.
#برشی_از_کتاب [ ۰۹ ]
📌 صفِ غذا؛
❁ من از قم اعزام میشدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگانها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا میدادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
❁ رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی توی صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان ... بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبهاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجیهای دیگه فرق میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
❁ یاد حدیثی افتادم؛ مَنْ تَواضَعَ للهِ رَفَعَهُ الله [هرکس برای خدا تواضع کند خدا او را بالا میبرد] پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی اینقدر توی جبههها پرآوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجیها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۷۶. | راوی: حجتالاسلام محمدرضا رضایی | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۰ ]
📌 اخراجیها؛
❁ جوان رشیدی بود و اسمش دادیرقال. موردش را نمیدانم ولی میدانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت میرفت دفتر قضایی. همانجا توی محوطه حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهرهاش فهمید باید مشکلی داشته باشد.
❁ رفت طرفش گفت: سلام. ایستاد جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟ آهسته گفت: هیچی منو اخراج کردن، دارم میرم دفتر قضایی. حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامهاش را پس داد و گفت: آقا من این رو میخوام ببرم. گفتند: این به درد شما نمیخوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارین؟ من میخوام ببرمش. آوردش گردان.
❁ مثل او چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجیها. از همان اول جذب حاجی میشدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد. جوری که همه دل بخواهی میرفتند توی گروهان ویژه، یعنی گروهان آر پی جی زنها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود. مدتی بعد همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت تو لیست شهدا.
❁ یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیرقال میگفت: شما این جوونها رو نمیشناسین. یکبار نمازش رو نمیخونه، کم محلی میکنه، یا یه کمی شوخی میکنه، سریع اخراجش میکنین؛ اینها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه، همین جوونها هستن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۸۲. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۱ ]
📌 سخنرانی اجباری؛
❁ هفتهای یکی، دو بار توی صبحگاه سخنرانی میکرد. یکبار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچهها. لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم. لحنش جدیتر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد میشی.
❁ شروع کردم به اصرار که نروم. آخرش ناراحت شد. گفت: من که یک پیرمرد بیسواد و روستایی هستم صحبت میکنم؛ شماها که محصل هستین و درس خونده از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره! سرم را انداختم پایین. حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی.
❁ نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار میکرد. یکی سخنرانی اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجیها. وقت صبحانه که میشد میگفت: وحیدی و اخوان و مسئول عملیات برن تو گردان جندالله. خودش و یکی دو نفر دیگر میرفتند تو گردان بعدی و بقیه کادر را هم تقسیم میکرد بین گردانهای دیگر؛ آنوقت صبحانه را مهمان بسیجیها میشدیم. همیشه کار خودش از همه مشکلتر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر میخورد؛ یکی دو لقمه توی چادر بعدی و اینجوری به همه چادرها سر میزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۸۹. | راوی: مجید اخوان | #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۲ ]
📌 هزینه سفر حج؛
❁ رفته بود مکه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. خانه شان آن موقع در کوی طلاب بود. قبل از اینکه وارد اتاق بشویم توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارتن و بند و بساط دیگرش. بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی صحبت کشید به سفر حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده. میخواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.
❁ گفتم انشاءالله که مبارک باشه و سالهای سال براتون عمر کنه. خنده معنی داری کرد و گفت: اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم. گفتم: پس برای چی آوردین؟ گفت: آوردم که بفروشم و فکر میکنم شما هم مشتری خوبی باشی آقا صادق. با تعجب پرسیدم: چرا بفروشینش حاج آقا؟ گفت: راستش من برای این زیارت حجی که رفتم یک حساب دقیقی کردم دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده شونزده هزار تومن شده.
❁ مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم میخوام این تلویزیون رو درست به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدم به سپاه تا خدای نکرده مدیون بیت المال نباشم. ساکت شد انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیونها چنده. مانده بودم چه بگویم. بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب گفتم: امتحانش کردین حاج آقا؟ گفت: صحیح و سالمه. گفتم: من تلویزیون رو میخوام ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟ گفت: اگر بیشتر بود که نوش جان تو اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.
❁ تلویزیون را با هم معامله کردیم به همان قیمت شانزده هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به #سپاه بابت خرج و مخارج سفر حجش. الآن سالها از آن جریان میگذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد میکند و از حساسیت زیاد #شهید_برونسی نسبت به بیت المال میگوید.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۲۸. | راوی: صادق جلالی.
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1709
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۳ ]
📌 میوه، برای همه؛
❁ گاهی جلسات گردان خیلی طول میکشید. یکبار که بنا شد چند دقیقهای استراحت کنیم، یکی از بچهها گفت: آقا تدارکات بره یک چیزی بیاره تا بخوریم، ما که خیلی ضعف کردیم. بعد از اینکه به توافق رسیدند، قرار شد یکی از بچههای تدارکات ترتیب کار را بدهد. رفت و زود برگشت. درست یادم نیست هندوانه آورد یا میوه دیگری. قبل از اینکه بچهها بخواهند مشغول خوردن بشوند، حاجی به حرف آمد و گفت: برای تمام نیروها اینرو گرفتی یا نه؟
❁ او که میوه آورده بود، با چشمهای گرد شدهاش جواب داد: نه حاج آقا، این جوری که خرجمون خیلی زیاد میشه. عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم و گفت: مگه فرق ما با بقیه چیه؟ ما اینجا نشستیم و داریم رو نقشه و کاغذ کار تئوری میکنیم؛ اونا هستن که فردا باید انرژی رو مصرف کنن و برن تو دل دشمن. تا آن میوه را برای همه کادر گردان نگرفتند، لب بهاش نزد.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۹. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۴ ]
📌 شهردار؛
❁ آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار نوبتش میشد. یکسره این طرف و آن طرف میدوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیصشان؛ دایم توی خط میرفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداریاش در جبهه را بدهد به دیگری. غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سرپنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش. دید ولی خودش را زد به آن راه. حاجی سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
❁ کسی که ظرفها را برده بود نشسته بود پای شیر آب خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشتِ سر شانههاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همینجا که کمک کردی و ظرفها رو آوردی دستت درد نکنه بقیهاش با خودم. گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا. حاجی آستینهای او را کشید پایین گفت: نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارهای خودت. او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
❁ اصرارش فایدهای نداشت. کوتاه هم نمیآمد از او پیلهتر حاجی بود. آخرش گفت: شما میخوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که! بالأخره برگشت. وقتی آمد گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، میمیرن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۶. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1827
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۵ ]
📌 گلایه؛
❁ توی خانه که بود، اصلاً و ابداً نمیشد مثلاً بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه. تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم، زود میگفت: این صحبتها به ما مربوط نیست، ما برای خودمون کار و زندگی داریم، چه کار داریم به این حرفها؟ خودش حتی از حرفهای بیهوده عجیب پرهیز داشت، تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان.
❁ یکبار با هم رفته بودیم روستا. چند وقتِ پیش ظاهراً به مادرش آب و ملکی رسیده بود. آمد کنار عبدالحسین نشست. با لحن گله آمیزی گفت: نمیدونم تو دیگه چطور پسری هستی مادرجان! عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟ گفت: هی میآی روستا خبر میگیری و میری، ولی یکدفعه نشد که به من بگی: ننه این آب و ملکِ تو کجاست؟
❁ تا این را گفت، عبدالحسین اخمهاش را کشید به هم. ناراحت جواب داد: منو با ملک و املاک شما کاری نیست! مادرش جا خورد، درست مثل من. عبدالحسین ادامه داد: فکر کردم کنار من نشستی که بگی: چقدر نماز قضا خوندم، یا چقدر نماز شب خوندم؛ حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی؟ انتظار این طور برخوردها را همیشه از او داشتم، ولی نه دیگر با مادرش.
❁ نتوانستم ساکت بمانم، معترض گفتم: یعنی همین جوری درسته؟ ایشون ناسلامتی مادر شماست! زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سالِ بالا، بیاد بشینه صحبت دنیارو بکنه؟ لحنش آرام شده بود. مکثی کرد و ادامه داد: رزق و و روزی رو که خدا میرسونه، مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی، فکر آخرتش باشه.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۵۱. | راوی: همسر #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۶ ]
📌 حالی برای نماز؛
❁ یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم میخوابد. جورابهاش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.
❁ پای شیر آب ایستاد. آستینها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. بیشتر از همه ما، فشار کار روی او بود. طبیعی بود که از همه خستهتر باشد. احتمالش را هم نمیدادم حالی برای خواندن نماز شب داشته باشد.
❁ خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. فکر این را میکردم که تا یکی، دو ساعت دیگر سر و کله فرمانده محور پیدا میشود. آن وقت باز باید میرفتیم دیدگاه و میرفتیم پشت دوربین. خدا میدانست کی برگردیم. پیش خودم گفتم: بالأخره بدن توی بیست و چهار ساعت، احتیاج به یک استراحتی داره که.
❁ رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد. اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلکهام را مالیدم. چند لحظهای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز با حالی خوانده است.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۸. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۷ ]
📌 هدیههای شخصی؛
❁ یکبار با هم آمدیم مرخصی. او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه.خستگی راه هنوز توی تنم بود که آمد سروقتم. گفت: استراحت دیگه بسه. گفتم: خیره انشاءالله، جایی میخوایم بریم؟ لبخندی زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو. منتظر جواب نماند. زد پشت شانهام و گفت: زود حاضر شو که بریم. پرسیدم کجا؟ گفت: هیمن قدر بدون که چند ساعتی کار داریم. به شوخی گفتم: بابا ما همهاش چهار روز مرخصی داریم، همینم بهمون نمیبینی که یک استراحتی بکنیم؟ بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد. با خنده گفت: این حرفها رو بگذار کنار، زود باش که دیر میشه. سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم.
❁ بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم. چیزهای زیادی خرید. همه را هم میداد کادو میکردند. بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: بالأخره میگی کجا میخوایم بریم حاج آقا یا نه؟ لبخندی زد و گفت: میریم دیدن شهدا. گفتم: دیدن شهدا؟! گفت: میریم دیدن خانوادههای شهدا، به هر حال اونا هم بوی شهدا رو میدن، میدونی که روح شهید متوجه خانوادهاش هست؛ بنابراین ما در حقیقت به دیدن خود شهدا میریم. گردان ما چند تا شهید داده بود. آن روز به خانواده تک تکشان سر زدیم. توی هر خانه هم میرفتیم، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیهها را میداد.
❁ آخر شب، وقتی بر میگشتیم خانه، بهش گفتم: حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمیکنین برای این جور کارها؟ خندید و گفت: میخوام اجری هم به شما برسه. گفتم: لااقل هدیههایی رو که به خانواده شهدا میدین، پولش رو که میشه از سپاه گرفت. گفت: ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره. وقتی این حرف را میزد به حقوق کم او فکر میکردم و به افراد تحت تکفلش.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۳۰. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1906
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۸ ]
📌 فانوس؛
❁ عبدالحسین فرمانده گردان ما بود. توی چادر فرماندهی نشسته بودیم، مسئول تدارکات تیپ آمد سلام کرد و گفت: به هر چادر فرماندهی یکی از این چراغ توریها دادیم، این هم سهم شماست. آقای تُنی مسئول تدارکات گردان چراغ را گرفت؛ با زحمت زیاد یک آویز برای سقف درست کرد. حاجی گوشه چادر نشسته بود. داشت چفیهاش را بین دو تا دستش میچرخاند و همین طور میخ آقای تنی بود.
❁ پیر مرد، تور چراغ را باد کرد. جعبه کبریت را از جیبش بیرون آورد و چراغ را روشن کرد. خواست آویزانش کند که عبدالحسین به حرف آمد و گفت: نبند حاجی، به کنارش اشاره کرد و گفت بگذارش اینجا. حاجی تُنی زود رفت روی کرسی قضاوت. گفت تا اونجا که نورش میرسه حاج آقا، حتماً که نباید کنار دستتون باشه. حاجی لبخند زد و گفت نه بیار کارش دارم. چراغ را گذاشت کنار حاجی.
❁ صدای اذان مغرب بلند شد. چراغ را همان طور روشن برداشت و از چادر رفت بیرون، ما هم دنبالش. رفتیم تو چادری که برای نمازخانه گردان زده بودند. به آقای تُنی گفت: حالا فانوس اینجا رو باز کن و جاش این چراغ توری رو ببند. تازه فهمیدیم چی به چی است. تُنی سریع کار را ردیف کرد. حالا نمازخانه مثل روز روشن شده بود.
❁ حاجی مسئول چادر را صدا زد. صورتش را بوسید و گفت: این چراغ مال بیت الماله، خیلی باید مواظبش باشی، یکوقت کسی بهش دست نزنه که تورش میریزه. بعد از نماز، فانوس را برداشتیم و بردیم چادر فرماندهی. حالا به جای چراغ توری، فانوس داشتیم؛ مثل بقیه چادرهای گردان.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۱۹. | راوی: سید کاظم حسینی | #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۹ ]
📌 غرض و مرض؛
❁ تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدم توی جبهه مسئولیت مهمی دارد. خیلی از فامیل و همسایه هم نفهمیدند. گاهی که صحبت منطقه رفتن او پیش میآمد، بعضی از آشناها میگفتند: این شوهر تو از جبهه چی میخواد که این قدر میره؟! یک بار توی همسایهها صحبت همین حرفها بود یکی از زنها گفت: من که میگم آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که میره جبهه و پیش اونا نمیمونه. هیچکس تحویلش نگرفت. تا دست و پای بیشتری بزند، ادامه داد: آخه آدم اگه از زن و زندگیش محبت ببينه بالأخره ملاحظه اونا رو هم میکنه دیگه.
❁ حرفش به دلم سنگینی کرد نمیدانم غرض داشت یا مرض یا هر دو را با هم؟! هرچه که بود چیزی نگفتم سرم را انداختم پایین و با ناراحتی آمدم خانه. همان موقع عبدالحسین هم مرخصی بود. حرف آن زن را بهش گفتم. فهیمد خیلی ناراحت شدهام. شاید برای طبیعی جلوه دادن موضوع، خندید و گفت: میدونی من باید چه کار کنم؟ گفتم نه. گفت: باید یک صندلی توی کوچه بگذارم و همسایهها رو جمع کنم، بعد به همه شون بگم که بابا! من زن و بچم رو دوست دارم، خیلی هم دوست دارم؛ اما جبهه واجبتره.
❁ خنده از لبش رفت. توی چشمهام نگاه کرد. پی حرفش را گرفت و گفت: اون خانمی که این حرف رو به تو زده لابد نمیدونه زن و بچه من اینجا در امن و امان هستن، ولی توی مرزها، خیلیها هستن که خونه و همه چیزشون از بین رفته و اصلاً امنیت ندارن.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۵۳. | راوی: همسر شهید | #شهید_برونسی
📱@Doc_d_moghadas
.
.
#برشی_از_کتاب [ ۲۰ ]
📌 مکاشفه؛
❁ یکبار خاطرهای از جبهه برام تعریف میکرد. میگفت: کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم؛ تو جعبههای مخصوص، مهمات میگذاشتیم و درشان را میبستیم. گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی! داشت پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبهها. با خودم گفتم: حتماً از این خانمهاییه که میان جبهه.
❁ اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود. به بچهها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بیتفاوت میرفتند و میآمدند. انگار آن خانم را نمیدیدند. قضیه عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادی به نظر نمیرسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینهای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشین.
❁ رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟ یک آن یاد امام حسین (ع) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم، همان طور که روشان آن طرف بود، فرمودند: هرکس که یاور ما باشد، البته ما هم یاریاش میکنیم.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۱۶۶. | راوی: همسر شهید | #شهید_برونسی
📆 #میلاد_حضرت_زینب سلام الله و #روز_پرستار گرامی باد 💐
📱@Doc_d_moghadas
.