.
📌 فرمانده لشگری که یک ریال هم نداشت؟!
🔹 برای برگشت به اصفهان یک قران پول هم نداشتم. روم هم نمیشد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم: یک کم پول خُرد داری به من بدهی؟ گفت: پول؟ صبر کن ببینم. دست کرد توی جیبهاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد. گفتم: پولهای من درشت است. گفتم اگر خرد داشته باشی و... حالا اگر نیست باشد. میروم با همینها که دارم. گفت: نه، صبر کن.
🔹 فکر کنم فهمیده بود که میگفت نه. نمیشد یا نمیخواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دوروبرش کرد ... نگران، دنبال کسی میگشت. شرمنده هم بود. گفت: من با یکی از این بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الآن بر میگردم. از من جدا شد و رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد گفت: باید حتما میدیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگر نبینمش. ابراهیم توی دفترچهی یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست، تا یادش باشد به او بدهد.
🔹 دست کرد توی جيبش ... هزار تومان بود. پانصد تومان را خودش برداشت بقیهاش را داد به من. و من راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا خود اصفهان گریه کردم ...
📚 کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه.
🎙 راوی: همسر شهید همت.
📆 ۱۷ اسفند سالگرد شهادت سرلشگر بسیجی، شهید حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) .
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
#برشی_از_کتاب #شهدا
.
.
📌 کودکی که امام رضا علیهالسلام جانش را نجات داد؛
❁ علی هنوز یک ساله نشده بود که پدر و مادر تصمیم گرفتند به مشهد کوچ کنند. آن روز عاشورا بچه در بغل مادر همراه زنان دیگر در یکی از خیابانهای نزدیک حرم، به تماشای سینه زنی ایستاده بود؛ ناگهان صدای گریه کودک برخاست اما دنباله صدا در نیامد. لحظاتی گذشت، دهان بچه همچنان باز بود نفسش بند آمده بود و رنگش هر لحظه کبود و کبودتر میشد. جیغ زنها بلند شد، زنی بچه را از دست مادر قاپید و صورت کوچک او را زیر سیلی گرفت. باز خبری نشد، مادر شنید: طفلکی تمام کرد، خفه شد. احساس کرد چیزی در درونش فرو میریزد. روی را به حرم گرداند و گفت: حاشا به غیرتت! بعد چشمهایش سیاهی رفت و به زمین افتاد. دید در مجلس عزاداری است. کسی روی منبر نشسته و روضه میخواند. در بالای مجلس سیدی نورانی است که با دست به او اشاره میکند: پیش آی. عزاداران راه باز کردند تا او رسید به نزدیکیهای آن سید نورانی، که حالا میدانست امام رضا (ع) است. امام دعایی خواند و بعد گفت: تو نگران علی نباش!
❁ به صدای گریه فرزندش چشم گشود. بوی کاهگل خیس به مشامش رسید، صدای صلوات زنها بلند شد، بچه را که به بغل گرفت و بر سینهاش فشرد اشک امانش نداد، به طرف گنبد طلایی برگشت و گفت: آقا جان من را ببخش، بیادبی کردم. از میان صداها شنید: بیچاره هم خودش غشیه و هم بچهاش. تا دو روز بچه تب داشت اما مادر هیچ نگران نبود و میدانست نگهدار علی کسی دیگری است.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
#برشی_از_کتاب #شهید_صیاد_شیرازی
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱ ]
📌 عاشق و معشوق شدند رو به رو؛
❁ در جریان عملیات فتح المبین (۱۳۶۱) با بیت امام تماس گرفتیم و به خاطر بالا بردن روحیهی رزمندگان، وقت ملاقاتی را برای فرزندان بسیجی امام تقاضا کردیم. بلافاصله موافقت شد. با قطار، رزمندگان را با همان سر و وضع جنگی و کلاه و پیشانی بندهایی که داشتند، از منطقهی عملیاتی به حسینیهی جماران رساندیم.
❁ قبل از ملاقات، برادر محسن رضایی با اظهار تشکر از عنایت امام، این پیروزی بزرگ را به ایشان از قول رزمندگان اسلام تبریک گفت و سپس امام شروع به صحبت کرد.
❁ در همان ابتدای صحبت امام، به دلیل گریهی بیش از حد رزمندگان، که از سر شوق گریه میکردند، صحبت امام مرتب قطع میشد. جو ملکوتی و عرفانی خاصی فضای حسینیه را پر کرده بود. امام هم ساکت مانده بود و به شور و حال فرزندان رزمندهی خود مینگریست.
❁ بعد از چند دقیقه، سخنان خود را ادامه داد و فرمود: «ما افتخار میکنیم که از هوایی استنشاق میکنیم که شما از آن هوا استنشاق میکنید.» تا این جمله، که نشانه تواضع آن مرد بزرگ در برابر رزمندگان اسلام بود، از لسان مبارک امام بیان شد، تمام کسانی که در حسینیه بودند، گریهی بلندی را سر دادند. جلسه عجیبی بود و همه اینها نشانگر عشق و علاقه دو طرفه امام و رزمندگان به یکدیگر بود. رزمندگان وقتی میدیدند کسی که به او عشق میورزند، چنین سخنانی را بیان میکند، دیگر سر از پا نمیشناختند و از عمق جان ضجه میزدند.
👤 راوی غلامعلی رجایی.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۱۳.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۲ ]
📌 من در خطر نیستم؛
❁ شبی که کودتای نوژه[۱] پیش آمد، آقای خامنهای و آقای هاشمی رفسنجانی خدمت امام رسیدند و به ایشان پیشنهاد دادند که بهتر است شما از اینجا به جای دیگری منتقل شوید. امام قاطع فرمودند: «من از اینجا یک قدم هم برنخواهم داشت.»
❁ به ایشان عرض شد، جان شما اینجا در خطر است. امام فرمودند: «نه! من در خطر نیستم. شما بروید، هم از خودتان محافظت کنید و هم از رادیو و تلویزیون. بگویید که اینجا هم یک دستگاه بگذارند، که اگر خواستم پیامی بدهم، آماده باشد.»
❁ طبق اخباری که رسیده بود، امکان داشت همان شب حملهای به منزل امام در جماران صورت بگیرد. آقای خامنهای مجدداً تأکید کردند: «شما ممکن است تا فردا نباشید تا پیامی بدهید.» امام با یک لبخند خاصی فرمودند: «مطمئن باشید من طوریم نخواهم شد. شما فکر سلامتی خودتان باشید و من از اینجا به هیچ جا نخواهم رفت.» و آن شب نه تنها خود ایشان یک قدم هم از جماران برنداشتند، بلکه روحیه عجیبی به همه دادند و آقایان با اطمینان خاطر از خدمت امام مرخص شدند.
۱- کودتای نوژه در سال ۱۳۵۹، با همکاری تعدادی از افسران رژیم شاهنشاهی و عوامل داخلی برای حمله هوایی به منزل حضرت امام در تهران و نیز حمله به فرودگاه مهرآباد طرح ریزی شده بود. که قبل از شروع، افشا شد و عوامل آن دستگیر شده و بعد از محاکمه اعدام شدند.
👤 راوی حجت الاسلام جمارانی.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۲۳.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۳ ]
📌 بروید و مطمئن باشید؛
❁ روز دوم بهمن ماه سال ۱۳۶۴، چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ به اتفاق چند تن از فرماندهان خدمت حضرت امام رسیدیم. با توجه به سوابقی که در عدم موفقیت رزمندگان در عبور از رودخانههای دجله و فرات در عملیات بدر و خیبر داشتیم و با توجه به طغیان و سرکش بودن اروند رود، نگران بودیم که مثلاً اگر ما چند هزار نفر نیرو را از این رودخانه عبور بدهیم چه خواهد شد؟ از طرفی برای تثبیت مواضع تصرف شده، در مقابل خود، دشمن و در پشت سر رودخانه را داشتیم.
❁ مجموعه این عوامل، باعث نگرانی ما شده بود. اما بعد از آنکه خدمت حضرت امام رسیدیم، آن بزرگوار با آن حال و سن زیاد، حدود نیم ساعت از روی نقشه به دقت توضیحات ما درباره عملیات را گوش دادند و نگرانی ما را هم متوجه شدند. سپس فرمودند: «شما به خداوند اعتماد داشته باشید، اصلاً فرمانده کل قوا خداست. همان خدایی که به شما مأموریت داده که نماز بخوانید، همان خدایی که به شما امر کرده دفاع کنید. بروید و مطمئن باشید که پیروزید.»
❁ ما فرامین و توصیههای امام را سرلوحه کار قرار دادیم و به فضل الهی توانستیم در عملیات والفجر ۸ از اروند رود عبور کرده و فاو را به تصرف خود در آوریم.
👤 راوی سید رحیم صفوی.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۴۷.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۴ ]
📌 آغوش پدرانهی امام؛
❁ فصل زمستان بود و ملاقاتها تعطیل. ما در محضر امام بودیم. فرزند یکی از مفقودالاثرهای جنگ را برای ملاقات آورده بودند. بچه چون تنها توی حیاط ایستاده بود، احساس غربت میکرد و صدای گریهاش بلند بود. امام سرشان را بلند کردند و نگاهی داخل حیاط انداختند و با لحنی خشن و ناراحت فرمودند: «دیدید یک بچهای دارد گریه میکند، چرا این بچه اینجاست؟ چرا گریه میکند؟»
❁ داستان بچه خدمت امام عرض شد. فرمودند: «همین الآن بیاوریدش داخل.» کارها را نیمه کاره رها کرده و بچه را آوردیم. آثار ناراحتی در چهره امام از دیدن این دختر بچه کاملا مشهود بود. آقا دو دستشان را دراز کرده و بچه را در آغوش گرفته و به سینه چسباندند. بعد او را روی دو زانو نشاندند و صورت خود را به او چسباندند و شروع به صحبت کردند. طوری با این بچه صحبت کردند که، ما که یک متر بیشتر با امام فاصله نداشتیم، نمیتوانستیم بفهمیم به او چه میگویند. پس از لحظاتی، دیدیم آن بچه در آغوش امام متبسم شد.
❁ چند روز پیش از این، یک خانم ایتالیایی نامهای به این مضمون به امام نوشته بود: «من عیسی مسیح را در وجود شما متجلی دیدم و شما را واقعا روح خدا یافتم. به دلیل علاقهای که به حضرت مسیح دارم، گرانبهاترین و نفیسترین یادگار ازدواجم را به شما هدیه میکنم تا در هر راهی که صلاح میدانید، مصرف کنید.» و همراه نامه، گردنبندی طلا ارسال کرده بود.
❁ وقتی تبسم بر لبان آن دختر بچه نقش بست، امام آن گردنبند را در گردن او انداختند و بچه در کمال خوشحالی اتاق امام را ترک کرد.
👤 راوی محمد حسن رحیمیان.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۵۷.
📷 پوستر:
https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/549
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۵ ]
📌 دلم برای چمران تنگ شده؛
❁ حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تلفن کردند و گفتند: «امام میفرمایند که دلم برای دکتر چمران تنگ شده است، بگویید به تهران بیاید.»
❁ دکتر که در آن روزها از ناحیه پا مجروح شده بود، با شنیدن این پیام راهی تهران شد و به حضور حضرت امام شرفیاب گردید.
❁ دکتر از ناحیه پا ناراحتی داشت و نمیتوانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند، اما به احترام امام که به او عشق میورزید، در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالی که فشار زیادی را متحمل میشد، شروع به توضیح و توجیه نقشهها کرد. امام که متوجه ناراحتی دکتر شدند، فرمودند: «آقای دکتر! پایتان را دراز کنید و راحت باشید.» دکتر گفت: «راحت هستم.» امام فرمودند: «میگویم پایتان را دراز کنید.» دکتر که احترام امام را داشت، گفت: «دردی احساس نمیکنم.» دوباره امام با لحن خاصی فرمودند: «میگویم پایتان را دراز کنید و راحت بنشینید.» که دکتر به ناچار پذیرفت.
❁ بعد از اینکه دیدار تمام شد، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران برای دیدار با مردم بودند، حاج احمد آقا را که وسط حیاط ایستاده بودند، صدا زدند و به او گفتند: «این میزها را که گذاشتهاید، آقای چمران با پای زخمی که نمیتواند از روی آنها رد شود. اینها را بردارید و راه را باز کنید.» میزها را برداشتند و راه را برای دکتر باز کردند.
👤 راوی مهدی چمران.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۵۹.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۶ ]
📌 کودکی که اشک امام را درآورد؛
❁ یکی از آقایان، در رابطه با موشک بارانها به مسجد سلیمان سفر کرده بود. در بازگشت و هنگام تشرف به محضر امام، از قول امام جمعه آنجا نقل کرد که بر اثر اصابت یک موشک عراقی به مسجد سلیمان و شهادت و جراحت عدهای، بعد از ساعتهای متمادی، هنگامی که هنوز با برداشتن آوارها در جستجوی کشتهها و زخمیهای احتمالی بودند، کودکی خردسال که به شکلی فوق العاده، بعد از این مدت زنده مانده بود، از زیر آوار خارج شد.
❁ هنگامی که این کودک خاک آلود و زخمی سر از توده خاک برآورد و چشمش را به روشنایی زندگی باز کرد و انبوه جمعیت کمک رسان را دید، بدون مقدمه و قبل از هر سخنی، با صدای رسا فریاد کشید: «جنگ جنگ تا پیروزی. خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»
❁ حضرت امام که گزارش را به دقت گوش میکردند و نگاهشان به گوینده بود، وقتی مطلب به جمله اخیر رسید، با آن که صلابت چهره امام تأثرهای درونی شان را در خود محو میکرد، گویی ماجرای این کودک معصوم و درنده خویی دشمن، چنان طوفانی در امام ایجاد کرده بود که تأثری شدید در چهره ملکوتیشان پدیدار شد. اشک در چشمان ایشان حلقه زد. نگاه شان را به پایین انداختند. چشمهایشان را به هم فشردند و قطرات مروارید از صورت مبارکشان جاری گشت.
👤 راوی محمد حسن رحیمیان.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۶۳.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۷ آخر ]
📌 آموزش تیراندازی؛
❁ یک روز که با او صحبت میکردم از خاطراتش در بیت امام برایم تعریف میکرد. او نقل کرد: یک روز صبح به باغ پشت منزل امام رفتم و با چند نفر از بچهها مشغول تمرین تیراندازی شدیم. در همین حین، حضرت امام برای قدم زدن وارد باغ شدند. به محض این که ایشان تشریف آوردند، من به حضور ایشان رفتم و تقاضا کردم که اگر میشود، شما هم تیراندازی کنید. حضرت امام قبول نمیکردند، ولی اصرار دوباره من باعث شد تا راضی شوند.
❁ پس از تیراندازی، حضرت امام به من گفتند: «شما در هنگام تیراندازی، طرز ایستادنت درست نیست و سپس حالت صحیح ایستادن را به من آموزش دادند.» من فضولی کردم و گفتم: «آقا! شما هم مگر تیراندازی بلدید؟!» حضرت امام پاسخ دادند: «من تاکنون هشت جلد کلت پاره کردم.»
❁ منظور ایشان این بود که از کلتهای زیادی استفاده کردهاند و در این کار دارای تبحر خاص هستند.
👤 راوی شهید محمدرضا حمامی[۱] .
۱- ایشان مدتی در بیت حضرت امام مسئولیت حفاظت را بر عهده داشت.
📚 کتاب یاد امام و شهدا صفحه ۷۹.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
📌 پای برهنه در میان عزاداران؛
🔹 به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلو ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: پیاده میرویم. شما بقیه بچهها را به مقصد برسانید.
🔹 من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش میرسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف دسته عزادار.
🔹 بر سرعت قدم هایمان افزودیم. پرچمهای دسته عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم، دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیکتر میشویم، چهره عباس برافروختهتر میشود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظهای سرم را برگرداندم. دیدم عباس کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است. ایستادم و نگاهش کردم. او به آرامی پوتین و جوراب را از پا درآورد. آنگاه بند پوتینها را به هم گره زد و آنرا به گردن آویخت. سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد. با دیدن این صحنه، بی اختیار به یاد حر بن یزید ریاحی، هنگامی که به حضور امام شرفیاب میشود، افتادم.
🔹 او در حالی که داشت به دسته عزادار نزدیک میشد دستهایش را از آستین درآورد و بالا تنه لباس پروازش را دور کمر گره زد. با گامهای تندتری از من فاصله گرفت. من که بی اختیار محو تماشای او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه میخواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیر زنان به طرف مسجد پایگاه میرفتند.
🔹 من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری میکنند؛ ولی ندیده بودم، که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری و نوحه خوانی کند.
👤 راوی سرهنگ خلبان فضل الله جاویدنیا.
📚 کتاب پرواز تا بینهایت (حکایتهای کوتاه از راد مردی بزرگ) صفحه ۱۱۲.
➖➖➖➖➖
🎥 بوسه پدر شهید عباس بابایی بر پاهای فرزند شهیدش:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/818
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
#شهید_بابایی #برشی_از_کتاب
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]
📌 جبهه جنگ اسرائیل؛
🔹 بعد از فتح خرمشهر، یک روز در تهران به اتفاق حاج احمد متوسلیان به ستاد منطقه ۱۰ سپاه رفتیم. در آنجا به سراغ ماشین استیشن سفیدی که شیشههای بغل آن شکسته بود و از عراقیها غنیمت گرفته بودیم، رفتیم. بچهها گفتند: «حاج آقا! این ماشین شیشه نداره، با این نریم. ممکنه خدای ناکرده، سر یه چراغ قرمز، نارنجکی توی ماشین بیاندازن.»
🔹 این صحبت بچهها به خاطر این بود که در آن ایام، اوج تحرکات تروریستی منافقین بود، به طوری که این گروه وطن فروش، شعار رذیلانه ضربه زدن به بدنهی رژیم با روزی ۳۰ ترور را به اجرا گذاشته بودند.
🔹 خلاصه حاج احمد اعتنایی به صحبت بچهها نکرد و سوار همان ماشین شدیم و به راه افتادیم. روی پل سعدی بودیم و داشتیم درباره همین مسئله بحث میکردیم که حاج احمد گفت: «بیخود شلوغش نکنین! ما رو توی کردستان نتونستن از پا در بیارن. بعثیها هم نتونستن از دست ما خلاص بشن. مطمئن باشین منافقین هم نمیتونن هیچ غلطی بکنن. اگه بنا باشه برای من حادثهای اتفاق بیفته، قطعاً توی جبههی جنگ با اسرائیل خواهد بود.»
🔹 این صحبتهای حاج احمد در حالی بود که هنوز هیچ حرفی درباره اعزام نیروهای ایرانی به لبنان زده نشده بود.
👤 راوی نصرتالله کاشانی.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۹۷.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]
📌 نماینده نظام؛
🔹 در جلسه شورای عالی دفاع، که ریاست آن بر عهده آیت الله خامنهای بود، تصویب شد که بخشی از تیپ ۲۷ محمد رسول الله (صلوات الله علیه) به اتفاق تیپ ۸۸ تکاور ذوالفقار از نیروی زمینی ارتش، در قالب تشکیلات رزمی به نام «قوای محمد رسول الله (ص)» به فرماندهی شخص حاج احمد متوسلیان به سوریه اعزام شوند.
🔹 برای همین منظور، قرار ملاقات حاج احمد با آیت الله خامنهای گذاشته شد. وقتی حاج احمد را خدمت آقا بردم، به ایشان عرض کردم: «ایشان (حاج احمد) کاملا آماده قبول این مأموریت هستند، منتها مایلاند که از زبان خود شما بشنوند که باید این کار را انجام دهند.»
🔹 وقتی آقا به حاج احمد فرمودند که: «بله، شما انتخاب شدهاید تا به عنوان نماینده نظام به آنجا بروید.» حاج احمد خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و خدمت آقا عرض کرد: «یعنی خداوند متعال، ما را انتخاب کرده تا برویم با اسرائیلیها بجنگیم؟» آقا فرمودند: «بله، شما نماینده نظام هستید. بروید آنجا و جلوی اسرائیلیها را سد کنید.»
🔹 از آن زمان سالها گذشته و تا به حال مقام معظم رهبری، بارها و بارها آن جملاتی را که حاج احمد در آن ملاقات به کار برد، به ما یادآوری کردهاند.
👤 راوی محسن رضایی.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۹۹.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]
📌 فقط جمهوری اسلامی؛
🔹 روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج احمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاکسازی شهر بودیم. همانطور که در خیابانهای مریوان میگشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبس به لباس کردی که فانسقه هم بسته بود را دیدیم.
🔹 حاج احمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چه کارهاس.» زدم روی ترمز، حاج احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب اینکه حاج احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر میآمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کارهای؟!» او نگاهی به قد و بالای حاج احمد انداخت و همانطور که گوشه سبیلش را میچرخاند گفت: «ما کومله هستیم!»
🔹 چشمتان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، حاج احمد چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. حاج احمد همانطور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت: «بچهها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کوملهام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوری اسلامیه، والسلام!»
👤 راوی شریفی.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۲۱.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ]
📌 حکومت بر قلبها؛
🔹 وقتی در مریوان بودیم، برای انجام امور نظافت، نوبت بندی کرده بودیم و هر روز، یک نفر وظیفه نظافت را به عهده داشت. روزهای چهارشنبه هر هفته نوبت حاج احمد متوسلیان بود، او با وجود مسئولیت سنگین فرماندهی، در هر حالت و موقعیتی، سخت مقید بود که نوبت انجام مسئولیت نظافت را رعایت کند. هیچ کاری، هر چقدر هم که مهم بود، مانع حضور سر وقت او برای نظافت نمیشد. سفره میانداخت و جمع میکرد. غذا و چای آماده و تقسیم میکرد. خیلی تمیز ظرفها را میشست. سنگر، محوطه و حتی دستشویی و توالتها را به دقت نظافت و ضد عفونی میکرد.
🔹 شاید بعضیها چنین اعمالی را برای یک فرمانده شاخص نظامی جایز نمیدانستند، اما حاج احمد منطق دیگری داشت. او میگفت: «فرمانده کسیه که توی خط مقدم، برادر بزرگتره و در سایر مواقع، کمترین و کوچکترین برادر بچه رزمندههاست.» حاج احمد با این رفتار خود بر قلبهای بچهها حکومت میکرد.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۱۹.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]
📌 چرا بر میگردی عقب؟
🔹 مقام معظم رهبری آمده بودند مریوان. عراقیها که این قضیه را فهمیده بودند، با هواپیماهایشان آمدند و «دزلی» را بمباران کردند. ما هم آقا را برگرداندیم.
🔹 بنیصدر یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر ۲۸ کردستان بود. او به نیروهایش دستور داده بود که توپها را بردارند و عقب نشینی کنند.
🔹 وقتی حاج احمد نیروها را که در حال عقب رفتن بودند، میبیند و علت را جویا میشود، سراغ فرمانده توپخانه لشکر ۲۸ که یک سرهنگ هم بود میرود و او را به باد کتک میگیرد که «نامرد! چرا بر میگردی عقب؟ توپها رو کجا میبری؟»
🔹 در جلسهای که بعد از ظهر همان روز در روابط عمومی سپاه با حضور آقا تشکیل شد، همان فرمانده لشکر آمده بود تا از حاج احمد شکایت کند. در همین حین، شهید بروجردی به ما گفت که احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند.
🔹 در جلسه، پسر خواهر بنیصدر گفت: «متوسلیان فرمانده توپخانه منو به باد کتک گرفته.» تا این جمله را گفت، حاج احمد با قاطعیت خاصی گفت: «بله که زدم، چرا عقب نشینی کردین، شما غلط کردین عقب نشینی کردین!» و بعد چنان با مشت روی میز شیشهای که جلویش بود زد که شیشه میز شکست و ریخت.
👤 راوی محسن کاظمینی.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۲۷.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۶ ]
📌 بازدید نماینده بنیصدر؛
🔹 وقتی به گوش حاج احمد رسید که نماینده تام الاختیار بنیصدر در غرب کشور قرار است از مریوان بازدید کند، با حالتی عصبانی گوشی تلفن را زمین کوبید و به همراه دو، سه نفر به طرف پادگان مریوان حرکت کردند. نماینده بنیصدر به همراه «سرهنگ نخعی» از راه رسیدند. سرهنگ نخعی از ماشین پیاده شد و به سمت حاج احمد رفت. حاج احمد در حالی که به شدت غضب کرده بود، گفت: «کی گفته این بیاد اینجا؟ کی به این اجازه داده از مناطق ما بازدید کنه؟»
🔹 خلاصه کار بالا گرفت و قضیه به جار و جنجال کشیده شد، طوری که حاج احمد با نماینده بنیصدر دست به یقه شد و ماشین آنها را سر و ته کرد. او هم تهدید کرد که «من ضمن گزارش کردن این عمل تو، الان میرم و با هلیکوپتر برای بازدید بر میگردم.» که باز هم حاج احمد به او گفت: «توصیه میکنم، سوار هلیکوپتر نشین که از این مناطق عبور کنین، چون هوایی هم بهتون اجازه نمیدم!» بالاخره او برگشت و گزارشی برای بنیصدر برد. بنیصدر هم خواستار عزل حاج احمد به عنوان عنصر نامطلوب از تمامی تشکلهای نظامی شد.
🔹 حاج احمد متوسلیان در ارتباط با این قضیه میگوید: وقتی آیت الله خامنهای به عنوان نماینده امام در شورای عالی دفاع برای بازدید آمده بودند مریوان، به من گفتند: «بنیصدر داستان شما و برخوردتون رو به امام کشونده بود و از امام درخواست اخراج شما رو از کل جریان نیروهای مسلح و سپاه کرده بود، اما بنده به امام عرض کردم که من احمد متوسلیان رو میشناسم، ایشون آدم مخلص و مقتدریه، اگه میخواین اونو عزل کنین، روی من هم در شورای عالی دفاع حساب نکنین.»
👤 راوی: سعید طاهریان.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۳۹.
📷 استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/927
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۷ ]
📌 مرید شما، احمد متوسلیان؛
🔹 در دی ماه ۱۳۵۹ به دستور بنیصدر، سپاه مورد تحریم تسلیحاتی قرار گرفت. در آن مقطع تنها ملجأ و مرجع سرداران سپاه غرب، فرمانده بزرگ سپاه غرب کشور، #محمد_بروجردی بود.
🔹 حاج احمد که ارادت خاصی نسبت به #بروجردی داشت، اعتراضات خود را در قالب نامه یا شفاهی به گوش ایشان میرساند.
📝 متن ذیل بخشی از یک نامه #حاج_احمد به مُرداش، محمد بروجردی است:
● توصیههای شما را به گوش دل شنیدم، اما والله، دلم از مظلومیت سپاه و این همه حقکشی خون است، تا کی باید دندان روی جگر بگذاریم؟ رئیس جمهور است! فرمانده کل قواست! روزی نیست که علیه سپاه جوسازی نکند. آقای ناپلئون شانزه لیزه (بنیصدر) با کارچرخانهای خودش رفته، زیر ترکش کولرهای گازی سنگر ویلایی همایونی در پایگاه وحدتی دزفول نشسته و لاف مقاومت میزند.
● بارها در پاکسازی مواضع ضد انقلاب از توی مقرهای اینها، پوستر فرمانده کل قوا و رئیس جمهور محترم (بنیصدر) را پیدا کردیم. به جای فرستادن نیرو به غرب، هر روز با سخنرانی و مقالههای کذب، میان نیروهای مؤمن سپاه و ارتش تفرقه درست میکند. حرف هم بزنی، آقایان پای ولایت را وسط میکشند، میگویند تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است ...
● من میگویم فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد ...
| مرید شما / #احمد_متوسلیان
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۴۷.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 http://eitaa.com/Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۸ ]
📌 حماسه رزمندگان غرب؛
🔹 ... تمام صحبتهای من، نتیجه دو سال و سه ماه حضور در مناطق غرب کشور، از فردای شروع ماجراهای کردستان است ... به خدا سوگند! ما در غرب خودمان را به آب و آتش زدیم تا بتوانیم به مرز برسیم ...
🔹 درباره حماسه مقاومت مظلومانه رزمندگان در غرب، خوب است همینجا به عنوان نمونه عرض کنم. در جریان تصرف قله مرتفع «تته» در شب چهارم عید سال ۱۳۶۰، درست در زمانی که دشمن فکرش را هم نمیکرد که در منطقهای کوهستانی و سرد سیر، که قطر برف روی زمین گاه تا ۱۱ متر هم میرسد، نیرویی بتواند ارتفاعات را بگیرد و در آن قله یخ زده دوام بیاورد، ما وارد عمل شدیم و با توکل به خدا حمله کرده و قله تته را آزاد کردیم. با توجه به اینکه هوای منطقه مه آلود بود و هلیکوپتر قادر نبود به بالای قله برود، برادران ما روی قله فاقد کمترین امکانات بودند. آنها نه چادر داشتند و نه کیسه خواب. حتی غذایی هم به آنها نمیرسید. با این وجود، به یمن مقاومت مظلومانهشان، قله تثبیت شد.
🔹 در این حمله، ما ۱۵ شهید دادیم و جالب اینکه فقط چهار نفر از این پانزده نفر، بر اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسیدند. یازده نفر دیگر به دلیل شدت سرما و لغزندگی سطح یخ زده قله تته سقوط کردند و پیکرهای پاکشان بر اثر اصابت به صخرههای انتهای درهها، پاره پاره شد. مقاومت برادران ما در غرب تا به امروز از این قرار بوده است.
📝 بخشی از سخنان #حاج_احمد در سمینار سراسری فرماندهان سپاه
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۴۵.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۹ ]
📌 ما کارهای نیستیم؛
🔹 آن روز سر تا پای #حاج_احمد غرق گرد و غبار بود و به خاطر آفتاب تند منطقه غرب کارون، یک عینک آفتابی طلقی تیره به چشمش زده بود. سوار یک جیپ شهباز، آمد تا سری به مواضع بچههای ما بزند و حالی هم از برادر علیرضا ناهیدی بپرسد.
🔹 در همین وقت دیدیم یک گروه فیلم بردار خبری به موضع ما آمدهاند. انگار از قبل حاجی را نشان کرده بودند، چون یک راست به سراغ او رفتند و گفتند: «ما از صدا و سیمای #مشهد اومدیم و میخوایم با شما مصاحبه کنیم.» حاج احمد هر کاری کرد، نتوانست از دست آنها فرار کند و به ناچار تسلیم شد.
🔹 برای ما که میدانستیم حاجی اصلا به دوربین و مصاحبههای تلویزیونی علاقهای ندارد، دیدن اینکه چطور آنها توانستهاند او را به دام بیندازند، خیلی بامزه بود.
🔹 حاج احمد خیلی مختصر درباره وضعیت عملیات توضیح داد، اما گزارشگر تلویزیون، بیخبر از عوالم حاجی، پشت سر هم از او سوال میکرد. حتی درباره وضع #پادگان_حمید که در حوزه مأموریت #قرارگاه_قدس بود و اصلاً ربطی به حوزه عمل تیپ ما نداشت هم سوالاتی پرسید. حاج احمد بدجوری معذب شده بود، علی ناهیدی هم که دیگر نگو و نپرس! داشت کیف میکرد که این برادرها چه راحت به حاجی کمین زدهاند.
🔹 خلاصه حاج احمد که دید آقای #خبرنگار دست بردار نیست، طاقتش طاق شد و وسط مصاحبه، که بچهها به تأیید حرفهای او یک صدا تکبیر گفتند، از جلوی دوربین رفت کنار و در حالی که علی ناهیدی و سایر بچهها را به خبرنگار نشان میداد، گفت: «برید با این بسیجیها صحبت کنین، اینا بودن که عملیات کردن، ما کارهای نیستیم.»
👤 راوی: احمد حمزهای.
📚 کتاب میخواهم با تو باشم ص ۸۳.
📷 استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1086
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]
📌 آخرین آرزو؛
❁ عشق او [شهید عبدالحسین برونسی] به خانم صدیقه طاهره سلامالله بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچهها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم* رو بنویسم.
❁ به هم نگاه کردیم. نگاه بعضیها تعجب زده بود؛ اینکه میخواست با خون گلویش بنویسد، جای سؤال داشت. هیمن را هم ازش پرسیدم. قیافهاش محزون شد. گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه!
❁ با شنیدن اسم عاشورا، حال بچهها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (ع) خون حضرت علی اصغر (ع) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بیبی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
❁ جالب بود که میگفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتماً برآورده بشه. بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواستهاش عملی نشد.
❁ توی #عملیات_والفجر۱ باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچهها میگفتند: تیر خورده به گلوش. گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشان گفتم. گفتند: نه الحمدلله زخمش کاری نبوده. پرسیدم چطور؟ گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بُردش بوده.
❁ یکی از بچهها پی حرف او را گرفت و گفت: بالأخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش میاومد اسم مقدس بیبی رو نوشت.
❁ اتفاقاً آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروحها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکار داشتند میبردنش. نیمه بیهوش بود و نمیشد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
❁ به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهرهاش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
* همیشه نام مبارک حضرت زهرا سلامالله را به لفظ مادر خطاب میکرد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» ص ۸۰ | راوی: حمید خلخالی.
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1186
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]
📌 بهترین دلیل؛
❁ روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند. با اینکه کار هم میکرد، نمرههاش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد بیمقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
❁ من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمیخوای بری؟
❁ آمد چیزی بگوید، بغض گلوش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی میکنم، خاکشوری میکنم، هر کاری که بگی میکنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم.
❁ این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس میزدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هرچه بهاش اصرار کردیم، چیزی نگفت.
❁ روز بعد دیدیم جدی جدی نمیخواهد مدرسه برود. باباش به این سادگیها راضی نمیشد، با تو یک کفش کرده بود که: یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمیخوای بری.
❁ آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت آخه بابا روم نمیشه به شما بگم.
● گفتم: ننه به من بگو.
❁ سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت. فکر کردم شاید خجالت میکشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
● تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟
❁ اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته رو با یک دختری دیدم، داشت ... .
❁ شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریهاش بلندتر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم.
❁ آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم میدانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
❁ موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
❁ توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آنجا به یاد گرفتن قرآن. (زمان وقوع این خاطره بر میگردد به حول و حوش سال ۱۳۳۳.)
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» ص ۱۴ | راوی: مادر شهید.
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1220
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]
📌 خط مبارزه؛
❁ سال ۱۳۴۷ بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچه بیشتر از زندگی مشترکمان میگذشت، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا میشدم. کمکم میفهمیدم چرا با من ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی میگشته.
❁ آن وقتها توی روستا کشاورزی میکرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر. همهاش برای این و آن کار میکرد. به همان نانی که از زحمتکشی در میآورد قانع بود و خیلی هم راضی.
❁ همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رسالهاش هم با رسالههای دیگری که دیده بودم، فرق میکرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر میگرفتند، مجازات سنگینی داشت.
❁ پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را میداد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب میکرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شبها که میآمد خانه، پدرم براش رساله میخواند و از کتابهای دیگر امام میگفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون میکرد. وقتی گوش میداد، توی نگاهش ذوق و شوق موج میزد.
❁ خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بیپروا بود. برای اینطور چیزها، سر از پا نمیشناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم پهلوی. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۲۱ | راوی: همسر #شهید_برونسی
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۱ ]
📌 به روایت حاج قاسم؛
🔹 من قاسم سلیمانی فرمانده سپاه هفتم صاحب الزمان (عج) کرمان هستم. در سال ۱۳۳۷ در روستای «قنات ملک» از توابع کرمان به دنیا آمدم ... قبل از انقلاب در سازمان آب کرمان به استخدام درآمدم و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در اول خرداد سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمدم.
🔹 با شروع جنگ و حمله عراق به فرودگاههای کشور، مدتی از هواپیماهای مستقر در فرودگاه کرمان محافظت میکردم. دو یا سه ماه پس از شروع جنگ در قالب اولین نیروهای اعزامی از کرمان، که حدود ۳۰۰ نفر بودند، عازم جبهههای سوسنگرد شدیم و به عنوان فرمانده دسته مشغول به کار شدم.
🔹 در روزهای اول ورود به جبهه، دشمن را قادر به انجام هر کاری میدانستم، اما در اولین حملهای که انجام دادیم، موفق شدیم نیروهای دشمن را از کنار جاده سوسنگرد تا حمیدیه به عقب برانیم و تلفاتی نیز بر آنها وارد کنیم که این امر باعث شد تصور غلطی که از دشمن در ذهن داشتم از بین برود. یادم میآید که پس از این حمله، شبها وارد مواضع عراقیها میشدیم. دوستی داشتم به نام حمید چريک [ایرانمنش] كه بعداً به شهادت رسید. او حتی برخی مواقع با موتور سیکلت خود را به خاکریزهای عراقیها میرساند.
🔹 در آن موقع هیچکس انتظار نداشت جنگ در همان سال به پایان برسد. اگر کسی هم میگفت جنگ ممکن است مثلاً شش سال طول بکشد، باور نمیکردیم. ولی در طول جنگ انتظار هشت سال را برای ادامه جنگ داشتیم. من شوق و علاقه زیادی به طرحها و مسائل نظامی داشتم و علاقمند حضور در جبهه بودم و درست به دلیل همین علاقه بود که با يک مأموریت ۱۵ روزه وارد جبهه شدم و دیگر تا آخر جنگ باز نگشتم.
🔹 بهترین عملیاتی که در آن شرکت کردم «فتحالمبین» بود که آن زمان برای اولین بار به ما مأموریت داده شد که تیپ تشکیل بدهیم و من که مجروح هم بودم، معاونت فرماندهی محور در جبهه «شوش» و «دشت عباس» را به عهده گرفتم. این عملیات از نظر بازدهی برای من بسیار شیرین و خاطره انگیز است، زیرا با اینکه از نظر سلاح بسیار در مضیقه بودیم، اما به همت رزمندگان اسلام توانستیم حدود ۳۰۰۰ عراقی را به اسارت درآوریم.
📚 کتاب «یاران ناب ۱۷» صفحه ۹. | راوی: #حاج_قاسم
📱 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1284
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.