eitaa logo
. ࡅ‌خ‍‌تـࢪاڼ ܝ۬‌ه‍‌ࢪߊ‌ی‍‌ࡊِ🇵🇸 .
1.5هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
171 فایل
بسمِ رب پروردگار جهانِ ؛ 💙 _ عشق ، سن سال نمیشناسد ؛ دلی ك ناگهانِ عاشق شود . - اینجا پناهگاه ِ دل شکسته هایِ امام حسینِ . -همسایه ی حاجیِ . [‹ ماعاشِقانِمَہدۍفاطِمہایم ›] کوچه پشتی ِ زهرایی ♥ . @owhhvv
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان گل نرگس🌼 منم رفتم وضو گرفتمو رفتم سجاده ی قشنگم که مامانبزرگم از مشهد آورده بود رو پهن کردم وشروع کردم به نماز خوندن وبعد از اینکه نمازمو خوندم از خدا خواستم هرچی درانتظارمه رو برام رقم بزنه بعد از اینکه نمازمو خوندم دیدم امیرعلی وبابا هم اومدن شامو دور هم خوردیم ومنو مامان ظرفارو شستیم بعد از اینکه تموم شد مامان گفت فردا میریم واسه خواستگاری فردا شب خرید کنیم منم گفتم باشه ورفتم بخوابم رفتم روی تختم و زیر پتو خزیدم وفکر کردم وفکر کردم تا خوابم برد صبح با صدای مامان بیدار شدم که داشت میگفت بلند شو بریم خرید منم بلند شدم رفتم دست وصورتمو شستم وصبحانمو خوردم رفتم آماده شدم چادرمو پوشیدمو کیفمو برداشتم وآماده شدم رفتم پایین بعدم با مامان رفتیم پاساژ اول که رسیدیم رفتیم سراغ مغازه لباس فروشی تا واسه من لباس بخریم🧥رفتیم یه لباس صورتی که یه دامن چین چین قشنگ داشت رو انتخاب کردیم بعد رفتیم مغازه روسری
💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛🐣💛 💛🐣💛🐣💛🐣💛 🐣💛🐣💛🐣💛 💛🐣💛🐣💛 🐣💛🐣💛 💛🐣💛 🐣💛 💛 سریع اومد بالا سرمون و با اون چشمای ترسناکش گفت دارید چیکار میکنید؟ با لکنت گفتم +دا داریمم ام ام ریاضیی تممرین مییکنیم😥 _باشه یک نفس عمیق کشیدم انگار از مرگ نجات یافتم. زهرا گفت شانس اوردی وگرنه معلم ریاضی پوستت رو کنده بود +اره واقعا شانس اوردم _خوب بدو بنویس +باشه دارم مینویسم تا من نوشتم کل بچه های کلاس اومدن تا تموم کردم دیدم دقیقا ساعت ۷ شده و یکدفعه معلم ریاضی وارد کلاس شد یعنی مثل جن وارد میشه🤦‍♀ +برپا برجا _خوب کتاباتون رو در بیارید... ادامه در پارت بعد... نویسنده: کپی؟نه
. ࡅ‌خ‍‌تـࢪاڼ ܝ۬‌ه‍‌ࢪߊ‌ی‍‌ࡊِ🇵🇸 .
#پارت‌سوم ‫- همین که یه نور امیدی برای نترشیدن تو روشن شد دیگه!‬ ‫بعد هر هر زد زیر خنده! فهمیدم من
باهات مالقاتی نداشتم!)گفتم: - نظر لطفتونه . با راهنمایی خانم رادمنش وارد سالن شدیم . داخل خونه کامال اروپایی چیده شده بود تمام رنگای وسایل با هم هماهنگی داشت ... ماشاال انقدر بزرگ بود جون میداد برا پیاده روی! چیتگرم انقدر سوراخ سومبه نداشت! باالخره به سالنی که بهش میگفتم پذیرایی رسیدیم با تعارف خانم رادمنش اروم روی مبل نشستم سعی کردم به حرف مامان گوش کنم و یکم رو ادم شدنم کار کنم . اقای رادمنش: خیلی خوش اومدید به سالمتی امروز عازمید؟ بابا لبخند زد و جواب داد: - اره دیگه ساعت 0 پرواز داریم. - خوب پس میتونیم ناهارو دور هم بخوریم . - مزاحمتون نمیشم همین وروجکو که پیش شما میزاریم خودش کلی زحمته! دم شما گرم ما رو ذایه کردن رفت! خانوم رادمنش: این چه حرفیه باور کنین ما شادی جونو مثل دختر نداشته ی خودمون میدونیم! اقای رادمنش: بله شیوا راست میگه. مامان: نظر لطفتونه . بابا: راستی وحید ، کیوان کجاست؟ ی رادمنش: از صبح تا بعد از ظهر نمایشگاست شبم ما زیاد نمیبینیمش اکثرا با دوستاش بیرونه! بابا: پسر دیگه . منظورشو از نمایشگاه نفهمیدم ولی بیشتر از اون قسمتش ناراحت شدم که گفت زیاد نمینیمش! بیا اینم نیاد سر به سرش بذارم و تو این خونه میپوسم که! دست شیوا جون درد نکنه چه دسپختی داشت! شوخی کردم بابا از این کلفت نوکرا داشتن همه کارو اونا کردن ما هم همش نشستیم گپ زدیم! بعد از اون موقع وداع با پدرو مادرم شد دوروغ نگم یه نمه دلم گرفت درسته اسمم شادیه ولی خوب االن دلم زیاد شاد نیست . مامانمو محکم بغل کردم دوتاییمون سعی میکردیم گریه نکنیم ... - شادی شیطونی نکنیا! حواست به درساتم باشه! - مامان مگه بچم چرا اینجوری نصیحت میکنی شخصیتم خوردو خاکه شیر شد!