#حکایت ✏️
مردی در يك باغ ، درخت خرمایی را به شدت تكان می داد و خرماها بر زمين می ريخت. صاحب باغ آمد و گفت:" ای نادان ! چه می کنی ؟" دزد گفت: "چه ایرادی دارد؟ بنده ی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد كه خدا به او روزی كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می كنی؟" صاحب باغ به غلامش گفت: "آهای غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مرد را بدهم."
آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا می زنی؟ مرا می كشی. صاحب باغ گفت: "اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت بنده خدا می زند. من اراده ای ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: "من اعتقاد به جبر را ترک كردم تو راست می گویی ای مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار."
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی
آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
#مثنوی_معنوی
۰✿͜͡❥ ✿͜͡❥📚@sarguzasht📚
💢شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت :
حتماً یک چیز مهمّی است که این طوری آن را کادوپیچ کردهاند!
اما وقتی به تهِ آن رسید و برگها به پایان رسید، فهمید که چیزی در آن برگها
پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست!
داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!
ما روزهای زندگی را تند تند ورق می زنیم و فکر میکنیم چیزی در روزهای دیگر
پنهان شده، درحالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم.
زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم.
همین روزها!
حتی همین امروز!🌺
#داستانهای #کوتاه 👇👇👇
#داستانهای #کوتاه و #آموزنده برای #تمام #سنین
#کانالی #جذاب برای کسانی که فرصت #خواندن داستانهای #طولانی
را ندارند.
#سرگرمی #کودکان #بزرگسالان #تاریخی #عبرت آموز #حکایت
ارتباط با ادمین
۰
۰
📚@sarguzasht📚
#حکایت ✏️
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هولناک رسید. کسی گفت:" فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود."
گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت:" اگر نوش دارو خواهم دهد یا ندهد و اگر دهد منفعت کند یا نکند، باری خواستن از او زهر کشنده است."
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
و حکیمان گفته اند:" آب حیات اگر فروشند فی المثل با آب روی دانا نخرد که مردن به علت به از ماندن به ذلت."
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترشروی
#گلستان
داستان آموزنده مذه
📚#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ...
یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
ڪفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ...
ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ...
تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
#پندو_حکایت📚
📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚
📙
😍احــســاسِ خـــوبـــــــــــ😍
🍃 🍃
📚@sarguzasht📚