همهچیز را ترک کردهام، فقط با روح سرو کار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد میسازم و فقط خدای بزرگ را پرستش میکنم.
- شهیدمصطفیچمران
- دِلـخُوشیم -
آمدى، تا روزهايمان رنگ سربلندى بگيرد و دستهاىمان بوى لبخندهاى آشتى.
آمدى تا پشت آن همه شبهاى طولانى، طعم روز را فراموش نكنيم و چشمانمان باری خورشید را ببیند.
آمدى تا پيروزی، فانوس شبهاى بىچراغى ما باشد و لبخند، عطر خوش آزادىمان.
تو كه آمدى، زمستان در برفهاى ناتمامش آب شد و بهار، در سينههاى ما شكوفه زد.
دقیقاً اونجا که امام علی ′ع′ میگفت: گویا یاران مهدی را میبینم، و نام و کنیه آنها را میدانم.
فکر کن اون لحظه اسم تو هم بوده باشه :)
وقتی غفلت دردِ بیدرمانِ دنیایمان است، مکان یا زمان چه فرقی میکند ؟
زندان، چاه میشود برای یوسف..
زنجیر میشود به دستانِ بابالحوائجی که قرار است تا ابد، گرههایِ کورِ عالم را وا کند.
و در عصر بیخبری، مانعی میشود به طولِ قرنها فاصله، سر راهِ امامی حَّی و حاضر.
تاریخ هم در عجب است،
از تکرار مدام این غربتها،
و عبرتهای جامانده.
سردی غل جامعه را تاب و تحمل،
این جسم نحیف این تن تبدار ندارد.
یک لحظه ملاقات نکردی پسرت را..
زندانی بغداد که دیدار ندارد.
تو میروی و سایهی سلطانِ به سرش هست،
معصومه یِ تو غصه یِ بازار ندارد :)
هدایت شده از بَچِّههِیئَتي
«و سلام بر آن آقایی که ، پاره های تنش را برای ایرانیان ؛ به #امانت گذاشت...»