💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛
💛🐣💛
🐣💛
💛
#منچادریام
#رمان
#پارتاول
صبح که بلند شدم دیدم مامانم خوابه تعجب کردم اخه همیشه اون من رو بیدار میکنه با تعجب نگاه ساعت کردم دیدم ساعت ۶ صبحه واقعا تعجبم بیشتر شد رفتم که بخوابم یادم افتاد امروز باید ساعت ۷ برم مدرسه نه مدرسه دبستان نه راهنمایی اخه من پایه نهم هستم بگذریم خواستم بگم که سریع رفتم صبحانه نخورده اماده شدم و رفتم یادم افتاد که چادر نپوشیدم اخه مامانم بهم میگه حتما چادر بپوشم
ولی خب من علاقه زیادی به چادر ندارم و تا کلاس پنجم حجابم رو رعایت نکردم ولی بعدش مامانم بهم گفت باید حجابم رو رعایت کنم و من هم نمیتونم روی حرفش حرف بزنم پس رعایت کردم
ادامه در پارت بعدی...
نویسنده:#ادمجنونالحسین
کپی؟نه
💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛
💛🐣💛
🐣💛
💛
#منچادریام
#رمان
#پارتدوم
رفتم مدرسه ساعت ۶:۳۰رسیدم مدرسه هنوز مدرسه بسته بود واقعا هم هوا سرد بود چون زمستان بود دیدم یک ماشین داره از ته جاده میاد اینجا نزدیک که شد فهمیدم مدیره مدرسه هست از ماشین پیاده شد
_سلام تو پرینازی دیگه اره؟
+اره خودمم
_اها تو که همیشه چادر میزنی از این شناختمت😂
+اها
_خوب دیگه الان در رو باز میکنم برو تو هوا سرده
+چشم
تا در رو باز کرد رفتم بدو بدو داخل چون واقعا هوا سرد بود.
رفتم داخل کلاس و چادرم رو در اوردم....
ادامه در پارت بعد...
نویسنده:#ادمجنونالحسین
کپی؟نه
💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛
💛🐣💛
🐣💛
💛
#منچادریام
#رمان
#پارتسوم
چادرم رو که در اوردم نشستم روی صندلی که دیدم دوست صمیمی ام اومد و کنارم نشست چون بغل دستیمه اون میدونه که من زیاد علاقه ای به چادر ندارم و خودش هم چادری نیست.
_سلام خوبی؟امروز هم چادر زدی؟
+سلام خوبم تو خوبی؟هعی اره😔
_من که مامانم گیر نمیده قشنگ واسه خودم راحت😂
+خوشبحالت😔
_راستی تکالیف رو نوشتی؟
+وای نه انقدر دیشب خوابم میومد یادم رفت!
_من بهت میگم بدو دفترت رو درار
+ممنونم ازت زهرا❤️
_از این لوس بازیا در نیار خوشم نمیاد
+باشه😒
داشتم مینوشتم که یکدفعه معلم ریاضی اومد سر کلاس و من رو زهرا رو دید تک و تنها داخل کلاس که داریم چیز مینویسیم بهمون مشکوک شد و...
ادامه در پارت بعد
نویسنده:#ادمجنونالحسین
کپی؟نه
💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛
💛🐣💛
🐣💛
💛
#منچادریام
#رمان
#پارتچهارم
سریع اومد بالا سرمون و با اون چشمای ترسناکش گفت دارید چیکار میکنید؟
با لکنت گفتم
+دا داریمم ام ام ریاضیی تممرین مییکنیم😥
_باشه
یک نفس عمیق کشیدم انگار از مرگ نجات یافتم.
زهرا گفت شانس اوردی وگرنه معلم ریاضی پوستت رو کنده بود
+اره واقعا شانس اوردم
_خوب بدو بنویس
+باشه دارم مینویسم
تا من نوشتم کل بچه های کلاس اومدن تا تموم کردم دیدم دقیقا ساعت ۷ شده و یکدفعه معلم ریاضی وارد کلاس شد یعنی مثل جن وارد میشه🤦♀
+برپا برجا
_خوب کتاباتون رو در بیارید...
ادامه در پارت بعد...
نویسنده:#ادمجنونالحسین
کپی؟نه
💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛
💛🐣💛
🐣💛
💛
#منچادریام
#رمان
#پارتپنجم
سریع کتابم رو از کیفم در اوردم اخه نمیخواستم دعوام کنه چون به همه چیز گیر میده و با یک اشکال کوچیک توی کارت دعوات میکنه ولی یک چیز من رو خیلی خوشحال میکرد این بود که زنگ بعد زنگ ورزش بود و من عاشق زنگ ورزشم خلاصه این زنگم تموم شد و زنگ بعد که ورزش بود شروع شد و کلی ورزش کردیم ..
خوب امروز هم تموم شد داشتم پیاده برمیگشتم خونه راستی چون بدم از چادر میاد برگشتن از خونه چادر نمیزنم و وقتی به خونه نزدیک می شدم چادر می زدم وقتی به خودم اومدم دیدم دم در خونه هستم و مادرم من رو دیده واقعا معلوم بود از دستم عصبانی هست اون موقعه دوست داشتم اب شم برم زمین
_خوب که اینطور به منم دروغ میگی
+نه مامان اینطور نیست که تو فکر میکنی اخه من
_هیچی نگو نمیخوام صدات رو بشنم
+مامان
_ساکت همین الان برو تو اتاقت
+باشه
ادامه در پارت بعد...
نویسنده:#ادمجنونالحسین
کپی؟نه
💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛🐣💛
💛🐣💛🐣💛
🐣💛🐣💛
💛🐣💛
🐣💛
💛
#منچادریام
#رمان
#پارتششم
بدو بدو با ترس رفتم توی اتاقم و کلی گریه کردم اخه مگه مجبورم چون مامانم مذهبیه حتما منم باید مذهبی باشم؟
مامانم اومد داخل اتاق که مثلا باهام حرف بزنه
_عزیزم چرا تو از چادر بدت میاد؟
+اخه مامان کل دوستام بی حجابن منم کلا خوشم نمیاد از چادر مثلا وقتی باهاشون میرم بیرون از اینکه اون ها بی حجابن و من با حجاب خجالت میکشم توی کلاسمون فقط منم که مذهبی هستم
_خوب تو باید به اینکه تو چادری هستی افتخار بکنی
+چه افتخاری این برای من افتخار نیست
_نگاه کن کم کسی لیاقت چادر پوشیدن رو داره و تو لیاقتش رو داری....
ادامه در پارت بعد..
نویسنده:#ادمجنونالحسین
کپی؟نه