.
✊ شهدا زندهاند الله اکبر [ ۱۰ ] 🇮🇷
📌 بیا که حاجت روا میشوی؛
❁ یک ماه از تدفین علیرضا میگذشت. شب رفته بودم مسجد. بعد از نماز یکی از بچههای بسیج گفت: «محمد آقا، یه آقایی چند روزه دنبال شماست. میگه از بچههای تفحص لشکر امام حسین علیهالسلام هست و با شما کار مهمی داره!»
❁ تو فکر بودم، یعنی چکار داره؟! داشتم از در مسجد بیرون میرفتم، یک دفعه آقایی آمد جلو و سلام کرد. گفت: «از بچههای تفحص هستم و با شما کار دارم.»
❁ بعد از کمی صحبت کردن درباره جبههها، گفت: «علیرضا کریمی، فرزند باقر، برادر شماست، درسته؟!» با تعجب گفتم: «بله، چطور مگه؟!» گفت: «پیکرش هم تو منطقه فکه شمالی بوده؟»
❁ من با تکان دادن سر، صحبتهاش رو تأیید میکردم. ایشان ادامه داد: «پیکر برادرتون رو من به عقب منتقل کردم. در جریان پیدا شدن ایشون هم ماجراهای عجیبی اتفاق افتاد که برای همین خدمت رسیدم.» همه توجهم به صحبتهای ایشان بود، با تعجب نگاهش میکردم.
❁ گفت: «بچههای تفحص مدتها بود که در منطقه فکه شمالی کار میکردند. خیلی از شهدا رو پیدا کردند، اما چند روزی بود که هرچه جستوجو کردیم، شهیدی پیدا نمیشد. از قرارگاه مرکزی تفحص اعلام کردند که از فردا بچههای اصفهان به منطقه شرهانی منتقل میشوند و بچههای لشکر دیگری جایگزین ما خواهند شد.
● شب آخر توی مقر، مجلس دعای توسل بر پا کردیم. بچهها، خیلی گریه کردند. بیشتر از همه سرهنگ علیرضا غلامی که خودش در این منطقه حضور داشت و یک پای خودش را هم تقدیم کرده بود، اشک میریخت. برادر غلامی از جانبازان #شیمیایی و مسئول #تفحص شهدای اصفهان بود. آخر مجلس، با گریه دعا کرد و گفت: خدایا، ما اومدیم اینجا که از همین منطقه #فکه کربلایی بشیم، ما را حاجت روا کن! صبح زود بود که بچههای آن لشکر آمدند، وسایلشان را هم آوردند، ما هم وسایلمان را جمع کرده بودیم. وقتی آماده حرکت شدیم، دیدم برادر غلامی با بچههای تازه وارد داره بحث میکنه.
● رفتم جلو، دیدم میگه که شما چند ساعت به ما وقت بدین، ما فقط تا جاده شنی میریم و بر میگردیم! مسئول گروه جدید هم موافقت کرد. از آدمی مثل غلامی بعید بود که اینطور اصرار داشته باشد. من هم همراه او راه افتادم. از میدان مین عبور کردیم و رفتیم سمت جاده شنی. با تعجب پرسیدم: مگه ما دیروز اینجا رو نگشتیم؟! برادر غلامی که سریع با پای مصنوعی خودش راه میرفت، گفت: این دفعه فرق داره. خود شهید گفته بیایید دنبالم!
● یک دفعه ایستادم و گفتم: چی؟! اما برادر غلامی سریع حرکت میکرد. دویدم دنبالش و گفتم: تو رو خدا بگو چی شده؟!
● ایشون همینطور که راه میرفت، گفت: دیشب پسر بچهای با چهرهای معصوم و دوست داشتنی به خوابم اومد و گفت: من کنار جاده شنی هستم. حتی محل حضورش رو هم تو خواب نشونم داد و گفته که باد، خاکها رو از روی بدنم کنار زده. الان موقعش شده که برگردم. مادرم خیلی بیتابی میکنه. من، هم نام شما (علیرضا) هستم. بیا که تو هم حاجت روا میشی! با تعجب داشتم به حرفهای برادر غلامی گوش میکردم. با عبور از تپهها رسیدیم به جاده شنی. کمی جلو رفتیم. بعد، در نقطهای ایستادیم و حدود ده متر از جاده فاصله گرفتیم. برادر غلامی نشست و با دست خاکهای رملی و نرم را کنار زد.
● هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که پیکر شهید پیدا شد. بعد هم برگشت به سمت من و گفت: زیارت عاشورا را همراه داری؟ گفتم: آره، و کتاب دعا را دادم به ایشان. روش برادر غلامی این بود که هر شهیدی را پیدا میکرد، کنار بدنش زیارت عاشورا میخواند، اما هرچه گشت زیارت عاشورا در کتاب دعا نبود. بعد گفت: هرچی شهدا بخوان. شروع به خواندن دعای توسل کرد.
● بعد از اتمام دعا، بقایای پیکر شهید را خارج کرد. نمیدانم چرا، اما تقریباً به جز استخوانهای پا، تمام استخوانهای این شهید خُرد بود! برادر غلامی به من گفت: برو عقب! من کمی از آنجا دور شدم. کنار پیکر، پارچه سفیدی را پهن کرد و پیکر شهید را داخل آن پیچید.
● به محض اینکه از روی زمین بلند شد، ناگهان صدای انفجار، سکوت و آرامش منطقه فکه را شکست. موج انفجار مرا هم روی زمین پرت کرد. نفهمیدم تله انفجاری بود یا مین، اما به هر صورت، جانباز فداکار علیرضا غلامی که عمری را به دنبال شهدا سپری کرده بود، در همان منطقه فکه طبق وعده شهید علیرضا کریمی، سرانجام به قافله شهدا پیوست.
● بچهها که صدای انفجار را شنیده بودند، سریع خودشان را رساندند. پیکر شهید را به عقب منتقل کردیم. و این چنین بود که دعای علیرضا غلامی مستجاب شد.»
📚 منبع: کتاب «ما زِندهایم» ص ۳۱۳ ؛ به نقل از کتاب «مسافر کربلا» ص ۷۹. | راوی: محمد کریمی.
📷 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1229
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.
.
✊ شهدا زندهاند الله اکبر [ ۱۳ ] 🇮🇷
📌 او نمیخواهد برگردد؛
❁ هوا صاف بود، مشغول جستجو بودم. داخل گودال يک پوتین دیدم. متوجه شدم یک پا داخل پوتین قرار دارد! با بیل وارد گودال شدم، قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد. خاکها حالت رملی و نرم داشت، شروع کردم به خارج کردن خاکها. هرچه خاکها را بیرون میریختم بیفایده بود و خاکها به داخل گودال بر میگشت. ناگهان هوا بارانی شد. آن قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم. به نزديک اسكان عشایر رفتم، کمی صبر کردم. باران که قطع شد، دوباره به گودال برگشتم. همین که آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد. باران دوباره با شدت شروع شد، مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود. دوباره به زیر سقف برگشتم، همهی خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم، به گودال برگشت.
❁ گفتم: «سنگ که از آسمان نمیبارد، میروم و زیر باران کار میکنم.» اما بیفایده بود، هرچه که از گودال خاک خارج میکردم، دوباره بر میگشت. یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود: «او نمیخواهد برگردد، او میخواهد #گمنام بماند.» سوار ماشین شدم و برگشتم. در مسیر برگشتم، دوباره به گودال نگاه کردم. رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.
❁ عجیب نبود، شبیه این ماجرا یکبار دیگر هم اتفاق افتاده بود: در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم. نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاکها را بیرون میریخت. هر بیل خاک را که بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال بر میگشت! نزديک اذان مغرب بود. مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا بر میگردیم.»
❁ صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم. به محض رسیدن به سراغ بیل رفت و بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و رفت. بهش گفتیم: «آقا مرتضی کجا میری؟!» گفت: «دیشب جوانی به خواب من آمد و بهم گفت: من دوست دارم در #فکه بمانم، بیلت را بردار و برو.»
📚 منبع: کتاب «ما زِندهایم» ص ۲۹۷ ؛ به نقل از کتاب «شهید گمنام» ص ۱۷۶. | راوی: یکی از بسیجیان #تفحص
📱 طرح استوری:
● https://eitaa.com/Doc_d_moghadas/1327
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱 @Doc_d_moghadas
.