.
#برشی_از_کتاب [ ۰۲ ]
● گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشین بریم بخوابیم با وجود اینکه او هم مثل من تا نیمه شب کار میکرد و خسته بود گفت: «نه، اول اینا رو تموم میکنیم بعد میریم میخوابیم هرچی باشه ما هم باید به اندازه خودمون به بابا کمک بدیم.»
● یادم هست محمود مدام یادآوری میکرد: «نکنه از این پستهها بخوری اگه صاحبش راضی نباشه جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.» گاهی پستهای اگر از زیر چکش در میرفت و این طرف و آن طرف میافتاد تا پیداش نمیکرد و نمیریخت روی بقیهی پستهها خاطرش جمع نمیشد.
● موقع حساب کتاب که میشد صاحب پستهها پول کمتری به ما میداد. محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت، ولی هر بار، ازش رضایت میگرفت و میگفت آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۳. راوی: طاهره کاوه
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۳ ]
📌 میوه، برای همه؛
❁ گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یکبار که بنا شد چند دقیقهای استراحت کنیم، یکی از بچهها گفت: آقا تدارکات بره یک چیزی بیاره تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچههای تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچهها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها اینرو گرفتی یا نه؟
❁ او که میوه آورده بود، با چشمهای گرد شدهاش جواب داد: نه حاج آقا، این جوری که خرجمون خیلی زیاد میشه. عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم و گفت: مگه فرق ما با بقیه چیه؟ ما اینجا نشستیم و داریم رو نقشه و کاغذ کار تئوری میکنیم؛ اونا هستن که فردا باید انرژی رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن. تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب بهاش نزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۹. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۳ ]
● علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس میداد. همه هم به صورت عملی. یک روز بهش گفتم: «تو که این قدر زحمت میکشی، کی وقت میکنی به خودت و خانوادهات برسی؟» گفت: «حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست.» مکثی کرد و ادامه داد: «مگه نمیبینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه دارن چیکار میکنن؟»
● گفتم: «این که میگی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقى داره؛ حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانوادهات هم بگیری.» گفت: «به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه.ی هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الآن اگه لحظهای غفلت کنیم؛ فردا، مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت کردن و سر زدن به خانوادهات نیست.» بدجور به او غبطه میخوردم.
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۶. راوی: محمد یزدی
📱 @Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۴ ]
📌 شهردار؛
❁ آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار نوبتش میشد. یکسره این طرف و آن طرف میدوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیصشان؛ دایم توی خط میرفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداریاش در جبهه را بدهد به دیگری. غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سرپنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش. دید ولی خودش را زد به آن راه. حاجی سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
❁ کسی که ظرفها را برده بود نشسته بود پای شیر آب خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشتِ سر شانههاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همینجا که کمک کردی و ظرفها رو آوردی دستت درد نکنه بقیهاش با خودم. گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا. حاجی آستینهای او را کشید پایین گفت: نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارهای خودت. او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
❁ اصرارش فایدهای نداشت. کوتاه هم نمیآمد از او پیلهتر حاجی بود. آخرش گفت: شما میخوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که! بالأخره برگشت. وقتی آمد گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، میمیرن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۶. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1827
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۴ ]
● یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد میزد: «اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی بیا بیرون دیگه.» او که قصد بیرون آمدن نداشت، ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید میکرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت میکند بین مردم!
● چند دقیقهای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پلهها پرید بیرون تا آمد نارنجک را پرتاب کند همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است.
● دو سه سال بعد رفتم تیپ ویژه شهدا یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف میکردم، گفت: «این قدرها هم که میگوئی کارش تعریفی نبود.» پرسیدم مگر شما هم آنجا بودی؟ خندید و گفت: «اون کسی که تو میگی خود من بودم.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۱۷. راوی: علی آل سیدان
📱@Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۵ ]
📌 گلایه؛
❁ توی خانه که بود، اصلاً و ابداً نمیشد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، زود میگفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این حرفها؟ خودش حتی از حرفهای بیهوده عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان.
❁ یکبار با هم رفته بودیم روستا. چند وقتِ پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. با لحن گله آمیزی گفت: نمیدونم تو دیگه چطور پسری هستی مادرجان! عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟ گفت: هی میآی روستا خبر میگیری و میری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: ننه این آب و ملکِ تو کجاست؟
❁ تا این را گفت، عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: منو با ملک و املاک شما کاری نیست! مادرش جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی؟ انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش.
❁ نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون ناسلامتی مادر شماست! زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سالِ بالا، بیاد بشینه صحبت دنیارو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و و روزی رو که خدا میرسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی، فکر آخرتش باشه.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۵۱. | راوی: همسر #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۵ ]
● از سر شب حالتی داشت که احساس میکردم میخواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: «بابا! خبرداری که ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اونجا، شما اجازه میدی؟» گفتم: «بله. اجازه میدم، چرا که نه، فرمان امامه همه باید بریم دفاع کنیم.»
● پرسید: «میدونین اونجا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه.» با خنده گفتم: «میدونم»، برای اینکه خیالش را راحت کنم، ادامه دادم: «از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم. اصلا آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.» گل از گلش شگفت، خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: «آن شب آقاجان، امتحان الهیاش را خوب پس داد.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۰. راوی: پدر شهید.
📱@Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۶ ]
📌 حالی برای نماز؛
❁ یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم میخوابد. جورابهاش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.
❁ پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خستهتر باشد. احتمالش را هم نمیدادم حالی برای خواندن نماز شب داشته باشد.
❁ خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را میکردم که تا یکی، دو ساعت دیگر سر و کله فرمانده محور پیدا میشود. آن وقت باز باید میرفتیم دیدگاه و میرفتیم پشت دوربین. خدا میدانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: بالأخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که.
❁ رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهام را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۸. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۶ ]
● بلندیهای «سرا» دست ضد انقلاب بود، از آنجا دید خوبی روی ما داشتند. آتش سنگینی طرفمان میریختند، طوری که سرت را نمیتوانستی بالا بگیری. همه خوابیده بودن روی زمین. برای اینکه نیروها را تحت کنترل داشته باشم به حالت نیم خیز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگینی را بر شانهام احساس کردم؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همه تیر و گلوله، صاف ایستاده بود.
● آمدم بگویم سرت را خم کن، دیدم دارد بدجوری نگاهم میکند. گفت: «داوودی این چه وضعیه؟ خجالت بکش.» چشمانش از خشم میدرخشید. با صدایی که به فریاد میماند، گفت: «فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را خالی میکنن؟» بعد هم، بدون توجه به آن همه تیر و گلوله که به طرفش میآمد، به سمت جلو حرکت کرد.
● عملیات تمام شده بود که دیدمش، دستی به شانهام زد و گفت: «ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو خم کنی.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۳. راوی: علی محمود داوودی.
📆 ۱۱ شهریور؛ سالروز شهادتِ شهید «محمود کاوه» گرامی باد.
📱@Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۷ ]
📌 هدیههای شخصی؛
❁ یکبار با هم آمدیم مرخصی. او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه.خستگی راه هنوز توی تنم بود که آمد سروقتم. گفت: استراحت دیگه بسه. گفتم: خیره انشاءالله، جایی میخوایم بریم؟ لبخندی زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو. منتظر جواب نماند. زد پشت شانهام و گفت: زود حاضر شو که بریم. پرسیدم کجا؟ گفت: هیمن قدر بدون که چند ساعتی کار داریم. به شوخی گفتم: بابا ما همهاش چهار روز مرخصی داریم، همینم بهمون نمیبینی که یک استراحتی بکنیم؟ بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد. با خنده گفت: این حرفها رو بگذار کنار، زود باش که دیر میشه. سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم.
❁ بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم. چیزهای زیادی خرید. همه را هم میداد کادو میکردند. بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: بالأخره میگی کجا میخوایم بریم حاج آقا یا نه؟ لبخندی زد و گفت: میریم دیدن شهدا. گفتم: دیدن شهدا؟! گفت: میریم دیدن خانوادههای شهدا، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو میدن، میدونی که روح شهید متوجه خانوادهاش هست؛ بنابراین ما در حقیقت به دیدن خود شهدا میریم. گردان ما چند تا شهید داده بود. آن روز به خانواده تک تکشان سر زدیم. توی هر خانه هم میرفتیم، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیهها را میداد.
❁ آخر شب، وقتی بر میگشتیم خانه، بهش گفتم: حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمیکنین برای این جور کارها؟ خندید و گفت: میخوام اجری هم به شما برسه. گفتم: لااقل هدیههایی رو که به خانواده شهدا میدین، پولش رو که میشه از سپاه گرفت. گفت: ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره. وقتی این حرف را میزد به حقوق کم او فکر میکردم و به افراد تحت تکفلش.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۳۰. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1906
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۰۷ ]
● یکی از بچهها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون میآمد. با خودم گفتم: «الآن است که یک برخورد ناجوری با من بکند.» چون خودم را بی تقصیر میدانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
● این برخورد از صد تا تو گوشی برایم سختتر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم میسوخت، با ناراحتی گفتم: «آخه به حرفی بزن، چیزی بگو.» همانطور که میخندید گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: «من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.» همان طور که خونها را پاک میکرد، گفت: «اینجا کردستانه، از این خونها باید ریخته بشه، اینکه چیزی نیست.» او با این برخوردش چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر میگفت: «بمیر، میمردم.»
📚 ستارههای دنبالهدار ۱؛ کتاب محمود کاوه نوشته: حمیدرضا صدوقی صفحه ۲۲. راوی: ابراهیم پور خسروانی.
📱@Doc_d_moghadas
#شهید_محمود_کاوه #تیپ_ویژه_شهدا
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۸ ]
📌 فانوس؛
❁ عبدالحسین فرمانده گردان ما بود. توی چادر فرماندهی نشسته بودیم، مسئول تدارکات تیپ آمد سلام کرد و گفت: به هر چادر فرماندهی یکی از این چراغ توریها دادیم، این هم سهم شماست. آقای تُنی مسئول تدارکات گردان چراغ را گرفت؛ با زحمت زیاد یک آویز برای سقف درست کرد. حاجی گوشه چادر نشسته بود. داشت چفیهاش را بین دو تا دستش میچرخاند و همین طور میخ آقای تنی بود.
❁ پیر مرد، تور چراغ را باد کرد. جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد و گفت: نبند حاجی، به کنارش اشاره کرد و گفت بگذارش اینجا. حاجی تُنی زود رفت روی کرسی قضاوت. گفت تا اونجا که نورش میرسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه. حاجی لبخند زد و گفت نه بیار کارش دارم. چراغ را گذاشت کنار حاجی.
❁ صدای اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. رفتیم تو چادری که برای نمازخانه گردان زده بودند. به آقای تُنی گفت: حالا فانوس اینجا رو باز کن و جاش این چراغ توری رو ببند. تازه فهمیدیم چی به چی است. تُنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نمازخانه مثل روز روشن شده بود.
❁ حاجی مسئول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی، یکوقت کسی بهش دست نزنه که تورش میریزه. بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جای چراغ توری، فانوس داشتیم؛ مثل بقیه چادرهای گردان.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۱۹. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.