eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه عمو چایی اش را برمیدارد: فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت داری بریم باهم گردش؟ :_آره آره حتما عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداری؟ :+نه،من عاشق گردشم. عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا... هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند شوم. عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهای جدیدشان باهم حرف بزنند،من هم کنار حاج خانم میمانم. هنوز،دلم پیش حرف های عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم. میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟ :_آره دخترم،بپرس :+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادی ازش نمیدونم... حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم . بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم اگه سوالی داشتی از من بپرس... :+ممنون،لطف کردین. جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران.... میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الان نه،بذا تو خونه میخونیش...الان بذارش تو کیفت نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف میگذارم و با گوشه ی شالم بازی میکنم. میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟ :_آره دخترم،بابای خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد به شما :+خدا رحمتشون کنه. :_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟ نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه. صدای آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ ،وقت آمپولته بلند میشوم و به طرف آن سوی هال میروم. عمو روی مبل نشسته و مشغول تماشای نقشه ی یک هتل روی مانیتور لپ تاب است. :_جانمـ عمو؟ به طرفم برمیگردد:عه اومدی نیکی جان. بیا بشین حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیای اینجا... کنار عمو مینشینم. ★ صدای شکستن چیزی مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و به طرف آشپزخانه،از پله ها میدوم. نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟ نگاهم روی تکه های شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روی سرامیک ها میچکد،متوقف میماند. :_دستت رو بریدی منیرخانمـ منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت بازشان میکند:چیزی نیست خانمـ ببخشید که ترسوندمتون :_این حر فا چیه؟ببینم دستت رو؟؟ جلو میروم. :+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است.. :_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو. دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند میشوم و باند و گازاستریل را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه آقاوحید هستید... از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی! کار بستن دستش تمام میشود. :_بهتری منیرخانم؟ :+بله خانم،خوبم،ممنون :_مامان و بابا نیستن؟ :+نه خانم،رفتن بیرون دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند... :_کاری داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن. :+چشم خانم،ممنون به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به من نمیکنند.. ندیده ام میگیرند،پنداری هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود... یاد روزهای پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را می بندم ، حس میکنم گر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را برای من توضیح نداده بود،مگر،مادر وظیفه ای،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از مسائل این کتاب،عقیده ای ندارد؟ نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختر ان.... چند سال است سر سفره ی جهالت بزرگ شده ام؟ وای خدای من... امیدوارم،توبه ی بنده ی حقیرت را پذیرفته باشی که من هیچم،بی تو.... صدای عمو میآید: نیکی خاتون آماده شو بریم گردش بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم. مانتو بلند مشکی میپوشم با گل های زرشکی. روسری به رنگ گل های لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردی برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روی مبل نشسته. بارانی بلند سرمه ای پوشیده. سعی میکنم با لبخندی،تلخی چهره ی دمغم را پنهان کنم. :_بریم عمو؟ و به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟ برمیگردم:بله؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva