوم نیست. کاش به فکر سر و سامون دادن خودم باشم! آخه تو این وضعیت یه فکر مشغولی دیگه میخوای اضاف کنی؟! که چی بشه؟! حالا اگر بود لااقل یه دلگرمی داشتم. هو دلت خوشه ایندفعه باید خرده فرمایشات اونو... نه. فیروزه خانم خیلی باشخصیت و...»
از فکر او لبخند روی لبم نشست:
«خانمی و نجابت ازش میباره. یعنی حتی اگه باخودم بیارمش اینجا خیالم ازش راحته. اما هر چی که خودش بخواد. اگه خواست پیش خانوادهاش باشه من مشکلی ندارم. همونجا تهران خونه میگیرم. اصلاً یه دفتر میزنم تهران. اجلال هم که داره سروسامون میگیره. من اونجا اینم اینجا...»
آن شب آنقدر به فیروزه و زندگی آینده و بچههایمان فکر کردم تا خوابم برد...
_مهرزاد... مهرزاد پاشو دیگه.
چشم باز کردم:
_مگه مرض داری؟! داشتم خواب خوب میدیدم.
هر چه فکر کردم یادم نیامد اما میدانستم که خواب فیروزه را میدیدم.
_ نماز نمیخونی؟!
با این سؤال اجلال از جا پریدم. بعد از نماز اجلال کنارم نشسته بود. به لبهای قلوهایاش نگاه کردم. تسبیح در دستش میچرخید اما لبهایش تکان نمیخورد. خواستم حال و هوایش را عوض کنم. به فارسی پرسیدم:
_قبول باشه شاه دوماد... دیشب خونه رؤیا خانم خوش گذشت؟!
از جایش بلند شد. یه کلمه گفت:
_نَعَم.
به تختخوابش رفت و پتو را روی سرش کشید. دلم دنبال خلوتی برای فکر کردن بود. فکر کردم حالش را میفهمم. پاپیچش نشدم. به تختم رفتم. تصمیم گرفتم شماره فیروزه را از مهری بگیرم.
_شماره فیروزه رو برای چی میخوای؟!
لبهایم را به داخل فشار دادم. خود مهری جواب داد:
_هان نکنه میخوای حالشو بپرسی؟
من و من کردم:
_خب... بالاخره...
_بالاخره دختر خوبیه حیفه از دستمون بره. پس تو دیگه کی قراره سرو سامون بگیری؟! مگه ما دوقلو نیستیم؟! الان من بچهام چهار سالشه تو هنوز داری عزب میگردی. دیگه چقدر باید جور این زندگی رو تنهایی به دوش...
_خیلی خب باز تو موتورت روشن شد؟! کم حرف بزن شماره رو بفرست.
قبل از اینکه قطع کنم، اجلال داخل شد. نگاهش کردم. با چشمان درشت و مشکیاش به من زل زد. با مهری خداحافظی کردم.
_میدونی مزایده شیخ ارحام رو کی برنده شد؟
تلفنم را روی میز انداختم:
_خوب معلومه ابلدانو.
_میدونی وقتی قرارداد رو نوشتن چی گفته؟!
سرم را به طرفش چرخاندم و نگاهش کردم:
_حرفتو بزن.
_گفته بعضیا فکر میکنن با نماز خوندن میتونن تاجر بشن...
کامل به طرفش چرخیدم:
_تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!
آب دهانش را قورت داد:
_پدر رؤیا خانم بهم گفت...
وقتی انتظار من را دید،ادامه داد:
_گویا دیروز پیش شیخ ارحام بوده خواسته بدونه نتیجه مزایده چی شد؟ شیخ هم اینا رو بهش گفته. بعد جویای ما شده که چرا پیگیر مزایده نشدیم...
با حرفهای اجلال به فکر فرو رفتم. اجلال با دست روی میز کوبید:
_کار خود کثیفشه.
با اخم گفتم:
_تهمت الکی نزن.
به مردمک چشمانم خیره شد:
_الکی نیست. با حرفهای پدر رؤیا رفتم تو فکر... گفتم شاید یه درصد این قضیه غلط باشه و شیخ ارحام برداشت شخصی خودش رو گفته باشه... به خاطر همین امروز رفتم اداره مالیات، از یکی از کارمندها خواستم کمکم کنه...
پریدم وسط حرفش:
_در راه رضای خدا؟!
منظورم را گرفت:
_مهرزاد الان وقت این حرفاس؟!
پیوند ابروهایم چروک خورد:
_پس اون ابلدانو خوب ما رو شناخته که گفته با این نمازهامون هیچ وقت تاجر نمیشیم...
صورتم را برگرداندم. دستانش را به شدت بالا و پایین کرد:
_وُلِک فُوکْنِه... ول کن!
از اتاق بیرون رفت.
@delbarkade