eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم ربـ حـیدࢪ 🌱❤️
🌱• عـید غدیࢪ خـم مـباࢪڪ 🎉😍 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
... 🍃حتما امروز در کنار برکه غدیر ، شادترین شخص حضرت زهرا(س) بود و اولین بیعت را او با مولایش کرد ، چه لذتی داشت هم عهد شدن فاطمه با علی ، دست در دست هم ... 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
🌱 سه بار بگو صَلَّ الله عَلَیکَ یا امیرالمومنین♥️🌱 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
هوای ابری شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است. دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر کنم،امروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود. :_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهای عمرم بود.. دست هردوتون درد نکنه آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارف ها،نشنوم دیگه،خب؟ سر تکان میدهم. جلوی رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و پیاده میشویم. فرد همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد: سلام آقاوحید،آقا سیاوش و خانم. جواب سالمش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند. عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران. جای قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جای صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و الله عباسی های قدیمی ایرانی... انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبری. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی :+خیلی قشنگه. آقاسیاوش به طرفمان میآید:ای بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟ با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟ :+منم همینطور. آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟ عمو میخندد: بس که متواضعه آقاسیاوش میآید و مینشیند: الان غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟ :+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که. آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزی که نمیخواین؟ :+نه ممنون عمو میرود،پس از چند لحظه ميگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟ :_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است در دل،حرفش را تأیید میکنم . فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به کمک او میرود. صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا خوشمزه است. فرد برای لحظه ای عمو را صدا میزند. میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟ :+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟ :_مگه نیست؟ :+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده. :_خب چرا اینو نمیڱه؟ میخواد به قول خودش دچار منیت نشه عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا اینطوری نگا میکنی؟ سیاوش سری تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام میشود،عمو جعبه ای برابرم میگیرد:ناقابله خاتون حیرت میکنم:مال منه؟ :+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟ :_آخه مناسبتش؟؟ :+من تا امروز پونزده تا،کادوی تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش جعبه را از دست عمو میگیر م،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد. در جعبه را باز میکنم. انگشتر ی ظریف و زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش حک شده:امیــــــری حسیـــن انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را باال میبرم و نقش}حسین{روی انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و با نفس عمیقی بوی خوش و رایحه ی دل انگیز انگشتر را میبلعم. چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه بغلش میکنم و مدام میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی قشنگه. عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ی ]حسین و خدای حسین [ باشی عزیزدلمـ :_عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر عمرم کادو نگیرم ولی این،)انگشتر را نشانش میدهم( همیشه پیشم باشه. نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هری میریزد.... خدایا،چرا؟؟ 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
صدای برخورد قطرات باران با شیشه،آهنگ آرام بخشی مینوازد. اشک هایم را پاک میکنم،)آفتاب در حجاب( را میبندم. دامن بلندم را مرتب میکنم و از روی مبل بلند میشوم. به طرف آشپزخانه میروم. برای خودم و عمو چایی میریزم و ظرف کیک را روی میز میگذارم،عمو در آستانه ظاهر میشود،نگاهی به چای و کیک روی میز میاندازد و موبایلش را به طرفم میگیرد:مامانته موبایل را با ذوق از او میگیرم،دلم برایشان تنگ شده اما،زندگی در کنار عمو لذت بخش تر است. عمو پشت میز مینشیند،نگاهی به خوراکی ها می کند و دست هایش را بهم می مالد:به به لبخند میزنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم :_سلام مامان :+سلام نیکی جان،خوبی؟ :_ممنون،شما خوبین؟بابا خوبن؟ :+خوبیم ما،ممنون. چه خبرا؟ اوضاع چطوره؟ :_عالــــی،از این بهتر نمیشه. عمو با نگاه اشاره میکند که خیال مامان را راحت کنم. ادامه میدهم :_اممم......میدونین مامان؟اینجا،من آزادِ آزادم :+دیدی بهت گفتم. میدونستم. مامان و من،آزادی را در استقالل پوشش میبینیم، اینکه هرلباسی که دوست داریم بپوشیم. اما لباس مورد نظر مامان کجا،لباس مورد پسند من کجا؟! من آزادم اینجا،تا حجابم را حفظ کنم،استقلالی که مامان و بابا،سلب کرده بودند. عمو سریع روی برگه ای چیزهایی می نویسد و به دستم میدهد، نوشته هایش را میخوانم: بگو دیروز رفتیم اون کالب میگویم:راستی مامان،اون کالب بودا،همیشه تو تلویزیون نشون میداد خواننده های مشهور میرن توش،با عمو دیروز اونجا بودیم. :+واقــعا؟؟چقدر عالی،دست عمو درد نکنه،کنسرت ها رم با هم برید،باشه؟ :_چشمـ :+همون روزی که وحید زنگ زد حال و احوال کنه و مشکالت تو رو فهمید،من با خودم گفتم این آدم میتونه نیکی رو به من برگردونه. آخه خودش پیشنهاد داد یه مدت بری اونجا،دستش درد نکنه :_حق با شماست :+میگم بابا بهت زنگ بزنه،الان گوشی رو بده به عمو :_سلام برسونید،خداحافظ :+خدافظ موبایل را به عمو میدهم:مامان میخواد با شما صحبت کنه عمو موبایل را میگیرد: :_سلام.. :_بله خیالتون راحت... :_نه بابا به این زودیا که نمیتونم،بذارین یه کم پیش من بمونه دیگه :_اختیار دارین :_خواهش میکنم،انجام وظیفه بود :_ممنون،خجالتم ندین،میدونین که نیکی رو چقدر دوست دارم. :_نه بابا این حرفا رو نزنید،هرچی بخواد،خودم نوکرش هستم. :_سلامت باشین،به داداش سالم برسونین،قربان شما :_خداحافظ عمو تماس را قطع میکند،نگاهم میکند و نفسش را با صدا بیرون میدهد.. میخندم:طفلک چه ذوقی کرد. عمو میخندد:اینجوری بهتره،بذا خیالشون راحت باشه. راستی مدرست هم جور شد! :_جدی؟ :+بله،عمو وحیدت رو دست کم گرفتی؟ :_اون که عمــــرا،مرسی عمو. بابت همه چی ممنون ★ کمی از شیرکاکائو را سر میکشم و به چشم های گرد شدهـ ی فاطمه خیره میشوم. خنده ام میگیرد،صورت گرد و گندمی اش،وقتی تعجب میکند بامزه میشود. :_چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟ :+یعنی تو یه سال بدون مامان و بابات موندی اونجا؟ :_یه سال نه. کمتر شد،فک کنم...اممم...آره نُه ماه شد،تو این مدت با هم تماس تصویری داشتیم،ولی دلم براشون خیلی تنگ شد. :+اونجا مدرسه میرفتی؟ :_آره مدرسه ی ایرانی ها. :+چه جالب... مشغول خوردن میشود،یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده،میگوید:راستی نیکی شما سال تحویل کجا میرین؟ :_مـــا؟ پارسال و پیارسال که خونه ی خودمون بودیم. سال قبلش که من ایران نبودم،سال های قبلشم یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم. شما چی؟ :+مــا چند بار مشهد بودیم،چند بار خونه مامان بزرگم اینا بودیم،ولی امسال، بازم جمع میشیم خونه مامان بزرگم،به هرحال اولین سالیه که تنها شده. روز سوم،چهارم عید،میخوایم بریم امامزاده صالح و شاعبدالعظیم ... :_واقعا؟؟ :+آره اگه خدا بخواد،تو هم اگه بخوای میتونی باهامون بیای. :_من؟نه بابا،من مزاحمتون نمیشم! :+مزاحمت چیه،مامان و بابام گفتن. من بهشون گفتم تو دوس داری بری زیارت،گفتن خب با هم میریم امامزاده . :_فکر نمیکنم فاطمه،مامان و بابام اجازه بدن :+بگو بهشون شاید اجازه دادن :_نمیدونم،ولی کاش میشد.. دستم را به گرمی میگیرد :+میشه،من میدونم... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خوبه با رفیقت تو گلزار شهدا قدم بزنی♥️🙃