eitaa logo
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
2.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
785 ویدیو
93 فایل
"به نام خداوند شعر و غزل کلامش نشیند به دل تا ازل …🙂🌿 " ‴روزی¹⁰پست تقدیم نگاه گرمتان می شود‴ ‴تبلیغات ارزان و پربازده↻ < @tablighat_romankade> ‴رمانکده مذهبی↻ < @romankademazhabe>
مشاهده در ایتا
دانلود
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_سی_شش کمیل نگاهی
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: ـــ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از طریقgps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_سی_هفت کمیل سرش ر
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه . ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما. ــ سمانه به حرفم گوش بده ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_سی_هشت با دیدن ما
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد کمیل ناباور گفت: ــ چی ؟ ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_سی_نه کمیل سریع
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ باورم نمیشه یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند # به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الام باید برگردیم وزارت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
رفتن به پارت اول رمان پلاک پنهان↯ https://eitaa.com/donyayechadoryha/5054
. خداوند می فرماید: 🌿💗«اگر ذهن خود را روی من متمرکز نگاه داری، من تو را در آرامش کامل نگاه خواهم داشت.» دقت کنید که این راه رسیدن به آرامش کامل است. چگونه؟ افکارتان را تنها روی خداوند متمرکز نگاه دارید. ❌به صداهایی که در ذهن تان در حال پخش هست توجه نکنید، ❌ افکاری مثل، ای کاش فرزندم سر به راه شود یا اگر از کارم اخراج شوم، چه بلایی بر سرم خواهد آمد؟ ❌ یا امکان ندارد که بتوانم از شر این بیماری خلاص شوم، نباید روزتان را با چنین افکاری سپری کنید. ✅هنگامی که روی چنین افکاری متمرکز می شوید، ممکن نیست که به آرامش برسید. 🎯 تمرکز کردن بر روی مشکلات، آنها را بهتر نخواهد کرد، بلکه به عکس آنها را بدتر خواهد نمود. بایستی کانون تمرکز خودتان را تغییر دهید. 🌿🌺در طول روز این گونه فکر کنید که: «من در دستان قدرتمند خداوند هستم. هر اتفاقی که می‌افتد خیر است. و خداوند جز خوبی برای من نمی‌خواهد. این مشکل خاص، برای من اتفاق نیفتاده است تا بماند، بلکه آمده است که بگذرد. مشکلات و سختی ها هر چقدر هم که بزرگ باشند، با این حال پروردگارم، من را از تمامی آنها به سلامت گذر خواهد داد.» با این شیوه ی تفکر به آرامش و قدرت و شادی زیادی دست پیدا می‌کنید. @donyayechadoryha
‌دفـاع‌مقدس‌بچـه‌های‌ما‌میرفتن‌ شـناسنامه‌‌هاشون‌دستڪاری‌میکردن‌تا بتـوانند‌به‌جبهه‌بـروند اما‌حالـا ما‌سن‌بهانه‌میڪنیم‌و‌میگـیم‌هنوز‌برای دفاع‌از‌حق حضور‌در‌جنگ‌نرم انجام‌دستورات‌خدا بچه‌ایم(:🚶🏻‍♂ ‼️ @donyayechadoryha
- خیالِ خوبِ تو لبخند می شود به لَبم! وگرنه این مَنِ دیوانه،غصه ها دارد :)!🌱 -----------☕️❤️------------- @donyayechadoryha
بعضیا بودنشون حال زمین و خوب میکنه؛ از اون بعضیا باشیم. . .🕊💌 -----------☕️❤️------------- @donyayechadoryha
【حارب دائما من اجل الاشياء التي تحبها】 هميشه براى چيزهايى كه دوستشان دارى بجنگ :)☘🌊✨ 🌺 ✨ ------------☕️❤️------------- @donyayechadoryha
وقتی گلی رو دوست داری اونو میچینی اما وقتی عاشق گلی میشی اون رو هر روز آبیاری میکنی . . . فرق بین دوست داشتن و عشق همینه:) 💫 ________💫🍒________ @donyayechadoryha
اینو یادت باشه ‹خـــدا› هیچوقت بیخیالت نمیشه:)✨ 🍒 🍓 ___🍓📚________ @donyayechadoryha
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
#با_یاد_خدا .‌.. #برای_خدا ... #به_نام_خدا ♥️ ️ 🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
|••آنݘہ‌دࢪ ڪآنال دݩیآۍ ڿآدࢪۍ هآ ڲذشٺ🍒 |••پآیاݩ‌فݟآليٺمۅݧ📕 |••ڣࢪڍآ پࢪ انرژ؁ برمیگردیݦ‍ بݕخشي‍د فݞآلیتمون کم بود🍓 |••وضو یادتوڹ نࢪھ🌺 |••لفت ندھ جآنا،بزن رؤے پیوستڹ🌹 |••شبٺؤݧ فاطمے دمتۊن حيدࢪئ❤️ |••یاعلی👋
.‌.. ... ♥️ ️ 🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸
میگفت⇩ ˼توجھت‌بہ‌هرچہ‌باشد؛ قیمت‌توهمان‌است! اگرتوجھت‌بہ‌خدا و اهل‌بیت‌‌باشدقیمتی‌میشوی . . . حواس‌تو،بہ‌هرڪہ‌رفت‌،توهمانے(:♥️˹ 🌿 @donyayechadoryha
🦋📖 هرآیہ‌ای‌ڪہ‌برای شهید میخوانید برابربایڪ‌ختم‌قرآن‌است‼️ یڪے‌ازدوستان ‌ نقل میڪرد: ڪہ‌درخواب‌محسن‌رادیدم‌ڪہ‌میگفت: هرآیہ‌ے‌قرآنےڪہ‌شمابراےشهدا می‌خوانیددراینجاثواب‌یڪ‌ختم‌قرآن‌رابه‌او میدهندونورے‌هم‌براے‌خواننده‌آیات‌قرآن ‌فرستاده میشود.✨❤️ @donyayechadoryha
🌻⃟⛓ 🌱 . . مــےگـفـتـ:☔️ اگرمیگویـیدالگویتانـ🍭 حــضرت‌زهرا(س)‌استـ‌باید♥️ کاری‌کنیدایشان‌ازشما🦋 راضےباشندوحجاب✨ شمافاطمےباشد... ------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
<🦊🧶> قوے بودن.... باعث میشه ڪه تو رو.... به رویاهات نزدیک ڪنه.... پس یاد بگیر قوے باشی....💪🏻😎 -------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . ------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
«🌸🌈» 🌿💥¦›⇜ •• ࢱࢱ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌵✨یکی‌هست‌..؛ که‌لحظه‌‌به‌لحظه..' برات‌دعا‌می‌کنه..!! واسه‌گناهات‌استغفار‌می‌کنه..!!🤞 🌸🍃حتی‌اومدن‌و‌ظهورش‌هم‌به‌نفع‌توئه. یعنی‌اگه‌دعآ‌برا‌ظهور‌ش‌کنی‌.. بازم‌تهش‌به‌نفع‌خودته..!!😉 ولی‌بازم‌بیخیالی..' 😓و‌فراموشش‌کردی..' راستی‌رفیق..!!✨ خیلی بامعرفتی..؟.. :) ! ࢱࢱ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 💥🌿¦›⇜ •• ------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
🧕🏻 . . وچه زیباست سیاهی چادرت…💫 نمی دانم این چه حسی بوده که چادرت به من داده…💕🌼 اما می دانم که با دیدن آن… امید.. قوت قلب... و آبرو می گیرم🔖 باور کن چادرت نعمت است🍃😌 قدر این نعمت را بدان! . . . ------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
آسمون مال منه چادر من، بال من عطر آزادی داره رنگ استقلال من ------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌「🖤⃟🔗」 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من بہ محـــرمُ به شـال و پرچمُ بوے سیبِ تو محتــاجم... 💔ا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ــــــــ❁ــــــــ ـ ـ ـ ↛⋮🔗⃟🖤 •• ↛⋮🔗⃟🖤 •• ↛⋮🔗⃟🖤 ------------☕️❤️------------ @donyayechadoryha
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹🪵🖇️› - - شُماهایادِتون‌نیست‌وَمَنَم‌یادَم‌نیست‌چُون تواون‌زَمان‌نَبودیم..! وَلےیِہ‌زَمانۍتوجِبہہ‌یِہ‌فَرماندِه‌داشتیم‌بِہ نام‌ِحاج‌اَحمَدِمُتُوَسِلیان‌ڪه‌بِخاطرِبہ‌ڪار بُردَنِ‌یِڪ‌ڪَلَمِه‌ۍاِنگِلیسۍ(مِرسۍ)تَوَسُط‌ِ یِڪ‌رَزمَندِه‌توبیخِش‌ڪَرد!🖐🏻 میدونین‌چِـــرا؟! چُون‌مۍگفت‌مااِنقِلاب‌ڪَردیم‌ڪه‌فَرهَنگِ طاغوتۍوَغَرب‌رواَزایران‌خارِج‌ڪُنیم‌!! فِڪرڪَردیم‌بِگیم‌(مِرسۍ،اُوڪِۍ)دیگہ‌ ڪِلاسِمون‌میرھ😏 اِنقلاب‌بَسیجۍواقِعےمیخوادنَہ‌بَسیجۍ غَرب‌زَدھ🖐🏻 - - 🪵⃟🏈¦⇢ •• ـ ـ ـ ــــــ❁ــــــ ـ ـ ـ @donyayechadoryha
میگفت : اگه به نامحرم نگاه می‌ڪنی به خاطر اینه ڪه نمی‌دونی دیدن مھدی"عج" با اون شالِ سِیدے چه لذتے داره ...😭 |🌱 @donyayechadoryha
𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
#با_یاد_خدا .‌.. #برای_خدا ... #به_نام_خدا ♥️ ️ 🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
|••آنݘہ‌دࢪ ڪآنال دݩیآۍ ڿآدࢪۍ هآ ڲذشٺ🍒 |••چه خــ👍ــوب چه بـ👎ـد دفتـ📚ـر امـ🌥ـروز هم بسته شد...🍓 |••پآیاݩ‌فݟآليٺمۅݧ📕 |••ڣࢪڍآ پࢪ انرژ؁ برمیگردیݦ‍ بݕخشي‍د فݞآلیتمون کم بود🍓 |••وضو یادتوڹ نࢪھ🌺 |••لفت ندھ جآنا،بزن رؤے پیوستڹ🌹 |••شبٺؤݧ فاطمے دمتۊن حيدࢪئ❤️ |••یاعلی👋