- دِلـخُوشیم -
شبی از شبها ، در روزی از روزها .
شبی که میدرخشد ماهی تابـان میان ِ آسمانِ سیاه رنگ ِ پـر ستاره ؛ و درخشنده تر از آن ، ماه ِ روی ِزمین . .
پس کجاست ابـرهای خاکستری رنگ ِ آسمان ؟ چنین است که این حریم ، ابر ِ خاکستری ندارد ؟ هوای آلوده ندارد ؟ نفس ِگرفته ندارد ؟
کجاست دلتنگیای که میفشرد قلب را ، میگرفت نفس ِ درون ِ سینه را ، سرد میکرد دستان ِ تبدار را ، میلرزاند تن ِبیتاب را و اشک میکرد ناتوانی ذهن را ، که تاب و توان ِ این دلتنگی و طوفان ِ توفندهاش را نداشت .
این آرامش ِ آرام کننده که آرام کرده این دل ِ بیقرار را ، از کجا شد مرحَـم ِ این زخم ِ باز شده و بهبود نیافته ، که هربار تازهتر میشد با اتحاد ِ میان ِ خاطراتُ عکسها ، خاطرات ُ صداها ، خاطرات ُ لمسها . .
لمسی که تجربهی آغوش بود .
تجربهء دستانی که پیچیده میشد به دور ِ تن .
تجربهی نفسی که نفس داد به نفس ِگیر کرده در سینه برای زندگانی ، و تلاطم ِ نفسها شد موجی آرام که نوازش کند روح را ؛ روح ِ زخم خورده .!
زخمی که با هربار تازه شدن ، دَوایَش مرحمی بود از جانب ِ طبیبی که آغوشش ، دارالشفای ِ زخم ها بود ؛ درد و زخمی دوست داشتنی ، که در پایان ، التیامش به دستان ُ و آغوش ِ باز شدهی شماست . .
آقای ِ اباعبدالله :)))!